📖کتاب داستانی دام تکفیر
#دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ۱۳»
🔫تروریسم فرجام وهابیت
🔻در جلسات بعدی که داشتیم شاهو گفت: «بچه ها، چند نفر از برادرهای سلفی که از فامیل های نزدیک امام جمعه مریوان بودند ترورشده اند، خانواده اش گفتند که کار حکومت ایران بوده و هر کس بتواند انتقام فامیل شان را بگیرد به او کمک مالی می کنند. چه طوره نزد آنها برویم و کمک بخواهیم و بگوییم که با حکومت می جنگیم وانتقام اقوامشان را می گیریم ، شنیدم خیلی ثروتمند هستند.
👈سامان انجام کار را تصویب کرد و اولین مأموریت من این شد که با چند نفر از بچه ها به طرف مریوان برویم و سعی کنیم خانواده امام جمعه مریوان را برای دادن کمک مالی به گروه راضی کنیم. همراه، امید، شاهو و سامان به طرف مریوان رفتیم. در راه سامان از من خواست که برای صحبت با آنها بروم و ادامه داد: «لازم نیست چیز زیادی بگویی فقط بگو از طرف گروه امدي و هدف گروه را برایشان بگو و کمی در مورد حمله به پادگان روستای فار و میدان دوازده فروردین حرف بزن و بگو ما انتقام فامیل هایشان را از حکومت ایران خواهیم گرفت.
🔷 به مریوان که رسیدیم به هتلی رفتیم که گفته بودند متعلق به خانواده امام جمعه مریوان است و من رفتم داخل هتل و بعد از این که برادر امام جمعه را پیدا کردم حدود یک ساعتی با او حرف زدم و بعد از بی نتیجه ماندن بحث با ناراحتی و عصبانیت از هتل بیرون آمدم.
🔶سامان: «چه شد چرا ناراحتی حتما دست رد به سینه ات زده که ناراحتی، مهم نیست ما می خواستیم سبب خیر برای او باشیم ولی خودش نخواست، ناراحت نباش.»
گفتم از این ناراحت نیستم که کمک نکرد ناراحتم😔😔 که آخر سر به من می گوید مثل کومله ها عمل نکنید که برای گرفتن کمک مالی آمده بودند و بعد از این که من کمک نکردم هتل را به رگبار بستند و چند نفر از مهمان های هتل را زخمی کردند؛ ما را با کومله مقایسه می کند از این ناراحتم.
🔷شاهو: «جاهل است دیگر خودت را ناراحت نکن.» امید: «خوب تعریف کن ببینم چه شد؟»
گفتم هیچی منتظر شد تا من حرف هایم را زدم بعد شروع کرد به نصیحت کردن که این کار شما حرام است و نباید انجام بدهید. تازه فامیل های ما را دولت ترور نکرده، دستگاه زانیاری(گروه های ضد انقلاب) با همکاری کومله این بنده خداها را ترور کرده اند، قاتلین را هم حکومت دستگیر کرده است. برادر امام جمعه می گفت خود امام جمعه با آنها حرف زده و همه چیز را از زبان آنها شنیده است. هیچی، دیگر آب پاکی را روی دستم ریخت.
حرفم تمام نشده بود که شاهو حکم تکفیر را صادر کرد و
گفت: همین که می گوید جهاد حرام است برای کافر بودنش کافی است.😳😳😳
بعد از کلی در به دری کشیدن در مریوان برای پیدا کردن غذای حلال از خوردن غذا منصرف شدیم و گرسنه به طرف سنندج برگشتیم.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/sonnatenabavii
📖کتاب داستانی دام تکفیر
#دام_تکفیر_فصل_اول قسمت «۱۴»
🔫ترور وحدت
🔵بعد از آن جریان چند روزی ازهم بی خبر بودیم تا این که قرار یک جلسه را گذاشتیم و منتظر رسیدن سامان بودیم
مدتی به حرف زدن مشغول بودیم که سامان هم به ما ملحق شد و گفت: «بچه ها ابوسعید گفته که مشکلات مالی گروه فعلا حل شده است! و دستور داده برای عملیات آماده بشویم، و گفته که عملیات را با ترور شروع کنیم، چون هنوز اول کار هستیم انجام ترور راحت تر است، باید چند نفر از کله گنده ها را برای ترور انتخاب کنیم که ان شاء الله بتوانیم ضربه بزرگی به کفار (مسلمانان غیروهابی) بزنیم.»
🔶سامان، من، رزگار و امید را از بقیه جدا کرد و ادامه داد: «من و امید یک نفر را برای این کار انتخاب کردیم و مشغول شناسایی هستیم بعدا شي را هم در جریان می گذاریم فقط شما آماده باشید.»
👈با خودم می گفتم چه درایتی دارند که ماه رمضان را برای جهاد انتخاب کرده اند، در این ماه مبارک ایران ها در بالاترین حد قرار دارد؟ و خدا ما را نصرت می دهد! چند روز بعد که من، سامان، امید و رزگار با هم قرار داشتیم، سامان گفت: «شخصی را که برای ترور انتخاب کردیم ماموستا شیخ الاسلام امام جماعت مسجد سید قطب است، همه چیز را بررسی کرده ایم این شخص نماینده مردم کردستان در مجلس خبرگان و از عوامل حکومت و عضو مجمع تقریب مذاهب هم هست که می خواهد دین جدیدی درست کند، توسل به پیامبر را هم جایز می داند، عامل گوشه گیری اهل سنت شده و از اوایل انقلاب با حکومت ایران بوده است؛ هیئت شرعی گروه فتوای كفر، و ابوسعید هم دستور ترورش را صادر کرده اند.)
😐برای مدتی همه ساکت بودیم، سامان ادامه داد: «انجام این کار با ماست نباید از تیم های دیگر عقب بیافتیم یک فکری برای انجام این کار بکنید، اطلاعات لازم را من و امید داریم اما فعلا از اسلحه مناسب خبری نیست، ببینید می شود به نحوی این کافر را به جهنم فرستاد.» بعد از کلی تبادل نظر رزگار گفت: «من یک شمشیر دارم که آن قدر تیز است که می شود با آن اصلاح کرد، می رویم در صف نماز و همین که ناز را شروع کرد از پشت، سرش را از تنش جدا می کنیم.»
😠گفتم چه می گویی، می خواهی در خانه خدا خونریزی کنی؟ ناسلامتی ما مسلمانیم و نباید حرمت مسجد را بشکنیم.
👍امید و سامان هم حرف من را تأیید کردند و عملیات مدتی به تعویق افتاد. چند روزی که از این جریان گذشت، گروه از طریق سامان یک اسلحه کمری ماکاروف و مقداری فشنگ را برای ترور در اختیار تیم ما قرار داد و همان روز سامان بعد از کمی صحبت کردن در مورد فضیلت و بزرگی این کار و یادآوری اسرار هیئت شرعی و امیر گروه برای انجام این ترور، رو به من کرد و گفت: «فرمانده های گروه دستور داده اند که تو این کار را انجام بدهی.»
