eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستوسوم بازم من موندم تنها و غریب نمیدونستم باید چکار بک
📜 با عجله دستی به لباسهایم کشیدم و به سمت در رفتم. اما در قفل بود .این امکان نداشت این چه وضعش بود آخه الان چند ماهی میشد که در و قفل نمی کردند به روم وقتی اسماعیل خان فهمیده بود که تو فکر فرار نیستم و جایی رو ندارم دیگه درو قفل نمی کردند. اما چرا حالا که زنش شده بودم این کارو باهام کرده بود.حالم خیلی خراب بود با مشت به در میکوبیدم نمیدونم چقدر اونقدر که دستام سرخ سرخ شد و صدام از گلویم خارج نمی شد. همون جا پشت در افتادم و به بخت سیاه خودم اشک ریختم سینه هام پر از شیر بود. خدایا تا بلاخره صدای حبیبه رو شنیدم که به پنجره می کوبید بدو پشت پنجره رفتم و با دیدن حبیبه و یه سینی پر از خوراکی جا خوردم. گفتم چرا در و بستید گفت بیا اینارو بگیر بخور گفتم پرسیدممم چرا در و قفل کردید ؟؟؟ سینی رو روی لبه پنجره گذاشت و بدون اینکه کوچکترین جوابی بهم بده یا نگاهی بهم بکنه رفت. بقدری عصبانی شدم که سینی غذا رو داخل حیاط پرت کردم و پشت بندش تا تونستم فریاد زدم . میدونستم اسماعیل خان به آبرو ریزی خیلی حساسه و همیشه شنیده بودم به زنها تذکر میداد نباید صداتونو نا محرم همسایه بشنوه. اما حالا وقت فکر کردن به آبروی اسماعیل نبود و باید از خودم دفاع میکردم از بچه هام، چند دقیقه ای که فریاد زدم اسماعیل هراسان به حیاط اومد با شتاب درو باز کرد و با صدای بلند گفت چه خبرته ضعیفه چرا اینجا رو روی سرت گذاشتی اینجا اون طویله ای نیست که قبلا بودی ببر صدات و ولی من خاموش نمی شدم فریاد میزدم بچه هام و میخوام دخترم و میخوام ببینم چرا درو قفل کردی حالا که زنت شدم خیالت راحت تر شده چرا دوباره زندانی کردی. اسم خودتو گذاشتی مرد فکر کردی مردی به سبیله،از شنیدن این حرف اسماعیل به حدی بر افروخته شد که تمام رگهای صورت و گردنش کبود و برجسته شد. به حیاط رفت جاروی چوبی بزرگی که مخصوص جارو کردن حیاط بود و از نی درست شده بود و آورد و تا میتونست کتکم زد آنقدر ضرب دست محکمی داشت که با هربار زدن تمام استخوانهای بدنم تیر میکشید. این اولین باری بود که به این شدت تنبیه میشدم. اما دست از جیغ زدن برنمیداشتم سارا رو صدا میکردم و ضجه میزدم آنقدر زد که خودش خسته شد. عقب رفت و با صدای بلند و عصبانی فریاد کشید همینه که هست تا نکشتمت خفه شو از امروز خسرو و سارا زیر دست اشرف و حبیبه بزرگ میشن چون بچه ای ندارن. توام ام بچه میخوای بسم الله دهن تو ببند و بچه بیار برای خودت. اگه صدات و بشنوم جوری خفت میکنم و تو حیاط همین جا خاکت میکنم که هیچ احدی از مرگت باخبر نشه تو که کس و کاری هم نداری که پی ات باشند همین الانم بکشمت هیچکس نمیفهمه و رفت. رفت و من موندم و یه دنیا غربت و حسرت این انصاف نبود. گریه ام دیگه نکردم چون اشک چشمام به حیرت خشک شده بود. چند ساعت بعد حبیبه برام غذا آورد آنقدر ضعف داشتم که بدنم می لرزید اما میلی برای خوردن نداشتم. حبیبه غذا رو جلوم گذاشت و گفت بخور جون بگیری آنقدر با اسماعیل لج نکن سازگاری کنی مرد بدی نیست من چند ساله زنشم از من قبول کن زبون ب دهن بگیر.یکباره عصبانی شدم و فریاد کشیدم گفتنش راحته خفه شم و بچه هام و دو دستی تقدیم شما کنم ؟ خفه شم و بشم جوجه کش؟ کجای دنیا بچه های یکی دیگه رو میگیرن ازش هان حرف بزن من یک روزه بچمو ندیدم. خسروم کم بود که سارا رو هم ازم گفتید ؟ اصلا شما انسانید؟ لباسمو بالا زدم و سینه هام و نشونش دادم و گفتم نگاه کن دارم از درد میمیرم من مادرم اصلا می فهمی مادر بودن یعنی چی؟ سینه هام پراز شیره بچم گرسنه است می فهمی. جگر گوشم رو ازم گرفتید میگید خفه شو اگه بچه میخوای برو برای خودت باز بدنیا بیار. چشمای حبیبه با نگاه کردن ب سینه هام پر از اشک شد اما سرشو برگرداند و مثل همیشه بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدو پشت سرش در رو هم بست از پنجره گفت بیخودی سر و صدا نکن بدون اجازه اسماعیل خان ما نمی تونیم کاری بکنیم اگه دست باز داشتی صدام بزن. غذاهارو بخور و رفت.دیگه التماس کردن و اعتراض کردن فایده ای نداشت آنقدر خسته بودم که رمقی نداشتم حس کردم سر گیجه دارم. با اینکه اشتهایی برای خوردن نبود اما چند لقمه ای خوردم. انگار راست می گفتند صدای من به هیچ کجا نمی رسید. خودمو لعنت میکردم که چرا قبل این مصیبت ها ازین جهنم فرار نکرده بودم. واقعا بی تاب بچه ها بودم چقدر ساده بودم که فکر میکردم به بله گفتن به اسماعیل میتونم صاحب بچه هام باشم و کنارشان بمونم. آنقدر سرم پراز فکر و خیال بود که نفهمیدم کی شب شد. و عجیب تر اینکه اسماعیل آخرای شب به اتاق اومد ،حالم ازش بهم میخورد. میدونستم برای چی اومده. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_بیستوسوم اون یکی دلداریم میداد که چون تاریکه نمیشه پیداش کن
سرگذشت واقعا روی اعصاب بود سعی میکردم تا میتونم باهیچکدومشون چشم تو چشم نشم. حتی با کوکب که هنوز از راه نرسیده شروع کرده بود به متلک پرونی که زنی که نتونه بچه خودشو جم و جور کنه زن نیست یا اینکه معلوم نیست چی به روز خانواده خسروی اورده که حاضر شدن نوه خودشونم پرت کنن اونور. یا حتی تهمت اینکه معلوم نیست اون بچه از کی بوده که... خانواده شوهرش فهمیدن و انداختنشون بیرون و هزار و یکی حرف دیگه برام غیر قابل تحمل بود. برادراش رشید و هادی که توی هر فرصتی خودشونو بهم میچسبوندن و لبخندای کثیف ومریضشون هم از یه طرف دیگه باعث شده بود مدام خودمو تو اتاق حبس کنم وبه خواب بزنم. حتی حوصله کمک کردن به مادرمم نداشتم اگرچه خواهر برادرای دیگم بودن کمکش. دختر کوکب دوسالی از محمد من بزرگتر بود اسمش اعظم بود و دقیقا لنگه مادرش بود چه قیافه و چه اخلاق برای همین ازش اصلا خوشم نمیومد به خصوص که با خواهرم مدام دعوا میکرد و اقام بدون اینکه بدون مقصر اصلی کیه بارها طی اون چند روز خواهرمو بی دلیل کتک زد. گذشت بعد یک هفته که کنگر خوردن و لنگر انداختن بالاخره شرشونو کم کردن و برگشتن روستا و ماتونستیم نفس بکشیم. اما این ماجرا به همین جا ختم نشد و یکماه بعدآقام اومد و گفت حوریه اخر هفته اماده باش میخواد برات خواستگار بیاد. دیگه هرچی خوردی و خوابیدی بسه باید بری سر خونه زندگیت. این در حالی بود که نهایتا دو یا سه ماه از فوت محمد میگذشت و من هنوزحال روحی مساعدی نداشتم. اما خب کی بود که گوش بده حتی ننم چند باری سر این موضوع باهاش جنگ کرد. ولی حرف اقام همون بود که گفته بود حتی وقتی ازش پرسید حالا این خواستگارا کی اند که انقدر عجله دارن. اقام لبخندی میزد و میگفت حالا هر کی میخواد باشه همین که حاضر شده با یه زن بیوه ازدواج کنه برو کلاهتم بنداز بالا. وگرنه هیچکس دیگه تو صورت این دختر نگاهم نمیکنه چه برسه بخواد باهاش زندگی کنه و اونقدر باید بمونه تا