eitaa logo
مشکات🏴
724 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
384 ویدیو
95 فایل
💢ردّ شبهات، کفریّات و خرافات وهابیان 🔔در اینجا خواهید دانست که وهابیان با اهل سنت هیچ نسبتی ندارند. بلکه خود گرفتار شرک و کفر هستند. 💢گروه:https://eitaa.com/joinchat/233635852C92da00590d تبادل @meshkat113
مشاهده در ایتا
دانلود
💢کتاب داستانی دام تکفیر «قسمت ۱» ❌آغاز یک وهابی❌ 🔸امروز هم طبق روال یک ماه اخیر، ساکنین شهرک برای رسیدگی به مشکلات محله جلسه داشتند و موضوع امروز هم درباره مسجد بود، در مسیر رسیدن به زمین مسجد از کاک جمیل که یکی از اعضای هیئت امنای مسجد بود علت تعطیلی کار مسجد را پرسیدم. کاک جمیل: «مثل همیشه پول اصلی ترین مشکل است، مغازه های قسمت تجاری مسجد را قبل از خود مسجد درست کردیم که با فروش آنها بنای مسجد را بسازیم اما خریدار هر روز یک بهانه ای می آورد، چند نفر از خیرین هم گفته اند اگر پی ساختمان اصلی ریخته شود حاضر هستند کمک کنند اما کو تا پی ریخته شود!» ⏱آن روز بعد از این که یک ساعتی از جلسه گذشته بود بالأخره نوبت حرف زدن به من هم رسید، گفتم به نظر من حالا که خریدار حاضر نیست این مقدار مبلغی را که شما مشخص کرده اید بابت مغازه ها بپردازد و به دنبال فسخ معامله است، همین کار را بکنید و مغازه ها را پس بگیرید، مغازه ها باید تحت اختیار مسجد باشد، فردا پس فردا که مسجد درست شود هزینه دارد، نمی شود که همیشه منتظر کمک های مردمی بود، به نظر من مصالح موردنیاز را به صورت قسطی بخریم، همین که مردم ببینند کار ساخت مسجد شروع شده است آنها هم کمک خواهند کرد. 🧔🏻کاک ملک که فروشنده اصلی مغازه های مسجد است و خریدار هم یکی از نزدیکان او به حساب می آمد، گفت: «این کار امکان ندارد مسجد که شخص نیست تا اگر پولی نداد بشود از آن شکایت کرد به همین دلیل کسی با مسجد اقساطی کار نمی کند.» کاک جمیل: «بله مسجد شخص نیست، برای همین است شخصی که مغازه های مسجد را خریداری کرده است پول مغازه ها رو نمی پردازد چون کسی نیست که از آن شکایت کند.» 🗡جر و بحث سر این قضیه بالا گرفت و برای ختم غائله با کاک احمد که آدم خیری بود و من هم مدتی با کمپرسور در معدنش کار کرده بودم، تماس گرفتم. کاک احمد که جریان را فهمید با خوشحالی قبول کرد و قرار شد که هر مقدار سنگی که لازم داشتیم بدون دریافت پول به مسجد هدیه کند. ⬅️دادن این خبر به حاضرین در جلسه، غائله را ختم کرد. فردای آن روز با آمدن کامیونها، مسجد جان تازه ای گرفت و پخش خبر آغاز ساخت مسجد در شهرک، باعث شد تا عده ای از خیرین مقداری مصالح موردنیاز دیگر را هم به مسجد اهداء کنند. چند روز بعد که از سر کار بر می گشتم سری به مسجد زدم، اما باز هم کار تعطیل شده بود و همه چیز سر جای خودش بود، 😞با حال کلافه به طرف خانه رفتم و در راه برای مقداری خرید سری به سوپرمارکت شهرک که جدیدا پاتوق بچه های شهرک هم شده بود زدم، موقع بیرون آمدن کاک جمیل را دیدم و بعد از کمی گله کردن برای تعطیلی دوباره ساخت و ساز مسجد، کاک جمیل گفت که امشب قراره با هیئت امنای مسجد یک سر بیایند خانه شما تا در همین مورد صحبت کنیم، در همین حین که گرم صحبت بودیم شنیدن کلمه «ماتریالیستی» از عده ای از بچه هایی که باهم مشغول صحبت بودند توجه ام را به خود جلب کرد..... ادامه دارد.... https://eitaa.com/sonnatenabavii
🔵کتاب داستانی دام تکفیر «قسمت ۳» 💢آغاز یک وهابی خالد👱‍♂️: «حرف تو درست است؛ اما به هر کسی که نمی شود گفت عالم، ما باید دنباله رو بزرگان دین و علمای واقعی باشیم نه هر کسی که مردم آن را عالم صدا می زنند.» بعد از آن خالد چند تا سی دی💽 در مورد توحید، نماز، حجاب، موسیقی و... برایم آورد. یک روز برای این که در مورد حرف های خالد تحقیق کنم با یکی از دوستان طلبه ام که یک ماهی می شد اجازه ماموستایی 👳‍♂️ و یا به قول معروف عمامه گذاری گرفته بود، تماس☎️ گرفتم. و قرار گذاشت تا با چند نفر دیگر از هم دوره ای هایش به مناسبت ماموستا شدنشان، برای شام بیرون برویم. شب بعد از صرف شام و کلی گپ زدن، بحثها وارد مسائل دینی شد، فرصت را غنیمت دانستم و سی دی هایی که خالد برایم آورده بود را از کیفم بیرون آوردم تا مقدمه ای بشود و در موردشان کمی صحبت🗣 کنیم. ماموستا 👳‍♂️همین که اسم ماموستای وهابی را روی سی دی ها💽 دید گفت: این که ماموستای روستای «یک شه وه» است، ( یک شه وه اسم روستایی در نزدیکی شهرستان بوکان استان آذربایجان غربی است.) این مردک وهابیه☠️ نباید چرت و پرتهایش را گوش کنید، اینها دشمن اولیای خدا هستند. 