برای چند لحظه خشکم زده بود، 😥چیزی برای گفتن به ذهنم نمی رسید، سامان ادامه داد: «خوش به حالت که ثواب این کار قرار است قسمت تو بشود، خدا نصرتت بدهد برادر، امید و رزگار هم کمکت می کنند به بچه ها هم می گویم برایتان دعا کنند. شما هم خودتان را آماده کنید و دعا زیاد بخوانید این کارها کار بشر نیست خدا نصرت می دهد! بعداز ظهر با هم می رویم که ماموستا شیخ الاسلام را به تو نشان بدهم.»
سامان رو به رزگار کرد و گفت: «تو هم با موتور دور و بر مسجد را خوب گشت بزن تا موقع فرار مشکلی پیش نیاید.»
بعد به امید گفت که اخبار داخل مسجد را برای من بیاورد، و به همه یادآوری کرد که تا جایی که امکان دارد کاری نکنیم که کسی فکر کند ما با هم هستیم. غروب که از راه رسید با سامان به طرف مسجد سید قطب رفتیم، در راه سامان گفت: «با مردم افطار می کنیم و مثل آنها نماز می خوانیم، نباید کسی بفهمد که ما وهابی هستیم.»
ادامه دارد....
https://eitaa.com/sonnatenabavii
📖کتاب داستانی دام تکفیر
#دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ١۵»
🔫ترور وحدت
🕌به مسجد که رسیدیم بعد از گرفتن وضو وارد مسجد شدیم و یک گوشه ای نشستیم، سامان اشاره ای به من کرد و پیرمرد هفتاد هشتاد سالهای که در محراب مسجد نشسته بود را به من نشان داد و گفت: «خوب نگاهش کن این همان کسی است که گفتم.»
بعد از خواندن نماز از مسجد که بیرون آمدیم سامان بعد از این که نگاهی به مردم انداخت، گفت: «بیچاره ها نمی دانند پشت سر چه کسی ناز می خوانند.»
🔻گفتم این همان کسی بود که گروه دستور داده ترور کنیم؟ سامان: «بله ان شاءالله چند روز دیگر کار را انجام می دهیم و بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد: «نگران به نظر می آیی، گول ظاهر این افراد را نخور اینقدر دلیل برای کفر ماموستا شیخ الاسلام هست که اگر یک ذره ایمان داشته باشی نه دلت می لرزد و نه دستت، با کشتن این کافر دیگر رنگ جهنم را نمی بینی، رسول خدا(ص) می فرماید: «در قیامت کافر و کسی که او را کشته در یک جا جمع نمی شوند، نترس و به خدا توکل کن. جهاد بر ما واجب شد و آمده ایم جهاد کنیم پس باید بکشیم و کشته بشویم به وسوسه های شیطان گوش نده خداوند می فرماید:
👈 جنگیدن بر شما واجب شد و حال آنکه برایتان ناخوشایند است. و چه بسا که چیزی را دوست ندارید ولی برای شما خیر است. و چه بسا که چیزی را دوست دارید ولی برای شما زیان آور است. خدا میداند و شما نمی دانید.» (بقره 216)
🔫دو سه روز بعد ترورها در سنندج شروع شد. محمد زندسلیمی، اسماعیل و پوریا قاضی، مهدی کامیانی را ترور کردند، یونس عبدی و عرفان احمدی ماموستا برهان عالی امام جماعت مسجد قبای بهاران سنندج را ترور کردند و اسماعیل و زانیار شرفي پور هم قاضی حسن داوطلب که یک روحانی شیعه و قاضی دادگاه خانواده بود را ترور کردند.
اوضاع شهر به شدت امنیتی شده بود. من، امید و رزگار هم دو بار برای ترور ماموستا شیخ الاسلام رفته بودیم اما اطراف ماموستا شلوغ بود و نتوانستیم کاری انجام بدهیم،
😡سامان هر بار بعد از کلی سرزنش کردن می گفت: «خير بوده، فردا دوباره امتحان کنید فقط یادت نرود سرش را هدف بگیری، قاضی کامیانی با این که پنج تا تیر به طرفش شلیک شده هنوز زنده است، این عملیات در این شرایط امنیتی مثل استشهادی (انتحاری) است و ثوابش خیلی بیشتر است،
🔶 خودت را برای خدا خالص کن و به دلت ترس راه نده، مدام هم این آیه را در ذهنت تکرار کن:
فلم تقتلوهم ولكن الله قتلهم وما رميت إذ رميت ولك الله می»
شما آنان را نکشتید بلکه خدا آنان را کشت و تو نبودی که تیر پرتاب کردی بلکه خدا بود که تیر پرتاب کرد.» (انفال 17)
🗓روز ۲۶ شهریور سال ۸۸، امید طبق معمول وارد مسجد شد تا خبر اوضاع مسجد را برای من که در کوچه بالای مسجد منتظر بودم بیاورد، رزگار هم با موتور 🏍در یکی دیگر از کوچه ها منتظر شنیدن صدای تیر بود تا داخل کوچه مسجد بیاید و من را فراری بدهد.
🔰منتظر امید بودم، دستهایم روی قبضه کلت از عرق خیس شده بود و چند دقیقه یک بار پاکش می کردم، نمی دانستم چرا اما دلم❤️ می خواست که باز هم مثل دفعات قبل امید بگوید موقعیت خوب نیست و باید برگردیم....
♻️ادامه دارد.....
┅┅┅┅❀مشکات❀┅┅┅┄
1️⃣ وات ساپ
2️⃣ کانال ایتا
3⃣ کانال تلگرام
📖کتاب داستانی دام تکفیر
#دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ١٧»
🇮🇷جمهوری اسلامی مقصر است
🔷چند روز بعد که امید را دیدم از جیبش یک اعلامیه بیرون آورد و گفت: «اعلامیه روز ترور ماموستا شیخ الاسلام پخش شده است.»
شروع کردم به خواندن اعلامیه، گروه ادعا کرده بود که حکومت ایران دست به ترور و محاکمه ناعادلانه سران ملی-مذهبی کُرد زده است. (و همه ترور ها رو به جمهوری اسلامی نسبت داده بود) مردم شریف و متعهد کردستان بیایید همه ما با عزت و شرف، به دور از هرگونه تفرقه و تعصب حزبی و فرقه ای دست به دست هم داده... و انتقام خون این شهیدان سرفراز مان را گرفته و این راه را با عزت تمام و بدون ترس در کنار هم ادامه دهیم...
📑خواندن اعلامیه که تمام شد احساس می کردم که چشم هایم کاسه جن شده است، شاید به این خاطر که یکی از دلایل وهابی شدنم، ادعای عداوتی بود که می گفتند با احزاب ضد دین و منحرف دارند؛ اما حالا می دیدم که از تمام این گروه های ضد اسلام و حتی فرقه های اسلامی که وهابیت آنها را تکفیر می کرد، درخواست همکاری کرده بودند، یک جورایی برایم قابل هضم نبود مگر حمایت و درخواست کمک از کفار آن هم با الفاظی مثل: رهبران سیاسی و مذهبی، علمای برجسته، شهید، انوار خداوند و...، کفر نبود؟! پس چرا اعضای گروه چنین حرف هایی را نوشته بودند، شاید ابو سعید از این جریان خبر نداشت و با هزاران شاید دیگر که برای توجیه این کار به ذهنم می آمد.