موهاش عین دندوناش سفید بشه و از ین حرفا. اینا درصورتی بود که من نهایت ۲۰ ساله بودم اون زمان و علت این بیوه شدنم همین اقام بود که اونطور دستی دستی منو تو دام بلا انداخته بود و معلوم نبود اینبار چه خوابی بخیالم دیده. هرچی به اخر هفته نزدیک میشدیم اقام سر حال تر و اضطراب و نگرانی من بیشتر میشد. هنوز نمیدونستم خواستگاری که اقام برام در نظر گرفته کیه. ولی حس خوبی نداشتم خب یه جورایی حقم داشتم اون موقع که دختر بودم و به عنوان یه دخترمیخواست شوهرم بده منو انداخت تو یه خانواده ای که... بگذریم. داشتم میگفتم هر چی به اون روز نحس نزدیکتر میشدیم حال من خرابتر میشد کاش حداقل چند ماهی بهم فرصت میدادن تا با مرگ بچم کنار بیام بعد. اونروز حیاط و خونه رو اب و جارو کردیم. اقام میوه و چایی خرید و منتظر اومدن خواستگارا شدیم اما وقتی اومدن داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. باز کوکب و ننش پشت سرشم داداشش رشید همون که زن و بچه داشت. با یکم نون شیر محلی و کشمش گردواومده بودن خواستگاری. فکر اینکه بخوام زن هادی بشم دیونم میکرد اما چقدر من ساده و احمق بودم. هادی پسر مجردشون بود و بعد یکم که صحبت کردن تازه متوجه شدم من قراره زن همون رشید بشم. اگرچه اون زمانا دوزنه بودن اونقدرا عیب نبود ولی من تحملش رو نداشتم. اخه چرا؟ من با چهوجرمی باید زن مردی میشدم که شایید فقط چند سالی از پدرم کوچکتر بود اونم با این وجود که زنو چند تا هم بچه داشت. حال و روز مادرمم وقتی فهمید بهتر از من نبود یکمم با اقام بحثشون شدولی میفهمیدم بخاطر عصبانیت اقام چیزی نمیگه. چقدر چندش اور بود نگاه های رشید وقتی چایی بردم اصلا حالت تهوع بهم دست میداد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_بیستوسوم ببین مرجان من نمیتونم به این بچه ها که مادرشونو از
با خوندن اون کلمات دلشوره گرفتم، مینا داشت از چه حسی حرف میزد؟ چرا حالش خوب بوده ولی واسه حال خوبش عذاب وجدان داشته؟ یه حس بدی تو همه وجودم دویید. انار قرار بود یه اتفاق بدی بیافته. ورق زدم ، نوشته بود: امروز دوباره دیدمش ، نمیتونست چشم ازم برداره، مات من شده بود ، فکر کنم بد جور دلش گیر کرده. جلوترش نوشته بود "امروز فهمیدم ایرانیه چه جالب قیافش بیشتر به این المانا میخورد تا ایرانیا، مثل اینا بور و خوش قیافه و خوش تیپه." صفحه بعدی نوشته بود؛امروز از دور که داشتم می اومدم بی پروا، جلوی اون همه آدم دستشو زده بود زیر چونشو عاشقانه زل زده بهم، وقتی رفتم تو و از کناش رد شدم گفت : شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم. پرسیدم از کی بود این؟ گفت سعدی. گفتم چه قشنگ بود نشنیده بودم تا حالا از روی میز یه دستمال برداشت و برام روش شعرو نوشت و گذاشت جلوم رو میز" جلوتر نوشته بود "انگار به دیدنش بدجوری عادت کردم ، به اون نگاهای عاشقانه اش عادت کردم، امروز بعد از اینکه بچه ها رو رسوندم از قصد راهمو دورتر کردم و از پشت پارک اومدم که نبینمش ، ولی تو خونه بی قرارم انگار یه چیزی گم کردم. چم شده من؟" شبش از حسام پرسیدم مینا وقتی آلمان بود کجاها میرفت؟ با کیا میگشت؟ اینجا دوستی داشته؟ تو میشناسیشون؟ حسام خیلی تعجب کرد چون من هیچ وقت از مینا چیزی نمیپرسیدم و حرف مینا رو نمیزدم با نگاهی متعجب پرسید چطور مگه؟ سعی کردم بی تفاوت باشم گفتم همینجوری، میخواستم بدونم مینا روزا چی کار میکرد که حوصله اش سر نره. حسام گفت کار خونه و بچه ها انقدر زیاد بود که حوصله اش سر نره ولی بعضی وقتام بچه ها رو میبرد همین پارک اون ور خیابون، تو کلاسایی ام که میرفت با چند نفری دوست شده بود ولی اخلاقشونو نمیپسندید و رابطشو باهاشون کم کرده بود. من که اون چیزی که میخواستمونفهمیده بودم دوباره پرسیدم یعنی دوست صمیمی یا کس که بهش نزدیک باشه نداشت. شک حسام بیشتر شد و یهو رفتتو فکر و بعد چند دقیقه پرسید چطور مگه؟ مینا به تو چیی گفته بود؟ گفتم نه و برای اینکه عادی سازی کنم گفتم گفته بود با یکی به اسم نگار دوسته ولی مثل اینکه ازش دلخور شده بود میگفت ایرانیا اینجا یه جور دیگه ان. یه جای دیگه نوشته بود: "لعنت بهت نباید بهت فکر کنم، ولی نمیتونم" "تو بهم همه حسایی رو میدی که فکر میکردم دیگه برام دیره، با تو من تو این سن با داشتن دوتا بچه دوباره یه دختر بچه دبیرستانی شدم که دلم مثل یه گنجشک تو این قفس داره تاپ تاپ میکنه" صفحه بعدی نوشته بود: "خدایا اگه این سیبو گاز بزنم منو از بهشتت بیرون میکنی؟" با خودم فکر کردم مینا داشته در مورد کی حرف میزده؟ کی بوده که عاشقانه نگاهش میکرده و مینا بی قرار اون نگاه شده بوده؟ دم اومدن بچه ها بود، از ترس این که حسام اینا رو نبینه دیگه دفترچه رو تو کتابخونه نذاشتم و تو کشو لای لباسا قایم کردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_بیستوسوم نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم. به دست مشت شده منیر
مادرم منو صدا زد تو اتاق.زن عموی بابام خیلی مهربون بود ومنو نشوند کنارش و بی مقدمه شروع کرد به نصیحت کردن. مادرم با اخمهای تو هم زل زده بود ومنو نگاه میکرد. تو نگاهش مشخص بود که داره بهم میگه حرف اضافی بزنی پوستتو میکنم. اما من بعداز حرفهای زن عمو آروم گفتم من دوست ندارم زن هادی بشم. مادرم حسابی عصبانی شده بود.اماحرمت مهمونا رو نگه داشت و از جاش تکون نخورد. دختر عمه بابام سید بود و ما بهش میگفتیم سید رحیمه.یه کاغذاز زیر چادرش آورد بیرون وبا عصبانیت گفت گوهر میگه تو زبون نفهمی، من باورم نمیشد. بعدم انگشتمو گرفت زد توجوهر وخواست بزنه رو کاغذ.منم هی دستمو پس میکشیدم که سید رحیمه یکی کوبید تو سرمو انگشتمو زد به کاغذ. دستاش خیلی سنگین بود یه لحظه حس کردم سرم گیج رفت.زن عمو توچشاش ناراحتی پیدا بود و معلوم بود دلش برام سوخته. وقتی دیدم کار از کار گذشته و دیگه اثر انگشت من پای اون برگه ست دلم آتیش گرفت و به مادرم گفتم اصلا چرا از ما امضا میگیرین؟ وقتی همه چیز زوریه! منیرو به زور شوهرش دادین، بدبختش کردین،حالا نوبت منه؟ مادرم دیگه ملاحظه مهمونارو نکرد وافتاد به جونم .کتک سختی خوردم. اما حداقل دلم خنک شده بود که حرفامو گفتم. دیگه حساب اینکه حامد چند روزه رفته از دستم درآومده بود و نمیدونستم وقتی بیادو بفهمه ازدواج کردم چه عکس العملی نشون میده.اما دعا کردم که هیچ وقت دیگه به اینجا برنگرده و تو شهرشون خوشبخت باشه. یکی دوروز بعدهاجر خانوم اومد خونه ما و همونجا دم در با مادرم حرف زدو رفت. مادرم نگفت که هاجر خانوم چی گفته. منم دلم نمیخواست بدونم. چون میدونستم هرچی هست مربوط به منه. آرزو میکردم کاش به شب عروسی پسر زیورخانوم برمیگشتیم و من هیچ وقت اونجا نمی رفتم. دیگه تو کارهای خونه کمکی نمیکردم و مادرم هم خیلی کاری به کارم نداشت.