نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیزده قاشق را به دهانش نزدیک کرد و گفت: ببین طعمش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهارده
مازار کاسه دوم را به دست سیاوش داد؛ خودش هم ظرف سوم را برداشت و همراه پسرها کنار آتش ایستاد. سیاوش قاشقی به دهان گذاشت؛ قیافه اش را کج و کوله کرد و گفت: با این میخوای ما رو شکست بدی؟ این که خیلی بد مزه اس.سرش را نزدیک منصور بُرد و مثلاً آهسته گفت: بیا سنگین خودمون همین اول کار انصراف بدیم.صدای خنده هرسه نفرشان بلند شد. سر سفره شام آیلار کنار مادرش و بانو نشسته بود؛ یک لقمه کوچک از گوشت کباب شده برای خودش گرفت و به این فکر کرد که راست می گویند روسری مادر سر دختر است! بخت سیاه مادرش به او هم رسید؛ او هم مثل مادرش تبدیل شده بود به زنی که در حاشیه زندگی دو نفر دیگر زندگی می کرد.اما نمی گذاشت این گونه بماند؛ او خودش را خوب می شناخت. اهل حاشیه نشینی نبود؛ حتماً برای زندگیش کاری می کرد.محال بود بگذار مثل مادرش با همین نوع زندگی پیر شود؛ محال بود تا آخر عمر شاهد خوشبختی دو نفر دیگر باشد و حسرت بخورداو برای خودش کاری می کرد. جنگیدن برای خوشبختی را به خودش بدهکار بود.بعد از شام عاطفه و ریحانه دوباره بحث رای گرفتن را وسط کشیدند؛ وهنوز سفره جمع نشده بود که قرار شد رای گیری شود.مازار در یک سو و سیاوش و منصور در سمت دیگر؛ همه به هم نگاه می کردند. هیچ کس چیزی نمی گفت؛ قبل از هر کسی جمیله به سمت مازار رفت و رو به منصور و سیاوش گفت: دست شما دو تا هم درد نکنه، کبابتون خیلی خوشمزه بود ولی من پسرم رو انتخاب می کنم.آیلار هم از جا بلند شد رو به منصور و سیاوش گفت: والله شرمندهی روی ماهتونم؛ منم مازار رو انتخاب می کنم.می خواست هم رنگ جماعت باشد؛ بگوید و بخندد و خودش را شاد نشان دهد. می خواست وانمود کند از زن گرفتن سیاوش ناراحت نیست؛ قلبش هزار تکه نشده و شب گذشته با فکر کردن به هم آغوشی سیاوش و سحر هزار بار نمرده و زنده نشدهدلش ترحم نمی خواست؛ دلسوزی نگاه بانو و عاطفه را هم نه و غصه و نگرانی چشمان مادرش. همه شب را تلاش کرده بود هم رنگ سایرین شود. لبخند بزند، بخندد، حتی غذایش را هم با اینکه تقریباً چیزی از طعمش نفهمیده بود کامل خورد.سر سفره وقتی کباب ها را آوردند؛ عروس و داماد شب گذشته، کنار هم نشستند. او تازه اولین لقمه را به دهان برده بود که چاقو شد تمام سینه اش را درید اما تا غم نگاه شعله را حس کرد، لقمه را فرو داد؛ لقمه های بعدی را هم.حتی با منصور سر به سر ریحانه گذاشتند؛ او اشک جمع شده در چشمانش را به پیاز که سر سفره بود نسبت داد.رای را به مازار داد و کنارش ایستاد چون واقعاً تنها طعمی که حس کرده بود، همان سوپ داغ و خوشمزه مازار بود و سیاوش در کنار منصور در حیاط میل کرد، هنوز هوس نشستن کنار همسرش به سرش نزده بود و کنار مازار ایستاد. منصور باخنده ای که کمی حرص چاشنی اش بود گفت: خیلی نامردی آیلار!آیلار هم خندید و گفت: خب چیکار کنم؟ پیش غذا، از غذا خوشمزه تر بود.مازار به آیلار که درست کنارش ایستاده بود، نگاهی انداخت و گفت: آقا شما حق دخالت و تلاش برای تغییر نظر شرکت کننده ها رو ندارید.