eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
کدومتون از این کوبلنا بافتید و قاب کردید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد : “سیب بخرید! سیب !!!” حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانه‌ی بازار است.حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! - وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: -این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت: -این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: -این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! افسر ، عسگر را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! عسگر دنبال مرد دست فروش رفته و یقه شو گرفته گفت: های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای دلخراش ات خواب جناب حاکم را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم. مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید! عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: -این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا. افسر نیمی از ان سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت: این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا! فرمانده نیمی از سیب‌ها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت: -این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا! دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت: -این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا! وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت: - این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرند! یعنی ثروتمندند پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلوچهارم اما چه میدونستم خاتون پشت همه چی بوده دلم به
تاج ملک موهامو دستی کشید و گفت خاتون زن زیرکی بود ولی تو رو خیلی درست تربیت کرده .به کاوه اشاره کرد و گفت کاوه شیرین ترین نوه برای من بود ولی امروز تو هم به همون اندازه شیرینی از نگاهای بینشون حس میکردم چیزی تو سرشون ولی به زبون نمیارن ناهار خوردیم و برای استراحت رفتن تونستم ساعتی تنها بشم و رفتم تو حیاط هوا رو به گرما بود و همه جا سبز پوش درخت های الوچه تو حیاط بار داده بودن و با خودم تصور میکردم الان باغ الوچه بی سر و ته اردشیر خان چقدر بار داره و چقدر سرش شلوعه دخترا چیکار میکردن و اون عکس من و اردشیر تنها مرحم من بود حرفهای سرد اردشیر که خودم زن و زندگی دارم، قلبمو میفشرد .دستمو دراز کردم الوچه بچینم که دستم نمیرسید روی انگشت هام رفتم ولی بازم نمیشد کاوه سرفه ای کرد و گفت کمک‌کنم ؟‌به سمتش چرخیدم و گفتم اگه زحمتی نمیشه برام چید و گفت ترشه ؟گازی زدم و گفتم همینطوری دوست دارم‌ ترش و سبز.کاوه دهـنشو جای من جمع کرد و گفت ولی من دوست ندارم انگار یجوری میشد وقتی من میخوردم و با خنده گفتم انگار دارم روحتو سوهان میکشم _ اره واقعا میخواستم برگردم داخل که گفت همه خوابیدن خانواده اتن بعداز ناهار میخوابن بشینین اینجا به صندلی ها اشاره کرد و منم نشستم برام چندتا الوچه چید و گفت هنوزم باورم نمیشه دایی دختر داره اونم دختر بزرگی مثل شما _ من خودم هنوز نتونستم باور کنم چه برسه به شما ها _ تمام مسیر صحبت همین بود، تصور میکردم یه دختر دهـاتی با موهای شلخته و پر از شپش و لباسهای گلمنگولی و وقتی چشم های گرد شده امو دید خنده اش گرفت و گفت تصورم از اونجا اون بوده خوب _درسته اونجا امکانات کمه ولی من تو خونه خاتون بزرگ شدم اونا خانواده ثـروتمندی بودن و بعدشم که رفتم عمارت اربابی _ اره یه مدت خانم ارباب بودین؟!حرفش پر معنا بود و گفتم نه من فقط اونجا مهـمان بودم تا تکلیفم مشخص بشه _ نمیدونی تاج ملک چقدر حرص خورد تا برسیم میگفت اگه زن اون پیرمرده شده بودی چیکار میکردن دایی وقتی تعریف میکرد از پشت گوشی تلفن تاج ملک غصه میخورد _ اردشیر خان بزرگی گرد اسمش رو که به زبون میاوردم ته دلم میلرزید از نبودنش و اون دوری از اینکه چرا رفته بود و چرا نخواست یکبار سراغمو بگیره کاوه با مکث پرسید هرچند لیاقت شما این جا بوده و خودتونم راضی هستین دیگه ؟