eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
پیگیر هدف باش... - @mer30tv.mp3
5.42M
صبح 10 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلوپنجم تاج ملک موهامو دستی کشید و گفت خاتون زن زیرک
تو اون دوسال معنی واقعی خانواده رو درک کردم‌ معنی یه پدر و نگاهش معنی محبت کردن و محبت دیدن همونطور که به دخترای اردشیر محبت میکردم‌ زری هم بی منت بهم محبت میکرد زری مراقب همه چیز بود و کمک میکرد نمونه باشم دیگه خودم میرفتم خرید و خودم برای خودم الگو بودم‌.داشتم با بهروز املا کار میکردم که خدمه گفتن تاج ملک و کاوه اومدن بی خبر اومده بودن و رفتم به استقبالشون .تاج ملک پیاده شد و گفت چمدون نیاوردم زود بر میگردیم‌ . زری برای ملاقات خواهرش که بیمار بود رفته بود و خونه واقعا از نبودش بی روح بود.تاج ملک دستشو جلو اورد و مثل هربار که منو میدید سرمو بوسید و گفت دلتنگی تو نمیزاره که به کاوه گفتم منو ببر شیراز کاوه گفت تاج ملک فکر میکنه شیراز فیروز کوه که بغل دستمه و توقع داره امر میکنه اجرا کنم. _ غر نزن مگه پیر شدی که انقدر غر میزنی باید الان به فکر زن و بچه باشی اسم زن رو که اورد با گوشه چشم به من اشاره کرد و گفت تو که عرضه نداری من باید دست بجنبونم کمک کردم داخل اومد و خیلی سرحالتر از سنش بود روی مبل لم داد و گفت زری کی میاد ؟‌بهروز جلو اومد سلام کرد و جواب داد فردا مامان برمیگرده تاج ملک سر بهروز رو بوسید و گفت بهادر رو با خودش برده ؟ _ بله _ پسرای من ریشه های من کیف میکنم میبینمتون حیف که مادرتون زری.من و کاوه از اون رک بودنش خندیدیم و گفتم تاج ملک زری چه هیزمی بهت فروخته که تر باشه؟ابروشو بالا داد و گفت مادربزرگم میگفت لباسهای دوتا جاری رو بزاری تو یه بقچه لباسها با هم جنگ میکنن مادر زری جاری من بوده از اول چشم نداشتیم همو ببینیم وای نمیدونی وقتی من ناصر رو زاییدم چطور داشت میترکید دوازده تا زایـید همشم دختر ریز ریز خندید و گفت هربار میزاید دختر، من صدتا صلوات به روح سید ننه میفرستادم سید ننه مادربزرگم بود نذرش میکردم پسر دار نشه و نشد ناصر من نور چشمی ولی چشمش زدن مهری بیچاره اونطور شد من از ناچاری زری رو گرفتم کاوه به بهروز اشاره کرد و گفت ناراحت میشه _ نباید ناراحت بشه من در اصل مادر بزرگشم کسی حتی از تلخی های تاج ملک ناراحت نمیشد و همیشه پشت حرفهاس محبت داشت .با خنده به بهروز گفت تو ناراحت نشیا بهروز سرش رو برد تو دفتر و کتابش گفت عادت کردم من و کاوه بلند بلند میخندیدیم و تاج ملک جواب درستی گرفته بود تا پدرم بیاد تاج ملک مدام از کاوه حرف میزد و بالاخره پدرمو که دید.پدرم که اومد تاج ملک بهونه پا درد کرد و گفت ناصر من میمیرم و اخر دامادی این کاوه رو نمیبینم پدرم نزدیکش نشست و گفت چیکار کنم مادر و پدرش باید بفکر باشن _ توام دایی اشی اب در کوزه و ما تشنه لب میگردیم پدرم مکث کرد و گفت اب کدوم اب دختر مجرد کی رو داریم ؟‌کاوه گونه هاش گل انداخت و من زودتر از پدرم موضوع رو فهمیدم و تاج ملک گفت این پارچه خانم رو نمیبینی دست خاتون رو بزار تو دست کاوه و هم خودت اسوده خاطر باش هم ما داماد بهتر و عروس بهتر از این دوتا کجا میشه پیدا کرد تنم خیس عرق شد و داشتم از خجالت مثل یه تیکه یخ ذوب میشدم پدرم تازه متوجه شد و گفت خاتون من ؟