🔻رو به امید کردم و گفتم این چرت و پرت ها چیست که نوشته اند، این افراد چه ربطی به ما دارند؟ تا دیروز همه کافر بودند و پیروانشان در لیست ترور ما و الآن عزیزان ما شده اند. مگر ترور ماموستا برهان عالی کار ما نبود، اگر کار خوبی بوده چرا واقعیت را ننوشته اند، اگر هم بد بوده چرا انجامش دادیم؟
😌امید بعد از این که لبخندی به معنی این که تو از هیچی خبر نداری زد، گفت: «چرا آتش گرفتی، اینها همه سیاست شرعی است! باید همه را به جان حکومت بیندازیم، باید افکار عمومی را با خودمان هماهنگ کنیم، مردم از آن چیزی که ما خبر داریم خبر ندارند اگه مردم بفهمند ما ماموستا برهان عالی و ماموستا شیخ الاسلام را ترور کردیم می گویند این ها هم مثل کومله ها هستند، این کارها به من و تو که سربازیم ربطی ندارد، ابوسعید و هئیت شرعی تصمیم می گیرند که کارشان را بلدند.»
🗣با شنیدن این حرفها حق را به امید دادم و به یاد حرفی از ابوبکر افتادم که گفته بود: «باید کاری کنیم هر کسی که در خانه پدرش مرد، مردم فکر کنند مقصر حکومت ایران بوده است، باید شیعه و سنی را به جان هم بیندازیم» و این بیانیه مصداق بارز گفته های ابو بکر بود.
ادامه دارد... .
┅┅┅┅❀مشکات❀┅┅┅┅┄
🚩مشکات کانال و گروه تخصصی رد تفکرات تکفیری. نشر صدقه جاریه🙏
1️⃣ واتساپ
2⃣ ایتا
3⃣ تلگرام
📖کتاب داستانی دام تکفیر
#دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ١٨»
⛓ اسیر شدن برخی از اعضای گروه
☎️ دو سه روز بعد امید با من تماس گرفت و گفت فردا ساعت ۱۰ برای یک مطلب مهم بروم جای همیشگی. به محل قرار که رسیدم امید همراه پوریا یک ماشین گرفته بودند، سوار ماشین شدم.
مدتی بعد که از ماشین پیاده شدیم امید نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «بچه ها آن بالا در یک خانه باغ منتظر هستند.
گفتم اتفاقی افتاده؟ امید: «بله برویم بالا خودت می فهمی.»
😔 از چهره بچه ها معلوم بود که اتفاق بدی افتاده همه ناراحت و غمگین گوشه ای نشسته بودند. دو سه نفری غریبه بودند؛ اما بقیه را می شناختم از سامان پرسیدم چه شده چرا زانوی غم بغل کردید؟
سامان با بغض گفت: «خانه فرمانده های گروه را در شریف آباد زده اند و همه بچه ها یا اسیر شده اند یا شهید، فرهاد هم شهید شده است.»
☹️با این که بغض گلوی من را هم گرفته بود اما دستم را روی شانه های سامان گذاشتم و گفتم این راهی است که خودمان انتخاب کردیم، خدا
شهادت را از او قبول کند حالا بگو ببینم چطور شده که خانه لو رفته است؟
👈یکی از بچه ها به اسم زانیار که اولین بار بود میدیدمش بلند شد و بعد از یکی دو کلمه عربی گفتن و دعای خیر برای شهدا و أسرا ادامه داد:
چند تا از خانه های تیمی گروه لو رفته و تعدادی از برادرهایمان شهید و تعدادی هم اسیر شده اند، افرادی هم مثل رزگار از جهاد فرار کردند.
⚠️ هر چه پول و مهمات هم داشتیم در این خانه ها بوده است و فعلا به جز چند قبضه کلاشینکف و دو تا کمری و پول های در جیبتان و این خانه باغ که هر لحظه ممکن است لو برود چیز دیگری نداریم.»
شاهو عبداللهی گریه کنان پرسید: «ابوسعید چه او حالش خوب است؟»
زانیار: «الحمدلله هم جایش امن است و هم حالش خوب است، من با او ارتباط دارم دستور داده که زیاد اینجا نمانیم و به فکر دست و پا کردن پول و امکانات برای احیای گروه باشیم.»
به سختی جلوی خودم را می گرفتم تا در این فضا که شبیه مجلس ختم بود نمک روی زخم نپاشم اما نشد و بعد از کلی بحث کردن به زانیار گفتم ابوسعید کجاست چرا خودش نمی آید تا فکری کنیم؟
⁉️ به نظر شما با این افراد و این امکانات و روحیه می شود یک محله را هم گرفت چه برسد به سنندج؟!!!
😶سکوت فضای اتاق را گرفته بود و جز هق هق های گاه و بیگاه، صدایی به گوش نمی رسید. زانیار رو به من کرد و گفت: «برادر به خدا قسم من خودم از خانواده ابوبکر شنیدم که ابوبکر را در بیمارستان دیده اند که دست و پایش را قطع کرده بودند.
خانواده ابوذر هم گفتند که ابوذر را در آب جوش، جوشاندند😳 ما کشته دادیم و اسير، خدا میداند این جلادهای حکومت روزی چند بار به اسیرانمان تجاوز می کند😳 الان وقت گله کردن نیست باید راهی را که آمدیم ادامه بدهیم و نگذاریم این شعله مبارک خاموش شود.....
♻️ ادامه دارد.....
┅┅┅┅❀مشکات❀┅┅┅┅┄
🚩مشکات کانال و گروه تخصصی رد تفکرات تکفیری. نشر صدقه جاریه🙏
1️⃣ وات ساپ
2⃣ کانال ایتا
3⃣ کانال تلگرام
📖کتاب داستانی دام تکفیر
#دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ١٩»
🔷 سرقت به نام غنیمت
🔻 با شنیدن حرف های زانیار حق رو به او دادم و من هم مثل سایرین ساکت شدم. زانیار که فضا را همراه خودش دید، ادامه داد: «این طوری که نمی شود دست روی دست گذاشت، هر کس نظر یا پیشنهادی دارد بگوید تا من پیشنهاد را به ابوسعید منتقل کنم؛ ما باید مشورت کنیم و بهترین تصمیم را بگیریم.»
یکی از بچه ها گفت: من یک کار بی دردسر سراغ دارم، شرکت برادرم بهترین جاست! یک بار در ماشین برادرم یک اسپری فلفل دیدم از آن موقع به بعد کارهایش را زیر نظر گرفتم احساس می کنم که از نیروهای امنیتی ایران باشد.
در ضمن در عکس هایی که از شریک برادرم دیدم متوجه شدم یک سری مهره های آبی برای دفع چشم زخم به گردن اسبش آویزون کرده است، این جاهل به جای توکل به خدا به این مهره های آبی توکل کرده تازه هر دو تارک الصلاه هم هستند و از نظر شرعی آوردن مالشان و ریختن خونشان حلال است، در مدتی که آنجا کار می کردم اطلاعات خوبی از رفت و آمدهای شان دارم، کار از این راحت تر نمی شود.»
🔷 پس از آن زانیار با هیئت شرعی گروه هماهنگ کرد و آنها نیز اجازه ای کار را صادر کردند. زانیا: فردا به آن شرکت حمله می کنیم، این اسلحه ها را هم بین خودتان تقسیم کنید.»