خلاصه هر کدامشان از جایشان بلند شدند و یکی را انتخاب کردند؛ آیلار با مازار در حال بگو و بخند بودند که علیرضا با اخم های در هم سمتش رفت.بازویش را گرفت و بدون توجه به ناهید که یک لحظه نگاه از آن دو نمی گرفت کمی از جمع دور شدخشمگین گفت تو با این پسره چه صنمی داری که همه اش بگو و بخندتون به راهه؟آیلار لبخندش را که هنوز تحت تاثیر حرفهای مازار روی لب هایش آمده بود، جمع کرد و گفت مشکل تو چیه علیرضا؟ چیکار به من داری؟ چشم نداری ببینی منم دارم میخندم و خوشحالم؟علیرضا هم با اخمهای پررنگ گفت من کاری به خندیدن و خوشحال بودن تو ندارم.برو با بانو بگو و بخند. با لیلا و عاطفه! اگه چیزی گفتم! ولی از این پسره خوشم نمیاد.آیلار پوزخند زد و گفت: نترس اون کاری به من نداره داره سعی میکنه هوامو داشته باشه.علیرضا فشار خفیفی به بازوی آیلار وارد کرد و گفت اون چیکارته که میخواد هواتو داشته باشه؟ اصلاً چرا گورشو گم نمی کنه بره؟آیلار با پوزخندی که روی صورت داشت گفت: نترس فردا میره قبلاً هم بهت گفتم، نگران چیزی نباش. اون مثل تو نیست علیرضا با حرص گفت خیلی زخم زبون میزنی آیلار اعصاب من آهنی نیست؛ من نمی تونم مدام با تو و ناهید درگیر باشم.پوزخند آیلار غلیظ تر شد و گفت: خود کرده را تدبیر نیست آقا! این زندگی رو خودت، برای خودت ساختی و در حالی که دندان روی هم می سایید، گفت: سعی نکن تا یکی میاد دور و بر من، فکرای احمقانه بکنی؛ اون آیلار کثیفی که مردم از من ساختن، تو ساختی وگرنه خودتم خوب میدونی من همیشه همون آیلار پاکم. اینجوری هم با من حرف نزن انگار.نفسش را پر حرص بیرون داد و بازویش را از حصار دستان علیرضا بیرون کشید؛ به جمع برگشت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوچهارده
کاری که پیش از آن هیچ وقت جرات انجامش را نداشتم و همه ی این ها را از لطف وجود عمه خانم می دانستم. کسی که افکار و عقایدش در مورد من نقطه مقابل افکار و عقاید عزیز بود. وقتی مینی بوس کارخانه سر کوچه نگه داشت، آذین اولین نفری بود که پیاده شد. با خستگی به دنبال آذین که به سرعت به سمت خانه می دوید تا زودتر خودش را به عمه خانم برساند و کاردستی که توی مهدکودک ساخته بود نشانش دهد، راه افتادم. به در خانه که رسید با بی قراری منتظر ماند تا من کلید را توی قفل بچرخانم و در را برایش باز کنم. همین که در باز شد خرس خمیری کج وکوله ای را که ساخته بود مثل یک اثر هنری باارزش بالا گرفت و با افتخار به سمت ایوان دوید و بی توجه به من که صدایش می کردم تا برای تعویض لباس به طبقه خودمان برویم وارد خانه عمه خانم شد. آهی کشیدم و من هم به جای رفتن به طبقه بالا به دنبال آذین راه افتادم. جلوی در خانه عمه خانم یک جفت کفش زنانه نظرم را جلب کرد. کفش ها شبیه کفش هیچ کدام از دوستان و آشنایان عمه خانم که من می شناختم نبود. یک جفت کفش زیبا و ظریف که معلوم بود صاحبش زنی خوش سلیقه و جوان است. ظاهراً عمه خانم مهمان داشت. آن هم یک مهمان غریبه قدم تند کردم تا زودتر آذین را بر دارم و به واحد خودم بروم. دلم نمیخواست آذین مزاحم عمه خانم و مهمانش شود.هنوز پایم را داخل هال نگذاشته بودم که با صدای فریاد آذین در جایم میخکوب شدم.
