#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیستویک
گفتم نه نمیشه خواهش می کنم تعارف نکنین بچه ها خسته شدن بیان پایین عمه ی من آدم مهمون نوازیه گفت نه پریماه تعارف نمی کنم معلومه که مهمون نوازن می دونم ولی من به بچه ها قول دادم ببرمشون دریا رو ببینن همون طرفا جا می گیریم تو نگران نباش می خوایم خیلی خوش بگذرونیم جای توام خالی حالا برو سلام ما رو برسون گفتم خب اقلا بیاین یک خستگی در کنین گفت نه دیگه شب شده و دیر میشه بارونم که میاد بهتره ما بریم از بچه ها خداحافظی کردم و نریمان راه افتاد اما در خونه رو نزدم تا نریمان دور شد نمی دونم چرا با همه ی ذوق و شوقی که برای دیدن گلرو داشتم مدتی ایستادم و به دور شدنش نگاه کردم.بارون می خورد به صورتم وحس عجیبی داشتم سرمو رو به آسمون کردم و گفتم خدایا تو داری با من چیکار می کنی من چم شده ؟ خدایا یک ذره آرامش می خوام همین و به همون حالت موندم تا سردم شد با یکم هل دادن در باز شد و وارد حیاط شدم اولین کسی که منو دید هدیه دختر عمه ام بود که فریاد زد زن دایی ؟ زن دایی ؟ پریماه اومده و هنوز من به ساختمون نرسیده بودم که همشون رو توی حیاط زیر بارون دیدم و اولین نفری که بهم رسید مامانم بود که از خوشحالی گریه می کرد ساکم رو گرفت و بغلم کرد بعد از اینکه با یکی یکی رو بوسی کردم و وارد ساختمون شدم گلرو رو با چشمی از شوق گریون دیدم که پسرش رو بغل کرده بود و به استقبالم ایستاده بود دیدن خواهرم که با یک بچه توی بغلش منو نگاه می کرد همه ی فکر و خیال های جور و واجور رو از سرم برد و دنیا در وجود اون نفر برام خلاصه شد خواهرم که سالها با هم زندگی کرده بودیم و خاطرات مشترکی از پدرمون داشتیم حالا پسری داشت که من خاله ی اون می شدم می تونم بگم لذت بغل کردن بچه ی خواهر کم از بدینا آوردن بچه ی خودآدم نیست اونقدر عاشقش بودم که ساعت ها کنارش نشستم و تماشاش کردم و بازم سیر نمی شدم خانجون ذوق زده ازم پرسید با چی اومدی مادر؟اتوبوس ؟ خونه روبلد بودی ؟یک لحظه مردد شدم ولی می دونستم که فردا که نریمان بیاد دنبالم همه می فهمن که با چه کسی اومدم این بود که گفتم نه خانجون واقعا یک معجزه اتفاق افتاد نه اینکه خیلی دلم می خواست بیام و پیش شما باشم خدا کمکم کرد آقای سالارزاده گفت که می خواد بچه های عمه اش رو ببره دریا رو نشونشون بده سهیلا خانم دوتا دختر داره و یک پسر کوچک که هر سه ی اونا یکم مشکل حرکتی دارن برای همین تا حالا دریا نرفتن منم اینو که شنیدم معطل نکردم و ازش خواهش کردم منم با خودشون بیارن مرد خوبیه قبول کرد و تا اینجا منو رسوند منتها فردا باید برگردم چون اونا می خوان برن تهران کار دارن خب منم باید برم مامان گفت نه تو رو خدا نرو مادر من خودم تلفن می کنم اجازه ی تو رو می گیریم اصلا با آقای سالارزاده حرف می زنم و چند روز دیگه بمون بچه رو که حموم بردیم با هم بر می گردیم تهران فوقش اینه که مزدت رو نمیدن گفتم نمیشه مامان خانم تنهاس و الان مونس اون منم نمی خوام بهانه ای دستشون بدم که ازم ناراضی باشن فعلا به پولش احتیاج داریم عمه یک سینی چای گذاشت وسط اتاق و چهار زانو نشست و با حالت خاصی که معلوم می شد در گفتن اون حرف تردید داره پرسید پریماه ؟ عمه جون تو اونجا چیکار می کنی من واقعا می خوام بدونم حرفای حشمت راسته ؟ بر آشفته شدم و قلبم به یک باره درد گرفت و تا خواستم حرفی بزنم خانجون با ناراحتی گفت حشمت غلط کرده با هر کس که خبر آورده ببینم تو از کی تا حالا به حرفای حشمت گوش می کنی ؟ اصلا کی تو اونو دیدی ؟ به چه حقی باهاش رابطه داری ؟ مگه خبر نداشتی که دشمن خونی ما شده ؟ عمه رنگش پریده بود و گفت نه به خدا من کاری باهاش نداشتم گلرو خبر داره گفتم اشکال نداره خانجون بزارین من خودم برای عمه توضیح میدم راستشو از خودم بشنوین اگر بهتون گفته من کلفتی می کنم دروغ میگه اگر گفته زیر سرم بلند شده بازم دروغ گفته عمه گفت وای ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم فدات بشم پریماه جان من چون دوستت دارم به خاطرت ناراحت شدم تو رو خدا به دل نگیر قصد بدی نداشتم مامان گفت هیچکس قصد بدی نداره ولی همه دست به دست هم دادن و بچه ی منو آزار میدن ولش کنین تو رو خدا باز این بچه از راه رسید ؟ تو رو امام رضا بگو الان وقتش بود ؟ چرا این حرفارو پیش کشیدی ؟ نمی دونم چرا هر وقت این بچه از راه می رسه این حرفا شروع میشه گفتم اجازه بدین مامان عمه ؟می دونم شما نمی خواین منو ناراحت کنین و منم از شما گله ای ندارم الان زن عمو توی فامیل همین ها رو چو انداخته واقعا نمی دونم چرا قصد داره این همه منو خراب کنه باشه واگذارش می کنم به خدا ولی شما ها باید بدونین که من چیکار می کنم.گلرو با عصبانیت گفت نمی خواد خواهر توضیح بدی به کسی چه مربوط مگه نون و آب ما رو میدن ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f