👥 دوستان دیگر هم هر کدام به نحوی حرف های موستا را تایید کردند بعد از این جریان خیلی با خودم فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. به خانه 🏠که رسیدم با این که خیلی خسته بودم اما حس کنجکاویم گل کرد و رفتم سراغ سی دی هایی💽 که خالد داده بود و شروع کردم به شنیدن سخنرانیها. ماموستای وهابی با ظاهری موجه بود، که در مورد مسائل دینی با استدلال به آیات و احادیث صحبت می کرد، به نحوی که احساس کردم شاید ماموستاهای دوستم با این فرد خصومت شخصی داشته باشند یا به خاطر این که هم عقیده آنها نیست به این بنده خدا تهمت می زدند. تصمیم گرفتم که بیشتر در مورد وهابیت و ماموستای یک شه وه بدانم. همین که یک فرصت پیدا کردم راهی🚗 شهر محل زندگی ماموستای «یک شه وه» شدم و یک راست رفتم پیش یکی از آشناهای قدیمی به اسم ناصر که شنیده بودم وهابی است. ناصر یک مغازه کوچک پخش فیلم و کتاب های مذهبی داشت، بعد از سلام و احوال پرسی سراغ ماموستا را از او گرفتم، ناصر کمی تأمل کرد و گفت: «من هم یک چیزهایی شنیدم اما جای دقیق اش را نمی دانم.» با ناصر مشغول صحبت در این مورد بودیم که یک نفر 🚶‍♂️وارد دکه شد و با شنیدن حرف های من گفت: «چرا می خواهی ماموستا را ببینی؟» من هم گفتم که تازه با این عقیده آشنا شده ام و می خواهم از زبان خودش بشنوم که چه عقیده ای دارد. آن فرد که خودش را فرزاد معرفی کرد ( فرزاد صمدی یک از فرماندهان داعش در سوریه و عراق که از اهالی استان کردستان بود) و به خاطر آشنایی من و ناصر به من اعتماد کرد و برای ساعت ۹ شب🌃 قرار گذاشتیم تا اگر ماموستا خواست که من را ببیند دنبالم بیاید. شب به محل قرار رفتم فرزاد در یک خانه را زد و مدتی بعد با ماموستا سوار ماشین 🚗من شدند. ماموستا 👳🏻‍♂️که نگران به نظر می آمد، کمی اطراف را نگاه کرد و بعد از احوال پرسی گفت: «یک کم برو جلوتر تا با هم حرف بزنیم.» آن شب تا جایی که می توانستم سؤال پرسیدم و ماموستا👳🏻‍♂️ هم با حوصله جواب می داد تا این که ساعت به نصف شب نزدیک شد و دیگر خجالت کشیدم که سؤالی بپرسم. ادامه دارد... ┅┅┅┅❀💠مشکات💠❀┅┅┅┅┄ 🚩مشکات کانال و گروه تخصصی نقد تفکرات تکفیری صدقه جاریه؛ لطفا در نشر سهیم باشیم🙏 1️⃣وات ساپ https://chat.whatsapp.com/H1p2lpq9PXYAj4B3VJI7ly 2️⃣ وات ساپ https://chat.whatsapp.com/LUtDw6kC4bXL6Rc2mg4DV3 3️⃣ وات ساپ https://chat.whatsapp.com/LlbTwxQGZRr7QMla1Fz220 4️⃣ وات ساپ https://chat.whatsapp.com/H0GhUjIfcP4881NP0WyvF9 5️⃣ کانال ایتا https://eitaa.com/sonnatenabavii 6️⃣ گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/233635852C92da00590d 7️⃣ کانال تلگرام https://t.me/sonnatenabavii 8️⃣ گروه تلگرام https://t.me/meshkat098
مشکات🏴
🔵کتاب داستانی دام تکفیر #دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ۳» 💢آغاز یک وهابی خالد👱‍♂️: «حرف تو درست است؛
کتاب داستانی دام تکفیر «قسمت ۴» 💢آغاز یک وهابی 😇مجذوب ماموستای وهابی شده بودم و آن هم به خاطر این که من این همه راه را برای دیدن او رفته بودم خیلی من را تحویل می گرفت. از ماموستا خواستم که من را راهنمایی کند تا بیشتر با این عقیده آشنا بشوم. ماموستای وهابی 👳🏻‍♂️گفت : در سنندج نزد پسری به اسم فرید برو، که کتاب فروشی دارد و به او بگو که نشان به آن نشانی که ماموستا تو را پشت پاساژ ملاقات کرد و عمامه نداشت، تو را به ماموستا فاروق معرفی کند.» به سنندج که برگشتم🚗 رفتم پیش فريد و جریان را برایش تعریف کردم. فرید همان شب با شخصی به اسم فاروق کلاس داشت و من را هم با خودش برد. بعد از اتمام کلاس، فرید به فاروق گفت: «این برادر را ماموستای «یک شه وه» معرفی کرده تا به کلاس بفرستید.» بعد از کمی صحبت کردن و پرسیدن چند سؤال گفت: به مسجد پیغمبر بروید، و به فردی به اسم ابوبکر بگویید که من شما را معرفی کردم تا شما را به یکی از کلاس ها بفرستد. 🔶چند شب بعد به مسجد پیغمبر (ص) رفتیم و ابوبكر را دیدم. ( ابوبکر اسم مستعار کاوه شریفی از فرمانده های گروه تروریستی توحید و جهاد بود.) همان شب همراه ابوبکر به کلاس رفتم. کلاس با آن چیزی که من از جلسه های دینی در ذهنم بود خیلی فرق داشت و فضا به نوعی امنیتی بود، یه کلاس کاملا منظم و سازماندهی شده به اسم کلاس واجبات. اسم کلاس را از جزوه ۲۷ صفحه ای که تدریس می شد گرفته بودند، جزوه ای به اسم «واجبات المتحتمات المعرفه على كل مسلم ومسلمه»، (واجباتی که شناخت آن برای هر مرد و زن مسلمان حتمی است. ) مدرس کلاس هم خود ابوبکر بود. آن شب حدود بیست، سی نفری جوان و تقریبا هم سن و سال، دور تا دور اتاق نشسته بودن. خانم ها هم در یکی از اتاق های دیگر به حرف های او گوش می دادند. همه همدیگر را برادر صدا می زدند جوری که اگر با صدای بلند می گفتی برادر همه نگاهت می کردند. به امید اینکه آشنایی را ببینم، به نحوی که کسی متوجه نشود نگاهی به حضار انداختم، کاوشم که ادامه پیدا کرد متوجه شدم که امجد هم آنجاست رفتم کنارش نشستم و آرام گفتم: تو اینجا چکار می کنی؟ تو هم وهابی هستی، چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ امجد: «موقعیتش پیش نیامده بود بگذار برای بعد در موردش حرف می زنیم، الحمدلله که تو هم وارد دین شدی. 