ولی نمی فهمیدم چرا داره در مورد من به دوستاش دروغ میگه چرا نخواست اونا بدونن که من به چه عنوانی اومدم به این خونه ؟اصلا چه لزومی به این حرفا بود کارایی که من ازش منتفر بودم و از این دغل بازی ها بدم میومد اونقدر از این چیزا توی خونه ی خودمون دیده بودم که دیگه تحمل نداشتم. تا وارد اتاق شدم خانم با مهربونی گفت پریماه تو چرا زحمت می کشی می دادی به شالیزار بیاره ایستادم و بهش نگاه کردم و گفتم کار سختی نبود شالیزار دستش بنده و فورا از پذیرایی رفتم بیرون و خودمو رسوندم به اتاقم داشتم فکر می کردم این کار خانم برای من ضرری نداره پس چرا ناراحت شدم ؟ اینکه اون منو برای پسر سارا خانم در نظر گرفته بود هم برام مهم نیست چون می دونم که محاله همچین چیزی بشه اصلا شدنی نیست پسر سارا خانم کجا و من کجا ؟ با همه ی کینه ای که از مامانم داشتم در اون لحظه دلم می خواست باهاش حرف بزنم و بهش بگم که خانم چه خوابی برای من دیده و چی داره به سر دخترت میاد شماره ی همسایه مون رو داشتم ولی هر چی خودمو راضی کردم که اجازه بگیرم و زنگ بزنم دیدم خجالت می کشم از پنجره بیرون رو نگاه کردم از دور نریمان رو دیدم که توی گلخونه مشغول بود ؛ یک لحظه تصمیم گرفتم برم و با اون حرف بزنم ولی پشیمون شدم تا خواهر اومد توی اتاقم و گفت پریماه می خوایم ناهار رو بکشیم تو نمیای ؟گفتم خواهر اول یک سئوال منو جواب میدین ؟و رفتم جلو و دستشو بین دستهام گرفتم و به حالتی التماس آمیز ادامه دادم تو رو خدا بهم بگین خانم در مورد من به شما چی گفته ؟ گفت هیچی اون خیلی تو رو دوست داره و برای ما هم خیلی عجیبه تا حالا نشده با کسی اینطوری رفتار کنه البته تو دختر دوست داشتی هستی ولی از مامان من بعیده گفتم الان داشت به اون خانم ها یک چیزایی می گفت که من نفهمیدم دلیلش چیه ؟ گفت ببین عزیزم توی ختم ثریا این خانم ها بودن تو رو دیدن براشون سئوال بود که تو کی هستی مامان در واقع از همون اول تو رو برای کامی پسر سارا در نظر گرفته ,نمی خواد اگر این کار عملی شد یعنی چطوری بگم عزیزم ؟ خب خودت که توی این مدت اونو شناختی نه با کسی مشورت می کنه و نه نظر کسی رو می پرسه بزار کار خودشو بکنه نگران نباش کسی نمی تونه تو رو مجبور به کاری بکنه تازه نریمان مثل کوه پشت سرت هست منم هستم.اینطور که خودش میگه از همون اول تو رو به خاطر کامی نگه داشت فکر می کرد برای عروسی نریمان میان ولی عقب افتاد حالا فکر می کنم برای کریسمس نادر و کامی و سارا بیان خیالت راحت شد ؟ توام اون موقع تصمیم بگیر حالا دیگه فکرشو نکن بیا کمکم کن غذا رو ببریم ؛فقط تو رو خدا به مامان نگی که من بهت گفتم اون نمی خواد تو بدونی تا کامی بیاد و نظرشو بپرسه قول میدی ؟ گفتم بله حتما خواهر ؟ یک چیزی هم من بهتون میگم الان به خانم نگین من تا آخر این ماه اینجا می مونم و اصلا دلم نمی خواد با کسی ازدواج کنم در واقع من نامزد پسر عموم هستم با تعجب پرسید همون که ازش فرار می کنی ؟ گفتم آره و اینکه دلم نمی خواد خانواده ام رو ترک کنم ولی شما هم قول بده به کسی نگین تا وقتش برسه خودم به خانم میگم همراه خواهر رفتیم به آشپزخونه ولی احساس من نسبت به اون کاری که می کردم فرق کرده بود چقدر کلمات می تونه روی آدم اثر بزاره چون حالا دلیل خیلی از کارای خانم رو می فهمیدم. برام لباس خرید همیشه سر میز غذا کنار خودش می نشوند و همه رو وادار می کرد بهم احترام بزارن و خانم صدام کنن و اینکه دیگه اجازه نداد من توی مراسم ثریا شرکت کنم شاید به همین دلیل بود من نمی خواستم کسی برای زندگیم تصمیم بگیره هنوز بشدت یحیی رو دوست داشتم و فکرش از سرم بیرون نمی رفت .حالا دیگه هیچ تردیدی نداشتم که باید از اینجا برم ولی نمی دونستم چطور اینو به خانم بگم که این آخرین هفته ای هست که اینجام نریمان تمام روز رو توی گلخونه موند و ناهارشم همون جا با قربان خورد وقتی مهمون های خانم رفتن اومد و رادیوی منو بهم داد و به خواهر گفت میرم دوش بگیرم و بخوابم اگر برای شام بیدار نشدم صدام نکنین خیلی دلم می خواست یک فرصتی بود که از تصمیمم باهاش حرف بزنم ولی اون رفت بالا و دیگه پایین نیومد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f