بعد از تمیز کردن اسلحه ها و بستن جیب خشابها و اصطلاح آماده شدن، هر کدام یک قرآن برداشتیم و شروع به قرآن خواندن کردیم. شب نزدیک ساعت دوازده بود که موقع نگهبانی من رسید از خانه آمدم بیرون و بعد از این که جای مناسبی را کنار یکی از درخت ها پیدا کردم مشغول نگهبانی شدم.
بوی آشنایی به مشامم می رسید که ناخداگاه باعث شد بغض گلویم را بگیرد، اسلحه ها را با گازوئیل تمیز کرده بودند، پدرم هم هر وقت که می خواست قالب های بتن را چرب کند از گازوئیل استفاده می کرد و بعضی وقت ها لباس کارش بوی گازوئیل میداد.
تا نزدیک نماز صبح به خانواده ام، خودم و کارهایی که کرده بودم فکر می کردم، هر وقت شکی به سراغم می آمد به خودم می گفتم همه اعمال به نیت ها بستگی دارد پس جای نگرانی نیست!
🔶 بعد از خواندن نماز صبح، زانیار گفت: «امروز من، تو، سامان، اسماعیل و محمد به شرکت می رویم و عملیات را انجام می دهیم. نمی دانم چرا، اما برای اولین باری که وارد گروه شده بودم از دستورات سرپیچی کردم و گفتم که من نمی آیم.
زانیار که از مخالفت من جا خورده بود گفت: «دیشب تا صبح نگهبان بودی و خسته ای بهتر است که نیایی، وریا را به جای تو می برم.»
چند ساعت بعد بچه ها برگشتند و حدود شش میلیون تومان پول نقد، ماشین و یک سری از وسایل شرکت را با خودشان آورده بودند.....
ادامه دارد...
┅┅┅┅❀💠مشکات💠❀┅┅┅┅┄
🚩مشکات کانال و گروه تخصصی رد تفکرات تکفیری. نشر، صدقه جاریه🙏
1️⃣وات ساپ
2️⃣ وات ساپ
3️⃣ وات ساپ
4️⃣ وات ساپ
5️⃣ کانال ایتا
6️⃣ گروه ایتا
7️⃣ کانال تلگرام
8️⃣ گروه تلگرام
📖کتاب داستانی دام تکفیر
#دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ٢٠»
سرقت به نام غنیمت
🔷بخاطر وضعیت بی پولی اکثر روزها روزه بودیم به سختی می توانستیم برای افطار چیزی گیر بیاوریم. با خوردن آب سر شکم زبان بسته مان را کلاه می گذاشتیم. آنقدر آب می خوردیم که معده مان به غلط کردن می افتاد و با زبان بی زبانی می گفت که دیگر گرسنه نیست. تا این که یک شب اسماعیل به زانیار گفت: «این طوری نمی شود باید کاری کرد، بچه ها دارند از گرسنگی می میرند.»
زانیار: «عقل من که به جایی قد نمی دهد، وضعیت ابوسعید هم از ما بهتر نیست.»
🔻اسماعيل: «باید یک کار بزرگ انجام بدهیم که دیگر نیازی به پول نداشته باشیم، حرفم را گوش کنید، سرقت از یک بانک یا یک طلافروشی هزینه مالی گروه را برای مدت زیادی تأمین می کند، تا زمانی که با یکی از شیخهای عرب ارتباط برقرار کنیم و هزینه های مورد نیاز را از آنها دریافت کنیم!، به ابوسعید بگو که اجازه بدهد به یکی از طلافروشی های شهر که نهادهای کفر مثل صلیب، تندیس اهورامزدا، پلاک های طلایی که روی آنها توسل نوشته شده و ... را خرید و فروش می کنند حمله کنیم.»
👌زانیار: «باشد من به ابوسعید خبر می دهم.»
چند ساعتی طول نکشید که زانیار برگشت و گفت: «ابوسعید گفته است اجازه این کار را در سنندج نمی دهد؛ چون شنیده چند تا از وهابی ها در شهر سنندج طلافروشی دارند، ما نباید به مسلمان صدمه بزنیم. و چون این طلافروش ها را نمی شناسیم بهتر است به یکی از شهرهای شیعه نشین برویم که مطمئن هستیم وهابی آنجا نیست و مردمش همه شیعه و کافرند مثلا همدان، آنجا دار الغنيمه است.»
👍👍اسماعیل با خوشحالی گفت: «الحمدلله خدا هیچ وقت کسانی را که دین خدا را یاری می دهند تنها نمی گذارد. ماشین هم که داریم همین فردا به همدان می رویم.
👈از زانیار پرسیدم؛ ما که دیگر هیئت شرعی نداریم که فتوای درست بودن این کار را بدهد، شاید این کار غیر شرعی باشد.
زانیار: «او لا همه این را می دانیم که ابوسعید یک مجاهد وعالم با تقوا است، اگر این کار مشکلی داشت هیچ وقت این دستور را نمیداد. دوما اینها مشرک هستند و خون و مال ناموسشان حلال است.
🔶 انشاء الله فردا صبح تو، اسماعیل، پوریا، محمد و وریا به همدان می روید. در این عملیات اسماعیل امیر و تو هم راننده ای، امشب وسایل مورد نیاز را برایتان تهیه می کنم.»
گفتم من را از این کار معاف کنید، من دیگر در اقداماتی که طرف مقابلان غیر نظامی باشد نیستم، روی من حساب نکنید.
زانیار من را کشید یک گوشه ای و گفت: «این چه حرفی است که می زنی، کافر، کافر است، نظامی و غیر نظامی هم ندارد، تو باید وزنه روحی افراد باشی نه این که مدام ساز مخالف بزنی ما مجاهدیم و خدا با ما است، از چه می ترسی؟»
گفتم از خدا می ترسم زانیار! می ترسم خون بی گناهی ریخته شود و شرمنده خدا بشویم.
زانیار: «بگذار یک حدیث برایت بگویم که دیگر وسوسه های شیطان را گوش نکنی؛ رسول خدا(ص) می فرمایند:
در آخر زمان سپاهی برای نابودی کعبه خواهد رفت که خداوند زمین را باز می کند و تمام آنها در زمین فرو می روند. أم المؤمنين عایشه پرسیدند: شاید انسانهای بی گناه و کاروانها هم با آنها نابود شوند، تکلیف آنها چیست؟ رسول الله (ص) جواب دادند: خداوند آنها را بر اساس نیت هایشان محشور می کند.»
☑️زانیار ادامه داد: «مگر تو شک داری که ایران دارالکفر است؟ » گفتم نه!
زانیار: «خوب پس حكم دار الكفر هم همانی است که شنیدی، یعنی اگر به قول تو بی گناهی هم کشته بشود تو تقصیری نداری خدا او را بر اساس نیتش زنده می کند، اگر کمی بیشتر مطالعه می کردی، یک ذره هم در کشتن این کفار و بلند کردن دین خدا شک نمی کردی. درست است شرایط ما الان خیلی سخت شده؛ اما ما داریم پایه یک حکومت اسلامی را می گذاریم و بیشترین ثواب آن هم برای ما است که آغاز کننده این راه هستیم.