-مجده جون، مجده جون، مامان مجده جون اومده. با تعجب رد مسیری را که آذین با دست نشانم می داد گرفتم و با مژده که درست رو به رویم وسط هال ایستاده بود، چشم در چشم شدم. نفهمیدم کی کفش هایم را از پایم در آوردم و چطور خودم را توی هال انداختم و به سمت مژده دویدم. فقط وقتی به خودم آمدم که هر دو محکم همدیگر را بغل کرده بودیم و از ته دل گریه می کردیم. نزدیک به سه ماه از آخرین باری که مژده را دیده بودم می گذشت و حالا باورم نمی شد که مژده اینجا در خانه ی عمه خانم رو به رویم ایستاده باشد. از شدت دلتنگی او را محکمتر به خودم فشار دادم. مژده بهترین دوستم بود. یار و یاورم، کسی که در بدترین شرایط دستم را گرفت و کمکم کرد. کسی که با این که همه چیز را در مورد من و مادرم می دانست قضاوتم نکرد و نگاهش به من عوض نشد. خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و در حالی که اشک هایم را پاک می کردم، گفتم:
-چرا نگفتی داری میای؟ اصلاً کی اومدی؟
-یه دوساعتی هست رسیدم. عمه خانم می دونست دارم میام.با چشمان گرد شده نگاهش کردم:
-عمه خانم می دونست؟ پس چرا به من نگفت؟ اصلاً تو کی با عمه خانم حرف زدی؟با صدای بلندخندید:
-خب این نقشه خود عمه خانم بود که سورپرایزت کنیم.دوباره اشک جمع شده توی چشم هایم را پاک کردم:
-خیلی بدی، هر وقت بهت گفتم بیا، گفتی کار دارم، چطور دلت اومد اینقدر اذیتم کنی اونم وقتی که می دونستی چقدر دلتنگتم؟ سرش را کج کرد و با بدجنسی گفت:
-در عوض الان ببین چقدر خوشحال شدی. اگه می دونستی که اینقدر خوشحال نمی شدی.مشتی به بازویش کوبیدم و دوباره در آغوشش فرو رفتم و گریه کردم. دیدن مژده باعث شده بود تمام احساست خفته ام بیدار شود.احساساتی که در تمام این مدت سعی کرده بودم نادیده اشان بگیرم.عمه خانم با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و رو به من گفت:
-بسه دیگه خودت و کشتی از بس گریه کردی. برو لباست و درآر، بیا یه چایی بخور.مژده جان زحمت کشیده یه شیرینی خوشمزه محلی برامون اورده.و رو به مژده با حالت بامزه ای پرسید:
- اسمش چی بود؟مژده با خنده گفت:
-رو ورکرده. یه شیرینی محلی مال گناباده . مامانم گنابادی بود و همیشه از این شیرینیا برامون می پخت. فکر کردم شایدخوشتون بیاد.
-چرا خوشمون نیاد من عاشق شیرینیم.ما خودمون هم اینجا........دیگر نایستادم تا بقیه حرف های عمه خانم را گوش دهم. سریع به طبقه بالا رفتم تا لباس هایم را عوض کنم و دوباره پیش مژده برگردم.آنقدر حرف برای گفتن داشتم که اصلاً نمی خواستم یک لحظه وقتم را تلف کنم.وقتی برگشتم بحث از شیرینی به غذا کشیده شده بود و مژده داشت طرز پخت یک نوع غذای خاص را به عمه خانم یاد می داد. غذایی که دلم لک زده بود برای خوردنش.کنار مژده نشستم و با حسرت به تک تک کلماتی که از دهانش بیرون می آمد گوش دادم. هر چه مژده بیشتر حرف می زد بیشتر می فهمیدم که چقدر دلتنگ شهرم هستم. شهری که تمام بچگی و جوانیم را در آن گذرانده بودم ولی اجازه برگشتن به آنجا را نداشتم. شهر بی وفای من.شام را که خوردیم من و مژده برای خواب به طبقه بالا رفتیم. عمه خانم آذین را پیش خودش نگه داشته بود تا ما راحت باشیم و بتوانیم تا صبح با هم دردل کنیم. با این که هوای اواسط خرداد هنوز کمی سرد بود ولی من تشک خودم و مژده را توی تراس خانه پهن کردم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیزره از این به بعد هر دومون اونجا کار کنیم البته ممکنه ما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهارده
بهش بگو از اتاقش بیرون نیاد باز دوباره با باباش دعواش میشه به اون شالیزار ذلیل مرده گفتی ته چین درست کنه ؟گفتم بله خانم درست می کنه گفت دارم دیوونه میشم من که می دونم این کمال بی همه چیز هر وقت با اون زنیکه ی هرزه دعوا می کنه راه میفته میاد اینجا نمی تونم به روش بیارم خب منم غرور دارم ای خدا از دست این مرد من چیکار کنم ؟که تلفن دوباره زنگ خورد فکر کردم نریمان نگرانه و فورا برداشتم و صدای مامان رو شنیدم که با هیجان گفت پریماه خودتی مادر ؟ خدا رو شکر حالت خوبه ؟ گفتم آره مامان جون شما چطورین چه خبر ؟ گفت پ الان از بیمارستان اومدم مخابرات پسر زایید به سلامتی و حالشم خیلی خوبه یک پسر خوشگل و سفید و بلور اشک توی چشمم جمع شد و با خوشحالی گفتم حال خود گلرو چطوره گفت خوبه عزیزدلم فقط جای تو خالیه همش داریم حرف تو رو می زنیم گفتم مامان ؟ میشه از قول من پسرشو ببوسی و بگی خاله خیلی دوستت داره مدتی با مامان حرف زدم ولی حواسم به خانم بود که به جا خیره مونده بود وقتی تلفن رو قطع کردم دیگه اشک صورتم رو خیس کرده بود ولی خانم هنوزم مات بود و گیج به اطراف نگاه می کرد رفتم کنارش و گفت راستی پریماه یادت باشه این بار که کمال اومد نترسی چون می خوام باهاش دعوا کنم این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست یک قرون هم بهش نمیدم یعنی ندارم که بدم شالیزار و قربان رو هم باید از اینجا ببره من اینا رو نمی خوام از جیک و پیک زندگی من خبر دارن چرا باید اونا رو نگه دارم؟ ازشون منتفرم گفتم باشه خانم اونا رو هم بیرون می کنیم اصلا نگران نباشین فعلا با من بیان تا قرص هاتون رو بدم و یکم بخوابین استراحت کنین تا آقا کمال میاد حالتون خوب باشه یکم خیره خیره به من نگاه کرد و گفت پریماه تو از کی اومدی اینجا ؟ گفتم خیلی وقت نیست خانم دوماه بیشتره هیچوقت خانم رو اونقدر آشفته و بیقرار ندیده بودم حالش اصلا خوب نبود و باید به نریمان می گفتم که زودتر بیاد می ترسیدم بدتر بشه و یک کاری دست خودش بده حالا دیگه می دونستم که مریضی خانم خیلی جدی و خطرناکه چون نریمان گفته بود که روز به روز بدتر میشه و این فراموشی طولانی تر اونو خوابوندم و رفتم به آشپزخونه شالیزار گفت پریماه شنیدم که خانم حالش بد شده بازم فکر می کنه آقا کمال می خواد بیاد ؟ گفتم تو از کجا شنیدی گفت داشتم میومدم براتون چای بیارم شنیدم و برگشتم چون می دونستم که اول از همه با من بد میشه و می خواد بیرونم کنه به خدا من دوستش دارم بهش حق میدم آقا کمال خیلی در حقش بدی کرد اما گناه من چیه ؟ تو رو خدا وقتی که حالش خوبه شما بهش بگو که ما گناهی نداریم شاید بخشید و اینقدر اذیتمون نکرد تا یکم پول جمع کنیم و از اینجا بریم دیگه جونم به لبم رسیده گفتم سخت نگیر تو که داری کارت رو خوب انجام میدی آقا نریمان هم می دونه منم می دونم تو حرف نداری واقعا زن خوبی هستی پس زیاد به دل نگیر نفهمیدی چند روز پیش نریمان رو هم یادش رفته بود از اتاقش بیرون کرد گفت ولی هر چیزی رو فراموش کنه اینو یادش نمیره که من در باغ رو برای آقاکمال باز کردم گفتم یعنی چی ؟ راستی تو این همه راه رو چطوری میری تا دم در باغ ؟ خیلی زیاده گفت نه خانم من که از جاده نمیرم از جای ساختمون ما یک سرازیری تا در باغ هست چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه زنگ بزنن فورا قربان یا احمدی میرن در رو باز می کنن آخرین باری که آقا کمال اومد اینجا وقتی بود که خانم دعوای مفصلی باهاش کرد و بیرونش انداخت و قفل در باغ رو عوض کرد دفعه ی بعد که اومد زنگ زد من پیش قربان بودم رفتم در رو براش باز کردم واومد و غوغایی راه افتاد که به غلط کردن افتادم نمی دونی چی شد یک کتک کاری کردن اون سرش ناپیدا و آقا کمال رفت و یکماه بعد هم فوت کرد خانم از همون موقع چشم ندید منو داره می خواد سر به تنم نباشه هر چی هم خوش خدمتی می کنم فایده ای نداره از صبح تا شب می شورم و تمیز می کنم و غذا درست می کنم ولی یکبارم هم شده ازم تعریف نمی کنه یا بگه درستت درد نکنه حالا اینا پیش کش همش با من دعوا داره تو رو خدا تو می ببینی که من یک ثانیه از صبح تا شب بشنیم ؟ وقتی میرم پیش بچه هام نای حرف زدن ندارم اینه دست مزد من ؟گفتم خودتو ناراحت نکن می ببینی که حالشون خوب نیست تو رو دوست داره که بیرونت نمی کنه فقط حرف می زنه ولش کن اگر می خواست تا حالا این کارو کرده بود من می دونم چند بار پیش من ازت تعریف کرده قدر تو رو می دونه ولی به روش نمیاره با منم همینطوره.اون روز وقتی خانم بیدار شد حالش خوب بود اصلا یادش نمی اومد که چه حرفایی به من زده ولی نریمان به خاطر اینکه نگران شده بود خیلی زود به همراه خواهر اومدن
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f