🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ205
_دنیا حق داره الان زن عقدی تو بشه ، چون تو رو زودتر از من شناخت ...
من کنارت بودم ولی تو رو نشناختم. صداقتت را باور نکرده ام.
ولی اون چون عموی ناتنی اش را می شناخت ، قدر تو رو بیشتر دونست .
اعتراضی ندارم . این تاوان اشتباه خودمه ، ولی ازت یه فرصت می خوام
بهروز ، برای عقد موقت لازم نیست ، کسی بفهمه ، بهت قول میدم . فقط
بزار برگردم . اگه پشیمون شدی حق فسخ عقد رو داری.
نگاهم می کرد ولی آرام بود . داشت به حرفهایم فکر میکرد که ادامه دادم :
_این فرصت را به من بده ... خواهش می کنم . بهروز خواهش می کنم .
به یکباره از مبل جدا شد و برخاست. فاصله بینمان را بیشتر کرد . چند
نفس عمیق به سینه کشید . به نظر می رسید که راضی شده ولی سکوت را
اختیار کرده بود . رفت سمت پنجره و بعد از چند دقیقه سکوت چرخید ،
سمت من . نگاهش جدی بود که به من سپرد :
_باشه ولی به چند شرط .
اشک و لبخند باهم روی صورتم آمد
_هر شرطی باشه می پذیرم.
_اولًا هیچ کس از عقد خبردار نمیشه . ثانیاً مهریه ای در کار نیست . شاید
من اصلا خرج و مخارج تو رو ندادم چون توان مالی اش را ندارم.
فوری جواب دادم:
_مهم نیست اصلا مهم نیست.
ادامه داد :
_نمیدونم که رفتارم با تو ، توی این مدت چطوری خواهد بود . میبخشمت
یا نه . شاید رفتارم متناسب با تو نباشه . ولی به هر حال حق شکایت نداری خودت خواستی که برگردی و من فقط پذیرفتم .
اگه یه روزی دنیا یا دختر خاله خجسته ، بفهمند ، همون روز همه چیز
تموم میشه . البته شاید ، خودم هم بهشون بگم ، ولی تو حق گفتن نداری ،
اینو بدون .
بعد از همان نگاه جدی و سردش را دوباره به حلقه های نگاهم دوخت و
گفت
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ206
_عقد موقت باشه بعد از مراسم من و دنیا.
بهروز و دنیا عقد کردند و من بی صبرانه منتظر قولی بودم ، که از بهروز
گرفته بودم . انگار دنیا روی خوشش را به من نشان داده بود . همان قول ،
همان عقد موقت ، با آن همه شرایط ، انگار بزرگترین آرزویم بود ، که
برآورده شده بود.
حتی پس از شنیدن نام عقد آن دو هم دلم آشوب می شد ولی باز به امید
عقد موقت خودم که قولش را از بهروز گرفته بودم ، شب را به روز می
رساندم .
اما یک هفته بعد عقد بهروز و دنیا گذشت و خبری نشد . دیگر ناامید شدم.
تا اینکه یک روز ، پیامش به دستم رسید.
" فردا ساعت ۱۰ صبح ، خیابان سر کوچه قبلی خانه خودمان باش "
پیامش باعث شوقی شد که فریادی از آن شوق در کل خانه فاطمه پیچید .
فاطمه و مادرش هم با تعجب به من خیره شدند و تا فردا صبح ، صد بار از
شوق مردم و زنده شدم.
فردای آن روز ، حتی زودتر از ساعت ۱۰ صبح ، سر قرار بودم بهروز آمد با
اخمی که دلیلش برایم واضح نبود . قبل از ورود به محضر ، کلید خانه قبلی
مان را به من داد و گفت :
_بعد از عقد بر اونجا ... از خونه هم حق بیرون رفتن نداری.
با شوق جواب دادم:
_چشم
نگاهی به من انداخت و مرا با نگاهش به باد تمسخر گرفت .چشم گفتن من
تمسخر داشت ؟! ولی اصلا به رویم نیاوردم . وارد محضر شدیم . بهروز
شناسنامه ها را داد تا برگه عقد موقت را ثبت کند. محضر دار پرسید :
_مدت صیغه ؟
بهروز جواب داد :
_ یک سال.
باز ذوقی عجیب در دلم پیچک زد ،
که محضر دار گفت
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ207
_مهریه در عقد موقت ، باید همون اول پرداخت بشه.
