روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است
همان روز و دگر هیچ...
🌸صبحتـون قشنگــــــ
💗حـال امروزتون زیبـا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیر قدیما که بی کلاس بودیم...
چقدر یک رنگ تر بودیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نه گفتن رو بگو... - @mer30tv.mp3
4.95M
صبح 26 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_اول آفتاب دم صبح رو خیلی دوست داشتم همیشه اون موقع مامان بر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_دوم
خوب میشناختمش بچه که بودیم تو کوچه میدیدمش تو بین جمعیت پی من میگشت و ترجیح دادم برگردم خونه مامان نبود و سـ ـوز سرما دستهامو سوزونده بود پوست سفیدم، قرمز شده بود حس تو دستم نبود که درب رو هول بدم صدایی اومد و برگشتم به پشت سرم چرخیدم و همون پسر رو دیدم نفس نفس میزد و گفت پی تو بودم تو کی هستی؟به خونه امون نگاه کرد و گفت اهل این خونه ای ؟قبل از اینکه بتونم حرفی به زبون بیارم مامان درب رو باز کرد با دیدن ما گفت جواهر تو بیرونی ؟با عجله داخل رفتم و گفتم پی تو میگشتم مامان کجا بودی ؟مامان چادرشو از دور کـ ـ ـمرش باز کرد و گفت اینجا چی میخوای صفر ؟صفر من و من کرد و گفت خاله مریم اون دختر شماست ؟مامان به قدم جلوتر رفت و گفت هست که هست مگه خودت نـ ـ ـاموس نداری درب را به روش کـ.. ــوبید و اومد داخل با اخم به من گفت کجا رفته بودی ؟رو بندمو بالا زدم و گفتم چی شد مامان مالک خان اومده بود ؟مامان به طرف داخل رفت و گفت جواهر دیگه بیرون نرواین صفر ادم درستی نیست هرشب یجا م* میوفته برادرهام داشتن صبحانه میخوردن و مامان تخـ ـم مرغ های ابپز شده رو از کتری بیرون ریخت و گفت مالک خان میگفت حتما کسی شبا میره اونجا تا مردمو بتـ ـ ـ. ـرسونه .تخم مرغ رو تو دست گرفتم تا پوست بگیرم و همونطور که از داغیش دست دست میکردم گفتم مامان چرا ما هیچ وقت نمیریم عمارت مالک خان ؟
مامان تو قوری چای خشک ریخت و گفت بریم چیکار کنیم ؟ مگه اونجا مارو راه میدن؟ پس خاله چطور اونجا میمونن؟اون شوهرش نگهبان و دربون عمارته فروزان زنش که شد رفت عمارت برادرم دل درد داشت و دو روز میشد که اینطور بود دور شکـ ـ ـمش چـ ـ ـادر بستیم و زیر کرسی دراز کشید روزهای سختی بود و نه برنج داشتیم نه آرد برای نون پختن تو صندوق اشپزخونه مون یه سبد تخم مرغ های مرغ های همسایه بود و چند تیکه نون خشک بقدری نون ها خشک بود که وقتی میخواستیم بخوریم گلومون رو پـ ـ ـا. ره میکرد تا پایین بره مامان تو اشپزخونه دست دست میکرد و بقدری شرمنده بود که ساعتها بود تو سرما همونجا مونده بود میدونستم چیزی برای پختن نیست و مامان داره داغون میشه.