‌ _ همچین میگی خاتون من انگار بچه است دخترم بزرگ شده خانمه باید ازدواج کنه .کاوه دیگه نمیتونست بشینه و با یه معذرت خواهی بیرون رفت کاش منم میتونستم برم .ناصرخان‌ سیگارشو روشن کرد و گفت حالا زوده فرصت هست _ پسرم عمر دست خداست بزار دختره بعد این همه بلا که سرش اومده صاحب خونه و زندگی بشه کاوه سالم پسر خودمون‌ من بزرگش کردم میدونم چشم و چراغمون رو روی چشم هاش میزاره .پدرم به من‌نگاه کرد و گفت خاتون خودش باید تصمیم بگیره چه راحت به سمت من هل داد و خودشو راحت کرد تاج ملک چشم های ریزشو ریزتر کرد و گفت خاتون دورت بگردم بشین فکر کن این کاوه گوهری که نباید دست کسی بیوفته .تو خودتم کمیابی مادر تو خودت چشم و چراغ مایی من میخوام عاقبت بخیر باشی نمیخوام و نمیتونم اون سالها رو جبران کنم اون روزهایی که تعریفشو میشنوم مو به تنم سیخ میشه که چطور تحمل کردی زیر دست صمد و زنش بزرگ شدی دورت بگردم دیگه فصل خوشبختی توست عجله نکن ولی دیرم نکن .حرفهاش منطقی بود ولی من هیچ علاقه ای به کاوه نداشتم تاج ملک ادامه داد فرهاد خدابیامرز اگه بود میگن دلباخته تو بوده و توام دلباخته اون بودی اما دیگه نیست نباید دل به یه مرده بدی اون مرده و تو زنده ای چقدر حرفش دلمو موشکافی کرد فرهاد رو حتی یکبارم یاد نمیکردم یاد حرف طاهره افتادم اون عادت کردن از سر بی کسی و ناچاری بود ولی با تصور صورت اردشیر بعد از مدتها دوباره دلم گرفت.تاج ملک صحبت میکرد و من دسته مبل رو تو دستم میفشردم و دلم جای دیگه بود ‌بعد دوسال تازه باید برای خودم انتخاب میکردم برای اردشیر بی معرفت که هیچ سراغی از من نگرفته بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ دولیوان آرد گندم ✅ یک لیوان آرد برنج ✅ویک لیوان شیره خرما ✅ ۵۰گرم کره ✅ یک قاشق پودر زیره ✅ یک قاشق پودر هل ✅ گردو پودر گل سرخ وخلال پسته بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
651_41995012555728.mp3
7.44M
بریم با این آهنگ خاطراتو زنده کنیم💛👌 با چشات بیا نگام کن 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه مدت این کیف های ساعت دار مد شده بود هر کی داشت خیلی لاکچری بود. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلوششم تو اون دوسال معنی واقعی خانواده رو درک کردم‌ م
با صدای پدرم به خودم اومدم و گفت بهت اصرار نمیکنم خودت تصمیم بگیر کاملا ازادی هرچی میخوای باشه چقدر داشتن همچین پدری معجزه بودبی دلیل یهو بغل گرفتمش و صورتشو بوسیدم‌ متعجب پرسید هنوز شوهر نـکرده دلتنگ منی ؟‌موهاشو نوازش کردم و گفتم دلم برای اون سالهایی که گذشت و از محبت و بودنتون محروم بودم میسوزه _ اون سالها به جهنم از امروزت لذت ببر حق با پدرم بودم و من چیزی تو زندگی کم نداشتم .اونشب مهمان ما خیلی حواسش به من بود و کاوه دیگه مراقب نگاهاش بود چون پدرم در جریان خواستگاریش بود ‌.دم دمای ظهر فردا بود که بالاخره زری برگشت دلم براش تنگ شده بود بیماری خواهرش اونم ازار میداد و زیر چشم هاش گود رفته بود یکساعتی میشد که اومده بود و هنوز ناراحت بود تاج ملک احوال خواهرشو پرسید و گفت تو اون سن و سال نباید بیمار بشه مگه چندسالشه دوتا بچه زاییده و این بار یه حاملگی اونطور از پا در اوروش ؟