#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوهفت
همین الان خودتون گفتین که تا چیزی رو داریم قدر نمی دونیم پس بیان به خودتون سخت نگیرین گفت چه خبر داری که سالهاست که این کارو می کنم ولی همش تظاهر بود کاش یکم خودمو خالی می کردم اونقدر خودمو قوی نشون دادم که از درون پوسیدم گفتم خب سخت بوده حق داشتین ولی من هنوزم شما رو زن قوی می دونم گفت آره شایدم قوی و با قدرت بودم که تونستم از پس این زندگی بر بیام اما اگر اون اتفاق نیفتاده بود شاید من برای همیشه کمال رو از یاد می بردم و زندگی خوبی داشتم ولی اون نذاشت و آخرین ضربه رو به من زد و با من کاری کرد که تا آخر عمر نتونم فراموشش کنم می خوام به تو بگم و تو مثل یک راز پیش خودت نگه داری و هر وقت من نبودم اونا رو بنویسی و بدی به بچه هام ؛ الان نمی خوام جایی مکتوب باشه ؛ از این کار واهمه دارم می فهمی چی میگم ؟گفتم هنوز نه متوجه نمیشم شما چی می خوای به من بگی ؟ گفت یک روز طرفای بعد از ظهر کمال بعد از مدت ها اومد اینجا افتاد روی دست و پام گریه کرد و ازم خواست که ببخشمش تحت تاثیر قرار گرفتم و دلداریش دادم اون بهم گفت پشیمون شده و می خواد اون زن رو ول کنه بیاد برای همیشه پیش من و بچه ها بمونه بهم گفت اون زن بهش خیانت کرده و داره عذابش میده بهم گفت جز من کسی رو نداره احمق وکور شدم یا واقعا دلم می خواست اون برگرده نمی دونم ولی غرورم رو زیر پا گذاشتم و اونشب ازش پذیرایی کردم دوتایی نشستیم و شام خوردیم وصبح روز بعد بهم گفت که باید برم پرسیدم چرا ؟گفت باید برم دنبال پول بدهی بالا آوردم و راه به جایی ندارم گفتم نرو هر چقدر هست من میدم وقتی مبلغ شو گفت دود از سرم بلند شد ولی برای اینکه اون بمونه و پدری باشه برای بچه هام و مردی که توی این عمارت همراهم باشه دادم گرفت و رفت که تا شب کاراشو بکنه و برگرده ولی نیومد که نیومد که نیومد آتیش به جونم افتاده بود می سوختم و توی این عمارت فریاد می زدم نه برای پول و نه برای کمال برای فهم خودم که چطور دوباره تونست منو گول بزنه این توی دلم موند و یک لحظه نمی تونستم اونشب رو فراموش کنم ؛ همون موقع ها بود که پسر بزرگم رو فرستادم فرانسه و بعدم سارا پیله کرد که می خواد بره اونم فرستادم در واقع خودم می خواستم که بچه ها ازم دور باشن تا درد رنجم رو نبینن ولی متاسفانه محسن موند و مرتب باباشو می دید برای همین راه و رسم اونو خوب بلد شدتصمیم گرفتم زنش بدم تا شاید سر براه بشه اون موقع سر و کله ی کمال پیدا شد باز همون ماجرا پشیمونم و غلط کردم خب حالا عروس داشتم و احمقانه ازشون پنهون می کردم که کمال چطور مردیه تو می تونی باور کنی که بازم ازم پول می گرفت بهم قول می داد که اون زن رو ول کرده اون راست می گفت اون زن رو ول کرده بود ولی دوباره پنهونی با یک زن کم سن و سال که تازه شوهرش مرده بود رابطه داشت و من خبردار شدم دیگه قیدشو زدم و برای اینکه بچه ها رو ببینم و یکم از این حال و هوا دور بشم رفتم فرانسه وقتی برگشتم ایران و فهمیدم در نبودن من اون زن رو آورده اینجا توی عمارت باورم نمی شد در این طور مواقع نه داد زدن به جایی می رسه و نه فحش دادن و خودزنی من همه ی راه ها رو رفته بودم کمال یک مار خوش خط و خال بود که میومد می خرامید و عاقبت نیش می زد و می رفت تا اینکه بار آخر هفت هشت سال پیش که دیگه هر دومون پیر شده بودیم خسته و نادم و پشیمون برگشت ؛ولی من دیگه باورش نداشتم همین شالیزار و قربان رو آورد اینجا گذاشت و بهم گفت این زن و مرد گناه دارن توام الان کارگر خوب نداری منم دیگه خونه و زندگی ندارم بزار اینجا یک مدت بمونن میام می برمشون با تندی پرسیدم چرا خونه و زندگی نداری ؟ گریه کرد چنان گریه ای که نمی تونستم تحمل کنم فکر می کردم بازم داره گولم می زنه.عصبانی شدم بهش حمله کردم تا می خورد زدمش بهم فحش می دادیم و من عقده های چندین و چند ساله رو می خواستم یک جا سرش خالی کنم دیوونه شده بودم و می زدمش ولی اون فقط مقاومت می کرد و دست به من نزد در حالیکه قبلا منو می زد ولی اون بار حتی دستشم بلند نکرد نمی دونم چی پرت کردم که خورد به سرش و خون سرازیر شد و با همون حال سوار ماشینش شد و رفت و روز بعد خبر مرگش رو برام آوردن.با همه ی کارایی که در حقم کرده بود عذاب وجدان گرفتم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f