این شکلاتا همهجا پیدا میشن ولی انقد که اینا آدمو یاد مشهد میندازن که هیچی نمیندازه؛
حتی زعفرون حق مطلب سوغات مشهد بودنو ادا نمیکنه😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 نهایت خساست
🍃 بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد.
جگرگوشگان خود را حاضر كرد. گفت: ای فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمتهای سفر و حضر كشيدهام و حلق خودرا بـه سرپنجه گرسنگي فشردهام، هرگز از محافظت ان غافل مباشيد و بـه هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.
اگر كسی با شـما سخن گويد كه پدر شـما را در خواب ديدم قليه حلوا ميخواهد، هرگز بـه مكر ان فريب نخوريد كه ان من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.
اگر من خود نيز بـه خواب شـما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه ان را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه ان را شيطان بـه شـما نشان داده باشد، من انچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان بـه خزانه مالك دوزخ سپرد..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_اول
آفتاب دم صبح رو خیلی دوست داشتم همیشه اون موقع مامان برای دوشـ ـ ـیدن شیر گـ ـاوها میرفت و ما باید بیدار میشدیم و ارد خمیر میکردیم پدرم خیلی مردسختگیری بود و خدابیامرز بعد از سالها مریضی سخت مارو تنها گذاشت با پـ ـ ـول کـ ـارگری برادرهای قد و نیم قدم و شیر و ماست و پنیر اون یدونه گـ ـاو زندگیمون رو میگذروندیم .پنج تا برادر و من تنها دختر خونه کاهگلیمون بودم زیبایی من انقدر از بدو تولدم چشم گیر بود که همه اهالی میدونستن یه دختر از جـ ـنس قـ ـ ـرـ ص ماه تو خونه امون هست .اقام همیشه به مادرم سفارش میکرد با روبند من رو بیرون ببره وقتی میرفتیم حموم انقدر دیر میرفتیم که کسی نباشه و من رو نبینه .مادرم میگفت: شبی که تو رو زایمان میکردم خودم دیدم که یه فرشته بالا سرت نشسته و داره نگات میکنه .همه گفتن من خواب الود بودم ولی مطمئنم اون فرشته بود که بالا سرت نشسته بود لبخندی زدم و گفتم چقدر خوبه که اینطور میگین مامان پاشو دراز کرد و گفت یه روزی شوهر میکنی و میری خونه خودت مادر که بشی اونروز میفهمی من چقدر نگرانتم زیبایی صورتت رو اگه کسی ببینه حتما بیهوش میشه برادرهام زیر کرسی خواب بودن و مامان تا جایی که جا داشت ذغـ. ـال زیر کـ ـرسی گذاشته بود صدای وزیدن باد بلند شد مدتها بود اون صدای تـ. ـرـ. سـ ـناک نمیومد و اینبار زودتر از هرشب شروع کرده بود از اون خونه خـ ـرابه ای که یکی میگفت صاحبش خودشو کـ. ـشـ ـته یکی میگفت اونجا جـ. ـن ها زایمان میکنن ولی اون صدای نـ. ـاـ لـ ـه ها وقتی بلند میشد همه از تـ ـ ـرـ س بچه هاشون رو در اغـ ـوش میگرفتن و از تـ ـ ـرس خواب به چشم هاشون نمیومد هرکسی یچیزی میگفت و اونشب دوباره صدا شنیده میشد قشنگ یادمه کسی جرئت رفتن به اون خونه خرابه رو نداشت اونشبم نتونستیم درست بخوابیم و برادرم از تـ ــ ـرس جاشو خـ ـ ـیس کرده بود مادرم تشکشو نه میتونست تو اون سرما بشوره نه خشک کنه و از رو ناچاری رو چراغ گذاشت تا خشک بشه.