این ازدواج برام مثل مردن بودو همش دعا میکردم قبل از ازدواج بمیرم. چند روزی از اومدن هاجر خانوم گذشته بود که مادرم صبح زود اومد و با مهربونی مارو صدا کرد.اینقدری مادرمو میشناختم که نگفته بدونم چه خبره و چرا مهربون شده! برای همین رفتم و خودمو انداختم روی پاش و گفتم تورو خدا مامان نزار من زن هادی شم.تورو خدا نزار سرنوشت منم مثل منیر شه. مادرمو میشناختم، اما بازم فکر میکردم شاید التماس هام دلشو به رحم بیاره. مادرم خم شد و یه دسته از موهامو گرفت تو دستش و گفت تو آدم نمیشی نه؟حالا هم مثل دخترهای خوب پاشو کمک کن میخوام خونه روتمیز کنم. بعداز ظهری مشاطه میخواد بیاد. آخه دختر من مادرتم. من که بد تو رو نمیخوام، منم آرزوم خوشبختیه توئه.یه نگاه به منیر بکن. حالا زهرا از توخوشش اومده، اونا راضی شدن تو رو واسه برادرشون بگیرن و گرنه تو این ده دیگه هیچ کس نمیاد شماها رو بگیره و نشست به گریه کردن. منیر باخجالت سرشو انداخته بود پایین. معلوم بود خجالت میکشه! اما تقصیر اون نبود که! همه این بدبختی ها بخاطر بی فکری پدر و مادر ما و بی ارزش شمردن ما دخترا بود.بخاطر اینکه منیر بیشتر از این غصه نخوره پا شدم شروع به تمیز کردن خونه کردم. منیر هم با اینکه دیگه نمیتونست مشتشو باز کنه، اما تو کارها کمکم میکرد.نزدیکای ظهر بود که کارها تموم شد و به دستور مادرم لباسهامو عوض کردم . بعد از ظهر همون روز زهرا و دوتا از خواهراش و مادرش و چند تا دیگه از فامیلاشون به اضافه مشاطه و یه ضرب زن اومدن خونه ما.اینبار مادرم از قبل خودش همسایه رو دعوت کرده بود. اونا قبل از مهمونا اومده بودن.بدری شربت آماده کرده بود و از مهمونا با نقل و نبات پذیرایی میکرد. منیر هم به دستور مادرم تو اتاق بود و نباید می اومد بیرون.زهرا یه آینه کوچیک خیلی قشنگ گرفته بود روبروم و وقتی مشاطه میخواست بند بندازه، آروم زیر گوشم گفت قمر از خدا بخواه دامن منم سبز بشه. زهرا رو دوست داشتم. کلا خانواده مهربون و خوبی بودن وتو این مدت کم هروقت خونه ما می اومدن بهم محبت میکردن.با اینکه سعی میکردم خوددار باشم، اما با بند اول قطره اشکم چکید و تا آخرش آروم گریه کردم .مشاطه نفهمید یا خودشو زد به اون راه نمیدونم، اما کار خودشو میکرد. ضرب زن ضرب گرفته بود و زهرا وخواهرش که اسمش رقیه بود می رقصیدن و بقیه با صدای بلند دست میزدن و کل میکشیدن. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوسوم آیلار متعجب ایستاد:چرا نیام؟!سیاوش باز رو ب
شعله اما با آرامش ظاهری فقط به حرفهای آنها گوش میداد.از رفتارهای جمیله یک حدس های زده بود.گوشت خام را که دید حالش دگرگون شد اما تا بوی کباب به مشامش خورد از همه برای خوردن بی قرار تر بود.بانو آهسته پرسید:خوبی مامان؟شعله سر بلند کرد دست بانو را که روی شانه اش بود فشرد وگفت:خوبم مادر، برای من نگران نباشین. من همون سیزده سال پیش از پدرتون دست شستم. حرف مردم هم باد هواست بچسبین به زندگی. هر کی هر چی میخواد بگه. آیلار بچگانه رفتار کرد:حرف مردم مهم نباشه، حرفهای خودمون چی آخه الان وقت بچه دار شدنه برای باباست؟ شصت سال رد کرد فکر نمی کنه یک خرده دیر شده؟ دیگه باید با نوه هاش وقت بگذرونه و بازی کنه نه بچه هاش. تازه این بچه اوله حتما ادامه داره .دست هایش را با حالتی عصبی توی هوا تکان داد وگفت: خوب حق هم داره اگه نیاره فردا پس فردا همه ارث ومیراث گیر بچه های شعله میاد اون می مونه مهریه اش بالاخره باید دو ،سه تا بچه پس بندازه که یک چیزی بهش بماسه یا نه. شب خوبی را نگذرانده بود.خسته از یک خواب بدون آرامش از رختخواب بلندشد.قرار بود بروند گردش دست و صورتش را شست ولباس زیبایی پوشید.کمی هم آرایش بر صورتش نشاند، رفت تا به بانو در جمع کردن وسایل کمک کند. قرار بود مادرشان خانه عمو همایون بماند.از بزرگترها کسی همراهشان نبود وفقط جوان ها می رفتند.بساطشان را پهن کردند.بعد از اینکه پسرها آتش درست کردند سفره صبحانه پهن شد ترانه اولین لقمه کره ومربا را در دهان گذاشت وبا ذوق گفت:به به چقدر خوشمزه اس.بانو با محبت گفت:نوش جونت مرباش دست پخت آیلاره،کره اش مامانم درست کرده.نون هم من پختم.ترانه با لبخند بزرگی که بر لب داشت گفت: اینجا چقدر همه چی خوشمزه اس، هر لقمه غذا که آدم میخوره ده برابر غذا های معمولی مزه میده.دانیال به خواهرش نگاه کرد وگفت:گفته بودم که بهت اینجا همه چی طبیعی وارگانیکه .سیاوش هم یک قاشق مربا با لذت به دهان گذاشت وآیلار با دیدنش یاد صبحانه روز قبل که بیخود خراب شد افتاد.سیاوش لب زد: عالیه.آیلار هم چشم بر هم گذاشت ولب زد:نوش جونت چای آتشی وصبحانه اشان حسابی چسبید. بعد صبحانه آیلار روی تنه شکسته درختی نشسته بود سیاوش هم آمد وکنارش نشست و پرسید:آیلار دیشب سر سفره چی شد؟چرا یکهو اخمات رفت تو هم؟آیلار با یاد آوری حاملگی جمیله دوباره عصبی شد وگفت:چیزی نیست، فقط یکنفر دیگه داره به افراد فامیل اضافه میشه.سیاوش نگاهش کرد وپرسید: یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم! آیلار موهایش را زیر روسری فرستاد وگفت: هیچ چی قراره یک دختر عمو یا پسر عموی جدید به جمع فامیلت اضافه بشه.سیاوش گیج شده بود درست نمی فهمید آیلار چه می گوید گفت:قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی؟!ترانه در چند قدمی شان ایستاد وگفت: سیاوش چرا اسبتُ نیاوردی؟سیاوش جواب داد: یکی ،دو ساعت دیگه میرم میارمش.ترانه تو روخدا زودتر بیارش .خیلی دلم میخواد سوارش بشم.سیاوش گفت: باشه حتما میارم یک سواری حسابی بکنی.ترانه چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بود که آیلار با عصبانیت رو به سیاوش گفت: خیلی تحویلش می گیری وصمیمی برخورد می کنی ها.سیاوش کلافه دستش را میان موهایش کرد وگفت: آیلار خواهش می کنم دوباره مثل دیروز بیخودی بهانه نگیر.آیلار از روی تنه درخت بلند شد مقابلش ایستاد وگفت:سیاوش بیخود؟واقعا حساسیت من رو این دختره بیخوده؟چرا دیروز پا شده با یک دسته گل اومده دیدنت اونم تنها؟ اونجوری با ذوق و خوش تیپ؟اصلا مگه تو نمیگی خیلی از خانواده اش خوبی چرا دیروز با خانواده نبود وتنها بود؟سیاوش هم از روی تنه درخت بلند شد با آرامش و لبخندی مهربان بر لب گفت: آیلار جان میخوای اول صحبت قبلی تموم کنیم بعد درباره این ماجرا حرف بزنیم ؟داشتی درباره بچه حرف میزدی پسرعمو یا دختر عمو.اعصاب دخترک به هم ریخته بود واین در رفتارش کاملا هویدا وگفت: آره داشتم از شاهکار جدید بابام وزنش می گفتم.زنعمو جمیله ات حامله اس.سیاوش هم خنده اش گرفته بود هم نمی خواست جلوی آیلار بخندد پس با خنده کم رنگی که با همه تلاشش نتوانسته بود کنترلش کند گفت:واقعا؟!آیلار با غیض نگاهش کرد وگفت :کجاش خنده داره؟سیاوش دستش را توی هوا تکان داد وگفت ببخشید ...ببخشید ...ولی خیلی تعجب کردم. چطور بعد این همه سال؟! توی این سن؟!آیلار سرش را پایین انداخت خودش هم برای سوال سیاوش جوابی نداشت .برای کار پدرش هیچ دلیل منطقی نمی دید.دور هم نشسته بودند وچای میخوردند. سیاوش که رفته بود اسبش را بیاورد رسید.ترانه با ذوق بلند شد و به سمت آنها رفت.سیاوش از اسب پایین آمد افسارش را گرفت.ترانه نزدیکش ایستاد وگفت:عزیزم چه اسب نازی..به سیاوش نگاه کرد وپرسید: اسمش چی بود؟سیاوش پاسخ داد:بروا. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_بیستوسوم عزیزه بدو بدو براش سایه بون برد ولی جرئت نکرد با