نمیتونست گرسنگی کشیدن بچه هاشو ببینه مادربزرگم اصلا کمکمون نمیکردن و مادرم به تنهایی مرد خونه بود دوتا تخم مرغ از صبح داشتیم دلم گرفته بود و افتاب غروب میکرد و صدای غار و غور شـ ـ ـکـ ـم هامون بلند شده بود هوا تاریک بود که برادرام از بیرون اومدن دست و پاهاشون یخ کرده بود ابگوشت مامان فقط اب بود و یه مشت عدس توش دلم برای بدبختی هاش تیکه تیکه میشد تو رختخواب بودیم و اونشب خبری از صداها نبود انگار سایه کسی رو پشت پنجره دیدم.اول خیال کردم دارم خواب میبینم ولی واقعی بود و بلند شدم تو جا نشستم یه نفر پشت پنجره بود اروم مامان رو صدا زدم ولی سایه ناپدید شد مامان اول روسریشو روی سرش بست و بعد چوبی که همیشه تو خونه بود رو برداشت منم پشت سرش با تـ ـ ـرس راه افتادم.دستهای مامان میلـ ـ ـرزید و اروم وارد حیاط شدیم کسی نبود مامان به همه جا سرک کشید و رو بهم گفت خواب دیدی جواهر من از بس این روزها از خونه خرابه حرف میزنن تو هم تـ ـ ـرسیدی برو بخواب.وارد اتاق شدیم ولی حسی بد و متفاوتی داشتم .درسته خیلی زود خوابم برد ولی مطمئن بودم درست دیدم یکی اون بیرون هست یکی که حواسش به ماست سرما فـ ـرو کـ ـش میکرد و بالاخره ما افتاب و خورشید رو بعد از هفته ها دیدیم یخ هارو اب میکرد و نفس به زمین برمیگشت.مامان و برادرهام هر روز میرفتن از پایین ده اب میاوردن روزگار سختی بود برای مردم ده ما.صدای در زدن حواسمو جمع کرد داشتم اتاق هارو جارو میزدم طبق سفارش مامان جواب ندادم و حتی نپرسیدم کیه یکم که در زد خودش خسته شد و رفت مامان تازه رفته بودن و سر راه قرار بود یه سر برن خونه سیدهاشم و برای برادرم که مدام مریض حال بود دعـ ـا بگیرن صدای پا رو حس کردم انگار یکی تو حیاط بود سرمو بیرون بردم و نگاه کردم ولی کسی نبود زیر لب بسم الله گفتم و برگشتم تو اتاق تا جارو رو بردارم قبل از اینکه بتونم جارو رو بردارم دستی رو روی کـمرم حس کردم ترسیده از جا پـریدم برادرم عادت داشت به تـرسوندن من و همیشه یجوری میومد داخل تا من بتــرسم با عصبانیت گفتم خدا لعنتت کنه رضا اخه اینطوری باید منو بتـ ـ. ـرسونی؟رضا از خنده شـ ـکمش رو چسبید و گفت رنگت پـ ـرید ولی اینبار قشنگ تـ ــ ـرسوندمتا با دسته جارو به پاش زدم و گفتم چرا برگشتی؟!اومدم سطل اب رو بزارم برم پیش مامان رحمت رو برد پیش سید هاشم سری تکون دادم و قبل از اینکه بره دوباره با جارو زــ دمش و گفتم : اخرین بارت باشه رضا با خنده از خونه بیرون رفت رحمت هرشب تب میکرد و برادرم روز به روز لاغـ ـرتر از قبل میشد رفتم داخل اشپزخونه ..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#فسنجان
مواد لازم :
✅ گردو ۳۰۰ گرم
✅ رب انار ۲ قاشق غذاخوری
✅ مرغ ۴ تکه
✅ شکر به مقدار لازم
✅ پیاز ۱ عدد متوسط
✅ ادویه به مقدار لازم
✅ آب به مقدار لازم
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_سوم