تو بیرون خونه سر و صدا میومد و مامان چـ. ـادرشو به کـ. ـمرش بست و گفت : بریم حتما باز ملا صمد رفته خـ ـان رو اورده خیلی وقت بود صداها قطع شده بود از لای درب بیرون رو نگاه میکردم همسایه ها بیرون جمع شده بودن کنجکاو بودم روبندمو زدم و بیرون رفتم هرکسی یچیزی میگفت و داشتن با خان صحبت میکردن همه اون ابادی ها برای خان بود و بعد از فوت ارـــ باب همه امـ ـ ـوال و مزارع به پسرش رسیده بود مالک خان اسمشو خیلی شنیده بودم و کنجکاو جلو رفتم دلم میخواست صورتشو ببینم خیلی از ابهت و قد و بالای درشتش تعریف میکردن شنیده بودم میگفتن مثل رستم یه پسری که وقتی دخترها میبیننش از دیدنش سیر نمیشن از بین جمعیت نمیتونستم جلو برم برف روی زمین یخ بسته بود و به سختی جلو میرفتم نفهمیدم چطور پام لـ ـ ـیز خورد و داشتم میوفتادم که روبندم بالا رفته بود و تو صورتم خیره شد یه پسر بود با چشم های رنگی تو صورتم زل زده بود.نفس نفس میزدم و نمیتونستم تکون بخـ ـ ـورم از دیدنم مات مونده بود چشم هاشو درشت تر کرد و گفت: خدایا این واقعیه ؟!این همه زیبایی پشت اون روبند چشم هاشو باز و بسته کرد و دوباره گفت تو پری یا آدمیزاد ؟اجـ. ـنه ای یا انسان ؟هنوز اب دهـ ـنشو قورت نداده بود و با سختی قورت داد سرپا شدم با عجله روبندمو پایین زـ دم و خواستم برم که گفت : تو کی هستی؟!شلوغی باعث شد بتونم از دستش فرار کنم جمعیت کلی شکایت میکردن و جلوی اون خونه خرابه جمع شده بودن پیرزنی موهای سفیدش رو از گوشه روسریش داخل زد و گفت یادمه بچه که بودم ...اینجا یه ز_ ن خودشو و بچه هاشو اتــ. ــ یش زــ د شعله های آتــ. یش سقف خونه رو میسوــ زــ ند و صداشون همه جا رو پر کرده بود اونشب همه گریه میکردن هرچی اب میریختن اتـ ـ ـیش خاموش نمیشد ملاصمد ملای ده بود
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین بابای دنیابه نسیم خنک سپردم بوسه بارونت کنه و به فرشته ها گفتم تا صبح برات لالایی بخونن امیدوارم قلبت آروم باشه و شبی به شیرینی بهترین رویاها داشته باشی
شب خوش
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است
همان روز و دگر هیچ...
🌸صبحتـون قشنگــــــ
💗حـال امروزتون زیبـا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیر قدیما که بی کلاس بودیم...
چقدر یک رنگ تر بودیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نه گفتن رو بگو... - @mer30tv.mp3
4.95M
صبح 26 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_اول آفتاب دم صبح رو خیلی دوست داشتم همیشه اون موقع مامان بر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_دوم
