#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوپنجاهوششم
آیا کمال اینقدر ارزش داشت که خانم با وجود نعمتی هایی که خدا بهش داده بود تمام عمرشو به فکر کردن در مورد مردی که لیاقشو نداشت بگذرونه ؟آیا ما برای همین بدنیا اومدیم که همه چیز داشته باشیم و برای نداشته هامون مرثیه خونی کنیم ؟چه کسی توی این دنیا خوشحاله ؟یک مرتبه متوجه ی یک چیزی شدم که ما آدم ها برای خیلی چیزا توی زندگی غصه می خوریم و عذاب می کشیدیم ولی به مرور زمان می فهمیم که خواسته ی واقعی ما نبوده خود من یک روز ساعت ها برای یحیی گریه کرده بودم و برای از دست ندادنش تلاش می کردم و حالا می فهمیدم که تنها و تنها لحظاتم رو به تلخی گذرونده بودم و اصلا راه من با اون یکی نبود شاید یک عادت و یا محبتی که از بچگی بهم داشتیم باعث شده بود من به اون وابسته بشم تمام دوران کودکی و نوجوانی بهم تلقین شده بود که یحیی منو دوست داره و من باید زن اون باشم تا خوشبختی رو بدست بیارم در واقع حالا هم داشتم همون کارو با خودم می کردم و نریمان جای یحیی رو گرفته بود.و این تردید به دلم افتاد که من اونو دوست دارم یا به خاطر موقعیتی که پیش اومده اینطور فکر می کنم شاید بازم داشتم اشتباه می کردم و یک روز خداوند راه دیگه ای جلوی پام بزاره که نریمان در ایوون رو باز کرد و گفت پریماه ؟ چرا اینجا نشستی ؟ پاشو بیا تو سرما می خوری برگشتم نگاهش کردم همون طور مهربون و صادق به نظرم رسید اما احساس کردم دیگه برام غریبه نیست آشنایی بود که از ته قلبم بهش اعتماد داشتم گفتم یکم خلقم تنگ شده بود احتیاج به هوای آزاد داشتم گفت این روزا ما تو رو خیلی اذیت کردیم نتونستم مرحم دلت باشم تازه یک باری هم گذاشتم روی شونه هات مامان بزرگ صدات می کنه گفتم نه اینطور نیست خودتم می دونی که داری تعارف می کنی آهی کشید و گفت تعارف نمی کنم واقعا دلم می خواد تو رو خوشحال ببینم قلبم شروع کرد به تند زدن وباز همون حال ضعف بهم دست داد و برای اینکه متوجه نشه از جام بلند شدم و در حالیکه وارد عمارت می شدم تا در پذیرایی برسم پرسیدم خانم بهترشده ؟گفت نه باز برگشته به عقب ولی این بار گیجه انگار یک چیزایی به ذهنش می رسه و زود فراموش می کنه حالا زنگ زدم به دکتر قراره بیاد یک معاینه اش بکنه تا یک فکر درست و حسابی بکنیم. پرسیدم تو رو یادشه ؟ گفت نمی دونم نفهمیدم فقط بهم نگاه می کنه هنوز خانم به همون حال نشسته بود وقتی وارد شدم چون پشتش به در پذیرایی بود منو ندید و گفت پریماه کجا رفته ؟ بگین بیاد نمی خوام شما ها رو ببینم سارا خانم نگاهی به من کرد و گفت اینم پریماه اومد چیکارش دارین ؟گفتم جانم خانم اومدم پاشین بریم یکم بخوابین گفت توام شدی مثل اینا برای چی همتون می خواین من بخوابم ؟میگم تا خاطرم جمع نشه کمال رفته نمی تونم چشمم رو روی هم بزارم نکنه اون دختر رو آورده که اینجا زندگی کنه ؟ گفتم کدوم دختر ؟گفت همون که توی شب مهمونی آورد و به همه نشونش داد فکر کرده من احمقم که نفهمم اون برای این عمارت و این باغ نقشه کشیده نمی دونم شایدم می خواد منو یک طوری دست بسر کنه و باهاش اینجا زندگی کنه من اونو می کشم پدری ازش در بیارم که زن بازی یادش بره.زیر بغلشو گرفتم و گفتم غلط می کنه مگه ما مُردیم شما یکم استراحت کنین من و نریمان حسابشون رو می رسیم گفت نریمان کیه ؟ سارا خانم اومد طرف دیگه خانم رو بگیره که داد زد بهت گفتم به من دست نزن خودخواه بدجنس تو از همه بدتری سرم کلاه گذاشتی فکر کردی چون به کسی نگفتم یادم رفته؟ تنها کسی که به فکر من بوده سهیلاست اونه که مظلوم واقع شده شما ها بیشتر از حق تون بردین و خوردین گفتم خانم خواهش می کنم عصبانی نشین با من بیاین و در حالیکه فقط اجازه می داد من دستشو بگیرم همراهم راه افتاد نریمان پشت سرم بود و قدم به قدم میومد خانم رو بردم به اتاقش در حالیکه سارا خانم مثل ابر بهار گریه می کرد و نادر و نریمان بشدت ناراحت بودن هر سه تا جلوی در اتاق اومدن و همون جا ایستادن و ما رو نگاه می کردن خانم روی تخت دراز کشید و همینطور که دست منو محکم گرفته بود گفت پریماه برو بالا همه ی اتاق ها رو بگرد ببین هستن یا رفتن ؟گفتم همون موقع که نبودم این کارو کردم همه جا رو گشتم هیچکس بالا نبود بهتون قول میدم که نیستن خیالتون راحت باشه.دست منو محکم فشار داد و به سقف خیره شد و باز دو قطره اشک از گوشه ی چشمهاش پایین اومد و راهشو از کنار گوشش باز کرد و رفت لای موهاش آروم با دست اشک ها رو پاک کردم و در حالیکه موهاشو نوازش می کردم گفتم می خواین نریمان براتون دختر خان رو بخونه ؟با سر اشاره کرد نه گفتم من بخونم ؟گفت نه حوصله ندارم خوابم گرفته ولی می ترسم چشمم رو ببندم آخه کمال خیلی بی شرفه معلوم نیست می خواد چیکار کنه
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f