📖کتاب داستانی دام تکفیر
#دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ١٩»
🔷 سرقت به نام غنیمت
🔻 با شنیدن حرف های زانیار حق رو به او دادم و من هم مثل سایرین ساکت شدم. زانیار که فضا را همراه خودش دید، ادامه داد: «این طوری که نمی شود دست روی دست گذاشت، هر کس نظر یا پیشنهادی دارد بگوید تا من پیشنهاد را به ابوسعید منتقل کنم؛ ما باید مشورت کنیم و بهترین تصمیم را بگیریم.»
یکی از بچه ها گفت: من یک کار بی دردسر سراغ دارم، شرکت برادرم بهترین جاست! یک بار در ماشین برادرم یک اسپری فلفل دیدم از آن موقع به بعد کارهایش را زیر نظر گرفتم احساس می کنم که از نیروهای امنیتی ایران باشد.
در ضمن در عکس هایی که از شریک برادرم دیدم متوجه شدم یک سری مهره های آبی برای دفع چشم زخم به گردن اسبش آویزون کرده است، این جاهل به جای توکل به خدا به این مهره های آبی توکل کرده تازه هر دو تارک الصلاه هم هستند و از نظر شرعی آوردن مالشان و ریختن خونشان حلال است، در مدتی که آنجا کار می کردم اطلاعات خوبی از رفت و آمدهای شان دارم، کار از این راحت تر نمی شود.»
🔷 پس از آن زانیار با هیئت شرعی گروه هماهنگ کرد و آنها نیز اجازه ای کار را صادر کردند. زانیا: فردا به آن شرکت حمله می کنیم، این اسلحه ها را هم بین خودتان تقسیم کنید.»
بعد از تمیز کردن اسلحه ها و بستن جیب خشابها و اصطلاح آماده شدن، هر کدام یک قرآن برداشتیم و شروع به قرآن خواندن کردیم. شب نزدیک ساعت دوازده بود که موقع نگهبانی من رسید از خانه آمدم بیرون و بعد از این که جای مناسبی را کنار یکی از درخت ها پیدا کردم مشغول نگهبانی شدم.
بوی آشنایی به مشامم می رسید که ناخداگاه باعث شد بغض گلویم را بگیرد، اسلحه ها را با گازوئیل تمیز کرده بودند، پدرم هم هر وقت که می خواست قالب های بتن را چرب کند از گازوئیل استفاده می کرد و بعضی وقت ها لباس کارش بوی گازوئیل میداد.
تا نزدیک نماز صبح به خانواده ام، خودم و کارهایی که کرده بودم فکر می کردم، هر وقت شکی به سراغم می آمد به خودم می گفتم همه اعمال به نیت ها بستگی دارد پس جای نگرانی نیست!
🔶 بعد از خواندن نماز صبح، زانیار گفت: «امروز من، تو، سامان، اسماعیل و محمد به شرکت می رویم و عملیات را انجام می دهیم. نمی دانم چرا، اما برای اولین باری که وارد گروه شده بودم از دستورات سرپیچی کردم و گفتم که من نمی آیم.
زانیار که از مخالفت من جا خورده بود گفت: «دیشب تا صبح نگهبان بودی و خسته ای بهتر است که نیایی، وریا را به جای تو می برم.»
چند ساعت بعد بچه ها برگشتند و حدود شش میلیون تومان پول نقد، ماشین و یک سری از وسایل شرکت را با خودشان آورده بودند.....
ادامه دارد...
┅┅┅┅❀💠مشکات💠❀┅┅┅┅┄
🚩مشکات کانال و گروه تخصصی رد تفکرات تکفیری. نشر، صدقه جاریه🙏
1️⃣
وات ساپ
2️⃣
وات ساپ
3️⃣
وات ساپ
4️⃣
وات ساپ
5️⃣
کانال ایتا
6️⃣
گروه ایتا
7️⃣
کانال تلگرام
8️⃣
گروه تلگرام