خوب میشناختمش بچه که بودیم تو کوچه میدیدمش تو بین جمعیت پی من میگشت و ترجیح دادم برگردم خونه مامان نبود و سـ ـوز سرما دستهامو سوزونده بود پوست سفیدم، قرمز شده بود حس تو دستم نبود که درب رو هول بدم صدایی اومد و برگشتم به پشت سرم چرخیدم و همون پسر رو دیدم نفس نفس میزد و گفت پی تو بودم تو کی هستی؟به خونه امون نگاه کرد و گفت اهل این خونه ای ؟قبل از اینکه بتونم حرفی به زبون بیارم مامان درب رو باز کرد با دیدن ما گفت جواهر تو بیرونی ؟با عجله داخل رفتم و گفتم پی تو میگشتم مامان کجا بودی ؟مامان چادرشو از دور کـ ـ ـمرش باز کرد و گفت اینجا چی میخوای صفر ؟صفر من و من کرد و گفت خاله مریم اون دختر شماست ؟مامان به قدم جلوتر رفت و گفت هست که هست مگه خودت نـ ـ ـاموس نداری درب را به روش کـ.. ــوبید و اومد داخل با اخم به من گفت کجا رفته بودی ؟رو بندمو بالا زدم و گفتم چی شد مامان مالک خان اومده بود ؟مامان به طرف داخل رفت و گفت جواهر دیگه بیرون نرواین صفر ادم درستی نیست هرشب یجا م* میوفته برادرهام داشتن صبحانه میخوردن و مامان تخـ ـم مرغ های ابپز شده رو از کتری بیرون ریخت و گفت مالک خان میگفت حتما کسی شبا میره اونجا تا مردمو بتـ ـ ـ. ـرسونه .تخم مرغ رو تو دست گرفتم تا پوست بگیرم و همونطور که از داغیش دست دست میکردم گفتم مامان چرا ما هیچ وقت نمیریم عمارت مالک خان ؟
مامان تو قوری چای خشک ریخت و گفت بریم چیکار کنیم ؟ مگه اونجا مارو راه میدن؟ پس خاله چطور اونجا میمونن؟اون شوهرش نگهبان و دربون عمارته فروزان زنش که شد رفت عمارت برادرم دل درد داشت و دو روز میشد که اینطور بود دور شکـ ـ ـمش چـ ـ ـادر بستیم و زیر کرسی دراز کشید روزهای سختی بود و نه برنج داشتیم نه آرد برای نون پختن تو صندوق اشپزخونه مون یه سبد تخم مرغ های مرغ های همسایه بود و چند تیکه نون خشک بقدری نون ها خشک بود که وقتی میخواستیم بخوریم گلومون رو پـ ـ ـا. ره میکرد تا پایین بره مامان تو اشپزخونه دست دست میکرد و بقدری شرمنده بود که ساعتها بود تو سرما همونجا مونده بود میدونستم چیزی برای پختن نیست و مامان داره داغون میشه.نمیتونست گرسنگی کشیدن بچه هاشو ببینه مادربزرگم اصلا کمکمون نمیکردن و مادرم به تنهایی مرد خونه بود دوتا تخم مرغ از صبح داشتیم دلم گرفته بود و افتاب غروب میکرد و صدای غار و غور شـ ـ ـکـ ـم هامون بلند شده بود هوا تاریک بود که برادرام از بیرون اومدن دست و پاهاشون یخ کرده بود ابگوشت مامان فقط اب بود و یه مشت عدس توش دلم برای بدبختی هاش تیکه تیکه میشد تو رختخواب بودیم و اونشب خبری از صداها نبود انگار سایه کسی رو پشت پنجره دیدم.اول خیال کردم دارم خواب میبینم ولی واقعی بود و بلند شدم تو جا نشستم یه نفر پشت پنجره بود اروم مامان رو صدا زدم ولی سایه ناپدید شد مامان اول روسریشو روی سرش بست و بعد چوبی که همیشه تو خونه بود رو برداشت منم پشت سرش با تـ ـ ـرس راه افتادم.دستهای مامان میلـ ـ ـرزید و اروم وارد حیاط شدیم کسی نبود مامان به همه جا سرک کشید و رو بهم گفت خواب دیدی جواهر من از بس این روزها از خونه خرابه حرف میزنن تو هم تـ ـ ـرسیدی برو بخواب.وارد اتاق شدیم ولی حسی بد و متفاوتی داشتم .درسته خیلی زود خوابم برد ولی مطمئن بودم درست دیدم یکی اون بیرون هست یکی که حواسش به ماست سرما فـ ـرو کـ ـش میکرد و بالاخره ما افتاب و خورشید رو بعد از هفته ها دیدیم یخ هارو اب میکرد و نفس به زمین برمیگشت.مامان و برادرهام هر روز میرفتن از پایین ده اب میاوردن روزگار سختی بود برای مردم ده ما.