🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان
#مــاٺ
#پــاࢪٺ42
چرا نمیگی پس؟
با همان لبخند آزار دهنده جوابم را داد:
_ تو الان از دست بهروز عصبی هستی ، من بگم ، همین امروز همه چی رو
لو میدی و اونوقت ، منو با بهروز در میندازی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ آرومم بگو.
ساعد دستانش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد و گفت:
_ مهناز جان...بهت میگم ولی یه کم تحمل داشته باش...من امروز اومدم که
یه راز دیگه رو بهت بگم.
_ چه رازی؟!
سرش را با ناز چرخاند و در حالیکه نگاهش را به سمت پنجره های کافی
شاپ برمیگرداند گفت:
_ بهروز واسه خاطر اینکه به اون دختر نشون بده که حالا که اونو نخواسته
واسش دختر زیاده ، با اولین دختری که خاله فضه بهش معرفی کرد ، بی چون و چرا ازدواج کرد، و اون دختر بیچاره ای که گول بهروز رو خورد ، تو
بودی .
خشکم زد.نگاهم هنوز روی صورت دنیا خشک شده بود که خندید و گفت:
_ بهروز داره وانمود میکنه زندگی قشنگی داره تا بتونه از عشقش انتقام
بگیره چون...
نفسم را حبس کردم و پرسیدم :
_چون چی؟
_ چون اون دختر بعد از ازدواج بهروز پشیمون شد ولی کار از کار گذشته
بود .
نفسم محکوم به حبس شد.حس کردم واقعا دارم خفه میشوم.چطور بهروز
تونست منو گول بزنه؟ چرا نقش عاشق ها رو برام بازی کرد؟ چرا گذاشت
باورش کنم؟
به سختی نفس کشیدم و لبانم به زمزمه ای بی اراده باز شد:
_ نه ...دروغه...دروغه.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