مامان سفارش کرد یچیزی برای ناهار دست و پا کنم و منم به اشپزخونه نگاه میکردم.صدایی پا دوباره میومد و به خودم گفتم اینبار یه درس حسابی به این پسر میدم.درب اشپزخونه بسته شد و حتی نچرخیدم نگاهش کنم و گفتم ببین اگه یه کـ* مفصل از من نخوردی رضا دستمو مشـ ـت کردم و به طرفش چرخیدم.مشـ ـتم رو هوا موند و اون رضا نبود اون صفر بوداب دهـ ـ ـنمو قـ ـورت دادم تـ ـ ـرـ سیده بودم و عقب عقب رفتم.به دیوار که خـ ـ ـوردم فهمیدم راهی نیست و قوامو جمع کردم و با لـ ـ ـ ـرزشی که تو صدام بود گفتم اینجا چی میخوای ؟ اومد جلوو گفت صورتت خیلی قشنگه انگار خود خـ ـدا نشسته نقاشیت کرده گفتم برو بیرون ولی جلوتر اومد .داد زدم برو گمشو مردک اما اون انگار صدامو نشنید و اومد جلوتر،میخواستم داد بزنم اما از تهه آشپزخونه کسی صدای داد منو نمیشنید.از تهه دلم مادرمو صدا میزدم و اون وقیحانه تر رفتار میکرد.خواست بیادجلو که چشمم به چاقوی اشپزخونه خورد با یه حرکت چاقو رو فرو کردم ،صدای قرچ شکستن استخونش تو گوشم رفت. عقب عقب رفت که پاش خورد به گلیم اشپزخونه و به زمین افتاد.تکون نمیخورد و من فقط نگاهش میکردم.مدت طولانی گذشت دیدم تکونی نمیخوره باترس جلو رفتم.خ* غلیظی کف زمین بود و چشم هاش خیره به سقف مونده بود سرش به سـ.ـ.ـنگی که باهاش گندم میکـ.ـ.ـوبیدیم خـ.ـ.ـورده بود و خ* همه جارو برداشته بود از ترس نمیتونستم نفس بکشم و گریه میکردم من اونو کشـته بودم.جای چنگ هاش روی بازوهام و گلوم کـبود شده بود به جسم بی جـونش خیره بودم و همونطور از تـ.ـ.ـرس میلـرزیدم با صدای درب به خودم اومدم و فقط چـادر رو دور خودم پیچیدم.مامان صدام میزد و جوابی که نشنید گفت کجا رفتی جواهر من اومد داخل اشپزخونه درب چوبی رو که باز کرد با دیدن من و صفری که روی زمین افتاده جیغ کوتاهی کشید و عقب رفت دستهاشو رو دهنش گذاشت و گفت چه خــاکی تو سرم شده ؟اشکهامو پاک کردم و گفتم مامان من نکشتمش خودش افتاد مامان بهم نگاهی کرد و گفت اروم باش اون چیکارت کرد؟ اون اینجا چیکار میکنه ؟
به اغوشش رفتم و گفتم میخواست بی عـ.ـ.ـفتم کنه مامان چشم هاشو بسته بود و گفت خوبه که مرد وگرنه من میکشتمش خوبه که مرد مامان حالش خیلی بدتر از من بود و مدام میگفت خوبه که مرد.درب حیاط باز شد و صدای همسایمون بود عطر نون هاش جلوتر از خودش میومد درب اشپزخونه رو که باز دید داخل اومد با دیدن من و مامان متعجب بهمون خیره شد و گفت چی شده چرا رنگ به رو ندارین ؟مامان از من بیشتر تـرسیده بود و نمیتونست دهن باز کنه زن همسایه قدم از قدم که برداشت پاش به صفر خورد و سرشو پایین انداخت مامان جلوی دهنشو گرفت و گفت
تو رو به ارواح خاک جوونت دهن باز نکن زن همسایه از ترس روی زمین نشست و گفت این صفر پسر ملا؟!مامان با سر گفت اره دیدن صفر و من تو اون وضعیت گویای همه چیز بود.صفر مـرده کف اشپزخونه بود و ما همونجا ایستاده بودیم حال بدی داشتم و اگه سرپا بودم بخاطر مامان بود همسایمون خاله اشرف برام اب اورد و گفت باید به ملا بگیم مامان هـراسان گفت نمیشه اونا دخترمو میکشن حقیقت رو بگو داشت به جواهر دست درازی میکرد دقیق نگاهم کرد و گفت همینطور بوده دیگه ؟