#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_دوم
خوب میشناختمش بچه که بودیم تو کوچه میدیدمش تو بین جمعیت پی من میگشت و ترجیح دادم برگردم خونه مامان نبود و سـ ـوز سرما دستهامو سوزونده بود پوست سفیدم، قرمز شده بود حس تو دستم نبود که درب رو هول بدم صدایی اومد و برگشتم به پشت سرم چرخیدم و همون پسر رو دیدم نفس نفس میزد و گفت پی تو بودم تو کی هستی؟به خونه امون نگاه کرد و گفت اهل این خونه ای ؟قبل از اینکه بتونم حرفی به زبون بیارم مامان درب رو باز کرد با دیدن ما گفت جواهر تو بیرونی ؟با عجله داخل رفتم و گفتم پی تو میگشتم مامان کجا بودی ؟مامان چادرشو از دور کـ ـ ـمرش باز کرد و گفت اینجا چی میخوای صفر ؟صفر من و من کرد و گفت خاله مریم اون دختر شماست ؟مامان به قدم جلوتر رفت و گفت هست که هست مگه خودت نـ ـ ـاموس نداری درب را به روش کـ.. ــوبید و اومد داخل با اخم به من گفت کجا رفته بودی ؟رو بندمو بالا زدم و گفتم چی شد مامان مالک خان اومده بود ؟مامان به طرف داخل رفت و گفت جواهر دیگه بیرون نرواین صفر ادم درستی نیست هرشب یجا م* میوفته برادرهام داشتن صبحانه میخوردن و مامان تخـ ـم مرغ های ابپز شده رو از کتری بیرون ریخت و گفت مالک خان میگفت حتما کسی شبا میره اونجا تا مردمو بتـ ـ ـ. ـرسونه .تخم مرغ رو تو دست گرفتم تا پوست بگیرم و همونطور که از داغیش دست دست میکردم گفتم مامان چرا ما هیچ وقت نمیریم عمارت مالک خان ؟
مامان تو قوری چای خشک ریخت و گفت بریم چیکار کنیم ؟ مگه اونجا مارو راه میدن؟ پس خاله چطور اونجا میمونن؟اون شوهرش نگهبان و دربون عمارته فروزان زنش که شد رفت عمارت برادرم دل درد داشت و دو روز میشد که اینطور بود دور شکـ ـ ـمش چـ ـ ـادر بستیم و زیر کرسی دراز کشید روزهای سختی بود و نه برنج داشتیم نه آرد برای نون پختن تو صندوق اشپزخونه مون یه سبد تخم مرغ های مرغ های همسایه بود و چند تیکه نون خشک بقدری نون ها خشک بود که وقتی میخواستیم بخوریم گلومون رو پـ ـ ـا. ره میکرد تا پایین بره مامان تو اشپزخونه دست دست میکرد و بقدری شرمنده بود که ساعتها بود تو سرما همونجا مونده بود میدونستم چیزی برای پختن نیست و مامان داره داغون میشه.نمیتونست گرسنگی کشیدن بچه هاشو ببینه مادربزرگم اصلا کمکمون نمیکردن و مادرم به تنهایی مرد خونه بود دوتا تخم مرغ از صبح داشتیم دلم گرفته بود و افتاب غروب میکرد و صدای غار و غور شـ ـ ـکـ ـم هامون بلند شده بود هوا تاریک بود که برادرام از بیرون اومدن دست و پاهاشون یخ کرده بود ابگوشت مامان فقط اب بود و یه مشت عدس توش دلم برای بدبختی هاش تیکه تیکه میشد تو رختخواب بودیم و اونشب خبری از صداها نبود انگار سایه کسی رو پشت پنجره دیدم.اول خیال کردم دارم خواب میبینم ولی واقعی بود و بلند شدم تو جا نشستم یه نفر پشت پنجره بود اروم مامان رو صدا زدم ولی سایه ناپدید شد مامان اول روسریشو روی سرش بست و بعد چوبی که همیشه تو خونه بود رو برداشت منم پشت سرش با تـ ـ ـرس راه افتادم.دستهای مامان میلـ ـ ـرزید و اروم وارد حیاط شدیم کسی نبود مامان به همه جا سرک کشید و رو بهم گفت خواب دیدی جواهر من از بس این روزها از خونه خرابه حرف میزنن تو هم تـ ـ ـرسیدی برو بخواب.وارد اتاق شدیم ولی حسی بد و متفاوتی داشتم .درسته خیلی زود خوابم برد ولی مطمئن بودم درست دیدم یکی اون بیرون هست یکی که حواسش به ماست سرما فـ ـرو کـ ـش میکرد و بالاخره ما افتاب و خورشید رو بعد از هفته ها دیدیم یخ هارو اب میکرد و نفس به زمین برمیگشت.مامان و برادرهام هر روز میرفتن از پایین ده اب میاوردن روزگار سختی بود برای مردم ده ما.صدای در زدن حواسمو جمع کرد داشتم اتاق هارو جارو میزدم طبق سفارش مامان جواب ندادم و حتی نپرسیدم کیه یکم که در زد خودش خسته شد و رفت مامان تازه رفته بودن و سر راه قرار بود یه سر برن خونه سیدهاشم و برای برادرم که مدام مریض حال بود دعـ ـا بگیرن صدای پا رو حس کردم انگار یکی تو حیاط بود سرمو بیرون بردم و نگاه کردم ولی کسی نبود زیر لب بسم الله گفتم و برگشتم تو اتاق تا جارو رو بردارم قبل از اینکه بتونم جارو رو بردارم دستی رو روی کـمرم حس کردم ترسیده از جا پـریدم برادرم عادت داشت به تـرسوندن من و همیشه یجوری میومد داخل تا من بتــرسم با عصبانیت گفتم خدا لعنتت کنه رضا اخه اینطوری باید منو بتـ ـ. ـرسونی؟رضا از خنده شـ ـکمش رو چسبید و گفت رنگت پـ ـرید ولی اینبار قشنگ تـ ــ ـرسوندمتا با دسته جارو به پاش زدم و گفتم چرا برگشتی؟!اومدم سطل اب رو بزارم برم پیش مامان رحمت رو برد پیش سید هاشم سری تکون دادم و قبل از اینکه بره دوباره با جارو زــ دمش و گفتم : اخرین بارت باشه رضا با خنده از خونه بیرون رفت رحمت هرشب تب میکرد و برادرم روز به روز لاغـ ـرتر از قبل میشد رفتم داخل اشپزخونه ..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f