بعد از این حرف ها راهی همدان شدیم.
به همدان که رسیدیم کنار یکی از پارک های ورودی شهر، ماشين را پارک کردم و بقیه اعضای گروه از ماشین پیاده شدند و به داخل شهر رفتند تا طلافروشی مناسبی را برای سرقت پیدا کنند....
ادامه دارد.....
┅┅┅┅❀💠مشکات💠❀┅┅┅┅┄
🚩مشکات کانال و گروه تخصصی رد تفکرات تکفیری
صدقه جاریه؛ لطفا در نشر سهیم باشیم🙏
1️⃣وات ساپ
2️⃣ وات ساپ
3️⃣ وات ساپ
4️⃣ وات ساپ
5️⃣ کانال ایتا
6️⃣ گروه ایتا
7️⃣ کانال تلگرام
8️⃣ گروه تلگرام
📖 کتاب داستانی دام تکفیر🔥
#دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ٢١»
❌🔪 کشتن افراد بی گناه !!!
✍️ بعد از اینکه یک طلا فروشی را در نظر گرفتیم برای سرقت برخی از بچه ها پیشنهاد هایی را برای سرقت مطرح کردند اما همه متفق القول بودیم که با یک ماشین نمی شود این کار را انجام داد.
وريا: «چطوره یک ماشین را در دست بگیریم و یک جایی راننده را پیاده کنیم و ماشین را بیاوریم.»
پوريا: «راست می گوید منتظر چه هستید برویم دنبال یک ماشین خوب بگردیم.
🔰 اسماعیل با پیشنهاد وریا موافقت کرد. من و محمد در ماشینی که قبلا سرقت شده بود نشستیم و سایر بچه ها با معرفی کردن خودشان به عنوان دانشجو، یک پژو ۲۰۶ را به طرف مسیری دربست گرفتند. ما هم پشت سر آنها حرکت کردیم.
🚙 به طرف سنندج رفتند و بعد از رسیدن به قروه به طرف سریش آباد رفتند و از آنجا هم وارد جاده بیجار شدند. من و محمد هم بدون اینکه بدانیم کجا می روند دنبال آنها حرکت می کردیم تا این که گوشه ای ۲۰۶ را متوقف کردند و با تهدید، راننده را کنار کشیدند.
➖ پوریا نشست پشت فرمان و چند صد متری حرکت کردند و بعد با سرعت در یک جاده خاکی پیچیدند. من هم کمی منتظر شدم تا گرد و غبار جاده بخوابد و بعد وارد جاده خاکی شدم.
⛓ وقتی که رسیدم دست و پای راننده را با چسب بسته و یک پارچه سیاه روی سرش کشیده بودند. وریا و پوریا راننده را زیر مشت و لگد گرفته بودند. اسماعیل و شاهو هم نگاه می کردند. با محمد از ماشین پیاده شدیم و جلوی پوریا و وریا را گرفتیم.
⚠️ محمد: «معلوم است چکار می کنید؟» پوريا: «اسیر من است و هر کاری که دلم بخواد با او می کنم.»
🔅 محمد راننده را برد در ماشین و کمی که جو محيط آرام تر شد به اسماعیل گفتم راننده را کجا بگذاریم باید برویم دیر است.
اسماعيل: «آن چوپان را آنجا نمی بینی؟ باید برویم یک جای دیگر رهایش کنیم.»
حرکت کردیم و کمی جلوتر وارد یک جاده خاکی دیگر شدیم. دوباره جر و بحث بالا گرفت. وریا و پوریا اصرار داشتن که راننده رو بکشند و می گفتند که هم ما را دیده و هم عقیده ما را می داند.
✅ رو به اسماعیل کردم و گفتم لازم نیست او را بکشید، من یک بار ماشینم دزیده شده، به این زودی نمی تواند کاری بکند تا بخواهد به خودش بیاید و این کارها را انجام بدهد ما کار طلافروشی را تمام کردیم و ماشین را یک گوشه می گذاریم و می رویم.
رو به اسماعیل کردم و گفتم یک چیزی بگو. اسماعیل رو به من کرد و گفت: راننده را پایین جاده بگذار تا برویم، دارد دیر میشود.»
🏃♂رفتم طرف ماشین و راننده را بردم پایین جاده، همین که چسب دهانش را باز کردم گفت: «تو را به خدا من را نکشید به خدا من هم مسلمانم، داشبورد ماشینم را نگاه کنید آنجا یک جلد قرآن دارم هر چه که می خواهید ببرید، ولی من را نکشید.» خواستم برگردم که چند بار صدایم زد. از ترس این که مبادا اعضای گروه چیزی بگویند، توجهی نکردم.
راننده با گریه داد زد: «مسلمان با تو هستم.» نمی توانستم بی تفاوت باشم با خودم گفتم هرچه بادا باد. برگشتم و به آرامی گفتم؛ نگران نباش نمی گذارم کسی اذیتت کند، کسی هم نمی خواهد تو را بکشد، پاهایت را باز می کنم یک کم دیگر صبر کن ما که رفتیم، عقب عقب بیا تا به جاده برسی فقط همین جا بمان که جاده را گم نکنی.
خواستم برگردم پیش بچه ها که وریا با یک کلاشینکف آمد پایین و گفت: «بچه ها بالا کارت دارند. من اینجا می مانم که فرار نکند برو ببين چه می گویند.»
بالا که رسیدم اسماعیل گفت: «بچه ها اصرار دارند که راننده را بکشند.» توهم که راضی نیستی راننده کشته بشود، این قدر هم دست دست نکن.
اسماعیل نگاهی به من کرد و گفت: «برو به بچه ها بگو بیان بالا که برویم.» پایین رفتم اما راننده را ندیدم کمی جلوتر که رفتم دیدم راننده را در یک جوی آب بزرگ گذاشته اند و اسلحه ها را به سمت او گرفته اند، به طرفشان رفتم تا با گفتن دستور اسماعیل جلویشان را بگیرم اما...
⭕️ صدای شلیک یه تير، بعد صدای یه تیر دیگر و بعد صدای دوتا رگبار کوتاه . گوش هایم را کیپ کرده بود. و سپس تیر خلاصی را به سر راننده شلیک کردند.
دیگر تحمل دیدن آن صحنه ها را نداشتم برگشتم بالا و سوار ماشین شدم و یک سیگار روشن کردم تا شاید کمی آرام شوم
ادامه دارد....
┅┅┅┅❀مشکات❀┅┅┅┅┄
🚩مشکات کانال و گروه تخصصی رد تفکرات تکفیری. نشر، صدقه جاریه🙏
1️⃣ واتساپ
2️⃣ ایتا
3⃣ تلگرام
4⃣ روبیکا
📖کتاب داستانی دام تکفیر
#دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ٢٢»
سرقت از طلا فروشی
🔷بعد از اینکه به سنندج رسیدیم زانیار گفت نقشه تغییر کرده و فقط تو و اسماعیل به همدان بروید، من هم قبول کردم.
به همدان که رسیدیم به طرف محله شیر سنگی که ظاهر محله با کلاسی هم بود رفتیم و بعد از رد کردن چند کوچه، جلوی یک خانه دونبش ایستادیم. اسماعیل کمی اطراف را نگاه کرد و بعد درب خانه را زد، یک پسر تقریبا دوازده سیزده ساله درب را باز کرد.