تردید داشت و فکر میکرد من صفر رو داخل راه دادم.مامان گفت خدارو شکر نتونست به دخترم دست بزنه.سرش به سنگ خورده دختر من مقصر نیست خاله اشرف رو به من گفت برو تو اتاق و بگو از چیزی خبر نداری نمیتونستیم مخفیش کنیم دلم مثل سیر و سرکه میجـوشید و میدونستم که اتفاقات خوبی در انتظارمون نیست افتاب هنوز وسط اسمون بود که خبرها به گوش ملا رسید صدای داد و چوب و چمـاقی که دستش بود رو هنوز یادمه حمله ور شد داخل و سراغ پسرشو میگرفت کی میتونست اون رو نشون بده و بگه که اون صفر پسرته ملا رو به مامان گفت پسر من رو کی کش*ته ؟تو که پسر بزرگ نداری مرد هم نداری ؟مرد هم نداری ؟کدوم مرد پسر منو کشته ؟مامان جلو رفت جلوی پـ ـاهاش افتاد و گفت ما خبر نداریم ملا پاشو از زیر دست مامان کشید و به طرف پسرش رفت اون تنها پسرش بود و مابقی اولادش دختر بودن یه لات بدرد نخور ملا داد میزد و محکم تو سر خودش میکوبید مردم تجمع کرده بودن مامان رو ناسـزا میگفتن و هزاران وصله بهش میچسبوندن.صداش در نمیومد و برای حمایت از من سکوت کرده بود ملا صفدر خودش بین مردم قاضی بود و مشکلات و اختلافات رو حل میکرد حالا باید برای پسرش حکم صادر میکرد گریه میکرد و پسرشو بلند کرد خ* لـخـته شده بود و از بـ ـوی بدش حیوانات زوزه میکشیدن خاله اشرف رو بهم گفت از پشت پنجره بیا کنار یوقت میبیننت. رضا و رحمت وحشت کرده بودن پشت من ایستاده بودن خواهش های مادرمم کـ ـار ساز نبود و ملا میدونست پسرش چرا مرده
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهارم
جای چ* تو پشتش همه چیز رو برملا میکرد یهو سرم گیج رفت و نقش زمین شدم.سرم به زمین خورد و پیشونیم خـراش برداشت صداهای داد و بیداد رو میشنیدم و چشم هامو نمیتونستم از هم باز کنم مامان به صورتم میزد و میگفت تو رو خدا بیدار شو چشم هاتو باز کن ترس و ضعف بهم غلبه کرده بوداخرین صدا صدای ملا بود که گفت ق* معلوم شد کیه خیلی گذشته بود که بیدار شدم مامان کنارم زانوهاشو بغل گرفته بود و رو به رو خیره بود چشم هامو باز کردم پیشونیم خیلی درد میکرد بالاش یه شکاف کوچیک برداشته بود دستمو دراز کردم دست مامان رو گرفتم مثل برق گرفته ها از جا پرید و گفت بیدار شدی ؟با سختی تو جا نشستم و گفتم چخبر شد مامان ؟مامان آهی کشید و گفت خدا کنه صبح نشهخدا کنه خورشید بالا نیاد صدا ها باز به گوش میرسیدمامان اشکهاشو پاک کرد و گفت ملا داره انتقام میگیرهاون از پسرش باخبر بوده که به این خونه اومده و میخواسته چیکار کنه تـف به شرافتشون بیاد میخوان تو رو عذاب بدن بزار عذابم بدن ولی تو غصه نخور ببین چشم هات کاسه خ* شده لبشوگزید و گفت میخوان بفرستنت تو اون خونه خرابه.بهشون بگو میخواسته دخترمو بی عفـت کنه مامان روی پاهاش میکوبید و میگفت میخواست دخترمو بی آبرو کنه عروسک منو کسی ندیده نزاشتم کسی از کنارش رد بشه. میدونستم زیباییشو ببینن نمیتونن ازش دست بکشن.