نسرین جیغ زنان به سمت اتاق پدرش دوید و تو یه چشم بر هم زدن جمشید خان رفت .ارباب مرده بود و بالاخره به ارامش رسیده بود.صدای شیون بالا گرفت و عمه رو میدیدم که بین همه زار میزد .پایین پاهای ارباب نشسته بود و با گریه میگفت چرا بی معرفت شدی.ما رو کجا ول کردی رفتی.تو سرش میزد و گریه میکرد .عمه ام خیلی مظلوم بود.زیبا رو بود ولی زندگیش قشنگ نبود .علی که هیچی نمیدونست و فقط نگاه مادرش میکرد .علی هیچ چیزی از پدرش نفهمید و هیچ خاطره ای نتونست باهاش داشته باشه.اون اخرین بچه اون عمارت بود که از خونه ارباب بود.اخرین بچه ارباب .عمه هق هق میکرد و نسرین یهو با خشم گفت اره دیگه اقام نیست.میندازمت بیرون ازعمارت .به سمت عمه هـجوم برد و موهای بورعمه رو بــین دست گرفت.میکشید و جیغ میزد میندازمت بیرون.بیحـیا .به سمتش رفتم ولی زورم نمیرسید.علی تـرسیده بود و مدام جیع میزد مصیبت رفتن ارباب کم بود حالا نسرین داشت داغ جدیدی رو شروع میکرد .جمشید دستهای خواهرشو گرفت و عقب کشید و با تهدید گفت اینجا عمارت منه.صاحب اختیار اینجا منم .یکبار دیگه از دهنت حرف اضافی یا یه حرکت اضافی بیرون بیاد کاری میکنم طایفه شوهرت که هیچ گـنده ترشون برای التماس برای نجاتت بیان .نسرین شـکه نفس نفس میزد و به جمشید خیره بود .جمشید چنان دستهاشو فشـرده بود که رد کـبودی رو مچ دستهاش بود.نمیدونم چطور اون لحظه خبیث شدم و به نسرین لبخند زدم‌.دلم انگار خنک شد .سکوت کرده بود و دیگه حرفی نمیزد.عمه رو عقب بردم .رو به جمشید گفت جمشید خان اقات مارو به تو سپرد .علی برادر توست اون از خ خودته به ما رحم کن.من نمیتونم اواره بشم پسرمو کجا ببرم .جمشید علی رو که پریشونی میکردبه آعوش عنه سپرد و گفت اینجا خونه شماست برو ابی به صورتت بزن بجه ترسیده .خانم‌ بزرگ رو دیدم که با عشق دستی به موهای ارباب کشید و گفت بهترین مراسم رو براش بگیر پسرم بهترین.همه جارو سیاه زدن .هنوز رخت عروسی تنم نشده رخت سیاه گیپور رو تنم کردم .روسری سیاه روی سرم انداختم و داشتم زیپ پیراهنمو بالا میکشیدم .جمشید وارد اتاق شد باید لباس مشکی میپوشید.به خواهراش خبر فرستاده بودن که برگردن و رعنا هم باید برمیگشت .اشوب بدی بود که جمشید ایا اجازه میده مریم هم بیاد .درب کمدشو باز کرد .انگشترم همون جلو بود.بهش دست نزد پیراهن مشکیش وبرداشت .بهش نزدیک شدم حسم میکرد ولی واکنشی نداشت .اروم دستمو رو شونه اش گزاشتم و گفتم خدا بهت صبر بده .جلو رفت تا دستم برداشته بشه .یکم مکث کردم وگفتم باهام قهری ؟‌ تو منو زدی باز با من قهری.من باید قهر کنم .به سمت من چرخید میخواست دگمه های لباسشو ببنده که دستم رو جلو بردم .دستمو پس زد و گفت فعلا میخوام پدرم با ابـرو و عزت دفن بشه و مراسمش تموم بشه .بعد اون تکلیف تو رو روشن میکنم‌.مانع رفتنش شدم و گفتم میخوای طلاقم بدی ؟‌تو چشم هام خیره شد و گفت نه طلاق تو خاندان ما معنی نداره .پس چی ؟ الان بگو .میخواست کنارم بزنه که محکم دستهامو گرفتم .سرمو روی قلبش گزاشتم و گفتم من همون باری که دیدمت دلباخته تو شدم‌.همون روز که تو بغلت غش کردم .من‌ بلد نیستم مثل دخترای دیگه دلبری کنم.لـباس خواب بپوشم یا رژ پر رنگ بزنم‌ اما میدونم بیشتر از خودم میخوامت و نگرانتم .دستهامو از خودش جدا کرد و جلو جشم های متعجبم بیرون رفت .سنگدل ترین مردی بود که دنیا به خودش دیده بود ‌..با صدای گریه و اومدن خواهراش منم بیرون رفتم .نسرین چیزی نمیگفت و تـرسیده بود .عمه و خانم‌ بزرگ رو دیدم که بالای اتاق نشستن و درسته با هم صحبت نمیکردن اما هر دو یه غم مشترک داشتن .ازهمه جای ابادی ها میومدن و رخت سیاه تـنشون بود .تصورشم نمیکردم قراره فردای روز مرگ ارباب روزی باشه که متعلق به منه .اون روز هرکسی رفته بود شب نشده برگشت .جمال دست راست عزیزه بود و با هم تدارکات رو میدیدن .جمشید تو مجلس مردونه بود و ندیده بودمش .بعد از یه شام غم گرفته همه برای خوابیدن رفتن .خیلی وقت بود تو اتاق منتظر جمشید بودم.ساعت از دو هم گذشته بود که درب باز شد و با خستگی و غم بزرگی که تو صورتش موج میزد اومد داخل .فیتیله چراغ نفتی بالا بود و برق اتاق رو خاموش کرده بودم‌.با دیدن من که هنوز بیدارم یکم شوکه شد .به احترامش سرپا ایستادم و کتشو زمین مینداخت که از دستش گرفتم و گفتم کجا بودی تا الان؟!نگاهم نمیکرد و گفت خسته ام.میخوام بخوابم .لباسهاشو همونجا روی زمین انداخت و روی تشک دراز کشید.پشتش بهم بود.چراغ رو فوت کردم و زیر لحاف رفتم و گفتم درد بدیه.کاش میتونستم از دردت کم کنم .سرفه ای کرد و گلوش گرفته بود و گفت هیج کسی نمیتونه کمک کنه .چشم هامو بستم .خیلی زود خوابیدم.با صدای جمشید که صدام میزد چشم هامو باز کردم‌. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گلبهار زیر لب گفت +ارسلان و میگه پسر اون تاجره که با دختراش میان عمارت .. امشبم هستن حتما .مامان براق شد سمتم و نیشگونی از دستم گرفت که سریع خودمو کشیدم عقب _اخ مامان .. + ذلیل بشی ..چرا اون یهو همه رو ول کردی چسبیدی به اون ؟ یکاره؟ چه غلطی داری میکنی معلوم هست _خودت میگی با یک ادم پولدرار.. +من و سیاه نکن گلاب تو بیخودی حرفی نمیزنی ..حرفی زده چیزی گفته بهت؟ سرمو انداختم پایین و ناچار سری تکون دادم _ازم خواست با شما حرف بزنم و راضیتون کنم که من و اون باهم ازدواج کنیم و از اینجا فرار کنیم چون البرز نمیزاره ما بهم برسیم .. گلبهار دستشو گذاشت رو دهنش و هیی کشید ..مامان اما تو سکوت بدون هیچ عکس العملی نگاهم کرد و این نگاهش برام بیشتر ترسناک بود معلوم نبود باز چه نقشه ای تو سرشه .. +مامان _امشب میاد ؟ +نمیدونم حتما میاد دیگه. _ چند بار باهاش حرف زدی؟ سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم +خیلی گبهار با حرص گفت _ من خر و بگو فکر میکردم تو چقدر ساده ای ..نگو اب نمیدیدی یعنی تو اب رو میدیدی ها ما نمیدیدیم . مامان اخماشو کشید توهم و تکیه اش داد به دیوار +خیله خب دعوا نکنین . شب بفرسش بیاد جای من .. _ چی ؟ به گوشام اعتماد نداشتم باورم نمیشد مامان به این راحتی و سادگی از این موضوع بگذره و چنین حرفی بزنه گفتم الانه که پاشه از گیسام بگیره دور این عمارت تابم بده .. + کوفت چی میگم امشب بفرسش بیاد جای من حرف بزنم باهاش ..