مبادا چیزایی که بهت میگم به کسی بگی ولی چون قراره مدام با هم باشیم لازمه بدونی من فراموشی ندارم همش فیلم بازی می کنم وقت و بی وقت می خوان بریزن اینجا و دوست و آشنا هاشون رو بیارن و مزاحم زندگی من بشن توی این طور مواقع خب من چیکار می کنم خودمو می زنم به فراموشی و میگم تو رو نمی شناسم غریبه ای برو بیرون غیر از این باشه ازم دلخور میشن اما حالا می زارن به حساب اینکه پیر شدم و فراموش می کنم هیچ کس جز تو نمی دونه یادت باشه من حواسم به همه چیز هست این کار خوبیه هر وقت دلم بخواد اونا رو راه میدم و هر وقت حوصله نداشته باشم میگم یادم نیست و بیرونشون می کنم به نظرت چطوره ؟گفتم راستشو بخواین می فهمم چی میگن منم اخیرا مجبور شدم مثل شما نقش بازی کنم و به چیزی که نبودم تظاهر کنم و با خودم فکر کردم که چقدر آدما می تونن توانمند باشن پس میشه هر کاری رو که اراده کنن انجام بدن فقط باید بخوان.خانم در حالیکه بلند می شد گفت تو هر چی می خوای بخور برو اتاقت رو مطابق میل خودت بچین و اگر دوست داشتی برو یکم این طرفا بگرد درخت های این باغ الان پر از میوه اس می تونی برای خودت بچیدی و بخوری اگر علف ها بزارن از لابلاش رد بشی قربان کار نمی کنه منم حریفش نمیشم یک نیم ساعتی می خوابم بعد بهت میگم چیکار کنی و عصا زنون رفت روی اون میز انواع خوراکی ها بود و من چیزی از گلوم پایین نمیرفت چون می دونستم که برادرام حتی پنیر هم برای خوردن ندارن و صبح ها فقط نون و چای شیرین می خورن و از اینکه باید یکماه دیگه رو با این سختی بگذرونن دلم آتیش گرفت یکم شیر ریختم توی لیوان و سر کشیدم و رفتم به اتاقم اونجا خیلی قشنگ بود مخصوصا که مشرف به گلخونه ای بود که از همون جا می تونستم زیبایی های داخل اونو ببینم اما فقط در حد دیدن بود و انگار همه ی احساسم رو نسبت به زندگی از دست داده بودم دلم به هیچ چیزی توی این دنیا خوش نمیشد و همه چیز برای من موقتی بود در عین حال می دونستم که من توی اون خونه کار می کنم و شاید به زودی برم و بر نگردم قصد داشتم تا موقع قبولی در بانک اونجا باشم ساکم رو باز کردم و انگشتری رو که یحیی بهم داده بود بوسیدم و گذاشتم زیر بالشم و رادیو رو بیرون آوردم و گذاشتم روی میز کنار تخت و همون جا نشستم منتظر شدم تا خانم صدام کنه همینطور که به بیرون نگاه می کردم و فکرم توی خونه خودمون بود الان دارن چیکار میکنن ؟ آیا یحیی امروز می فهمه که من از خونه رفتم ؟ با خودش چی فکر می کنه ؟ آیا هنوز دوستم داره و برای بدست اوردنم تلاش می کنه ؟ خدایا دل زن عمو رو نرم کن و بزار من به یحیی برسم این تنها چیزیه که ازت می خوام که یک چیزی خورد به در اتاق و صدای خانم رو شنیدم که گفت اینجایی پریماه ؟ فورا بلند شدم و گفتم بله خانم الان میام گفت زود باش با من بیا دستی به سرم کشیدم و خودمو توی آینه نگاه کردم ودر رو باز کردم داشت میرفت به طرف در ایوون گفتم می خواین کمک تون کنم با تعجب پرسید آره برای همین می خوام با من بیای ؟ گفتم نه منظورم اینه که می خواین دست تون رو بگیرم ؟ گفت نه جانم من هنوز اونقدر ها پیر نشدم کاری نکن کلاهمون بره تو هم می خوام با خودم ببرمت توی گلخونه. بیشتر روزا با قربان میرم ولی من این زن و شوهر رو دوست ندارم سرهنگ اینا آورد و از ناچاری موندگار شدن دم در ایوون عصاشو چند بار کوبید زمین و صدا زد شالیزار ؟ شالیزار ؟ سمت راست پله یک در بود که باز شد و شالیزار اومد بیرون و گفت بله خانم دستم بنده کاری دارین ؟ گفت از پریماه پرسیدی که ناهار چی دوست داره ؟ گفت بله خانم پرسیدم گفتن خورش بادمجون منم درست کردم شما هم که دوست دارین اگر چیز دیگه ای می خواین بفرمایید حاضر می کنم تا ظهر خیلی مونده گفت نه امروز بزار باب میل این دختر باشه روز اولشه و راه افتاد. من نگاهی به شالیزار کردم و اونم با اشاره ازم خواست ساکت باشم و حرفی نزنم دنبال خانم رفتیم به گلخونه ای که واقعا دلم می خواست از نزدیک ببینم.از همون جلوی در شروع کرد به گلدون ها رسیدن اونا رو نوازش می کرد و باهاشون حرف می زد خاک اونا رو زیر و رو می کرد و یکی یکی برای من توضیح می داد که این چه گلدونی هست و چطوری نگهداری میشه و از کجا آورده بعد به من گفت برو از ته گلخونه یکم خاک بیار سطل و بیلچه همون جا هست بریز توش و بیار کم کم به دستش نگاه کردم و سعی داشتم بهش کمک کنم. بعد آبپاش رو داد دستم و گفت برو از نهر آب بیار اون روز من شاید بیست بار اون آبپاش رو از نهر آب کردم و دادم دستش و اون یکی یکی گلدون ها رو آب داد و بعدم به طور خستگی ناپذیری به گلدون های اطراف عمارت رسیدگی کرد. مردی هراسون اومد و در حالیکه دستهاشو روی هم گذاشته بود هراسون گفت خانم چرا صدام نکردین فکر کردم خوابین من انجامش میدم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f