اسماعيل: «سلام آقا سامان، پدرت خانه هست؟» سامان: «بله بفرماید تو، منتظر شما است.»
وارد خانه شدیم، قسمتی از حال و یکی از اتاق ها را با یک پرده از سایر خانه جدا کرده بودند. وارد اتاق شدیم مشغول باز کردن اسلحه ها از خودمان بودیم که یک مرد میانسال با یک سینی چای وارد اتاق شد و شروع کرد به خوش آمد گویی.
اسماعيل: «این برادر مان اسمش حمزه است از برادرهای مهاجر عراقی.
🔻حمزه از وهابی های عراقی بود که بعد از حمله آمریکا به عراق به ایران آمده بود و در این مدت به صورت غیر قانونی هر چند وقت را در یکی از شهرها گذرانده بود، پنج تا بچه قد و نیم قد هم داشت و حدود دو ماهی بود که با خانواده اش به همدان آمده بودند تا کار شناسایی چندین طلافروشی را برای سرقت انجام بدهند. بعد از خوردن چای از خانه بیرون رفتیم تا حمزه
جاهایی را که انتخاب کرده بود به ما نشان بدهد. نزدیک غروب به خانه برگشتیم و اسماعیل شروع کرد به تحلیل جاهایی که دیده بودیم. خانواده حمزه هم شام مفصلی آماده کرده بودند که برادرهای مجاهد و خسته، شکمی از عزا در بیاورند.
سفره که پهن شد حمزه گفت: «بفرماید برادران تعارف نکنید.»
😳نگاهی به سفره پر از گوشت انداختم و بعد به اسماعیل گفتم مگر مردم همدان همه کافر نیستند؟ این گوشت ها را از کجا آوردید؟ مگر خوردن گوشتی که کافر آن را ذبح کرده باشد حرام نیست؟
اسماعیل نگاهی به حمزه کرد و بعد از کمی سکوت، حمزه گفت: «این گوشت از گوشت های وارداتی برزیل است که مسیحی ها آن را ذبح کرده اند و خوردنش اشکالی ندارد!»😳
گفتم یعنی مردم این شهر از مسیحی ها هم بدتر هستند!؟
اسماعيل: «غذا را کوفت مان نکن این حکم خداست، غذای اهل کتاب برای ما حلال و غذای مشرکین حرام است.
اسماعیل شروع کرد به خوردن،
گفتم من که نمی توانم از این غذا بخورم و بعد رو به پسر حمزه کردم و گفتم عمو جان می شود یک چای شیرین برای من بیاوری؟
ده دقیقه ای که گذشت
🔔🔔صدای زنگ درب خانه آمد
حمزه رو به پسرش کرد و گفت: «باید علی باشد برو درب را باز کن.»
کمی بعد یک مرد میانسال وارد اتاق شد اولین بارم بود که او را می دیدم، حمزه و اسماعیل او را ماموستا علی صدا می زدند، او هم اصطلاحا از برادرهای مهاجر عراقی بود و به على مجاهد مشهور بود. على همين که غذاها را دید احوال پرسی را خلاصه کرد و مشغول خوردن شد، انگار او هم مدت زیادی بود که چنین غذای درست و حسابی ندیده بود. دو سه روزی که گذشت محمد غریبی هم به ما ملحق شد و با آمدن او شمارش معکوس برای سرقت شروع شد.
🔵بعد از چند روز شناسایی، تصمیم بر این شد تا به یکی از طلافروشی هایی که در یکی از محله های همدان بود حمله کنیم. اما چند روز که گذشت تصمیم عوض شد و اسماعیل گفت: «یک طلافروشی دیگر را هم شناسایی کرده که چند مغازه با هدف اصلی فاصله دارد و هم زمان به هر دوتای آنها حمله می کنیم.»
نزدیک غروب ما را به محل برد تا طلافروشی جدید را به ما نشان بدهد. طلافروشی را که به ما نشان داد، دیدم پسر بچه ای ده دوازده ساله که سرش به زور از پشت ویترین معلوم بود تنها در طلافروشی نشسته بود.
اسماعيل: «صاحب طلافروشی هر روز این ساعت از اینجا می رود و این بچه را جای خودش می گذارد، این نصرت خدا است که کار به این راحتی را برایمان آماده کرده است.»
چند روز بعد موقعی که مشغول شناسایی طلا فروشی ها بودیم متوجه شدیم که صاحب طلافروشی برای نماز مغرب به مسجد می رود
ادامه دارد....
┅┅┅┅❀💠مشکات💠❀┅┅┅┅┄
🚩مشکات کانال و گروه تخصصی رد تفکرات تکفیری
صدقه جاریه؛ لطفا در نشر سهیم باشیم🙏
1️⃣وات ساپ
2️⃣ وات ساپ
3️⃣ وات ساپ
4️⃣ وات ساپ
5️⃣ کانال ایتا
6️⃣ گروه ایتا
7️⃣ کانال تلگرام
8️⃣ گروه تلگرام
📖کتاب داستانی دام تکفیر
#دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ٢٣»
💰سرقت از طلا فروشی
✍ و برای همین به اسماعیل گفتم صاحب این طلافروشی برای نماز به مسجد می رود و به خدا توکل کرده که این همه ثروت را با یک بچه تنها می گذارد.
⚠️ اسماعیل اجازه نداد حرفم تمام بشود و گفت: «چه می گویی؟ کدام نماز؟ کدام توكل؟ اینها توكل شان به امام رضا است و نمازشان برای امام حسين آنجایی هم که می رود با آن پارچه نوشته ها، بیشتر شبیه بت خانه است تا مسجد.» ماموستا علی هم حرف های اسماعیل را تأیید کرد و شروع کرد به سخنرانی....
🏠 بعد که به خانه رسیدیم نقشه همدان را آوردیم و شروع کردیم به بررسی نقشه و بحث در مورد چگونگی انجام عملیات. حدود یک هفته که گذشت همه چیز به جز ماشین برای انجام کار آماده بود.
اسماعیل به بچه ها گفت: «نگران ماشین نباشید آوردن ماشین با من، یک راه خوب برای این کار بلدم.»
🔴 همین که اسماعیل این حرف را زد یاد راننده ۲۰۶ افتادم، حدسم درست بود اسماعیل می خواست با همان روش یک ماشین دیگر بیاورد. رو به اسماعیل کردم و گفتم برای آوردن ماشین به من احتياج دارید، من هم با این کار مخالفم.
😡 اسماعيل: «مگر دست خودت است، این یک دستور است نمی توانی تمرد کنی ما به ماشين احتیاج داریم.»
گفتم قرار نیست که برای آوردن ماشین حتما کسی کشته بشود، یک فکر دیگر می کنیم.
اسماعيل: «من به این کارها کار ندارم باید ماشین تهیه کنیم هر جوری هم که باشد برایم مهم نیست تو که برایت مهم است خودت یک فکری برای تهیه ماشین بکن.»
🚙 على: «من چند بار دیده ام که مردم صبح ها ماشین هایشان را بیرون می گذارند تا گرم بشود کسی هم اطرافش نیست می توانیم یکی از آن ماشین ها را بیاوریم.