صدای در زدن حواسمو جمع کرد داشتم اتاق هارو جارو میزدم طبق سفارش مامان جواب ندادم و حتی نپرسیدم کیه یکم که در زد خودش خسته شد و رفت مامان تازه رفته بودن و سر راه قرار بود یه سر برن خونه سیدهاشم و برای برادرم که مدام مریض حال بود دعـ ـا بگیرن صدای پا رو حس کردم انگار یکی تو حیاط بود سرمو بیرون بردم و نگاه کردم ولی کسی نبود زیر لب بسم الله گفتم و برگشتم تو اتاق تا جارو رو بردارم قبل از اینکه بتونم جارو رو بردارم دستی رو روی کـمرم حس کردم ترسیده از جا پـریدم برادرم عادت داشت به تـرسوندن من و همیشه یجوری میومد داخل تا من بتــرسم با عصبانیت گفتم خدا لعنتت کنه رضا اخه اینطوری باید منو بتـ ـ. ـرسونی؟رضا از خنده شـ ـکمش رو چسبید و گفت رنگت پـ ـرید ولی اینبار قشنگ تـ ــ ـرسوندمتا با دسته جارو به پاش زدم و گفتم چرا برگشتی؟!اومدم سطل اب رو بزارم برم پیش مامان رحمت رو برد پیش سید هاشم سری تکون دادم و قبل از اینکه بره دوباره با جارو زــ دمش و گفتم : اخرین بارت باشه رضا با خنده از خونه بیرون رفت رحمت هرشب تب میکرد و برادرم روز به روز لاغـ ـرتر از قبل میشد رفتم داخل اشپزخونه ..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#فسنجان
مواد لازم :
✅ گردو ۳۰۰ گرم
✅ رب انار ۲ قاشق غذاخوری
✅ مرغ ۴ تکه
✅ شکر به مقدار لازم
✅ پیاز ۱ عدد متوسط
✅ ادویه به مقدار لازم
✅ آب به مقدار لازم
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_سوم
مامان سفارش کرد یچیزی برای ناهار دست و پا کنم و منم به اشپزخونه نگاه میکردم.صدایی پا دوباره میومد و به خودم گفتم اینبار یه درس حسابی به این پسر میدم.درب اشپزخونه بسته شد و حتی نچرخیدم نگاهش کنم و گفتم ببین اگه یه کـ* مفصل از من نخوردی رضا دستمو مشـ ـت کردم و به طرفش چرخیدم.مشـ ـتم رو هوا موند و اون رضا نبود اون صفر بوداب دهـ ـ ـنمو قـ ـورت دادم تـ ـ ـرـ سیده بودم و عقب عقب رفتم.به دیوار که خـ ـ ـوردم فهمیدم راهی نیست و قوامو جمع کردم و با لـ ـ ـ ـرزشی که تو صدام بود گفتم اینجا چی میخوای ؟ اومد جلوو گفت صورتت خیلی قشنگه انگار خود خـ ـدا نشسته نقاشیت کرده گفتم برو بیرون ولی جلوتر اومد .داد زدم برو گمشو مردک اما اون انگار صدامو نشنید و اومد جلوتر،میخواستم داد بزنم اما از تهه آشپزخونه کسی صدای داد منو نمیشنید.از تهه دلم مادرمو صدا میزدم و اون وقیحانه تر رفتار میکرد.خواست بیادجلو که چشمم به چاقوی اشپزخونه خورد با یه حرکت چاقو رو فرو کردم ،صدای قرچ شکستن استخونش تو گوشم رفت. عقب عقب رفت که پاش خورد به گلیم اشپزخونه و به زمین افتاد.تکون نمیخورد و من فقط نگاهش میکردم.مدت طولانی گذشت دیدم تکونی نمیخوره باترس جلو رفتم.خ* غلیظی کف زمین بود و چشم هاش خیره به سقف مونده بود سرش به سـ.ـ.ـنگی که باهاش گندم میکـ.ـ.ـوبیدیم خـ.ـ.ـورده بود و خ* همه جارو برداشته بود از ترس نمیتونستم نفس بکشم و گریه میکردم من اونو کشـته بودم.جای چنگ هاش روی بازوهام و گلوم کـبود شده بود به جسم بی جـونش خیره بودم و همونطور از تـ.ـ.ـرس میلـرزیدم با صدای درب به خودم اومدم و فقط چـادر رو دور خودم پیچیدم.مامان صدام میزد و جوابی که نشنید گفت کجا رفتی جواهر من اومد داخل اشپزخونه درب چوبی رو که باز کرد با دیدن من و صفری که روی زمین افتاده جیغ کوتاهی کشید و عقب رفت دستهاشو رو دهنش گذاشت و گفت چه خــاکی تو سرم شده ؟اشکهامو پاک کردم و گفتم مامان من نکشتمش خودش افتاد مامان بهم نگاهی کرد و گفت اروم باش اون چیکارت کرد؟ اون اینجا چیکار میکنه ؟
