#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوشصتوپنج
گفت همه خوبیم فقط دل تنگ تو هستیم راه دوره و من بلد نیستم بیام گاهی ببینمت توام که نمیای گفتم بهتره یکم من از خونه دور باشم تا عروسی برگزار بشه اینطوری بهتره خبری ازشون نیست؟گفت نه نیست از این اون و اون می شنوم که دارن آماده میشن نمی دونم عموت از کجا پول میاره و می خواد عروسی مفصل برای یحیی بگیره انگار خیلی دارن بریز و به پاش می کنن گفتم مامان جان من و شما ساده بودیم اون خونه شون رو من دیدم از مال ما خیلی بهتره و اصلام اینطور نبود که عمو بخواد نصف پول خونه رو به طلبکار بده سرمون کلاه گذاشتن و تمام این حرف و حدیث ها برای این بود که ما توی زندگی اونا نباشیم و چیزی نفهمیم عیب نداره بزار برن دنبال کارشون دیدین که خدای ما بزرگ بود مامان گفت راست میگی ولی امیدوارم از گلوشون پایین بره من و خانجون اون زمان هر چی داشتیم دادیم که عموت گرفتار نشه آخه خدا رو خوش میومد ؟ گفتم باشه مامان من الان باید برم بعدا بهم زنگ بزنین گوشی رو که گذاشتم نگاهی به نریمان کردم که هنوز با لبخند کنارم ایستاده بود گفتم تو کی وقت کردی این کارو بکنی ؟ گفت وقتی بهت گفتم رفتم خونه ی شما شک نکردی که چیکار دارم و ازم نپرسیدی گفتم آخه فکرشم نمی کردم تو گاهی میرفتی و پول می دادی فکر کردم برای همین بوده گفت نه قبلا تقاضا داده بودم اون روز رفتم و وصلش کردیم آخه مامانت میرفت خونه ی همسایه زنگ می زد درست نبود حالا اینطوری از حال هم با خبر هستین گفتم اینقدر منو مدیون خودت نکن پولش چی ؟ گفت پولای طرح هات رو جمع کردم براتون تلفن کشیدم خوبه ؟گفتم خوب چرا این کارو می کنی ؟ تو داری بی حساب به من پول میدی اصلا نمی فهمم چقدر دادی و تکلیف من چیه ؟ همش منو در مقابل کار انجام شده قرار میدی نمی خوای با منم مشورت کنی ؟ نگاهی به من کرد که برای اولین بار لحظاتی کوتاه و شیرین نتونستم نگاهم رو بدزدم قلبم لرزید و صورتم سرخ شد خیلی آروم و نجوا کنان گفت من حالا هر چی دارم مال توام هست اینو یادت نره و انگار خودشم منقلب شده بود و با سرعت رفت در حالیکه هیجانی بی سابقه وجودم رو پر کرده بود برگشتم به اتاقم و خودمو جلوی آینه نگاه کردم هنوز می تونستم سرخی گونه هامو رو ببنیم آروم گفتم خدایا این چه حالیه من دارم چرا اینقدر در مقابل نریمان ضعف نشون میدم ؟ واقعا دوستش دارم ؟خدایا انگار دلمو بهش باخته ام و دیگه راهی برام نمونده ؛ که خانم صدام زد فورا خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون جلوی در اتاق پذیرایی ایستاده بود گفت تو مطمئنی نمیای؟گفتم بله خانم دارم کار می کنم گفت خب خونه تون هم که تلفن دار شد دیگه دلتنگ مادرت نمیشی هر وقت خواستی زنگ بزن ملاحظه کاری خوبه ولی نه تا این اندازه که تو رفتار می کنی زنگ بزن به مادرت باهاش حرف بزن رفتم دستشو گرفتم تا کمکش کنم و گفتم آخه من هیچوقت جز خونه ی خودمون جایی نرفتم بمونم اما خیالتون راحت باشه دارم عادت می کنم با خنده گفت تلفن کن بهش بگو میخوایم بیام خواستگاری تو حسابی خونه رو آب جارو کنن و قاه قاه خندید بازم عرق شرم روی پیشونیم نشست و گفتم چشم بهشون میگم گفت آفرین دختر خوب همینطور که دستشو گرفته بودم که ببرم تا دم ماشین بوی ادوکلن نریمان به مشامم رسید برگشتم دیدم داره از پله ها میاد پایین و جلوی در آشپزخونه گفت شالیزار پریماه خانم رو تنها نزار تا ما بیایم در ضمن بخاری ها رو هم نفت نکردی بالا داره سرد میشه قربان دستش بنده داره برف پارو می کنه تو خودت بهش برس پالتو پوشیده بود و شال گردن انداخته بود به من نزدیک شد و آروم گفت دلمون که نمیاد تو رو تنها بزاریم ولی هر طوری راحتی زود بر می گردیم و رو کرد به خانم و ادامه داد مامان بزرگ خوبین ؟ خانم گفت آره چرا خوب نباشم دارم به آرزوم می رسم حالا بریم دیر شد برف داره زیاد میشه سهیلا هم وقت گیر آورده نریمان گفت یک خواهش ازتون دارم بزارین من برم خواهر و بچه ها رو بیاریم امروز اینجا دور هم باشیم به خدا گناه دارن یک فکری کرد و گفت نه می ترسم باب بشه و بعد از این بخوان یکسر بیان و برن من حوصله ندارم به من چیزی تحمیل نکنین هر سه راه افتادیم نریمان یکم عقب تر از من راه میومد آروم گفت پریماه توام بیا بریم تنهایی بهت سخت میگذره گفتم نه می خوام کار کنم انشاالله به شما خوش بگذره , آهسته گفت بدون تو ؟نریمان خانم و نادر با یک ماشین و سارا خانم و کامی با ماشین آقای سالارزاده راه افتادن و از میون برفی که با شدت می بارید آروم دور شدن سوز سرما و دونه های برف به صورتم می خورد ولی هنوز احساس سرما نمی کردم و تا از پیچ جاده عبور نکرده بودن همون جا جلوی در ایستادم.صبحانه نخورده بودم احساس گرسنگی کردم رفتم توی آشپزخونه
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f