صفر خدا ازت نگذره جات تو جهنم و آتیش باشه خاله اشرف سرشو پایین انداخت و گفت میگن جواهر خودش صفر رو اورده خونه بزار بگن بزار گناه کنن مهم آبرومون پیش خداست از بیرون به درب میزدن و ریگ و سنگ بود که به حیاط پـرتاب میشد مادر صفر بود فریاد میزد اون حق داشت جوونش مرده بود مامان منو تو اتاق فرستاد دربشو بست و چادر روی سرش انداخت رضا و رحمت به بیرون سنگ میزدن و میخواستن یجوری از ما حمایت کنن مامان بیرون رفت و گفت تو رو به ارواح همون خاک جوونت به روح پسرت بس کن تو رو خدا بس کنین من دخترمو به یتیمی بزرگ کردم اون پدر نداره به خدا قسم اون پسرتو نکشته دیگه نمیتونستم ببینم و یهو مادر بدبختم رو داخل انـداختن اگه مداخله همسایه ها نبود همون لحظه منم میکشتن.ساعت فرار میکرد و جلوتر و جلوتر میرفت انگار ماه عزا بود نه از کوچه و خیابون صدایی میومد نه از خونه ما.مامان فرصت نکرده بود سر و صورتشو بشوره من از ترس تمام تنم میلرزید هرچی ساعت جلوتر میرفت من بیشتر به مرگم نزدیک میشدم ملا ادم خوبی نبود و قرار گذاشته بود خودش منو ببره داخل اون خونه و ببنده بالاخره وقتش رسید.صدای پاشون میومد ناله های اون خونه هم بلند شد سرمای بدی بود و استخونهای بدن رو میترکوند خاله اشرف هم جرئت نکرد بیاد خونه امون مامان رو محکم چسـبیده بودم و مثل بچگی هام برام لالایی میخوند رضا و حبیب رو مامان فرستاد خونه خاله اشرف و نمیخواست اونا آسیب ببینن جدا از ق* بی آبـرویی هم بهم نسبت داده بودن صداهاشون میومد برای بردن من اومده بودن مامان درب چوبی کوچه رو بسته بود و پشتش چوب گذاشته بود به درب میزدن و انگار زمین لــرزه بود که اونطور همه جا میلرزید درب رو شکستن و اومدن داخل ملا صمد از چشم هاش خ میبـارید ...انگشتشو به طرف من اورد و گفت تو پسر منو کشتی؟ ...تو بــاید امشب بسوزی تا هم اون مصیبت ها اروم بشه هم پسر من مامان منو پشتش مخفی کرد و روبندمو پایین زد و گفت نمیزارم ببـرینش بجاش منو ببرین منو بسوزونین ولی به دخترم رحم کنین ملا اشاره کرد و مردها جلو اومدن از ریر روبند میدیدمشون مادرم به زمین و اسمون چنگ میزد و نمیتونست جلوشون رو بگیره دستم رو محکم چـسبیده بود و ول نمیکرد ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
معلم و شاگرد،حوالی ۱۳۳۹ شمسی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 دافع البلا زینب
🏴 #وفات_حضرت_زینب (س)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهارم جای چ* تو پشتش همه چیز رو برملا میکرد یهو سرم گیج رف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجم
مثل یه عروسک از زمین بلندم کردن و عقب کشیدن مامان نقش زمین شد و فریاد میزد حس میکردم به مرگ نزدیک شدم اخرین باری هست که مامان رو میبینم صداهاش هنوزم تو گوشم هست چطور دا_د میز_د و خواهش میکرد دستهامو بستن و روی زمین انداختن تمام چادر و روبندمو نفتی کردن و ملا بالا سرم ایستاد و گفت امشب مصیبت ها خاموش میشه دستشو رو صورتش گذاشت و گفت شام غریبان صفر.داد زد ببرینش روی تابوت انداختنم و میبردن همه ایستاده بودن و تماشا میکردن مادرم پشت سر تابوت میدوید و التماس همه میکرد صدای ناله ها نزدیکتر و نزدیکتر میشد لرزه ای تو تنم بود که حتی نمیتونستم اروم بگیرم دندون هام بهم میخورد و از ترس سوختن و ترس اون خونه مرگ رو جلوتر میدیدم درب اون خونه خرابه رو باز کردن در صدای جیغ میداد موقع باز شدن منو داخل بردن و روی زمین انداختن همه میترسیدن و با عجله بیرون رفتن نمیتونستم از تابوت جدا بشم به اون بسته شده بودم نفس کشیدن هم اونجا سخت بود صداها انگار کنار گوشم بود و چشم هامو محکم بسته بودم حـرارت رو حس میکردم خونه رو آتیش زدن صداها بدتر و بیشتر میشد صدای اشنایی رو میشنیدم که میخواست خودشو به داخل اتیش بندازه و نمیزاشتن.داد زد ببرینش روی تــابوت انداختنم و میبردن همه ایستاده بودن و تماشا میکردن مادرم پشت سر تابوت میدوید و التماس همه میکرد صدای ناله ها نزدیکتر و نزدیکتر میشد لـرزه ای تو تنم بود که حتی نمیتونستم اروم بگیرم دنـدون هام بهم میخـورد و از تـرس سوختن و تـرس اون خونه مرگ رو جلوتر میدیدم درب اون خونه خرابه رو باز کردن در صدای جیغ میداد موقع باز شدن منو داخل بردن و روی زمین انـ.ـداختن همه میترسیدن و با عجله بیرون رفتن نمیتونستم از تابوت جدا بشم به اون بسته شده بودم نفس کشیدن هم اونجا سخت بود صداها انگار کنار گوشم بود و چشم هامو محکم بسته بودم حـرارت رو حس میکردم خونه رو اتـیش زدن صداها بدتر و بیشتر میشد صدای اشنایی رو میشنیدم که میخواست خودشو به داخل آتیش بندازه و نمیزاشتن.اون مادرم بود دود غلیظو کلـفتی همه جارو برداشته بود نمیتونستم نفس بک.ـشم و قبل سوختن از خفگی میمردم اشهدمو گفته بودم و منتظر بودم شعله ها زبونه میکشید و همه جارو میسو*وند گوشه چادرم شعله گرفت و دیگه حرارت بهم رسیده بود دستی رو دیدم که به طرفم اومد و گره های طناب رو باز میکرد چشم هام درست نمیدید و نمیتونستم ببینم کیه تــرسیدم شاید اجنه بود خواستم فـریاد بزنم ولی زبـونم نمیچرخید آسمون فقط تو بهاره که رعد و برق میزنه و اون شب انگار خشم خدا هم از اون همه گــناه بیدار شده بود رعد و برق میزد و به اندازه یه سیل بارون میبارید رعد و برق به سقف خونه ها میخورد و مردم وحشت زده فرار میکردن اون مرد هیکل درشتی داشت از رو زمین بلندم کرد و از اون خونه بیرون رفت و به دل جنگل زد اتش هایی رو میدیدم که از رعد و برق تو خونه ها بود و مردم فرار میکردن صدای کل کشیدن مادرم میومد اون خونه خرابه سوخت و با خاک یکسان شد خیلی دور شدیم و دیگه ابادی دیده نمیشد مرد نفس زنان منو پایین گذاشت و به درخت تکیه کرد و گفت چرا اونجا بسته بودنت ؟از زیر رو بندم میدیدمش چقدر صورت قشنگی داشت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f