‌ _ ترسیده زنعمو خبر مرگ شنیده اونم که تازه زایمان کرده بوده و حالا میگن کارش به دعا کشیده نمیتونه بچه رو شیر بده _ اینا همش حرفه چله رو چله اش افتاده باید چله بری کنن کاوه با اخم گفت تاج ملک اینا خرافات بیش نیست باید درمان بشه عوارض بعد زایمان زیاده مخصوصا اونا که تو خونه زایمان میکنن _ ما تو خونه زاییدیم چرا عوارض نگرفتیم کاوه ریز خندید و گفت خداروشکر که سالمید زری اهی کشید و گفت خاتون تو دیده بودیش ؟ بیچاره خبر مرگش همه رو دلخور کرده بیچاره خواهرم شنیده ناراحت شده اونطور شده نگاهش کردم و گفتم کی رو ؟‌ _ اونکه مرده دیگه _کی هست ؟‌ _ اسمش چی بود؟!به زری خیره گفتم اردشیر خان مرده ؟‌پاهام سست شد و کم مونده بود زمین بیوفتم و گفت نه بابا اون زنش چی بود اسمش ؟فقط تونستم نفس عمیق بکشم‌ تنم خیس عرق شد ویه لحظه روی مبل ولو شدم و گفتم سوری _ اره اون بیچاره مرده میگن راحت شده! بغض کردم و گفتم خبر نداشتم کی مرده ؟‌ _ چیزی به چله اش نمونده چش بود ؟ _ اونم یه بدبخت بود پسرش موقع شیر خوردن خفه شده بود من اونجا بودم از اون روز به بعد اون‌ دیونه شد دیگه یه ادم عادی نبود اشک گونه امو نم ناک کرد و گفتم خدابیامرزدش راحت شد پدرم تاسف خورد و گفت کاش میدونستیم برای تسلیت میرفتیم من هنوز مدیون اون مرد ام زری با کنایه گفت صدبار گفتم بیا به خواهرم سر بزن میومدی اونجا هم میرفتی ‌اونا ده بالا هستن نمیدونم چرا ولی یهو گفتم میشه بریم اردشیر حتما روزای سختی رو میگذرونه اون مردی نیست که با کسی درد و دل کنه همه رو تو دلش میریزه غم باد میزنه ولی دم نمیزنه .کاش میدونستم کاش باهات میومدم پدرم مثل من ناراحت شد و گفت میریم بزار زری بپرسه کی چهلمشه برای اون روز میریم برای جبران زحماتش من برای جبران زحماتش نمیرفتم من دلم برای دیدنش یهو پر میکشید برای اینکه بدونم اونجا چه میکنه اما یاداوری اینکه گفت من زن و بچه دارم دلم رو سرد میکرد من شاید اشتباه خودمو دلخوش کرده بودم و اون واقعا حتی به من فکر نمیکرد اگه براش مهم بودم حداقل یبار بهم زنگ میزد کاوه مراعات منو میکرد و اگه رو میدید میخواست همراهمون بیاد تاج ملک مخالف بود بریم ولی بهونه رفتن سر خاک مادرم و خاتون هم‌ بود پدرم گفت حتما میریم و من دلم قـرص بود که میریم زری پرس و جو کرد و گفت پنج شنبه براش مراسم میگیرن و سیاهشون رو در میارن پدرم برای تشکر، برای اردشیر لباس رنگی خرید و برای خاله توبا پارچه پیراهنی درجه یک برای دخترا تک‌ تک هدیه های کوچیک گرفتم و دلم برای رفتن پر میزد مثل دختر بچه ای که شب عید و ذوق و شوق لباس نو رو داره که زود عید بشه و بپوشه.هیجان عجیبی بود که تو دلم جرقه میزد فکر میکردم بعد دوسال همه چیز برام عادی خواهد بود نه اون خاتون دوسال پیش بودم نه اون طور احساساتی و زود رنج .یه خانمی شده بودم‌ که برای غذا خوردن هم دقت میکردم‌.