لبخندم بزرگ و بزرگ تر شد انقدر که مامان دوباره بهم چشم غره رفت و توپید بهم _دختره خیره سر گمشو برو از جلو چشمام چه خوششم اومده ... دوباره نیشگونی ازم گرفت که بی اراده اخی گفتم و سریع از جام بلند شدم اما انقدر خوش حال بودم که اصلا اهمیتی ندادم و از اتاق زدم بیرون . رو ایوون بودم که گلبهارم اومد بیرون به جز ماهجانجان و ناریه و دختراش کسی دیگه رو ایوون نبود همه یکجور بدی نگاهم میکردن .سنگینی نگاهشون داشت عذابم میداد که با تکون دست گلبهار ازشون چشم برداشتم. _کجایی؟! حواست به من باشه . + چیه.؟ _ورپریده .. یعنی چی که دیدیش یعنی یواشکی باهم حرف میزدین کی کجا.؟ حتی فکر اینکه بخوام بهش بگم شبا یواشکی از اتاق میرفتم بیرونم مو به تنم سیخ میکرد مامان اگه میفهمید بدون شک و یک درصد تردید اینبار واقعا زنده زنده اتیشم میداد .. _ با توام + دو سه بار فقط دیدمش دیگه ..با البرز .. _تو که گفتی حرف زدیم . + ولم کن گلبهار خواستم از کنارش رد بشم که باز بازومو گرفت _تو به من بگو من قول میدم که مامان نگم +میگی _نمیگم به خدا به جون مامان .. + چند باریه روزا پشت باغ قرار میزاریم میریم اونجا .. با چمشای گرد شده گفت _روزا.؟تو روز.؟ +پس کی شب بریم.؟؟ _ با چه جرئتی احمق ..اگه کسی ببینتون چی.؟ + خب دیگه حالا که رفتیم کسیم ندیده ..تازه برام کلی سوغاتی اورده _کجا.؟ کو.؟ +قایم کردم مامان نبینه بگه از کجا اینم اون اورده ..ارزون خریده بتونم استفادش کنم .. با دستم گردنبند انار رو لباسم و لمس کردم. _ قشنگه نه.؟ + کجا قایم کردی .؟ _نمیگم ..به مامان میگی میکشتم.. +الانشم همینطوری برم بگم میکشت .. گفتم به مامان نمیگم . _تو باغچه زیر اون درخته .. + وا زیر خاک.؟ _اره تو جعبه گذاشتم ..یک لباسه و چند تا ازاین خرت و پرتا . + بیا بریم ببینیم .. _بیخیال گلبهار الان کسی میبینه بزار شب یا بعدا .. به اطراف نگاهی انداختو سری تکون داد. _خیله خب فعلابیا بریم ببینیم چیزی پیدا میشه بپوشیم.. **** کنار مامان نشسته بودم و به خوراکیای خوش مزه ای که پیش روم بود ناخونک میزدم گلبهارم بهم چشم غره میرفت که انقدر ندید بدید بازی در نیار بلاخره صغری برامون دوتا دست لباس خوب گیر اورد که پوشیدیم مامان کلی ازم تعریف کرد و گفت من به هر کس هر کس شوهرت نمیدم طرف باید خیلی ادم حسابی باشه . ارسلان از سر شب اومده بود و تو یک فرصتم بهش گفتم با مامانم حرف زدم بره پیشش اما خان از کنار مامان جم نمیخورد و موقعیتش نبود حرص میخوردم و خود خوری میکردم اگه امشب رد میشد دیگه کی موقعیتش جور میشد . البرز که خیره بهم بود و ارسلان که کنارش نشسته بود مدام چشم غره به من بیچاره میرفت و من ناخوداگاه دستم میرفت به چارقدم و گیسام و البته قند تو دلم اب میشد از این اخماش و غیرت خرج کردناش .مامان همیشه میگفت یک مرد فقط رو زنی غیرت داره که دوسش داره و ناموسشه. الوند اما از سر شب رو ایوون نشسته بود و ریز ریز مهمونی و زیر نظر گرفته بود یکبارم که رفتم فقط به ارسلان بگم بره پیش مامان نگاه تیزشو رو خودم احساس کردم و سریع عقب گرد کردم بلاخره ماه جانجان خان و صدا زد و مامان تنها شد ارسلانم از فرصت استفاده کرد و رفت طرفش . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستوسوم به پدرشوهرم نگاه کردم که اونم زنش را می‌شناخت و جر
ولی رضا بهم میگفت که استراحت کن ،جای شکرش باقی بود که حداقل اون میفهمه من چقدر حالم بده ،وقتی فرشته چشمش به رضا می افتاد وایمیستاد پشت سر من فحش دادن، یه روز که خیلی پشت سرم فحش داد رضا برگشت و بهش گفت دهنت رو ببند.فرشته هم وایساد جیغ و داد کردن و به رضا می گفت بی‌غیرت ،من دلم نمی خواست که رضا به خاطر من تو روی مادرش وایسه و بهش بی احترامی کنه ،واقعا هم مامان راست می گفت که اخلاق های اونا با ما زمین تا آسمون فرق می‌کرد، ماها کوچکترین بی احترامی به مادرمون نمی کردیم.مامان وقتی شنید که حامله ام خوشحال شد.من به مامانم نمیگفتم چه بلاهایی به سرم میاد و چه جوری توی اون خونه زندگی میکنم، همیشه جوری وانمود می کردم که من خیلی خوشبختم، ولی زیاد نتونستم ازش پنهان کنم چون وقتی میرفتم حمام فرشته بهم غرمی زد و گاهی آبگرمکن رو خاموش میکرد، من توی حمام از سرما میلرزیدم و همین باعث شد که دیگه بیام خونه مامان اینا حمام، مامان هم از اون روز فهمید که چه جوری دارم سختی میکشم، ولی به روم نیاورد ،هر موقع که بیرون می رفت یه تیکه لباس برای سیسمونی می‌خرید ، فکر همه چیز بود، بهش میگفتم خودم میخرم ،چون می دونستم که هنوز هم داره قسط های جهیزیه رو میده ،ولی قبول نکرد و گفت باید بخرم ....!از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه خیلی گرسنه ام بود ضعف بدی داشتم، از آشپزخونه سرکی به بیرون کشیدم که از فرشته خبری نبود، رفتم سمت جانونی که سر یخچال بود و درش رو باز کردم ،یک تیکه از توش بیرون آوردم و درش روبستم ،برگشتم که چشمم به سیب زمینی و پیاز ها افتاد ،رفتم و پیاز کوچکی برداشتم و پوستش رو کندم، صدای فرشته از بیرون به گوشم خورد که سر بچه ها داد میزد، نان و پیاز رو زیر چادرم قایم کردم و آروم رفتم توی اتاق ،اگر می‌دید روزگارم رو سیاه می کرد و آبرومو میبرد، کنار کمد نشستم و شروع کردم به خوردن، انقدر گرسنه بودم که مثل قحطی زده ها به نون گاز میزدم، گاز سومی را زدم که سمیه در رو باز کرد و اومد تو،نون رو پشت سرم قایم کردم که نبینه، لقمه‌ای توی دهنم بود که نمیتونستم حتی پایینش کنم، اومد نزدیک و گفت: - زن داداش چی پشت سرت قایم کردی؟ داشتی چی میخوردی؟نمیتونستم حرف بزنم چیزی بهش نگفتم که برگشت و در حالی که از اتاق میرفت بیرون گفت: - حالا میرم به مامانم میگم داشتی دزدکی چیزی میخوردی ،سمیه رفت و به فرشته گفت، چند دقیقه بعدش فرشته اومد توی اتاق و شروع کرد به جیغ زدن و فحش دادن، که تو حق بچه‌های منو میخوری واز همه بیشتر میخوری ...اشکم را در آورد.در حالیکه هر چی مواد غذایی مامان روی جهیزیه ام گذاشته بود رو خودش برداشت و استفاده کرد ،حتی چند تا قابلمه و کفگیر و ملاقه های روحی که داشتم رو برداشت و گفت اینها به درد من میخوره، ولی چیزی بهش نگفتم ، روزهای سخت بارداریم می گذشت و من پنج ماهه بودم، ولی اینقدر لاغر بودم که حاملگیم زیاد توی چشم نمی زد، رضا دیگه خیلی کم سر کار می رفت و دلیلش رو هم به من نمی‌گفت و جرأت پرسیدن رو هم ازش نداشتم ،هر موقع هم پولی داشت فرشته بهش میگفت چیزی توی خونه نداریم و برو بخر بیار، رضا هم دست و بالش واقعا خالی بود و گاهی میرفت و نسیه می‌کرد ،مدتی بود که فرشته می‌گفت از این خونه برین، حسابی با رضا که طرف من رو گاهی می‌گرفت در افتاده بود و چون میدونست که نمیتونیم جایی بریم حسابی اذیت می‌کرد، چند روزی بود که تصمیمی گرفته بودم ،من نمیتونستم از برادر یا مادرم پول قرض کنم، چون غفار راضی به این ازدواج نبود، چند تا النگو داشتم که تصمیم گرفتم بدم به رضا تا بفروشه و باهاش خونه اجاره کنه ،از طرفی هم واقعاً برای راحتی خودم بود که این کار رو میکردم، چون من روز به روز بدنم ضعیف تر می شد و از سرکوفت های فرشته کلافه بودم ، یه روز النگوهامو در آوردم و بردم دادم به رضا و بهش گفتم برو بفروش و یه خونه اجاره کن رضا هم اصلا به روی خودش نیاورد سریع طلاها رو گرفت و رفت فروخت و خونه ای نزدیکی های خونه مادرش اجاره کرد، خیلی خوشحال بودم که دارم از دستشون راحت میشم و دیگه خانوم خونه خودم هستم، دیگه برای یه لقمه نون لازم نیست ترس و لرز داشته باشم و از صبح تا شب حرف بشنوم و این خیلی برای من خوب بود .