😳😳😳 🔻کلاس رسما با یک جمله عربی توسط ابوبکر شروع شد. ابوبكر: «همان طور که از اسم کلاس معلوم است، دانستن چیزهایی که در این کلاس یاد می گیرید خیلی مهم است؛ چون با قیامت ما سر و کار دارد. این کلاس کوتاه و مفید عقیده یک مسلمان را به او یاد می دهد و از هفت قسمت هم تشکیل شده: شروط لااله الاالله، نواقض اسلام، توحید، شرک، کفر، نفاق و معنی طاغوت. ما امشب شروط لااله الاالله را درس میدهیم... همان طوری که وضو برای نماز شرط و بدون آن ناز مقبول نیست، صرف گفتن لااله الاالله هم بدون شروطی که دارد مقبول نیست، و آن شروط: علم، يقين، اخلاص، صدق، محبت و... هستند که با نبود آنها فرد مسلمان نیست حتی اگر روزی صد بار هم لااله الاالله بگوید... و این فقط ما هستیم که خدا لیاقت این شناخت را به ما داده است، سایر مردم فقط خیال می کنند که مسلمانند... ابوبکر گفته هایش را با آیات و احادیث توجیه می کرد و آدم را به فکر فرو می برد که اگر گفته های ابوبکر درست باشد زندگی در چنین جامعه ای یک کابوس بود. 🤯🤕🙄 🔷کلاس که تمام شد با امجد به طرف شهرک رفتیم در راه پرسیدم: امجد از کي وهابی شدی به غیر از تو هم شخص دیگری در شهرک وهابی شده است؟ امجد با ناراحتی گفت: «چرا این قدر وهابی، وهابی می کنی؟ دشمن های ما برای زیر سؤال بردن اصالت مان به ما وهابی می گویند، چرا سلفی نمی گویی؟ امجد بعد از معذرت خواهی من ادامه داد : «من یک سالی هست که هدایت پیدا کردم و سلفی شده ام، همراه خالد با چند نفر دیگر از بچه های شهرک هم صحبت کردیم آنها هم شکر خدا این عقیده رو قبول کرده اند.» ادامه دارد.... ┅┅┅┅❀💠مشکات💠❀┅┅┅┅┄ 🚩مشکات کانال و گروه تخصصی نقد تفکرات تکفیری صدقه جاریه؛ لطفا در نشر سهیم باشیم🙏 1️⃣وات ساپ https://chat.whatsapp.com/H1p2lpq9PXYAj4B3VJI7ly 2️⃣ وات ساپ https://chat.whatsapp.com/LUtDw6kC4bXL6Rc2mg4DV3 3️⃣ وات ساپ https://chat.whatsapp.com/LlbTwxQGZRr7QMla1Fz220 4️⃣ وات ساپ https://chat.whatsapp.com/H0GhUjIfcP4881NP0WyvF9 5️⃣ کانال ایتا https://eitaa.com/sonnatenabavii 6️⃣ گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/233635852C92da00590d 7️⃣ کانال تلگرام https://t.me/sonnatenabavii 8️⃣ گروه تلگرام https://t.me/meshkat098
📖کتاب داستانی دام تکفیر «قسمت۵» 💢آغاز یک وهابی 🌃شب بعد دوباره به کلاس واجبات رفتم. جلسه آن شب در مورد نواقض اسلام بود و ابوبکر شروع کرد به صحبت کردن در مورد: شرک در عبادت، قرار دادن واسطه برای دعا، طلب شفاعت، تمسخر دین، تکفیر نکردن کافر (غير وهابی)، اعتقاد به بودن دینی بهتر از اسلام و ...، وجود این موارد در عقیده شخص، حتی با داشتن شروط لااله الاالله هم باعث کفر می شد و برای هر کدام از حرف هایش هم دلیلی از آیات، احادیث و وضع جامعه می آورد که بیشتر تأثیر گذار باشد و مخالفت با آیه قرآن یا حدیث را هم کفر معرفی می کرد. موقع برگشتن، امجد گفت: «کار مسجد که تمام شده است، نمیخواهی سر کار برگردی؟ تنهایی کارها برایم سخت است.» گفتم قرارمان که یادت نرفته؟ من باید بروم سربازی👮‍♀️، اگر کارها سخت است، یکی از بچه های مسجد را برای کمک پیش خودت ببر که ثوابی هم کرده باشی. امجد: «می دانم چه قراری با هم گذاشتیم، من مثل برادرم دوستت دارم این را گفتم چون نمی خواهم سربازی بروی. پرسیدم چرا نروم؟ امجد: «مگر نمی دانی سربازی رفتن کفره؟ چه طور می خواهی بروی سربازی؟» گفتم این دیگر از آن حرف هاست!😳😳😳😳 چه طور سربازی کفره؟ مگر نشنیدی که رسول خدا(ص) می فرماید: «یک شب نگهبانی در راه خدا بهتر از دنیا و هر آنچه در آن است.» یا این که می فرمایند: «یک شب نگهبانی در راه خدا مانند نماز و روزه است که در هزار شبانه روز انجام می شود.» امجد گفت: «آن برای سربازی است که در حکومت اسلامی نگهبانی بدهد نه حکومت طاغوت، به خدا از چند نفر از ماموستاهای وهابی سؤال کردم همه گفته اند سربازی برای حکومت ایران کفره، برای یاد گرفتن همين چیزها است که به این کلاس ها آمدیم، جلسه آخر قرار است در مورد طاغوت بحث بشود اگر هم خواستی فردا با هم می رویم و از چند نفر از باسوادهای سلفی سؤال می کنیم.» 🔻آن شب فکر کردن به حرف های امجد نگذاشت تا صبح بخوابم و فردا با امجد پیش ناصر پیری که به گفته امجد آدم باسوادی بود، رفتیم و جریان را برایش توضیح دادیم. ناصر🧔🏼: «اگر حتی نیت سربازی کردن هم کردی استغفار کن که کافر شدی، نیت کفر، كفر محسوب می شود.» گفتم: چرا به چه دلیل؟ ناصر🧔🏼 شروع کرد به آوردن دلایل برای این که حکومت ایران طاغوت و کافر است و آخر سر هم با آوردن آیه والذين كفروا يقاتلون في سبيل الطاغوت» (کسانی که کافر شده اند در راه طاغوت می جنگند) حكم تكفير تمام کسانی که برای حکومت ایران سربازی می کنند، را صادر کرد و من هم که چیزی برای گفتن نداشتم از ترس🤒 کافر شدن همان جا استغفار کردم. ناصر🧔🏼: «حالا چرا سربازی می خواهی بروی؟ گفتم: به خاطر رفتن به دانشگاه . ناصر 🧔🏼شروع کرد به آوردن دلیل برای این که دانشگاه مرکز فساد و رفتن به آنجا هم حرام است. پیش چند نفر دیگر از وهابی ها هم رفتیم، آنها هم همين نظر را داشتند. امجد گفت: «خب چکار میکنی؟» گفتم جانم را می دهم ولی ایمانم را نه، سربازی که سهل است اگر برایم ثابت شود که غذا خوردن هم کفر محسوب می شود لب به غذا هم نمیزنم! امجد: «پس فردا میای سر کار؟» گفتم ان شاء الله. از آن روز به بعد بی خیال درس و دانشگاه شدم و با امجد شیفتی روی مغازه کار می کردیم. مسیر مطالعاتم هم به کلی عوض شده بود و فقط کتاب هایی که وهابی ها به من می دادند یا معرفی می کردند را مطالعه می کردم. کلاس ها هم با چیزهای جدیدی مثل: انواع توحید، انواع شرک و ... ادامه داشت و ابوبکر برای هر کدام از گفته هایش مصادیقی از مذاهب اسلامی می آورد تا با این کار عقیده وهابیت را اثبات کند. به عنوان مثال می گفت اهل تصوف محبتی را که باید برای خدا باشد به مشایخ جعلی خودشان دارند و مشایخ آنها مثل احبار و رهبان یهود و نصاری هستند. اهل تشیع، شرک الدعوه دارند و از امام هایشان درخواست دعا و شفاعت می کنند، دراویش همان ساحران فرعون هستند. اخوان المسلمين را اخوان المفسدين يا اخوان الشياطين معرفی می کرد. مکتبی ها را هم کاک احمقی صدا می زد و همه را با استدلال به آیات و احادیث کافر معرفی می کرد. بعد از درس دادن انواع کفر و انواع نفاق بحث به طاغوت و حکومت ایران رسید..... ادامه دارد.... ┅┅┅┅❀💠مشکات💠❀┅┅┅┅┄ 🚩مشکات کانال و گروه تخصصی نقد تفکرات تکفیری صدقه جاریه؛ لطفا در نشر سهیم باشیم🙏 1️⃣وات ساپ https://chat.whatsapp.com/H1p2lpq9PXYAj4B3VJI7ly 2️⃣ وات ساپ https://chat.whatsapp.com/LUtDw6kC4bXL6Rc2mg4DV3 3️⃣ وات ساپ https://chat.whatsapp.com/LlbTwxQGZRr7QMla1Fz220 4️⃣ وات ساپ https://chat.whatsapp.com/H0GhUjIfcP4881NP0WyvF9 5️⃣ کانال ایتا https://eitaa.com/sonnatenabavii 6️⃣ گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/233635852C92da00590d 7️⃣ کانال تلگرام https://t.me/sonnatenabavii 8️⃣ گروه تلگرام https://t.me/meshkat098
📖کتاب داستانی دام تکفیر «قسمت ۶» 💢آغاز یک وهابی 👈بعد از درس دادن انواع کفر و انواع نفاق، بحث به طاغوت رسید. ابوبکر طبق معمول درس را شروع کرد و گفت: «طاغوت ها زیاد هستند ولی سران آنها پنج نوع اند؛ شیاطین 👿که دعوت به غیر خدا می کنند، حاکم هایی که حکم خدا را تغییر می دهند، هر کس که حکم کند به غیر آنچه خدا نازل کرده است، کسی که ادعای علم غیب کند و کسی که برایش عبادت می شود و او راضی به عبادت باشد.» ابوبکر باز هم طبق معمول برای هر یک از موارد مثالی می آورد: شیعه و حکومت ایران برای دعوت به عبادت غیر خدا، حکم به غير قرآن، با تمام ادعایشان طاغوت و کافرند، 😧😧😧اخوان المسلمين برای این که اعتقادی به جهاد ندارند و در کشورهای خود وارد مجلس و انتخابات می شوند کافرند، مشایخ اهل تصوف به این خاطر که دوست دارند عبادت بشوند و ادعای علم غیب می کنند، کافرند. مکتبی ها به دلیل این که می گویند کافری وجود ندارد و انسان از نسل میمون است کافرند و... و تمام کسانی هم که از آنها تبعیت می کنند به اصطلاح جندالطاغوت و کافر هستند. با حرفهای ابوبکر یاد تصاویری می افتادم که در سی دی های قبلی دیده بودم و بعضی از منتصبين به دراویش و اهل تصوف، علنا برای مشایخ خود به سجده می رفتند و یا کارهایی را انجام می دادند که بیشتر شبیه به کار مرتاض های هندی بود تا مؤمنان و مسلمانان و یا تصاویری که از غلات منتصب به شیعه نشون می دادند که به اهل سنت توهین می کنند، تا تخم کینه ای را که کاشته بودند بهتر آبیاری کنند. 👈ابوبکر در خاتمه حرف هایش برای اثبات ادعاهای خود دوباره به آیات و احادیث استدلال می کرد و آخر سر هم بعد از خداحافظی و دعوت بچه ها به کلاس «التبيان شرح نواقض الاسلام» مقداری سی دی بین بچه ها پخش کرد و رفت. آن شب خیلی به هم ریخته بودم تازه فهمیده بودم که چرا خالد هر وقت در مورد وهابیت حرف می زد آهسته و در گوشی صحبت می کرد و می گفت حکومت دشمن ماست. 🔻 این بار طبق چیزهایی که یاد گرفته بودم و برایم عقیده شده بود، نباید جز به منابع وهابی و دوست های وهابی خود به شخص دیگری اعتماد می کردم، چون با آیات قرآن به ما اثبات کرده بودند که نباید غیر مسلمان را به دوستی بگیریم یا به آنها اعتماد کنیم و مسلمان هم از نگاه این عقیده فقط وهابی بود. آن شب بعد از آخرین جلسه کلاس واجبات به خانه برگشتم و طبق معمول، سی دی هایی که از کلاس آورده بودم را نگاه کردم. یکی از فیلم ها منتخبی از تصاویر وحشتناک کشتار مسلمانان به دست غیر مسلمان های افراطی در میانمار، فلسطين، بوسنی و... بود، همه جا جنازه زنان و کودکان بی گناه افتاده بود حتی به نوزادهای چند ماهه هم رحم نکرده بودند و آنها را به شهادت رسانده بودند. بی اختیار گریه می کردم😭😭😭 و از خودم متنفر میشدم که هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. 🔸بعد از آن، تصاویری از نحوه رفتار آمریکایی ها با زندانیان گوانتانامو و ابوغریب و توهین نظامیان آمریکایی به مقدسات اسلام از قبیل قرآن و مساجد در عراق و افغانستان را نشان می داد نتوانستم برای دیدن سی دی های دیگر صبر کنم و سی دی دوم را هم نگاه کردم، فیلم با تصاویری از انفجار برج های دو قلو تجارت جهانی در ۱۱ سپتامبر شروع می شد که با سرودهای حماسی و عربی صداگذاری شده بود. 