ریزه کاری های زری رو منم تاثیر داشت و شده بودم یه خاتون دیگه خاتونی که چروک رو لباسش نبود موهاش کوتاه بود و روی شونه هاش میرسید عطر روی لباسهاش همه از فرانسه بود و گاهی بین کلماتش فرانسه صحبت میکرد مسیر برام غریبه شده بود و تو همون دوسال و نیم اون همه تغییر کرده بود پدرم پشت فرمون بود و من کنارش راه درازی داشتیم و اولین سفر دونفره ما بود برام اهنگ گذاشته بود اون پدر نبود یه فرشته بود خدا جواب همه سختی هامو توی پدرم خلاصه کرده یود .تاج ملک خیلی ناراحت بود که ما میریم اونجا اما به خودش اجازه دخالت نمیداد اونشب کاوه و پدرش رسما منو خواستگاری کردن و قرار شد وقتی برگشتیم در موردش صحبت کنیم بین راه ناصرخان نگاهم کرد و گفت خوشحالی نگاهش کردم و گفتم‌ خیلی زیاد به هر حال من اونجا بزرگ شده ام _ منم اونجا بزرگ شدم مثل تو اونجا عاشق شدم و همونجا هم از عشق دل کندم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دستشو جلو اورد گونه امو لمس کرد و گفت نشد در مورد کاوه درست و حسابی صحبت کنیم‌ من اصراری ندارم که ازدواج کنی با لبخند نگاهش کردم و گفتم میخوای ترشیم بندازی؟ _ اره مگه چه ایرادی داره خاتون خودت نمیدونی ولی شبا هزاربار از خواب میپرم میام پشت در اتاقت تا مطمئن بشم هستی میترسم ببینم خواب بوده و تو واقعیت نداری اخمی کردم و گفتم اگه شوهر کنم اونوقت چی ‌؟ _ اونوقت دیگه مجبورم ولی بیچاره اون دامادی که قراره داماد من بشه چون همش سرم تو زندگیتونه بلند بلند میخندیدم و من تو دلم غوغایی عجیب بپا بود مستقیم رفتیم سرخاک خاتون و فرهاد و مادرم پدرم کنار سنگ مامان نشست آهی کشید و همونطور که گل روروی سنگش میزاشت گفت من با تو چیکار کردم چطور تونستم ولت کنم مهری حلالم کن من به تو بد نکردم به خودم بد کردم که این همه سال در حسرت نگاهای خاتون بودم‌ منو ببخش خم شد و سنگ رو بوسه ای زد به من خیره بود و گفت دنیا رسم عجیبی داره دنیا خیلی دنیای بدیه.دستهاشو فشردم و گفتم مطمئنم مادرمم بخشیده اتون یکم مکث کردم و گفتم الان که اینجاییم یه خواهشی دارم به سینه ش زد و گفت تو جون بخواه _ جونت سلامت که جونمی پدرم میخوام خواهش کنم خاتون رو ببخشی حلالش کنی دستش از دنیا کوتاه نزارید عذاب بکشه ‌اون منو رو چشم هاش بزرگ کرد .پدرم به سنگ خاتون چشم دوخت و گفت خاتون گناهش خیلی بزرگه تو نمیتونی درک کنی من چی کشیدم وقتی اوازه مهری و صمد همه جا پیچید درسته محرمیت ماتموم شده بود و میخواستیم با یه جشن همیشگیش کنیم ولی همه میدونستن مهری چقدر برام عزیزه ‌برگشتم دیدم شده زن صمد دیدم حامله است مهری بهم خیانت کرده بود و من اینطور فکر میکردم .آهی کشید و گفت خاتون ما رو نابود کرد مخصوصا مهری رو اشک های پدرم میریخت و گفت درد داشت خیلی درد داشت نتونستم دیگه خواهش کنم و به سنگ فرهاد اشاره کردم و گفتم فرهاد خیلی خوب بود اونم مثل شما مراقب من بود خدا بیامرزدشون دیگه بریم هوا داره تاریک میشه دستشو به سمت من دراز کرد و راهی شدیم از کوچه ها میگذشتیم و از خاطراتش میگفت .جلوی درب عمارت خاتون که رسیدیم قلبم تندتر شروع به تپیدن کرد پدرم به درب اشاره کرد و گفت میخوای بری داخل ؟با سر گفتم نه و گفت هرجور تو بخوای ماشین رو روشن میکرد که گفت منم اینجا رو دوست ندارم .تا عمارت برسیم دلم هزاربار جوشید و فروکش کرد درب بزرگش باز بود و ماشین های زیادی اونجا پارک بود همه جارو سیاه زده بودن و زن اردشیر خان مرده بود .