#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_شصتم
آذین را بیشتر به خودم فشار دادم و با ترس به آرشی نگاه کردم که برای آسیب زدن به من مصمم بود. آرش بالای سرم رسید و به سمتم خم شد. سعی کردم خودم را از دست آرش دور کنم ولی ناگهان متوجه چیزی شدم. آذین دیگر گریه نمی کرد. به آذین نگاه کردم. رنگ صورتش تغییر کرده بود. دهانش نیمه باز بود و به سختی نفس می کشید. آذین دچار حمله شده بود.از ته دل فریاد کشیدم و سرم را چنان توی سینه ی آرش که دستش را دوباره داخل موهایم فرو کرده بود، کوبیدم که تلو تلو خوران به عقب رفت و روی زمین افتاد.خودم هم باور نمی کردم چنین قدرتی داشته باشم که بتوانم با یک ضربه آرشی را که هیکلش دوبرابر من بود روی زمین پرت کنم ولی من مادری بودم که جان بچه اش در خطر بود و برای نجات فرزندش هر کاری می کرد.بدون این که به آرش نگاه کنم به سمت ساک آذین که وسط اتاق افتاده بود، دویدم. آذین را روی زمین گذاشتم و زیپ ساک را باز کردم و محتویات آن را بیرون ریختم و قطره ای را که دکتر برای این جور وقتها تجویز کرده بود را از لابه لای تلی از وسایل که از درون ساک بیرون ریخته شده بود، پیدا کردم.دو زانو بالای سر آذین که هر لحظه صورتش کبودتر می شد نشستم. با دست دهانش را باز کردم و پنج قطره داخل دهان آذین چکاندم و بعد همانطور که دکتر یادم داده بود، قلب کوچکش را ماساژ دادم. نمیددانم چقدر گذشت که نفس های آذین منظم شد و رنگ صورتش به حالت عادی برگشت.خیالم که از آذین راحت شد روی زمین ولو شدم و تازه آن وقت بود که به یاد آرش افتادم. به سمتش چرخیدم. آرش همانجا که افتاده بود روی زمین نشسته بود و مات و متحیر به آذین خیره شده بود. دیگر از آن عصبانیت چند دقیقه قبل خبری نبود. بیشتر گیج و متحیر بود تا خشمگین. آرام خودم را به سمت دیوار کشیدم و به آن تکیه زدم. نگاه آرش از روی آذین به سمت من چرخید.
- واقعاً مریضه؟پوزخند زدم. پس هیچ وقت بیماری آذین را باور نکرده بود. در تمام این مدت فکر می کرده من آن روز دروغ گفتم و برای برهم زدن عروسیش به دیدنش رفته بودم. چطور توانسته بود چنین فکری در مورد من بکند. یعنی آرش هیچ وقت من را نشناخته بود و نفهمید بود چطور آدمی هستم؟ آرش کمی راحت تر روی زمین نشست و با خستگی چشم هایش را بست. خستگی و استیصال را می شد در تمام حرکاتش دید.گیج و سرخورده و کلافه بود. من برعکس او آرام بودم و دیگر از او نمی ترسیدم. در همان چند دقیقه تا ته مرگ رفته بودم و برگشته بودم.بلاخره چشم هایش را باز کرد. نفس صدا دارش را رها کرد و دوباره به آذین که با دهانی نیمه باز و چشم هایی خمار به گوشه ای زل زده بود، نگاه کرد.حمله تمام رمق دخترکم را گرفته بود و می دانستم آنقدر به همان حال می ماند تا خوابش ببرد. منتظر بودم حالا که فهمیده دروغ نگفته ام در مورد بیماری آذین بپرسد ولی آرش چیزی از بیماری آذین نپرسید و به جای آن گفت:
- باید از این اینجا بری.چند ثانیه طول کشید تا معنی حرفش را متوجه شوم.
- چی؟
- باید از این شهر بری. بری یه جای دیگه زندگی کنی. یه جای دور از من و خونواده ام.
- دیوونه شدی؟ کجا برم. اینجا شهر منه. خونه ام اینجاس. کارم اینجاس. چطور با یه بچه تک و تنها برم تو یه شهر غریب زندکی کنم.- هیچ وقت دوستم داشتی؟خودم هم خوب می دانستم پرسیدن این سوال آن هم در چنین زمانی چقدر مسخره به نظر می رسید ولی با تمام وجود دلم می خواست جواب آن را بدانم.آرش لحظه ای مات به چشم هایم خیره ماند و بعد سرش را به دوطرف تکان داد.
- نه.خندیدم. تلخ، به تلخی زهرمار.
- پس چرا باهام عروسی کردی؟ شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت.
- برای پول چشمانم از تعجب گرد شد.
- پول؟ مگه من پول داشتم؟
- تو نداشتی، عزیز داشت. اون موقع که بابام مرد، بهاره و بنفشه پاشون کردن تو یه کفش که ارثشون می خوان، مامان ولی نمی خواست خونه رو بفروشه به اون خونه وابسته بود. منم کار درست و حسابی نداشتم و زندگیم رو هوا بود. همون موقع بود که عزیز اومد پیش مامان. گفت یه تیکه زمین داره که از مادرش بهش ارث رسیده. گفت هیچ کس از وجود این زمین خبر نداره. گفت این زمین رو از اول به نیت تو کنار گذاشته بوده که وقتی عروسی کردی به نامت بزنه که با پشتوانه بری خونه شوهرت ولی می ترسه قبل از این که کسی پیدا بشه که بخواد با تو عروسی کنه بمیره برای همین از مامان خواست من و راضی کنه که باهات عروسی کنم. منم قبول کردم.با حیرت به آرش نگاه کردم باور چیزی که می شنیدم سخت بود.
- تو با پولی که مال من بود. سهم الارث خواهرات و دادی، خونه خاله رو نگه داشتی و برای خودت شرکت زدی و بعد حتی حاضر نشدی یه عروسی کوچولو برام بگیری.دوباره شانه بالا انداخت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f