با رضا مشغول جمع کردن وسیله هامون شدیم ، جهازم خیلی زیاد بود و دیگه جونی توی تنم نبود برای کار کردن و راه رفتن، ولی دوست داشتم هر چه سریع تر بریم، آخرین بشقابه بلور رو توی کارتون گذاشتم و از جام بلند شدم و به رضا نگاه کردم که داشت کارتون ها رو از توی اتاق می برد توی ایوون.دیروز با هم رفتیم خونه رو شستیم، رضا کلافه اومد تو و پشت سرش هم فرشته عصبی اومد و وایساد داد و بیداد کردن سر رضا، - کجا داری میری؟خیلی خوشحال بودم که برادرم داره زن میگیره. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اردشیر با نگاهش ادیتم میکرد و نمیتونستم تو صورتش خیره بشم‌.حس متفاوتی بود که ناخواسته در من جریان پیدا کرده بود اردشیر ارام‌ گفت اونا عادت دارن به بی مادری _ هیچ دحتری عادت نمیکنه فقط تحمل میکنه .خاتون سرفه ای کرد و شونه های ظریفش تکون خورد و گفت اردشیر من زیاد فرصت ندارم‌ بزار وصیت کنم اردشیر چشم هاشو بست و باز کرد و گفت شب بچه هاتو خبر میکنم در حضور اونا وصیت کن‌ به روی چشم هام .خاله میلرزید و گفت خاتون این حرفهارو بزنی میزارم میرم‌ باید خوب بشی مگه دست خودته خاتون درد داشت و گفت کاش دست خودم بود برای اردشیر و خاله چای اوردن اردشیر به پشتی ابری تکیه کرد و گفت اسم فرهاد رو دارن رو یه خیابون تو سمت میدون میزارن خواستن لوح و یادبودش رو تحویل شماها بدن .خاتون به من نگاه کرد و گفت دیشب خوابشو دیدم نگران بود و فقط به نازخاتون نگاه میکرد خاله اهی کشید و گفت حرفهای خوب بزنید نازی بلند شو بگو یه کاسه از اون تخمه هاتون بیاره خاتون خندید و گفت یادته توبا اقامون نمیزاشت تخمه بخوریم ما یواشکی میرفتیم تو انبار با هم از خاطراتشون میگفتن و میخندیدن .خاتون حالش متعجبم میکرد انگار صورتش نورانی شده بود استرس داشتم‌ که مبادا اتفاقی براش بیوفته .شام‌خوردیم و هنوز از اقام خبری نبود ده بار براش خبر فرستاده بودیم‌ خاتون اونشب با ما شام خورد و مدتها بود چیزی نمیتونست بخوره .بهش خیره بودم که چطور پلو رو با دست میخورد انگار شفا گرفته بود .بالاخره سفره رو جمع میکردن که سر و کله اقام و زنش پیدا شد خاتون لباس مرتب پوشید چشم هاشو سرمه کشیده بود و نشسته بود زنعمو خیلی دلش گرفته بود و خیلی خاتون رو دوست داشت خاتون به من اشاره کرد کنارش بنشینم و اون سمتش اردشیر بود زن بابام نگاهم کرد وگفت لاغر تر شدی تو هم که روز به روز پس رفت میکنی اقام گفت چرا گفتی بیایم!؟‌اردشیر طوری به اقام نگاه کرد که ادامه حرفشو قورت داد و گفت منظوری نداشتم پسر خاله خاله توبا با اخم گفت ارباب بگو بهتره دیگه جرئت نکردن حرفی بزنن و خاتون گفت همه هستین از غروبی دارم اقام و مادرمو میبینم انگار تو همین عمارتن.شوهر خدابیامرزم که زود رفت .این خونه مال این دوتا پسر و من حقی ندارم تنها دارایی من یکم زمین و طلاست که مال نازخاتون پوزخند اقام رو هیچ وقت فراموش نمیکنم و خاتون ارامه داد از اردشیر خان میخوام همه رو مساوی تقسیم کنه و مشکلی پیش نیاد .خاتون به اردشیر چشم دوخت و گفت بعد من بعد مراسم من نازخاتون امانت دست تو نزار اینجا بمونه ببرش فکر کن نا موس خودته رو چشم هات نگهش دار .با حرفش همه متعحب پچ‌پچ کردن و خاله توبا گفت خاتون چی میگی اون دختر رو کجا ببره ؟‌ولی خاتون ادامه داد به شرافتت به مردونگیت قسمت میدم تو فقط اقا بالاسرش باش .اقام عصبی شده بود و گفت من پدرشم خاتون میدونم چیکار کنم نمیرارم اینجا بمونه شوهرش میدم‌ الانم اگه صبر کردم چون داره نوکری تو رو میکنه و پول الکی و مفت به پرستار ندیم .خاتون از ارشیر چشم برنمیداشت و گفت پدر نازخاتون نامزد مادرش اون مرد رو پیدا کن من با به ندونم کاری و یه شیطنت پر از کناه مادر نازی رو اوردم اینجا فکر میکردم پسرم لیاقتشو داره .اون زن از محرم خودش باردار بود پدر نازخاتون رو پیدا کن برای من حلالیت بگیر اون مرد یه عمر با تصور خیانت نامزدش زندگی کرده .خاتون همه چی رو تعریف کرد و اشک هاش صورتشو پر کرده بود خاتون نمیتونست دیگه ادامه بده و شوک همه رو در برگرفته بود اقام مثل دیوونه ها میخندید و باورش نمیشد .زنعمو و عمو بهم خیره بودن و خاتون از سالهای قبلش حرف میزد پرده از رازی برداشت که من خبر داشتم اردشیر به من خیره بود و تو صورتش دلسوزی بود که میدیدم .خاتون دستمو فشرد و گفت حلالم کن دختر ولی عجل مهلت نداد خاتون چشم هاش بی سو شد و روی دست هام افتاد.چه روزهای بدی بود هنوز به نبودن فرهاد عادت نداشتم که خاتون هم رفت بین دستهام جون داد زنعمو گریه میکرد و عمو جلوی دهنشو گرفته بود خاتون برای همیشه رفت و من دیگه تو اون دنیا کسی رو نداشتم گریه میکردم‌ ناله میکردم ولی واقعی بود .لباس مشکی تو تنهامون دوباره رنگ‌ تازگی گرفته بود خاتون رو خاله توبا روی تشک خوابوند و با گریه گفت خواهرم چی کشیدی خدایا چه رازی رو تو دلش نگه داشته چی کشیده.نامادریم جلو اومد و گفت تو دختر صمد نیستی ؟‌همه گنگ‌بودن و گفتم نه نیستم‌. _ میدونستی ؟‌ _ بله میدونستم‌ درست روز عروسیم خاتون بهم گفت اردشیر دستشو جلو اوردتا روی خاتون رو بکشه که دستش به من خورد .هر دو گرمای عجیبی رو حس کردیم و خودشو عقب کشید و گفت یکی رو بفرستین اشپز عمارت رو بیاره خاله برای من عزیز بوده خاله توبا با گریه گفت خواهرم برای همه عزیز بوده به همون سادگی خاتونم رفت . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوسوم حتماً دایی هم می دانست. می دانست و از من باز خواست م