‌من تو عالم خودم بودم و گفتم سرنوشت همش دست سرنوشته اهی کشیدم و گفتم پدرم معـجزه زندگی منه _ چه جالب دایی هم میگه شما معــجـزه زندگیشی سرمو بالا گرفتم و تاج ملک رو پشت پنجره دیدم که به ما نگاه میکرد نمیدونم چرا حس میکردم اون چیزی تو نگاهاش هست چیزی که آینده رو داره میچینه ‌همهمه میشد و همه میگفتن و میخندیدن و ناصر خان براشون از شیراز میگفت یک هفته اونجا میهمان بودن و دیگه باید برمیگشتن خونه هاشون رفتار سرد و پر از کـنایه تاج ملک به زری واضح بود و با اینکه دوتا پسر برای ناصر خان بدنیا اورده بود بازم نمیتونست اونو عروسش بدونه دنیاهاشون و اعتقاداتـشون متفاووت بود و حس خوبی نداشت از اینکه من کنار زری میخوام بمونم.تاج ملک خیلی مایل بود منو با خودش ببره ولی ناصر خان حتی اجازه نمیداد صحبتشو بکنن .همه میدونستن که من برای پدرم‌ مثل مادرم با ارزش هستم و نمیخواد ازش جدا بشم دوسال مثل برق و باد میگذشت و من فارق التحصیل شدم دیگه رانندگی بلد بودم برای خودم ماشین داشتم و کلا شده بودم یه دختر متفاووت از گذشته.تسلط کامل به زبان خارجی داشتم زری یه مادر نمونه بود و همیشه به سمت موفقیت هلم میداد دومین بهار هم میگذشت و دیگه چیزی از اون ابادی و گذشته تو سرم نبود عکس اردشیر و خودم مابین لباسهای قدیمی ام خاک میخورد هرماه برای دیدن تاج ملک میرفتیم تهران اونم میومد و روزها کنارمون میموند از بودن و دیدن من لــذت میبرد زمزمه های ازدواج من رو میشنیدم و از همون روزهای اولی که رفته بودم برای کاوه منو پسندیده بودن کاوه تو مـرز سی سالگی بود پسر خوب و تحصیل کرده و موفق مشخص بود زندگی با اون پر از آرامش و خوشبختی اما نمیدونم چرا نمیتونستم بهادر بزرگتر شده بود و چنان با زبون شیرینش منو ابجی صدا میزد که دلم براش ضعف میرفت .بهروز هم با کمک من نمرات خوبی میگرفت.شده بودم خواهر بزرگتر و خوب برای اون دوتا به هم عادت کرده بودیم و بعضی شبها سه تایی زیر پشه بند تو حیاط میخوابیدیم‌.تاج ملک برعکس تصورش روی من حساسیت داشت و میگفت بزارید درست انتخاب کنه نمیزاشت عجله کنم دوستهای پدرم بودن که برای پسرهای خودشون یا برادرهاشون بارها منو خواستگاری کرده بودن ناصر خان وقتی اسمم رو صدا میزد اهنگ‌ صداش برای همه نمایانگر علاقه اش به من بود ثروت عظیمی هم برای من بود و بیشتر برای اون منو میخواستن ... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی جای آدمای خوب زندگیتون هیچوقت خالی نشه ... شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼دوست مهربان 🌸صبحت با نور خدا روشن 🌺و نور خدا بر قلبت جاری 🌼صبحی سرشار از انرژی مثبت 🌺اتفاق‌های بی نظیر و جدید 🌸و پراز خیر و برکت برات آرزومندم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی از برنامه قدیمی ورزش و مردم با اجرای آقای بهرام‌ شفیع سال۱۳۶۲ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پیگیر هدف باش... - @mer30tv.mp3
5.42M
صبح 10 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلوپنجم تاج ملک موهامو دستی کشید و گفت خاتون زن زیرک
تو اون دوسال معنی واقعی خانواده رو درک کردم‌ معنی یه پدر و نگاهش معنی محبت کردن و محبت دیدن همونطور که به دخترای اردشیر محبت میکردم‌ زری هم بی منت بهم محبت میکرد زری مراقب همه چیز بود و کمک میکرد نمونه باشم دیگه خودم میرفتم خرید و خودم برای خودم الگو بودم‌.داشتم با بهروز املا کار میکردم که خدمه گفتن تاج ملک و کاوه اومدن بی خبر اومده بودن و رفتم به استقبالشون .تاج ملک پیاده شد و گفت چمدون نیاوردم زود بر میگردیم‌ . زری برای ملاقات خواهرش که بیمار بود رفته بود و خونه واقعا از نبودش بی روح بود.تاج ملک دستشو جلو اورد و مثل هربار که منو میدید سرمو بوسید و گفت دلتنگی تو نمیزاره که به کاوه گفتم منو ببر شیراز کاوه گفت تاج ملک فکر میکنه شیراز فیروز کوه که بغل دستمه و توقع داره امر میکنه اجرا کنم. _ غر نزن مگه پیر شدی که انقدر غر میزنی باید الان به فکر زن و بچه باشی اسم زن رو که اورد با گوشه چشم به من اشاره کرد و گفت تو که عرضه نداری من باید دست بجنبونم کمک کردم داخل اومد و خیلی سرحالتر از سنش بود روی مبل لم داد و گفت زری کی میاد ؟