دو عاشق که دیگه مانعی برامون وجود نداشت و باورش برام سخت بود که بتونم یک روز با نریمان اینطور یکی بشم وقتی برگشتیم و ماشین وارد عمارت شد یک دنیا دیگه رو جلوی روم دیدم درخت ها شکوفه کرده بودن تماشا اون از دور هم آدم رو مست می کرد اونقدر خوشحال بودم و ذوق زده که سر از پا نمی شناختم اقدس خانم و پرستو ازمون با دود اسپند استقبال کردن با خوشحالی وارد عمارت شدیم که چشم خواهر رو گریون دیدیم هراسون رفتم جلو و پرسیدم چی شده خواهر ؟ تو رو خدا بگو که خانم حالش خوبه با افسوس گفت نه پریماه جان خوب  نیست از همون روزی که رفتین بهانه ی تو رو گرفت داد زد و داد زد و یواش یواش حالش بد شد و فورا دکتر خبر کردم اومد ولی چه فایده شب حالش بهم خورد دوباره دکتر رو خبر کردم گفتم خب  الان خانم کجاست ؟ گفت توی اتاقش ولی دیگه چیزی نمی فهمه نه حرف می زنه و نه می شنوه من و نریمان با سرعت خودمون رو رسوندیم به اتاقش روی تخت خوابیده بود سرم به دستش و یک دستگاه کنترل وضعیت بهش وصل بود چشمش باز بود ولی دیگه فروغی نداشت مثل اینکه دکتر گفته بود مغز داره کاملا از کار میفته و شاید مدت زیادی زنده نمونه تمام خوشی هایی که کرده بودیم یک جا از دماغمون در اومد و هر دو نشستیم به گریه کردن از اون روز به بعد یک موقع ها منو به یاد میاورد و با نگاه کردن به من اینو می فهمیدم ولی نمی تونست از مغزش فرمانی برای حرکت بگیره اما من مایوس نمی شدم هر شب براش داستان می خوندم و باهاش حرف می زدم موهاشو نوازش می کردم تا خوابش ببره خودم غذا دهنش میریختم و از دست کس دیگه ای نمی خورد این بود که کاملا پابند خانم توی اون عمارت موندم با وجود همه ی مسئولیت هایی که داشتم  دوش به دوش نریمان کار می کردم اغلب با پرستو میرفتیم به گارکاه و توی ساخت جواهرات نظارت می کردم گاهی هم با هم کالری رو  می گردوندم تا نریمان به کاراش برسه و طرح های من جواهراتی می شد که اعیان و اشراف خیلی زیاد ازش استقبال می کردن و در آمد خوبی هم از طرف آقای سیمون داشتم اینطور که نادر می گفت آقای سیمون  عقیده داشت طرح های ما گرم و صمیمی مثل آدم های شرقی هست و متفاوت با طرح های اروپایی ،  و همیشه مشتاق بود که ملاقاتی با من داشته باشه ولی به خاطر خانم دلم نمی خواست به این سفر تن در بدم و اینجا بود که پرستو با محمود دوست و همکار نریمان آشنا شد اون چند سال پیش همسرشو از دست داده بود و یک دختر داشت وقتی بعد از دوسال  اولین دختر من بدنیا اومد و نریمان اسمش رو گذاشت مروارید پرستو با محمود ازدواج کرد و این یکی از خوشحالی های من در زندگی شد درست دوسال بعد دختر دومم بدنیا اومد و خوشبختی من و نرمیان رو کامل کرد دختری که رنگ چشمش مثل من تغییر می کرد و حالا نریمان مدام اونو با من مقایسه می کرد .  اسم دختر دومم رو هم نریمان گذاشت دلربا واین نام سنگی بود که ما روی طرح هامون کار می کردیم  خواهر و بچه ها از همون زمان راحت به عمارت رفت و آمد می کردن واغلب مامان و بچه ها هم میومدن و  دور هم خوش بودیم در حالیکه خانم با همون وضعیت روی تخت خوابیده بود اما یک اتفاق بد دیگه دوباره همه ی ما رو عزا دار کرد آهو حصبه گرفت و ناغافل از دنیا رفت و دوباره دل های ما رو پر از اندوه کرد نریمان  سلمان رو فرستاده بود  به مدرسه ی مخصوص ولی خانم همچنان با  دستگاه ها و مراقبت من و خواهر زنده بود انگار می دونست که چقدر من دوستش دارم کی فکرشو می کرد نه سال بعد از قطع امید کردن دکترها اون زنده بمونه و بالاخره یک روز صبح حالش بد شد و همینطور که توی بغلم بود و  اشک میریختم نفس آخر رو کشید و در حالیکه باغش و حاصل عمرش پر از میوه بود  از این دنیا رفت.دو روز منتظر شدیم که عموی بزرگ نریمان و نادر و سارا خانم و کامی اومدن تهران عمارت بدون خانم هیچ معنایی برای من نداشت نه دیگه به اون گلخونه نگاه می کردم و نه به باغ پر از میوه از همه چیز بیزار بودم تا بعد از هفتم همه توی پذیرایی جمع شدن و زمانی بود که نریمان وصیتنامه ی خانم رو بیاره و باز کنه پوشه ی آبی رنگی که به امانت دست نریمان سپرده بود من نمی خواستم توی اون جلسه شرکت کنم احساسم اجازه نمی داد هنوز باور کنم که خانم در بین ما نیست •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f