سینا ظهر به خانه آمد. گفت که با چند تا از دوستانش هماهنگ کرده تا کمکمان کنند.بعدناهار به همراه سینا و نغمه به آپارتمان برگشتم.دوستان سینا زودتر از ما جلوی خانه منتظرمان بودند. از اینکه باعث زحمت این همه آدم شده بودم، خجالت  می کشیدم ولی سینا به من اطمینان داد که هیچ زحمتی نیست و دوست و فامیل در چنین وقت های به درد هم می خورند. گفت که روزی هم می رسد که آنها به کمک من احتیاج پیدا می کنند.هر چند بعید می دانستم چنین روزی برسد.  آخر چه کسی به کمک آدمی مثل من که عرضه جمع و جور کردن زندگی خودش را هم نداشت احتیاج پیدا می کرد. مردها خیلی زود لامپ ها را وصل کردند. شیر دستشویی را درست کردند. یخچال و گاز را سر جایش گذاشتند تخت و کمد آذین را به اتاق منتقل کردند و من را از شر تخت خواب دو نفره ای که نمی دانستم باید کجا بگذارم راحت کردند.من و نغمه هم خانه را جا رو کشیدیم و فرشها را پهن کردیم. ظرف ها را شستیم و داخال کابینت چیدیم. دیوارها را تمیز کردیم و شیشه ها ی کثیف و خاک گرفته را پاک کردیم. -  اینا وسایل عزیزن؟خجالت زده به نغمه که داشت گاز سه شعله قدیمی عزیز را تمیز می کرد، نگاه کردم: -  آره. تو زیرزمین خونه ی خاله بود، آرش گفت می تونم بردارم. -  خیلی کهنه ان.صورتم از خجالت سرخ شد. دلش برایم سوخت. -  ناراحت نباش. بعداً خودت کار می کنی خوبش و می خری با به خاطر آوردن این که باید به زوردی سرکار بروم،  دوباره ترس تمام وجودم را پر کرد. گفتم: -  نغمه من خیلی میترسم.بدون این که دست از شستن گاز بردارد گفت: -  از چی می ترسم؟ -  از کار کردن. من تا حالا بیرون از خونه کار نکردم. می ترسم نتونم از پسش بربیام. -  چرا نباید از پسش بربیای؟ مگه می خوای چیکار کنی؟ می خوای یه تلفن جواب بدی و دو تا مریض و صدا کنی. قرار نیست کار شاقی کنی.به نغمه گفته بودم آرش برایم کار پیدا کرده و قرار است به عنوان منشی در یک درمانگاه مشغول به کار شوم. -  می دونم، ولی بازم می ترسم. می ترسم از پسش برنیام.لحظه ای دست از کار برداشت و خیره به من نگاه کرد. انگار تازه متوجه واقعی بودن ترسم شده بود. لبخند دلجویانه ای زد و گفت: -  طبیعی سحر. منم وقتی برای اولین بار می خواستم برم سر کار استرس داشتم. ولی نمی خواد نگران باشی اونقدر  زود عادت می کنی که اصلاً یادت می ره یه وقتی کار نمی کردی. -  آخه تو با من فرق داری. من فکر نمی کنم..اخم کرد. -  چه فرقی؟ -  خب تو همیشه با آدما راحت بودی. من سختمه. همیشه دارم فکر می کنم این کاری که می کنم درسته یا غلطه. همیشه می ترسم اشتباه کنم و بقیه پشت سرم حرف بزنن.اخمش غلیظ تر شد. -  گور بابای بقیه. بذار هر فکری دوست دارن در موردت بکنن. تو کار خودت و بکن. چیکار به بقیه داری؟ -  نمی تونم. برام خیلی سخته.بیرحمانه گفت: -  خب مجبوری؟ مگه چاره ای جز کار کردن هم داری؟ حق با نغمه بود. چاره ای نداشتم. بغضم را خوردم. نغمه اسکاچی که توی دستش بود را روی سطح گاز رها کرد و یک قدم به من نزدیک شد: -  می خوای یه نصیحت بهت بکنم؟سرم را به نشانه آره تکان دادم. در آن لحظه به هر نوع نصیحتی احتیاج داشتم. خندید: -  مهمترین چیز توی محیط کار اعتماد به نفسه. پس حتی اگه اعتماد به نفس نداری اداش و در بیار. نذار کسی بفهمه می ترسی. چون کافیه که بفهمن ترسیدی اون وقته که تا زیر پاهاشون لهت نکنن، ولت نمی کنن. فهمیدی.نفهمیده بودم.  هیچ چیز از حرف هایش نفهمیده بودم ولی لبخند زدم و مطیعانه گفتم: -  باشه. -  خوبه، یه نصیحت دیگه هم برات دارم. هیچ وقت ضعفات و به کسی نشون نده. آدما منتظرن تا نقطه ضعفت و پیدا کنن بعد با همون بیان سراغت.  همیشه خودت و قوی نشون بده حتی وقتی که داری از ضعف می میری. این خیلی مهمه سحر. نه فقط تو محیط کار توی کل زندگیت باید حواست باشه که کسی متوجه ضعف هات نشه.حرف هایش ترسم را بیشتر کرد. دوباره اسکاچ را برداشت و روی گاز کشید. -  حالا چقدر قراره بهت حقوق بدن؟-  نمی دونم تازه شنبه می خوام برم ببینم چی می گن. فقط نمی دونم با آذین چیکار کنم؟ -  خب، باید بذاریش مهد دیگه. -  مهد؟ -  آره، مهد کودک. همه زنای کارمند بچه هاشون و می ذارن مهدکودک. -  من مهد کودک نمی شناسم؟ نغمه گفت: -  من یه مهد کودک خوب سراغ دارم.نزدیک شرکت ماست. همکارم بچه اش و اونجا می ذاره. خیلی هم راضیه. می تونی آذین و ببری اونجا. -  چه خوب، می شه آدرسش و بهم بدی. -  شب به همکارم زنگ می زنم و آدرس و برات می گیرم.قدر شناسانه از نغمه تشکر کردم و به سراغ تمیز کردن یخچال رفتم.غروب بود که سینا و نغمه رفتن. با این که هنوز یک سری از کارهایم مانده بود، ولی خانه رنگ و بوی خانه گرفته بود. از ناهاری که ظهر سینا سفارش داده بود، مقداری گرم کردم و به همراه، آذین خوردیم.  ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوسوم دارم فکر می کنم که چرا روز به زور داره همه چیز نابود
مامان با عصبانیت گفت خب شما ها بفروشین بیاین خونه ی ما خدا برای شما هم بزرگه قدم شما هم روی چشم من ولی یک کلام در مورد فروش این خونه حرف بزنین دیگه فامیلی مون بهم می خوره ای بابا چه توقع ها از من دارین زن عمو با لحن خیلی بدی در حالیکه دهنش رو کج و کوله می کرد گفت نه بابا ؟ من بیام زیر دست تو زندگی کنم که چی بشه؟کار شوهر تو بوده هرخرابکاری هم کرده خودش کرده به ما چه.مامان از جاش بلند شد و گفت : ببین حشمت این حرف رو نزن که همه بهت می خندن حسین سی سال کار کرد تا حالا همچین چیزا ندیده بودیم یک طلبکار در خونه ی منو بزنه اصلا من نمی فهمیدم کی میره و کی میاد و چیکار می کنه خودتون هم خوب می دونین که این کثافت کاری کار حسن آقاست خودشم باید تاوان بده به منم مربوط نیست پنبه ی فروش این خونه رو هم از گوش تون بکشین بیرون من همینقدر که این سه تا بچه ی یتیم رو به جایی برسونم برین خدا رو شکر کنین الان من باید مدعی شما باشم که چرا کارای به اون خوبی پر در آمدی رو زدین خراب کردین اومدین نشستین منت می زارین که کار کردین مفت چنگ تون که خوردین و پوشیدین و خوش گذروندین زن عمو داد زد , ای بابا یک چیزی هم بدهکار شدیم خانجون با تندی گفت اینا همش زیر سر توست حشمت من که می دونم این فتنه ها مال توست حسن خودش از همه بهتر می دونه که ماجرا چیه اگر طوبی راضی بشه من نمی زارم بچه های حسین آواره ی کوچه و خیابون بشن یا زیر دست تو بیفتن زن عمو شروع کرد به گریه کردن و کولی بازی در آوردن که شما همیشه حسین آقا رو از حسن بیشتر دوست داشتین و همیشه پشت طوبی در اومدین یکبار نخواستین درد دل ما رو بشنوین ؛ حالا من باید برای خسارت کارای حسین آقا خونه ام رو بفروشم ؟ نمی زارم مگه از روی جنازه ی من رد بشین مامان که حرفای خانجون دلشو خنک کرده بود با حرص از اتاق بیرون رفت و زن عمو ادامه داد خانجون تو رو خدا یادتون نیست پشت سر طوبی چی می گفتین حالا چی شده براتون عزیز شده ؟ خانجون گفت : تف به روت بیاد بی حیا اگر یک روز گله ای داشتم دلیلی میشه الان اینا رو بزنی توی سر من ؟دلیل میشه حسن رو وادار کنی بیاد خونه ی برادرشو بفروشه و زن و بچه اش رو آواره کنه ؟ پاشو برو دنبال کارت زن این همه فتنه به پا نکن ؛ منم بهت میگم؛؛ مگه از روی جنازه ی من رد بشین و این خونه رو بفروشین ؛ این خونه مال طوبی و من نیست مال بچه هاشه که جز این چیزی براشون نذاشته زن عمو که خیلی بهش برخورده بود و فهمید اوضاع اصلا به نفع اون نیست ؛ با همون لحن گریه که به خودش گرفته بود بلند شد و گفت : خانجون ما که غریبه نیستیم پریماه که فردا عروس ما میشه خب مثل یک خانواده ی خوب با هم زندگی می کنیم خانجون با تمسخر گفت چیه تا همین چند شب پیش که می گفتی یحیی باید از روی جنازه ی من رد بشه پریماه رو بگیره ؟ چی شد ؟خرت توی گل وامونده متوسل شدی به پریماه ؟ یک شبه شد عروس تو ؟ نه جونم پریماه براش خواستگار پیدا شده و می خواد شوهر کنه منت تو رو هم نمی کشه به موقعش شوهرش میدیم تو نگران اون نباش و این خونه هم فروش نمیره حسن توام یک چیزی بگو برای چی دهنت رو ماست گرفته ؟ حرف بزن و بگو که زیر بار این حرف نمیری ؛برای چی زنت رو انداختی جلو ؟ تو الان باید سر پرست برادر زاده هات باشی زن عمو چادرشو کشید بالا و همینطور که می گفت خدا ازتون نگذره ما رو بیچاره کردین حالا جواب این طلبکارا رو هم خودتون بدین من که می زارم میرم تحمل این بدبختی ها رو ندارم ؛حسن آقا خودش می دونه و این بدبختی ها عمو هم که وارفته بود و حال خوبی نداشت و نمی دونست چی باید بگه دنبالش رفت مامان با رنگ و روی پریده در حالیکه دستش می لرزید اومد توی اتاق و گفت خانجون هیچوقت این کارو شما رو فراموش نمی کنمدست شما درد نکنه به دادم رسیدین می ببینین تو رو خدا ؟ چی دارن به روزمون میارن ؟ من که از پس حشمت بر نمیام.من ساکت نشسته بودم و به اونا نگاه می کردم انگار منتظر بودم و می دونستم کار به همین جا ها کشیده میشه مامان ادامه داد اشتهایی که برامون نذاشتن من میرم شام رو بیارم یادم اومد یک شب گرم تابستون با یحیی و گلرو و دوتا از خواهرای یحیی رفته بودیم سینما در حالیکه فیلم رو برای هم تعریف می کردیم و می خندیدم وارد خونه شدیم آقاجونم از سرکار برگشته بود هنوز گرد و غبار کار روی تنش بود و روی پله های ایوون کنار گلدون ها نشسته بود سلام کردیم و با خنده پرسیدم آقاجون چرا اینجا نشستین ؟ گفت نای بلند شدن ندارم حتی به چشمم نمی ببینم برم دست و صورتم رو بشورم.همون شب بعد از شام وقتی توی ایوون دراز کشیده بود رفتم کنارشو و پرسیدم خیلی کارتون سخته ؟گفت نه بابا جان امروز اینطوری بود نگران نشو همینقدر که شما ها و خانواده ی عموت راحت زندگی کنین برای من بسه ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوچهارم مامان با عصبانیت گفت خب شما ها بفروشین بیاین خونه
گفتم خب یکشب هم بیاین همه با هم بریم سینما شما همش کار می کنین یک دستشو گذاشت زیر سرشو نگاهی به من کرد و گفت الان که دارم پادشاهی می کنم من از ده سالگی شروع کردم از پادویی رسیدم به عملگی دقت می کردم و کار یاد می گرفتم هیچکس دلسوز من نبود خودم همه چیز رو بلد شدم اول کاشی کار شدم ولی دیدم گچ کاری هم بلدم و یواش یواش شدم معمار اونقدر تو سری خوردم تا تونستم برای خودم کسی بشم حالا اولشه. به زودی ده تا خونه برای خودم می سازم حالا می ببینی زندگی آدم ها رو خودشون می سازن اگر بدست کسی نگاه کنی کلاهت پس معرکه اس یادت نره که تا جوون و سرحالی آینده ات رو خودت بساز با تلاش و پشتکار خوشی و لذت همیشه هست جوونی رو از دست نده, همچین که پا گذاشتی توی سن دیگه اون نیرو رو نداری که تلاش کنی مامان صدام زد و با تندی گفت پریماه کجایی؟ بخور دیگه نه درس می خونی نه به من کمک می کنی کتاب رو بهانه کردی و از جات تکون نمی خوری گفتم همین جام شما هم دق و دلتون رو سر من خالی نکنین همینطور که داشتیم با اوقاتی تلخ شام می خوریم باز صدای در اومد بهم نگاه کردیم خانجون گفت خدا بخیر کنه نکنه دوباره برگشتن طوبی تو اصلا حرف نزن بزار خودم می دونم چطوری جوابشون رو بدم پریماه تو برو در رو باز کن من که خیلی سختم بود از زیر کرسی بیرون بیام با نارضاتی رفتم این بار یحیی با حالی پریشون پشت در بود و تا منو دید هراسون گفت مامانم چی میگه ؟ گفتم آروم باش چته ؟ از خودش بپرس گفت تو می خوای شوهر کنی ؟ گفتم ای بابا بس کن تو رو خدا شوهر کجا بود ؟ چرا شما ها اینطوری هستین ؟گفت مامانم از راه رسیده به من بد بیراه میگه که احمقم که منتظر تو شدم میگه خواستگار قبول کردی پریماه خواهش می کنم راست بگو نکنه برای فرار از این خونه بخوای دست به کارای احمقانه بزنی ؛ گفتم اول درست بگو مامانت چی بهت گفته ؟ گفت نمی دونم مثل اینکه گفته پریماه عروس من بشه خانجون گفته تو خواستگار داری می خوای زن کس دیگه ای بشی آخه حالا که مامانم راضی شده چرا خانجون همچین حرفی زده گفتم واقعا که تو خیلی ساده ای اینطور که معلومه زن عمو داره با همه ی ما بازی می کنه اولا خودت می دونی که چقدر دوستت دارم مگه دیوونه ام که برم زن کسی بشم دوما که زن عمو قصد داره خونه ی ما رو بفروشه و قرض های عمو رو بده دید خانجون و مامانم راضی نیستن خواست اینطوری دلشون رو بدست بیاره خانجون که هیچی فرید هم فهمید برای چی این حرف رو زده حالا فهمیدی اصلا موافقتی در کار نبوده گفت یعنی چی خونه ی شما رو بفروشن؟ به چه حساب ؟ گفتم یحیی عاقبت ما چی میشه واقعا افتادیم تو گرفتاری گفت نمی دونم عزیزم منم دارم دیوونه میشم کاش همون روز به حرفت گوش داده بودم و هرکاری تو گفتی می کردم ؛ فکر نمی کردم اینطوری بشه ؛حالا می فهمم که همه ی اون امنیت خیال رو از عمو حسین داشتیم اون حتی نذاشت ما بفهمیم که بابای من چقدر بی عرضه اس حتی نمی تونه جلوی مامانم درست حرف بزنه حالا گیرم که مامان گفته باشه خونه ی شما رو بفروشیم آقام چرا به حرفش گوش داده و پاشده اومده مطرح کرده اگر من می دونستم نمیذاشتم حالا تو بگو چیکار کنیم ؟ می خوای با هم فرار کنیم ؟ گفتم الان که نمی تونم تصمیم بگیرم چون خیلی سردمه گفت ولی من وقتی در کنار توام وجودم گرم میشه از این در بیرون میرم احساس می کنم مدت هاست تو رو ندیدم دل تنگت میشم گفتم وای تو از این حرفا هم بلد بودی نمی زدی ؟ چی شده آقا یحیی احساس خطر کردی نکنه ترسیدی واقعا خواستگاری در کار باشه؟خندید و توی نور چراغ سردر حیاط بهم خیره شد و گفت پیوند من و تو توی آسمون بسته شده می دونم که این کارو با من نمی کنی گفتم یحیی الان بگو چشم من چه رنگیه ؟ گفت چی ؟ چشمت ؟ رنگیه دیگه گفتم نه خوب نگاه کن ببین الان چه رنگی داره آبی یا سبز یا خاکستری یکم اومد جلوتر و خم شد و به چشمم نگاه کرد و گفت به نظرم سبزه تو همیشه چشمت آبی نبود ؟ من فکر می کردم آبیه گفتم نه می دونستی رنگ چشمم عوض میشه ؟ توی نور زیاد خاکستریه و شب ها سبز ؟ گفت برووو مگه میشه رنگ چشم عوض بشه ؟ بزار یکبار دیگه ببینم که مامان صدا زد پریماه بیا دیگه چرا دم در وایستادین ؟ یحیی چیکار داره ؟ آقا یحیی بیا تو دم در بده یحیی بلند گفت نه مزاحم نمیشم با پریماه کار داشتم الان میرم و در حالیکه لبخندی به لب داشت گفت پریماه میشه دستت رو بگیرم گفتم وا؟ برای چی ؟ ما که محرم نیستیم گفت دستت رو بده و خودش هر دو دست منو گرفت و گفت بیا همین الان با هم عهد ببندیم که هیچوقت از هم جدا نشیم از لمس دست گرمش قلبم به تپش افتاد و سرا پا شور عشق شدم و گفتم عهد می بندم که ازت جدا نشم ولی بغض کردم و ادامه دادم یحیی انگار توی این دنیا ما هیچ اراده ای نداریم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f