صدای گریه نمیومد و دیگ های بزرگی به راه بود و عطر شام همه جا پیچیده بود عینک افتابی ام رو از بالای سرم تو کیف دستی کوچکم گذاشتم و به عمارت خیره بودم‌.هیچ تغییری نکرده و بود و حیف از عمر ما ادم ها که میگذشت و اون عمارت همچنان سرجاش بود ‌.پدرم نگاهی با دقت کرد و گفت ابهت و خوف عجیبی داره به اتاق خودم اشاره کردم و گفتم من اونجا میموندم سرشو تکون داد و گفت خوب شد که اومدیم ببین این همه ادم اومدن برای شرکت تو مراسم فردا مراسم و امروز اینجا چخبر بوده اردشیر خان مرد خیلی بزرگی دستم رو دستگیره درب بود و میترسیدم پیاده بشم میترسیدم با اردشیر روبرو بشم. مردی جلو اومد تا اون روز ندیده بودمش به پدرم اشاره کرد مهمان اردشیر خانی ؟پدرم شیشه رو پایین داد و گفت برای مراسم اومدیم _ همه برای مراسم اومدن برو ته اونجا پارک کن سد معبرنکن پدر بیامرز همینطوریش من تازه کارم هزارتا حرف رو سرمه پدرم به سمت اونجا رفت ماشینشو پارک کرد و گفت چخبره اینجا ‌‌؟!پیاده شدیم وهمراه هم جلو میرفتیم اکرم خانم رو دیدم چادر به کمر بسته بود و سفارش میکرد زیر دیگها رو هیزم بیشتری بریزن و با اخم میگفت وقت شام شده هنوز پلو ها دم نیوفتاده زود باشین از دور به ما گفت خوش اومدین زنانه بالاست مردها هم سالن پایین همچین میگفت سالن که انگار نمیدونستم اتاق ها درب هاشون تو در تو بود و درها رو باز میکردن و اتاق ها بزرگ میشد اکرم منو نشناخته بود و با اون همه تغییر حق داشت به پدرم اشاره کردم داخل بره و منم دوست داشتم برم اونجا و زودتر اردشیر رو ببینم ولی نمیشد و به سمت بالا رفتم کت و دامن مشکی من و کلاه تور دار مشکی که از کیفم در اوردم و روی موهام گذاشتم خیلی بهم میومد ... درب باز بود و همهمه بود کفش هامو در میاوردم که زنی خم شد و گفت شما بفرما من کفش هاتون رو میزارم کنار چقدر صدا اشنا بود اون صدا رو کامل میشناختم طاهره بود بغض گلومو گرفت با دیدنش همونطور خیره بهش بودم‌ سرشو بالا اورد و گفت بفرما خانم وقتی دید تکون نمیخورم با تعجب گفت چی شده خانم ؟دقیق تر نگاهم کرد و اینبار اون منو شناخت سرپا ایستاد و همونطور که گره روسریشو محکم میکرد گفت شما ؟شما اما زبونش نمیچرخید و گفتم من خاتونم ناز خاتون ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیر فهمیدیم زندگی همین شاد بودن با چیزهای الکی بود🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 چندين سال پیش در اصفهان مسجدی می‌ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده‌کاری‌های پایانی بودند. پیرزنی از آن‌جا رد می‌شد. ناگهان ایستاد و گفت به نظرم مناره مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد: ساکت! چوب بیاورید. کارگر بیاورید. چوب را به مناره تکیه دهید. حالا همه با هم فشار دهید. فشار! و مرتب از پیرزن می‌پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعاکنان دور شد. کارگران گفتند مگر می‌شود مناره را با فشار صاف کرد؟ معمار گفت: نه! ولی می‌توان جلوی شایعه را گرفت! اگر پیرزن می‌رفت و به اشتباه به مردم می‌گفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا می‌گرفت، دیگر هرگز نمی‌شد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f