بهرام برای ناهار اومد و بهش گفتم که حامله ام.بهرام هم انگار نگران بود خیلی تو خودش بود کلی سفارش کرد و رفت پیش حاج خانوم و کلی سفارشمو کرد و رفت.۳ ماهم شده بود و اصلا حال خوبی نداشتم و استرس داشتم که دوباره اون اتفاق نیفته یه روز صبح که رفته بودم کاموا بخرم موقع برگشت دوتا خانوم دم در دیدم فکر کردم حتما آشناهای بتول خانوم هستن و دلم نمیخواست دم در معطل بشم و برای همین رفتم بقالی تا یکم وقت تلف کنم نگاه کردم و دیدم خانمها رفتن و رفتم سمت خونه کلید انداختم و در و باز کردم بتول خانوم صدام کرد که اُلفت بیا اینجا کارت دارم رفتم تو خونه بتول خانوم گفت دوتا خانوم پیش پای تو اومده بودن و سراغ بهرام خان و میگرفتن گفتم با بهرام چیکار داشتن گفت نمیدونم والا گفتن از فامیلهاش هستن و دنبال خونش میگردن گفتم شما چی گفتید گفت هیچی گفتم زیاد خونه نمیاد آقا بهرام خانمش بالا خونه من مستاجره قلبم به تپش افتاد یعنی کیا بودن گفت نمیدونم چرا حال خانمها خیلی بد بود انگار اتفاق بدی افتاده باشه سراغ تو رو گرفتن و گفتم رفتی خرید و دیر میای فامیلتون هستن؟ از شهرستان اومدن؟گفتم نمیدونم و زود برگشتم بالا از استرس قلبم تو دهنم بود حالم خیلی بد بود یعنی کی بودن اونا برنگردن دوباره مونده بودم چیکار کنم و چیکار نکنم خواستم برم سراغ بهرام و بهش بگم ولی نای راه رفتن نداشتم.غذا از دیروز مونده بود و گرم کردم و نگاهی به ساعت کردم و منتظر بهرام موندم.دیگه موقعش بود بهرام پیداش بشه ساعت شد ۲ وصدای کوبیده شدن در اومد بتول خانوم در و وا کرد و صدای داد و فریاد دوتا زن به گوشم رسید انگار خشک شده باشم وسط اتاق میخکوب شدم.صدای داد بتول خانم می اومد که کجا سرتونو انداختید دارید میرید یهو در باز شد و دوتا خانم چادری که چادراشون افتاده بود دور کمرشون وارد اتاق شدن یکیشون که مسن تر بود اومد جلو و موهامو که بافته بودم دور دستش تابوند و تو صورتم تف کرد و گفت خونه خراب کن فکر میکنی میتونی جای مریم و بگیری زنیکه آشغال موهامو گرفته بود و دنبال خودش میکشوند و پرتم کرد تو راه پله محکم رو زانوهام خوردم زمین بتول خانم داد زد که چیکار میکنید حامله اس خانمی که از موهام گرفته بود اومد جلو و گفت خاک تو سرت کنن اخه به چیت مینازی که فکر کردی میتونی جای دختر منو بگیری با پا محکم زد تو شکمم بتول خانم پله ها رو دوتا یکی کرد و اومد بالا و خودشو سپر من کرد و نزاشت بیشتر از این کتک بخورم داد زد که برید گم شید از خونه من بیرون اون یکی خانوم اومد دست مادرشو گرفت و گفت مامان بیا بریم سراغ اصل کاری این بدبخت شاید نمیدونست اصلا مادرش داد زد سرش که مگه میشه کسی ندونه پسر حاج مسلم کیه و زن و بچه داره و نداره من تمام مدت لال شده بودم توان هیچ کاری نداشتم اون دوتا زن رفتن و تازه یخم وا شد و شروع کردم به گریه کردن بتول خانم بدون هیچ حرفی بلند شد رفت پایین برام یه لیوان آب اورد و گفت بخور برو ببین خونریزی نداری زنیکه خدا نشناس بد زد تو شکمت کمرم بشدت درد میکرد و نمیتونستم بلند بشم خودمو رو زمین کشیدم و رفتم تو اتاق و در و بستم از بتول خانوم خجالت میکشیدم از یه طرفم نگران بهرام بودم صددرصد میکشتنش دل تو دلم نبود که خبری از بهرام بگیرم حالم خیلی خراب بود بعد به خودم گفتم خورشید که همیشه زیر ابر نمیمونه بلاخره یه روز لو میرفت اون شب و خدا میدونه چطور صبح کردم و صبح زود رفتم دم مغازه بهرام اما بسته بود از همسایه اش سراغش و گرفتم و گفت فکر نکنم حالا حالاها باز کنه گفتم چرا من سفارش داشتم گفت آبجی بین خودمون بمونه دیروز برادرای زنش ریختن سرش و اینجا کت کاری شد بدجور دیگه نمیدونم چرا وچی شده بود ولی با حال و روزی که داداشاش از اینجاجمعش کردن فکر نکنم زنده مونده باشه.گفتم نمیدونید کدوم بیمارستان بردن گفت نه والا خبر نداریم پاهام دیگه جون راه رفتن نداشت رفتم یه گوشه نشستم تا یکم حالم بهتر بشه برگشتم خونه خودمو به زور از پله ها بالا کشیدم و دوباره پناه بردم به خواب متوجه نشدم ساعت چند شده با صدای بتول خانوم که صدام میکرد بیدار شدم‌.محکم میزد به در بلند شدم و در و باز کردم گفت اُلفت دم در اومدن با تو کار دارن گفتم کی خم شد سمتم و گفت فکر کنم کس و کار شوهرت باشن دوباره ترس افتاد تو دلم و دستام به وضوح داشتن میلرزیدن ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f