🔹تصویر عملیات های انفجاری بر سر راه کاروان های نظامی که از شهرها می گذشتند و بعد مانور افرادی که با لباس های سیاه بعد از خواندن خطبه های عربی برای انتقام شهدای مسلمان، عملیات هایی بر سر راه کاروان های ماشین های نظامی انجام می دادند. با این که تصاویر هر دو فیلم به حدی وحشتناک بود که انسان از تماشای دوباره آن پرهیز می کرد ولی تصاویر فیلم دوم که ظاهرا انتقام از کفار بود کمی دلم را آرام کرد. ساعت ها به وضعیت مسلمان های بی پناه فکر می کردم ولی نمی توانستم کاری انجام بدهم و احساس می کردم با دست و پای بسته دارم غرق می شوم و کاری از دستم بر نمی آید. بعضی وقتها می گفتم خوش به سعادت کسانی که با این دشمن های قسم خورده اسلام می جنگند و در راه دفاع از دین شجاعانه مجاهدت می کنند و شهید می شوند. 🔷این سری فیلم ها در انتخاب مسیر آینده ام تأثیر زیادی گذاشت، بارها با اطرافیانم در مورد عقیده ای که به آن رسیده بودم بحث می کردم، اما با این که آنها عقیده من را قبول نمی کردند و آن را باطل می دانستند، دلايل کافی هم برای رد عقیده من نداشتند و هیچ کدام نمی توانستیم دیگری را قانع کنیم. بارها به من پیشنهاد کرده بودند که کتاب خاطرات مستر همفر را بخوانم، ولی من توجه نمی کردم. 🔶تصاویری که دیده بودم به حدی بر روی من تأثیر گذاشته بود که تصمیم گرفتم... ادامه دارد... https://eitaa.com/sonnatenabavii
📖کتاب داستانی دام تکفیر «قسمت ٧» 💢آغاز یک وهابی به محض برگشتن از سفر به مسجد 🏰رفتم ظاهرا در این مدت خالد کار خودش را کرده بود و رفتار اكثر بچه های مسجد مثل وهابی ها👿 شده بود. بعد از خوش آمد گویی بچه ها و احوال پرسی، خالد گفت: «باید یک خانه برای گذاشتن کلاس دست و پا کنیم، می خواهم برای یک سری از بچه های شهرک کلاس بگذارم. 👈بعد از این که اصرار زیاد خالد را دیدم یه جورایی در رودرواسی افتادم و گفتم با پدرم صحبت می کنم اگر اجازه داد به خانه ما بیایید. وقتی قضیه را با پدرم در میان گذاشتم، پدرم خوشحال شد و گفت: «کدوم ماموستا می خواهد درس بدهد؟» گفتم ماموستا نیست یکی از بچه هاست که مدرس این کلاس شده است. پدرم: 👴🏻«مشکلی نیست همین که کلاس در مورد دین صحبت می کند برای من کافی است، به دوستانت بگو بیایند، انشاء الله ما هم بتوانیم استفاده کنیم. شب اولی که در خانه ما کلاس بود خالد به حدی از کلمه کفر و کافر و مشرک استفاده کرد که بعد از رفتن، پدرم👴🏻 گفت: «این دوستت که کلمه کافر از زبانش نمی افتاد از همان هایی نبود که سر می برند و خودشان را منفجر می کنند.» جواب دادم بله بابا خالد سلفی است. پدرم: 👴🏻«از این پسر خوشم نمی آید خیلی جاه طلب است، به دوستانت هم بگو که دیگر برای کلاس به اینجا نیایند اجازه نمی دهم اینجا کلاس برگزار بشود، در مورد اینها چیزهای زیادی شنیدم، کسی در موردشان خوب نمی گوید، تو هم دیگر دور و برشان نرو. گفتم این چه حرفی است بابا، چه طور می توانید در مورد این مسلمان ها این طور صحبت کنید؛ این بندگان خدا چون حق هستن همه دشمن شان شده اند؟ اولین بارم بود که این طوری با پدرم صحبت می کردم اما عقیده جدید به من یاد داده بود برای دفاع از عقیده جلوی هیچ کس کوتاه نیایم. 🔻 البته از نظر وهابیها کار بدی نکرده بودم چون وقتی کسی به مخالفت با عقیده بر می خواست حتی اگر پدر و مادر هم بودن باید با آن برخورد می شد و اگر مخالفت آنها ادامه پیدا می کرد باید از آنها و کفری که انجام داده بودند اظهار برائت می شد. بارها می شنیدیم که بین بچه ها صحبت از کسانی می شد که به خاطر دوری از پدر و مادر و سختی هایی که به خاطر عقیده متحمل شده بودند، تمجید می شدند. بچه هایی که گاها پدرهایشان نظامی بودن غذای خانه را نمی خوردند و روزها گرسنگی می کشیدند. بچه هایی هم بودند که از هم خوابگی والدینشان به دلیل کفر یکی از آنها جلوگیری می کردند و یا حتی آنها را به طلاق گرفتن از هم وادار می کردند. 🔸تکفیر پدر و مادر در بین وهابی ها نه تنها کارعادی بود بلکه نشانه ایمان هم بود و می گفتند تكفير والدین و برائت از آنها پیروی کردن از حضرت ابراهیم (علیه السلام) است!😬😬😬😬 پدر و مادر آخرین دایره تكفير بودند؛ یعنی وقتی تکفیر به پدر و مادر می رسید شخص در درجه زیادی از گوشه گیری اجتماعی قرار می گرفت و به غير از هم فکران و یا کسانی که می خواست آنها را به این تفکر دعوت کند با کسی دیگر ارتباط نمی گرفت. حتی اگر خریدی هم داشت سعی می کرد پیش وهابی ها این خرید را انجام دهد تا این سود برای برادر هم عقیده اش باشد. حرام دانستن گوشتی که غیروهابی آن را ذبح کرده باشد هم نقش زیادی در گوشه گیری و دوری از جامعه و قطع صله رحم داشت. اما علت اصلی دوری از سایر مسلمانان، واجب بودن ولاء و براء بود که این تفکر را از ارتباط گرفتن با سایر مسلمانها منع می کرد و اگر کسی به این آموزه توجه نمی کرد به اتهام دوستی با کفار تكفير می شد و همین باعث شده بود که وهابی ها در این دایره کوچک و سانسور عقیدتی، پشت پرده تكفير باقی بمانند. خوداجتهادی هم باعث شده بود که در مورد خیلی از مسائل، اختلافات فاحشی بینشان به وجود آید و تقریبا هر چند نفر عقیده جداگانه برای خودشان داشته باشند. حتی در مسئله تکفیر که معمولا وجه اشتراک بین همه وهابی ها بود هم اختلافاتی وجود داشت، حتی افرادی را می شناختم که امام شافعی را به خاطر این که تارک الصلاة را تکفیر نمی کند، تکفیر می کردند و یا می گفتند در ایمان او شک داریم، کار به جایی رسیده بود که بعضی ها مانند ایستادن پشت چراغ قرمز را کفر می دانستند. 🔵جمع کردن همه این عقاید، کار را به جایی رساند تا تصمیم بگیریم چون کفار نجس هستند و باید از آمدن آنها به مسجد جلوگیری کرد، مانع از آمدن بسیاری از اهالی شهرک به مسجد بشویم..... ادامه دارد.... https://eitaa.com/sonnatenabavii
