کاری که پیش از آن هیچ وقت جرات انجامش را نداشتم و همه ی این ها را از لطف وجود عمه خانم می دانستم. کسی که افکار و عقایدش در مورد من نقطه مقابل افکار و عقاید عزیز بود. وقتی مینی بوس کارخانه سر کوچه نگه داشت، آذین اولین نفری بود که پیاده شد. با خستگی به دنبال آذین که به سرعت به سمت خانه می دوید تا زودتر خودش را به عمه خانم برساند و کاردستی که توی مهدکودک ساخته بود نشانش دهد، راه افتادم. به در خانه که رسید با بی قراری منتظر ماند  تا من کلید را توی قفل بچرخانم و در را برایش باز کنم. همین که در باز شد خرس خمیری کج وکوله ای را که ساخته بود مثل یک اثر هنری باارزش بالا  گرفت و  با افتخار به سمت ایوان دوید و بی توجه به من که صدایش می کردم تا برای تعویض لباس به طبقه خودمان برویم وارد خانه عمه خانم شد. آهی کشیدم و من هم به جای رفتن به طبقه بالا به دنبال آذین راه افتادم. جلوی در خانه عمه خانم یک جفت کفش زنانه نظرم را جلب کرد. کفش ها شبیه کفش هیچ کدام از دوستان و آشنایان عمه خانم که من می شناختم نبود. یک جفت کفش زیبا و ظریف که معلوم بود صاحبش زنی خوش سلیقه و جوان است. ظاهراً عمه خانم مهمان داشت. آن هم یک مهمان غریبه قدم تند کردم تا  زودتر آذین را بر دارم و به واحد خودم بروم. دلم نمی‌خواست آذین مزاحم عمه خانم و مهمانش شود.هنوز پایم را داخل هال نگذاشته بودم که با صدای فریاد آذین در جایم میخکوب شدم. -مجده جون، مجده جون، مامان مجده جون اومده. با تعجب رد مسیری را که آذین با دست نشانم می داد گرفتم و با مژده که درست رو به رویم وسط هال ایستاده بود، چشم در چشم شدم. نفهمیدم کی کفش هایم را از پایم در آوردم  و چطور خودم را توی هال انداختم و به سمت مژده دویدم. فقط وقتی به خودم آمدم که هر دو محکم همدیگر را بغل کرده بودیم و از ته دل گریه می کردیم. نزدیک به سه ماه از آخرین باری که مژده را دیده بودم می گذشت و حالا باورم نمی شد که مژده اینجا در خانه ی عمه خانم رو به رویم ایستاده باشد. از شدت دلتنگی او را محکمتر به خودم فشار دادم. مژده بهترین دوستم بود. یار و یاورم، کسی که در بدترین شرایط دستم را گرفت و کمکم کرد. کسی که با این که همه چیز را در مورد من و مادرم می دانست قضاوتم نکرد و نگاهش به من عوض نشد. خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و در حالی که اشک هایم را پاک می کردم، گفتم: -چرا نگفتی داری میای؟ اصلاً کی اومدی؟ -یه دوساعتی هست رسیدم. عمه خانم می دونست دارم میام.با چشمان گرد شده نگاهش کردم: -عمه خانم می دونست؟ پس چرا به من نگفت؟ اصلاً تو کی با عمه خانم حرف زدی؟با صدای بلندخندید: -خب این نقشه خود عمه خانم بود که سورپرایزت کنیم.دوباره اشک جمع شده توی چشم هایم را پاک کردم: -خیلی بدی، هر وقت بهت گفتم بیا، گفتی کار دارم، چطور دلت اومد اینقدر اذیتم کنی اونم وقتی که  می دونستی چقدر دلتنگتم؟ سرش را کج کرد و با بدجنسی گفت: -در عوض الان ببین چقدر خوشحال شدی. اگه می دونستی که اینقدر خوشحال نمی شدی.مشتی به بازویش کوبیدم و دوباره در آغوشش فرو رفتم و  گریه کردم. دیدن مژده باعث شده بود تمام احساست خفته ام بیدار شود.احساساتی که در تمام این مدت سعی کرده بودم نادیده اشان بگیرم.عمه خانم با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و  رو به من گفت: -بسه دیگه خودت و کشتی از بس گریه کردی.  برو لباست و درآر، بیا یه چایی بخور.مژده جان زحمت کشیده یه شیرینی خوشمزه محلی برامون اورده.و رو به مژده با حالت بامزه ای پرسید: - اسمش چی بود؟مژده با خنده گفت: -رو ورکرده. یه شیرینی محلی مال گناباده . مامانم گنابادی بود و همیشه از این شیرینیا برامون می پخت. فکر کردم شایدخوشتون بیاد. -چرا خوشمون نیاد من عاشق شیرینیم.ما خودمون هم اینجا........دیگر نایستادم تا بقیه حرف های عمه خانم را گوش دهم. سریع به طبقه بالا رفتم تا لباس هایم را عوض کنم و دوباره پیش مژده برگردم.آنقدر حرف برای گفتن داشتم که اصلاً نمی خواستم یک لحظه وقتم را تلف کنم.وقتی برگشتم بحث از شیرینی به غذا کشیده شده بود و مژده داشت طرز پخت یک نوع غذای خاص را به عمه خانم یاد می داد. غذایی که دلم لک زده بود برای خوردنش.کنار مژده نشستم و با حسرت به تک تک کلماتی که از دهانش بیرون می آمد گوش دادم. هر چه مژده بیشتر حرف می زد بیشتر می فهمیدم که چقدر دلتنگ شهرم هستم. شهری که تمام بچگی و جوانیم را در آن گذرانده بودم ولی اجازه برگشتن به آنجا را نداشتم. شهر بی وفای من.شام را که خوردیم من و مژده برای خواب به طبقه بالا رفتیم. عمه خانم آذین را پیش خودش نگه داشته بود تا ما راحت باشیم و بتوانیم تا صبح با هم دردل کنیم. با این که هوای اواسط خرداد هنوز کمی سرد بود ولی من تشک خودم و مژده را توی تراس خانه پهن کردم.  ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f