به اغوشش رفتم و گفتم میخواست بی عـ.ـ.ـفتم کنه مامان چشم هاشو بسته بود و گفت خوبه که مرد وگرنه من میکشتمش خوبه که مرد مامان حالش خیلی بدتر از من بود و مدام میگفت خوبه که مرد.درب حیاط باز شد و صدای همسایمون بود عطر نون هاش جلوتر از خودش میومد درب اشپزخونه رو که باز دید داخل اومد با دیدن من و مامان متعجب بهمون خیره شد و گفت چی شده چرا رنگ به رو ندارین ؟مامان از من بیشتر تـرسیده بود و نمیتونست دهن باز کنه زن همسایه قدم از قدم که برداشت پاش به صفر خورد و سرشو پایین انداخت مامان جلوی دهنشو گرفت و گفت
تو رو به ارواح خاک جوونت دهن باز نکن زن همسایه از ترس روی زمین نشست و گفت این صفر پسر ملا؟!مامان با سر گفت اره دیدن صفر و من تو اون وضعیت گویای همه چیز بود.صفر مـرده کف اشپزخونه بود و ما همونجا ایستاده بودیم حال بدی داشتم و اگه سرپا بودم بخاطر مامان بود همسایمون خاله اشرف برام اب اورد و گفت باید به ملا بگیم مامان هـراسان گفت نمیشه اونا دخترمو میکشن حقیقت رو بگو داشت به جواهر دست درازی میکرد دقیق نگاهم کرد و گفت همینطور بوده دیگه ؟تردید داشت و فکر میکرد من صفر رو داخل راه دادم.مامان گفت خدارو شکر نتونست به دخترم دست بزنه.سرش به سنگ خورده دختر من مقصر نیست خاله اشرف رو به من گفت برو تو اتاق و بگو از چیزی خبر نداری نمیتونستیم مخفیش کنیم دلم مثل سیر و سرکه میجـوشید و میدونستم که اتفاقات خوبی در انتظارمون نیست افتاب هنوز وسط اسمون بود که خبرها به گوش ملا رسید صدای داد و چوب و چمـاقی که دستش بود رو هنوز یادمه حمله ور شد داخل و سراغ پسرشو میگرفت کی میتونست اون رو نشون بده و بگه که اون صفر پسرته ملا رو به مامان گفت پسر من رو کی کش*ته ؟تو که پسر بزرگ نداری مرد هم نداری ؟مرد هم نداری ؟کدوم مرد پسر منو کشته ؟مامان جلو رفت جلوی پـ ـاهاش افتاد و گفت ما خبر نداریم ملا پاشو از زیر دست مامان کشید و به طرف پسرش رفت اون تنها پسرش بود و مابقی اولادش دختر بودن یه لات بدرد نخور ملا داد میزد و محکم تو سر خودش میکوبید مردم تجمع کرده بودن مامان رو ناسـزا میگفتن و هزاران وصله بهش میچسبوندن.صداش در نمیومد و برای حمایت از من سکوت کرده بود ملا صفدر خودش بین مردم قاضی بود و مشکلات و اختلافات رو حل میکرد حالا باید برای پسرش حکم صادر میکرد گریه میکرد و پسرشو بلند کرد خ* لـخـته شده بود و از بـ ـوی بدش حیوانات زوزه میکشیدن خاله اشرف رو بهم گفت از پشت پنجره بیا کنار یوقت میبیننت. رضا و رحمت وحشت کرده بودن پشت من ایستاده بودن خواهش های مادرمم کـ ـار ساز نبود و ملا میدونست پسرش چرا مرده
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f