کتاب داستانی دام تکفیر «قسمت ۸» 💢آغاز یک وهابی 🔶جمع کردن همه این عقاید، کار را به جایی رساند تا تصمیم بگیریم چون کفار نجس هستند و باید از آمدن آنها به مسجد جلوگیری کرد، مانع از آمدن بسیاری از اهالی شهرک به مسجد بشویم و یا امام جماعت مسجد را به عقیده وهابیت دعوت کنیم تا او هم مردم را به این عقیده دعوت کند. 🔷برای همین با چند نفر از بچه های شهرک به خانه ماموستای مسجد رفتیم تا مثلا دعوتش کنیم اما ماموستا که عمری درس خوانده بود تا مردم را راهنمایی کند حرفی نمی زد و به جای ارشاد ما، برای تمام حرف های ما که الف و ب دین را هم نمی دانستیم سری به نشانه قبول تکان می داد و دو سه روز بعد از امامت مسجد استعفا کرد و رفت. 🔻 مجموع این کارها باعث شد که مسجد کوچک شهرک که در حال تبدیل شدن به یکی از مراکز تجمع وهابی ها بود، با تصمیم هیئت امنا تا درست شدن مسجد اصلی تعطیل بشود و مجبور شدیم تا مسجدی را که با هزار امید و آرزو برای عبادت ساخته بودیم و به جای عبادت محل جنگ و دعوا شده بود تعطیل کنیم. 👈اما به جای این که کمی به خودمان بیایم این کار بهانه ای برای تکفیر بدون استثنای همه اهل شهرک شد. با چند نفر از بچه ها پیش ابوبکر رفتیم تا اجازه درگیری و پس گرفتن مسجد را از او بگیریم اما ابوبکر گفت: عجله نکنید و امنیت خودتان را به خطر نیندازید، به زودی جهاد در سنندج شروع می شود و بعد از پایه گذاری حکومت اسلامی وهابی همه چیز مال خودمان می شود، بروید و خودتان را برای جهاد آماده کنید. 🔷ابوبکر مدتی به پاکستان رفته بود و بعد از برگشتن تا جایی که می توانست نمی گذاشت کسی به افغانستان یا پاکستان برود و کسانی را که به آنها اطمینان کامل داشت برای جنگ در ایران نگه می داشت و به مطالعه کتاب و دیدن سی دی های مختلف تشویق می کرد تا برای روز موعود که جنگ علیه ایران بود آماده شوند. از آن وقت به بعد اکثر وقتمان به گوش دادن به سخنرانی مبلغين وهابی می گذشت. این تبلیغات باعث شده بود که شب و روز به شکنجه برادرهای مسلمان در زندانهای کفار، تجاوز به زنان مسلمان و کشته شدن بچه هایی که هنوز حرف زدن را یاد نگرفته بودند و به خاطر این که بچه مسلمان هستند کشته می شوند فکر کنیم و خواب و خوراک مان آرزوی جهاد و شهادت بشود. ادامه دارد.... https://eitaa.com/sonnatenabavii
📖 کتاب داستانی دام تکفیر «قسمت ۹» 🔫تروریسم، فرجام وهابیت 🔷یک روز صبح که به مغازه رفتم دیدم امجد که معمولا بعد از ظهرها می آمد آنجا بود بعد از احوالپرسی، پرسیدم اینجا چکار میکنی؟ امجد: «به دو تا پادگان نیروی انتظامی حمله شده می گویند کار بچه های خودمان است، شکر خدا مثل این که جهاد تو ایران هم شروع شده است.» ظاهرا حدس امجد درست بود، چون وهابی ها کمتر آفتابی می شدند و هیچ کدام از سران وهابی را نمی شد پیدا کرد. چند روز بعد از این اتفاق، ناصر پیری را دیدم و از عملیات هایی که اخیرا رخ داده بود سؤال کردم تا شاید از طریق ناصر من هم بتوانم برای جهاد به این گروه وصل بشوم، اما ناصر از جواب دادن طفره رفت و گفت: «جنگ با ایران هنوز خیلی زوده و این یک اشتباه بزرگ است، چون ما هنوز آمادگی لازم را برای جنگ با ایران نداریم.» 🔻ناصر با پیش کشیدن جهاد در کشورهای دیگر بحث را عوض کرد. ناگفته پیدا است که در ذهن هر ایرانی اسم جهاد و فلسطین به هم گره خورده و من هم به امید رسیدن به شرف جهاد به ناصر گفتم : اگه کسی بخواد به فلسطین بره او را می فرستید؟ ناصر: «ما با فلسطینی ها کاری نداریم جنگ فلسطين جنگ اسلام و کفر نیست و جنگ عرب و عبری است!!!! 😳😳😳😳 گفتم برای افغانستان چه، می توانی من را به آنجا بفرستی؟ ناصر : «تو اگر می خواهی جهاد کنی، مدرس شو، همان اندازه هم ثواب دارد، الان درس دادن و تبلیغ عقیده (وهابیت) جهاد است.» 😁خندیدم و گفتم مدرس بشوم! مگه شوخيه؟ ناصر: «کاری ندارد کلاس واجبات که رفتی؟ همان چیزهایی را که آنجا شنیدی به چند نفر دیگر می گویی، حفظ کردن چند صفحه عربی و چند تا آیه و حدیث که کاری ندارد الان این قضیه واجب شرعيه، فکرهایت را بکن، این یک فرصت است، خودم هم چیزهایی را به تو یاد میدهم که دیگر مشکلی نداشته باشی.» 