‌بهروز جلو اومد سلام کرد و جواب داد فردا مامان برمیگرده تاج ملک سر بهروز رو بوسید و گفت بهادر رو با خودش برده ؟ _ بله _ پسرای من ریشه های من کیف میکنم میبینمتون حیف که مادرتون زری.من و کاوه از اون رک بودنش خندیدیم و گفتم تاج ملک زری چه هیزمی بهت فروخته که تر باشه؟ابروشو بالا داد و گفت مادربزرگم میگفت لباسهای دوتا جاری رو بزاری تو یه بقچه لباسها با هم جنگ میکنن مادر زری جاری من بوده از اول چشم نداشتیم همو ببینیم وای نمیدونی وقتی من ناصر رو زاییدم چطور داشت میترکید دوازده تا زایـید همشم دختر ریز ریز خندید و گفت هربار میزاید دختر، من صدتا صلوات به روح سید ننه میفرستادم سید ننه مادربزرگم بود نذرش میکردم پسر دار نشه و نشد ناصر من نور چشمی ولی چشمش زدن مهری بیچاره اونطور شد من از ناچاری زری رو گرفتم کاوه به بهروز اشاره کرد و گفت ناراحت میشه _ نباید ناراحت بشه من در اصل مادر بزرگشم کسی حتی از تلخی های تاج ملک ناراحت نمیشد و همیشه پشت حرفهاس محبت داشت .با خنده به بهروز گفت تو ناراحت نشیا بهروز سرش رو برد تو دفتر و کتابش گفت عادت کردم من و کاوه بلند بلند میخندیدیم و تاج ملک جواب درستی گرفته بود تا پدرم بیاد تاج ملک مدام از کاوه حرف میزد و بالاخره پدرمو که دید.پدرم که اومد تاج ملک بهونه پا درد کرد و گفت ناصر من میمیرم و اخر دامادی این کاوه رو نمیبینم پدرم نزدیکش نشست و گفت چیکار کنم مادر و پدرش باید بفکر باشن _ توام دایی اشی اب در کوزه و ما تشنه لب میگردیم پدرم مکث کرد و گفت اب کدوم اب دختر مجرد کی رو داریم ؟‌کاوه گونه هاش گل انداخت و من زودتر از پدرم موضوع رو فهمیدم و تاج ملک گفت این پارچه خانم رو نمیبینی دست خاتون رو بزار تو دست کاوه و هم خودت اسوده خاطر باش هم ما داماد بهتر و عروس بهتر از این دوتا کجا میشه پیدا کرد تنم خیس عرق شد و داشتم از خجالت مثل یه تیکه یخ ذوب میشدم پدرم تازه متوجه شد و گفت خاتون من ؟‌ _ همچین میگی خاتون من انگار بچه است دخترم بزرگ شده خانمه باید ازدواج کنه .کاوه دیگه نمیتونست بشینه و با یه معذرت خواهی بیرون رفت کاش منم میتونستم برم .ناصرخان‌ سیگارشو روشن کرد و گفت حالا زوده فرصت هست _ پسرم عمر دست خداست بزار دختره بعد این همه بلا که سرش اومده صاحب خونه و زندگی بشه کاوه سالم پسر خودمون‌ من بزرگش کردم میدونم چشم و چراغمون رو روی چشم هاش میزاره .پدرم به من‌نگاه کرد و گفت خاتون خودش باید تصمیم بگیره چه راحت به سمت من هل داد و خودشو راحت کرد تاج ملک چشم های ریزشو ریزتر کرد و گفت خاتون دورت بگردم بشین فکر کن این کاوه گوهری که نباید دست کسی بیوفته .تو خودتم کمیابی مادر تو خودت چشم و چراغ مایی من میخوام عاقبت بخیر باشی نمیخوام و نمیتونم اون سالها رو جبران کنم اون روزهایی که تعریفشو میشنوم مو به تنم سیخ میشه که چطور تحمل کردی زیر دست صمد و زنش بزرگ شدی دورت بگردم دیگه فصل خوشبختی توست عجله نکن ولی دیرم نکن .حرفهاش منطقی بود ولی من هیچ علاقه ای به کاوه نداشتم تاج ملک ادامه داد فرهاد خدابیامرز اگه بود میگن دلباخته تو بوده و توام دلباخته اون بودی اما دیگه نیست نباید دل به یه مرده بدی اون مرده و تو زنده ای چقدر حرفش دلمو موشکافی کرد فرهاد رو حتی یکبارم یاد نمیکردم یاد حرف طاهره افتادم اون عادت کردن از سر بی کسی و ناچاری بود ولی با تصور صورت اردشیر بعد از مدتها دوباره دلم گرفت.تاج ملک صحبت میکرد و من دسته مبل رو تو دستم میفشردم و دلم جای دیگه بود ‌بعد دوسال تازه باید برای خودم انتخاب میکردم برای اردشیر بی معرفت که هیچ سراغی از من نگرفته بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ دولیوان آرد گندم ✅ یک لیوان آرد برنج ✅ویک لیوان شیره خرما ✅ ۵۰گرم کره ✅ یک قاشق پودر زیره ✅ یک قاشق پودر هل ✅ گردو پودر گل سرخ وخلال پسته بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
651_41995012555728.mp3
7.44M
بریم با این آهنگ خاطراتو زنده کنیم💛👌 با چشات بیا نگام کن 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f