نظر على تأیید شد و فردا من، علی و اسماعیل رفتیم و این فکر را عملی کردیم و برای آخرین بررسی مسیر فرار، بیرون رفتیم.
👀 چند باری علی را دیده بودم که مشغول چشم چرانی بود اما چون برایم قابل هضم نبود هر بار می گفتم که شاید من اشتباه می کنم اما آن روز علی ول کن ماجرا نبود و شکّم رو تبدیل به يقين کرد.
👋 دیگر نمی توانستم بی تفاوت باشم، زدم روی شانه علی و گفتم خوش میگذرد ماموستا؟! از خدا بترس ناسلامتی برای جهاد آمده ایم!
‼️ على: «جوری حرف میزنی انگار کار حرامی انجام دادم؟ » گفتم چشم چرانی حرام نیست؟ على خندید و گفت: «کجای شرع آمده که نگاه کردن به کنیز حرام باشد!؟»
⁉️ رو به اسماعیل کردم و گفتم این چه می گوید؟ اسماعیل: «کاش این برادرها کمی بیشتر مسائل شرعی را مطالعه می کردن و بعد وارد جهاد می شدند.
حمزه رو به من کرد و گفت: «برادر اینها کافرند و خون و مال و ناموسشان برای ما حلال است.» گفتم استغفر الله حواست هست چه می گویی؟
🗣 اسماعیل شروع کرد به آوردن دلیل برای توجیه کار علی، اما به حدی در فکر رفته بودم که دیگر صدایی جز صدای وجدانم را نمی شنیدم، با خودم می گفتم تمام نعمتهایی که خدا به من داده بود را رها کردم که به
خدا نزدیک بشوم و شرف شهادت و مجاهدت در راه خدا را کسب کنم. خدایا من با این بی ناموسها چکار میکنم؟🙏
اما باز با خودم می گفتم قرار نیست که کار چند نفر عراقی که هوا و هوس کورشان کرده را به حساب همه مجاهدها بگذارم، غافل از این که این جریان بين وهابی ها عادی بود و من بی خبر، نه راه پس داشتم نه راه پیش، نمی دانستم چکار کنم فقط دعا می کردم و می گفتم خدایا خودت میدانی که نه برای پول آمدم نه برای هوس های دنیوی فقط به خاطر تو آمدم تا کار بزرگی برای اسلام انجام بدهم.
❌ ماندن در همدان روز به روز برایم سخت تر می شد، با خودم می گفتم باید بروم دنبال تحقیق و تا زمانی که یقین حاصل نکنم که کارهایم درست است مدتی از گروه جدا بشوم، اما باز به فکر آیاتی می افتادم که در مورد کسانی که جهاد را رها کرده اند نازل شده بود، و با خودم می گفتم کمی دیگر صبر کن اگر این کار تمام بشود دیگر برای ترک جهاد در شرایط سخت، خودت را سرزنش نمی کنی.
🔰 سعی می کردم کمتر با افراد تیم معاشرت کنم و برای همین شب ها بچه های حمزه را که هیچ کدام سواد نداشتند دور خودم جمع می کردم و با کتاب هایی که برایشان تهیه کرده بودم، خواندن و نوشتن به آنها یاد می دادم.
تا این که روز عملیات رسید و قرار شد غروب به طلافروشی ها حمله کنیم.
♻️ ادامه دارد...
┅┅┅┅❀مشکات❀┅┅┅┅┄
🚩مشکات کانال و گروه تخصصی رد تفکرات تکفیری. نشر صدقه جاریه🙏
ایتا: https://eitaa.com/sonnatenabavii
تلگرام: https://t.me/sonnatenabavii
روبیکا: https://rubika.ir/sonnatenabavii
📖کتاب داستانی دام تکفیر
🔥 #دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ٢۴»
💰سرقت از طلا فروشی
🚙 صبح با حمزه به گاراژ رفتیم تا کمی ماشین را تغيير بدهیم. حمزه یک گونی پلاک ماشين آورد و گفت: «بفرما هر کدام را که می خواهی انتخاب کن.
⚠️ پرسیدم: اینها را از کجا آوردید؟ حمزه: «بچه های سنندج، از ماشین های آنجا این پلاکها را کنده اند.» گفتم یعنی به هر ماشینی که رسیده اند پلاکش را آورده اند؟
❗️حمزه خندید و گفت: «نه! از صاحب ماشین اجازه گرفته اند.» بعد ادامه داد: «همه باید به جهاد کمک کنند، چه بخواهند چه نخواهند حتی می توانیم از مسلمان ها هم به زور پول بگیریم چه برسد به مردم سنندج که تا اسلامشان ثابت نشود همان حکم کفار را دارند، برای خداست برای خودمان که نیست، آوردن چند تا پلاک هم به جایی برنمی خورد.»
🌄 هر چه به غروب نزدیک تر می شد بیشتر نگران می شدم. اولین روزی که برای انجام عملیات رفتیم ماشین را در یکی از کوچه ها گذاشتیم و من را فرستادند تا اوضاع را بررسی کنم.
😔 نمی دانم چرا دلم نمی خواست عملیات انجام بشود، شاید به قول اسماعيل خرافاتی شده بودم!! بعد از این که جریان نماز خواندن صاحب طلافروشی بزرگ را برای بچه ها تعریف کردم، شده بودم سوژه خنده بچه ها و می گفتند: برادر ما را باش، مشرکین به خدا را متوکل می داند.
♻️ همین جریان باعث شد تا اسماعیل دستور بدهد که من و او با هم به طلافروشی بزرگ حمله کنیم تا با دیدن نصرت خدا دیگر خرافات را کنار بگذارم. آن روز هر دلیلی که داشت برگشتم پیش بچه ها و گفتم گشت نیروی انتظامی آنجاست نمی شود کاری کرد.
🕌 فردا دوباره به همین منوال برای بررسی محل رفتم که صاحب طلافروشی بزرگ را در حال رفتن به مسجد دیدم و باز برگشتم پیش بچه ها و گفتم شرایط مناسب نیست و منطقه خیلی شلوغ است.
🕖 روز سوم، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود که کم کم آماده شدیم و بعداز این که اسماعیل فرماندهی این عملیات را به خاطر تجربه قبلی به حمزه واگذار کرد به طرف طلافروشیها رفتیم.
🔰 این بار حمزه هم با من آمد و دیگر نمیشد بهانه ای آورد. قرار شد حمزه و محمد غریبی با هم به طلافروشی کوچک حمله کنند و من و اسماعیل هم به طلافروشی بزرگ و علی هم بين دو تیم برای نگهبانی مستقر بشود.
🕹 حمزه با گفتن بسم الله دستور شروع عملیات را داد و خودش و محمد غریبی شیشه ویترین طلافروشی کوچک را شکستند و مشغول بیرون آوردن طلاها شدند، اما من و اسماعیل هر کاری که کردیم نتوانستیم شیشه طلافروشی بزرگ رو بشکنیم.
⭕️ علی هم با کلاشینکف چند باری به شیشه شلیک کرد اما باز هم شیشه ها سالم بودند و از طلافروشی بزرگ که حتی آن بچه کوچک هم دیگر داخلش نبود، یک گرم طلا هم بیرون نیاوردیم.