🔶پیشنهاد ناصر را قبول کردم و به کلاس های آموزشی رفتم، البته من تنها فردی نبودم که ناصر این پیشنهاد را به او داده بود، و چند نفر دیگر از وهابی ها هم به این کلاس می آمدند. چند جلسه ای از این کلاس ها گذشته بود و دیگر همه اطمینان پیدا کرده بودند که حمله به پادگانهای سنندج کار وهابی ها بوده است. ⚫️ یک روز که با امید و حامد گرم بحث در مورد شرایط سنندج بودیم حامد گفت: «حالا که نمی توانیم به این گروه وصل بشویم و کسی هم ما را برای جهاد نمی فرستد بهتر نیست به زاهدان برویم و وارد گروه عبد المالک ریگی بشویم، من یک نفر را در زاهدان می شناسم که می تواند کمکمان کند.» چون ریگی هم از دیدگاه ما یک مجاهد، و الگوی وهابی های سنندج برای شروع عملیات بود، قبول کردم و راهی زاهدان شدیم. 👈بعد از کلی پرس وجو، پسری به اسم یحیی که آشنای حامد بود رو پیدا کردیم و گفتیم که می خواهیم وارد گروه عبدالمالک بشویم اما او ما را منصرف کرد و گفت: «چون عبدالمالک ریگی تنها کار می کند و با طالبان و القاعده بیعت نکرده، یاغی و سرکش محسوب می شود و تا زمانی که با ما بیعت نکند کسی را به او معرفی نمی کنیم.» همراه یحیی به یک خانه تیمی رفتیم تا در مورد رفتن به افغانستان با هم صحبت کنیم اما يحيی از ما خواست تا به سنندج برگردیم و بعد از مدتی با او تماس بگیریم تا ما را به افغانستان بفرستد. 😣😔همه چیز کسل کننده بود و مدتی هم بود که مدام در مغازه بودم چون امجد کمتر به مغازه می آمد و دنبال این بود که از طریق شایعه ها به یکی از اعضای گروهی که در سنندج عملیات مسلحانه را شروع کرده بودن وصل بشود. تا این که یک روز یک نفر با لباس عجق وجق و کلاه لبه دار و عینک دودی وارد مغازه شد.... ادامه دارد.... https://eitaa.com/sonnatenabavii
کتاب داستانی دام تکفیر «قسمت ۱۰» 🔫تروریسم فرجام وهابیت 🔻تا این که یک روز یک نفر با لباس عجق وجق و کلاه لبه دار و عینک دودی وارد مغازه شد. همین که عینکش را بر داشت و کمی سرش را بالا گرفت شناختمش، یکی از دوست های هم عقیده ام به اسم شاهو بود که او هم بعد از اتفاقات اخیر گم و گور شده بود. شاهو خیلی سریع سلام کرد و گفت: «نیم ساعت دیگر بیا پارک استقلال و بعد با عجله رفت.» 🔶من هم کمی پول برداشتم و بعد از بستن مغازه به طرف پارک استقلال رفتم. شاهو روی یک نیمکت نشسته بود و با دیدن من اشاره کرد که روی یک نیمکت دیگر بنشینم. بعد از این که مطمئن شد که کسی تعقیبم نکرده، پیشم آمد و گفت: «آمدم برای یک کار خیر دعوتت کنم، قصد داری جهاد کنی؟» گفتم من هم مثل هر مسلمانی حاضرم جانم را به خاطر خدا بدهم ما که چیزی از خودمان نداریم و هر چه که هست امانت است، امانت هم یک روز باید به صاحبش برگردد خدا کند ادای امانت من به خدا با شهادت باشد. مدتی بود که در فکر رفتن به فلسطین یا افغانستان بودم اما ناصر از من خواست اینجا بمانم و مدرس بشوم. 🔷حالا چه شده که بعد از این همه وقت با این سر و شکل پیدایت شده و از جهاد حرف می زنی؟ شاهو: «راستش من در گروهی هستم که جهاد در ایران را شروع کردند، یکی از اعضای گروه که تو را می شناسد به گروه پیشنهاد داده تا تو هم وارد گروه بشوی و گروه هم من را فرستادند تا به گروه دعوتت کنم، دیگر لازم نیست به افغانستان یا فلسطين بروی چون خداوند می فرماید: با کسانی از کفار بجنگید که به شما نزدیک تر هستند، به نظر تو امروز برای ما از حکومت ایران و این مردم اطراف مان، کفری نزدیک تر به ما هست؟ به خواست خدا حکومت اسلامی را در منطقه کردستان بر پا می کنیم، برادر ما عبدالمالک ریگی هم وقتی در زاهدان دست به کار شد از اول چند نفر بیشتر نبودند ولی الان دارند زاهدان رو می گیرند! چند روز دیگر باز همدیگر را می بینیم، فکرهایت را بکن و به من جواب بده، حساب ناصر را هم بعد می رسیم اگر یک تیر در پایش بزنیم دیگر مسلمان را از جهاد کردن منصرف نمی کند!»😳😳😳 ♦️مدتی در پارک ماندم و به گفته های شاهو فكر می کردم نمی دانستم چکار کنم. فکر کردن به آیات متعدد در قرآن که امر به جهاد می کرد، بی تابم کرده بود و با خودم می گفتم این مئتی است که خدا بر سر تو گذاشته است 👈بعد از چند روز فکر کردن، تصمیم گرفتم برای خدمت کردن به دین خدا و برقراری حکومت اسلامی در منطقه به گروه ملحق شوم تا شاید روز قیامت در درگاه خداوند با روی سفید حاضر شوم و با خوشحالی به رسول خدا(ص) بگویم که من با این که شما را ندیده بودم ولی به شما ایمان داشتم روز ملاقات شاهو از راه رسید و تصمیمم را به او گفتم. شاهو بعد از گفتن الحمدلله ادامه داد: «خدا با ماست، برادر خدا از تو قبول کند و جواب این شجاعت را با شهادت به تو بدهد. چند روز دیگر یک نفر می آید و تو را می بیند..... ادامه دارد https://eitaa.com/sonnatenabavii
📖کتاب داستانی دام تکفیر «قسمت ۱۱» 🔫تروریسم فرجام وهابیت 🔶دو سه روز بعد شاهو تماس گرفت و گفت امشب ساعت ۱۰ در میدان بهاران سنندج یک نفر می آید تا تو را ببیند. به طرف محل قرار حرکت کردم، کنار میدان کاپوت ماشین را بالا زدم و بعد از قطع کردن بست باطری خودم را به تعمیر موتور ماشین مشغول کردم. ناگهان یک نفر رفت در ماشین و روی صندلی عقب ماشین دراز کشید تا کسی از بیرون او را نبیند. بست باطری را وصل کردم و بعد از بستن کاپوت سوار ماشین شدم. سلام کرد و گفت: «برو به طرف حسن آباد.» 👈کمی که از شلوغی دور شدیم یک گوشه خلوت ایستادم و با هم از ماشین پیاده شدیم. باورم نمی شد که فرهاد را می دیدم چون شنیده بودم در افغانستان کشته شده است. بعد از یک احوال پرسی گرم، فرهاد شروع کرد به حرف زدن در مورد فضیلت جهاد، مجاهد و شهادت و آیاتی که در مورد واجب بودن جهاد و تهدید کسانی که از جهاد کناره گیری می کنند و ادامه داد: «برادر، ما گروهی هستیم که وارد معامله با خدا شدیم و دنیا را به بهای بهشت فروخته ایم تا دین خدا را روی زمین حاکم کنیم. همه مسلح هستیم و نفرات مان هم به اندازه ای که بتوانیم شهر سنندج را بگیریم هست، 🔷 با گرفتن سنندج به خواست خدا برادرانمان در شهرهای دیگر هم دست به کار می شوند. در تمام نقاط سنندج خانه تیمی داریم و در همه خانه ها هم سلاح، پول، ماشین و نفرات به اندازه نیاز وجود دارد، فقط منتظر دستور امیر گروه «ابوسعید» هستیم که شهر را به هم بریزیم.» پرسیدم تو چه سمتی در گروه داری که برای بیعت گرفتن از من آمدی؟ فرهاد: «به خدا قسم من هم سربازی هستم مثل تو که دستور انجام این کار را دارم.» گفتم ابوبکر، ابوذر و خالد منصور بلاخی، آنها چی؟ فرهاد: «به خدا همه ما سربازهایی مثل تو هستیم.» گفتم از ابوسعید بگو او کیست؟ فرهاد: «شیخ ابوسعید یک عالم مجاهد است که سالها مشغول جهاد کردن و خدمت به اسلام بوده، تعداد محدودی او را می شناسند و با او ارتباط دارند.» 🔻گفتم از علما چه کسی با شما هست؟ فرهاد: «مگر جهاد بی علم می شود؟! چه طور میشود علا با ما نباشند خیالت راحت باشد برادر من، چند نفر از علمای اهل سنت و جماعت (وهابیت) با ما هستند، یکی از آنها را که می شناسی اسم می برم ماموستا عبدالحمید، او هم با ماست یک صد میلیونی وثیقه برایش گذاشته اند که قرار است او هم مثل ما اسلحه دست بگیرد، تازه علمای عربستان هم برای انجام این کار فتوا داده اند؛ ما با آنها از طریق اینترنت ارتباط داریم، خلاصه بگم همه چیز مهیاست.» فرهاد دستش را دراز کرد و گفت: «بسم الله» دستم را در دست فرهاد گذاشتم و فرهاد ادامه داد: «از تو بیعت می گیرم برای شیخ ابوسعید که از آن سمع و طاعه داشته باشی برای جهاد و اعداد در ایران به هدف زنده کردن حکومت اسلامی (وهابیت) در منطقه کردستان. آیا از دستورات ابوسعید در سختی و راحتی اطاعت می کنی و ابوسعید را به عنوان امیر خودت قبول می کنی؟» ادامه دارد... https://eitaa.com/sonnatenabavii
📖کتاب داستانی دام تکفیر «قسمت ۱۲» 🔫تروریسم فرجام وهابیت 🤝دست فرهاد را فشار دادم و گفتم بله قبول می کنم. فرهاد: «از این به بعد تو سرباز اسلام (وهابیت) هستی و من دستور دارم تو را به سامان معرفی کنم. از الان به بعد سامان امیر تو و حرف او حرف ابوسعید است، فردا شاهو با تو تماس می گیرد تا با سامان آشنایت کند، راستی خالد هم قبل از تو با گروه بیعت کرده است 👈 با دلی پر از آشوب به خانه برگشتم. شب فقط دعا می کردم و گریه از خوشحالی این که خدا به من هم اجازه داده تا برای دین اسلام از زندگی ام مایه بگذارم. نمی دانستم از خوشحالی چه کار کنم. خدایا یعنی من الان دیگر مجاهد هستم، خدایا مرا تا جایی ببر که بتوانم کاری برای اسلام انجام بدهم که فقط شجاع ترین بنده های خالصت می توانند انجام بدهند، خدایا من را با شهادت پیش خودت ببر.... 🔻فردا صبح شاهو با من تماس گرفت و گفت: «ساعت ۹ بیا پارک میدان مادر.» قبل از رفتن پیش شاهو سری به مغازه زدم و بعد از این که امجد آمد گفتم چون برایم مشکلی پیش آمده دیگر نمی توانم سر کار بیایم، اگر می شود حساب کتاب ها را انجام بدهیم و در یک فرصت مناسب با هم تسویه حساب کنیم. امجد: «قرار ما این نبود ما با هم شریک هستیم نمی توانی بروی.» گفتم ما که مدت و شرطی برای این که چه وقت شراکت مان را بهم بزنیم معين نکردیم؛ حالا هم چیزی نشده الان هم هر اندازه که لازم باشد وقت تعیین می کنیم. 🔶بعد از این که زمان جدا شدن را معین کردیم قرار شد سرمایه من به صورت قرض پیش امجد باقی بماند و بعد از آن زمان، پول را به خانواده ام برگرداند. بعد از این که از امجد حلالیت خواستم خداحافظی کردم و به طرف پارک میدان مادر رفتم. بعد از احوال پرسی با شاهو، امید برادر امجد و به دنبال او شاهو ابراهیمی، آرش و رزگار هم به ما ملحق شدند. بعد از معرفی، آرش و شاهو شروع کردند به گله کردن از سامان ، که سر و کله سامان هم پیدا شد. بعد از آشنایی با جمع سامان گفت: «بچه ها، به شدت باید دنبال پول 💶💶باشیم هر فکری که به نظرتان می رسد مطرح کنید تا در موردش حرف بزنیم.» گفتم من دیشب با فرهاد حرف زدم می گفت که مشکل مالی نداریم.» سامان: «دروغ نگفته ولی پول هر چه بیشتر باشد بهتر است؛ اصلا مقدمه و لازمه جهاد پول است.» جلسه آن روز حدود یه ساعت طول کشید و بعد از تمام شدن جلسه همین که سامان رفت غیبت کردن پشت سر او شروع شد. من هم که باور کرده بودم مجاهدم و نباید حتی یک کار مکروه هم انجام بدهم، گفتم؛ برادرها غیبت نکنید چرا وقتی خودش اینجا بود چیزی نگفتید؟ اگر مشکلی دارد بگویید من به او می گویم و خلاصه اینکه اولین روز جهاد با غیبت گذشت.... ادامه دارد.... https://eitaa.com/sonnatenabavii