👥 مردم برای کمک به طلافروشی ها به طرف ما آمدند، من که گوش به زنگ دستور حمزه برای آوردن ماشین بودم با دستور حمزه برای آوردن ماشین رفتم که علی و اسماعیل به شلیک کردن به طرف مردم اقدام کردند. ماشین را که آوردم حمزه و محمد طلاها را داخل جعبه گذاشتند و سوار شدند.
💠 شیشه ویترین دست محمد را بریده بود و به شدت خونریزی می کرد. کمی بعد اسماعیل هم آمد و به دنبال او علی که دست بردار نبود، مدام به طرف مردم تیراندازی می کرد.
🚙 چند متری که حرکت کردم علی هم سوار ماشین شد و از مسیرهایی که قبلا تعیین کرده بودیم به خانه برگشتیم و در راه مدام به این فکر بودم که چرا با این که هم چیز را بررسی کرده بودیم و يقين داشتیم که جنس شیشه هر دو طلا فروشی مثل یکدیگر است، نتوانستیم شیشه طلافروشی را بشکنیم؟! و حتی بعد از این که علی و اسماعیل هم به آن شلیک کردند باز هم شیشه طلا فروشی سالم بود!!
🔰 به خانه که رسیدیم ماشین را به پارکینگ بردم و طلاها را در یک پلاستیک ریختم و به اسماعیل گفتم یه ساک گذاشتم داخل خانه، طلاها را بگذار در آن که همین امشب برگردیم سنندج، من می روم تا ماشین را برای گم و گور کردن آماده کنم. کارم که تمام شد برگشتم به خانه و دیدم...
♻️ ادامه دارد...
┅┅┅┅❀مشکات❀┅┅┅┅┄
🚩مشکات کانال و گروه تخصصی رد تفکرات تکفیری. نشر، صدقه جاریه🙏
ایتا: https://eitaa.com/sonnatenabavii
تلگرام: https://t.me/sonnatenabavii
روبیکا: https://rubika.ir/sonnatenabavii
📖کتاب داستانی دام تکفیر
🔥 #دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ٢۵»
💰 تقسيم غنائم
✍️ کارم که تمام شد برگشتم به خانه و دیدم یک سفره پهن کرده اند و با ترازوی دیجیتالی مشغول تقسیم طلاها هستند.
👥 اسماعیل که من را دید بغلم کرد و گفت: خسته نباشی برادر خدا خیرت بدهد ان شاء الله شهید بشوی. علی رو به من کرد و گفت: «میدانی شوخی تو هم، جدی از آب در آمد؟ از طلافروشی بزرگ یک گرم طلا هم نتوانستیم بیاوریم، ولی خدا را شکر این مقدار هم باز خوب است.»
⁉️ جوابی برای علی نداشتم و رو به اسماعیل کردم و گفتم چکار می کنید این ترازو برای چیست؟
💵 اسماعيل: «تقسیم غنائم می کنیم!» گفتم تقسیم! این طلاها که مال ما نیست تا تقسیمش کنیم طلاها را جمع کنید، من می روم کافی نت به زانیار خبر بدهم.
🎗على مقداری از طلاها را روی ترازو گذاشت و گفت: «این دیگر کیست، روی چه آدم هایی اسم مجاهد می گذارند، این که از هیچی خبر ندارد، تو برو به کارت برس و به این کارها کاری نداشته باش.»
❌ با خودم گفتم این کار دیگر توجیه شدنی نیست و برای همین با عصبانیت طلاها را از علی گرفتم و شروع کردم به جمع کردن شان که اسماعیل جلویم را گرفت و گفت: «این چه کاری است که با برادرت می کنی، ناسلامتی ما مسلمانیم و باید اختلافات مان را با قرآن و حدیث حل کنیم نه با زور.
😠 اسماعیل را هم هل دادم و گفتم من این طلاها را میبرم سنندج پیش ابوسعید خودش هر کاری که خواست با آن بکند.»
اسماعیل: «مگر ابوسعید می تواند کاری جز آنچه که خداوند فرموده با غنائم بکند، اسماعیل ادامه داد: «این طلاها غنیمت است، یک پنجم آن به بیت المال می رسد و بقیه بین کسانی که غنیمت را گرفته اند تقسیم می شود.»
🔪على سرفه ای کرد تا نگاهم به او جلب شود که یکی از اسلحه ها را جوری که اتفاقی به نظر برسد به طرف من گرفته بود و با آن ور می رفت، با دیدن این صحنه کوتاه آمدم و به کافی نت رفتم تا به زانیار خبر بدهـم.
📲 زانیـار بـه حدی از شنیدن این خبر خوشحال شـد کـه بی خیال رمزی نوشتن حرف هایش شـد، قبلا حدس زده بودم که شاید ابوسعید زانیار باشد و این دفعه که با او چت کردم مطمئن شدم (زیرا چت های او شبیه کلمات و نامه هایی بود که از طرف ابوسعید به ما می رساند) و به همین خاطر به نوشتم کی برگردیم جناب ابوسعید!؟
📱زانیـار کـه مـعـلـوم بـود از این حرف خیلـی جـا خـورده، بعد از کمی مکث نوشت: «بهتون خبر میدهـم، در مورد این اسم هم با کس دیگری حرف نزن، فعلا خداحافظ.»
🤦♂️ با فکری آشفته به خانه برگشتم. بچه ها مشغول تماشا کردن مستندی بودند که شبکه پرس تی وی از اعضای دستگیر شده پخش می کرد. نشستم پای مستند و مشغول نگاه کردن شدم.
📺 هر کدام از بچه ها را که نشان می داد زیر آن اسـم و سمت تشکیلاتی اش را هم زیرنویس می کرد؛ «کاوه شریفی(ابوبکر)- مغز متفکر گروه»، «کاوه ویسی(خالد)- رهبر مذهبی گروه»، «بهروز شانظری(آرام)- از فرمانده هان نظامی گروه» و «طالب ملکی(ابوذر)- از فرمانده هان نظامی گروه»...
💯 با دیدن آن مستند دیگر جای هیچ شکی نبود که از اول هم ابوسعیدی وجود نداشته و این شخص مجازی هر بار به کسی تعلق داشته و الان هم کسی نیست جز زانیار!
⛔️ تازه فهمیده بودم که چه دروغهایی در مورد هیئت شرعی و امیرهای گروه تحویلم داده اند، داشتم دیوانه می شدم، از خانه آمدم بیرون و برای زانیار پیغام گذاشتم که می خواهم به سنندج برگردم و کار مهمی با او دارم.
♻️ علی و حمزه هر کدام سهم های خودشان را برداشتند و طی چند روز، یکی یکی همدان را ترک کردند. من و اسماعیل هم بعد از تماس مفصل و خصوصی که با زانیار داشتیم، به سنندج برگشتیم و مستقیم به جایی رفتیم که با زانیار قرار گذاشته بودیم.
✅ پایان فصل اول
┅┅┅┅❀مشکات❀┅┅┅┅┄
🚩مشکات کانال و گروه تخصصی رد تفکرات تکفیری. نشر، صدقه جاریه🙏
ایتا: https://eitaa.com/sonnatenabavii
تلگرام: https://t.me/sonnatenabavii
روبیکا: https://rubika.ir/sonnatenabavii