بهروز نگاهش را به من دوخت ، یعنی جوابگو باشم که گفتم:
_من مهریه نمیخوام حاج آقا.
نگاه پر از سوال و تعجب محضردار روی صورتم نشست.
_چرا دخترم ، مهریه حق توئه.
بهروز عصبی به جای من جواب داد :
_چون مهریه از سرش زیاده حاج آقا ، وقتی خودش نمیخواد ، حتما ارزش
خودش رو میدونه که میگه .
از شنیدن این حرف بهروز ، چنان قلبم از فشار غم جمع شد که نفسم
لحظه ای بالا نیامد . با اشاره محضر دار ، سمت اتاق عقد رفتیم . آن لحظه
بود که فهمیدم ، چقدر بهروزِ امروز ، با گذشته ها فرق دارد.
بغض گلویم را گرفته بود. یواشکی به چهره اش نگاهی انداختم . اخم های
محکمش مرا میترساند ؛ ولی دوستش داشتم. حتی با همان اخم هایی که برای من ناآشنا بود. هیچ وقت با اخمی به آن محکمی ندیده بودمش. چرا؟
چرا وانمود میکرد که عوض شده است؟!
چه چیزی در وجود او عوض شده بود جز غرور و غیرتی که خودم باعث
شکست اش شده بودم. باید جبران میکردم.گذشته ای که خودم لگد مالش
کردم را.
مدت صیغه ی محرمیت یکساله بود و من فقط یکسال وقت داشتم همه
چیز را از اول بسازم.
امضای هر دویمان پای برگه ی مشترک صیغه ی محرمیت نشست و بعد؛ از
محضر بیرون آمدیم . حتی به رو نیاورد که همراهش هستم. جلوتر از من به
راه افتاد اما پایین پله های محضر ایستاد . به او رسیدم که بدون آنکه نگاهم
کند گفت:
_حواست باشه... اگه کسی چیزی بفهمه ، همه چی تمومه.
سکوت کردم. حتی آه کشیدن هم برای من زیادی بود. خودم کردم که
لعنت بر خودم باد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ208
بعد بی خداحافظی از خیابان گذشت و رفت سمت ماشینش و سوار شد و
رفت. حتی به خودش زحمت نداد مرا تا خیابان اصلی برساند. من ماندم و
سنگینی برگه محرمیتمان که داشت ذره ذره خاطرات گذشته ام را به من
گوشزد میکرد.
خودم همه چیز را خراب کرده بودم و میخواستم از اول بسازم و امید داشتم
باز مثل قبل شود ولی این هم توهمی بیش نبود. هر ساختمانی که خراب
شد؛دیگر مثل قبل ساخته نشد. به روز شد ، جدید شد، عوض شد و حالا
زندگی من هم همینطور شده بود. من بالای سَر مخروبه های خاطراتم
داشتم به اشتباهاتم فکر میکردم و میخواستم که دوباره بسازم همه چیز را.
ولی حتی با این ساختن هم مثل قبل نمیشد. زمان رفته بود، خاطرات تلخ
مانده بود و حتی اگر همه چیز دوباره از اول شکل میگرفت، زهر خاطرات
دوا نمیشد و دوایی نداشت.
برگشتم به خانه ام . خانه ای که میخواستم با همسرم ، خانه ی رویاهایم
باشد .
ولی...
حتی به چشمانم اجازه ی گریستن ندادم.بی هدف نشستم روی مبل، کاری
نبود، امیدی نبود و من کلافه بودم از این زندگی. نگاهم به تیک تیک رفت
و آمد عقربه های ساعت بود . شاید شب می آمد و سری به من میزد . شاید
. یکدفعه امیدوار شدم ، برخواستم ، واقعاً شاید شب می آمد.
عشقش امیدی برایم بود که هیچ وقت کهنه نمیشد. غذا درست کردم بلکه
شب بیاید. همه چیز آماده بود جز من. در کمد لباس هایم را باز کردم و با وسواس خاصی دنبال لباس مناسبی گشتم. دستم سمت هر لباسی که
میرفت، پشیمان میشدم. پشت پوشش هر لباسی ، خاطره ای بود که به
افکارم خَش می انداخت. بالاخره یک بلوز و دامن برداشتم و پوشیدم.ساده
بود ولی خاطره ای از پشت لباس به من دهن کجی نمیکرد.
جلوی آینه ایستادم. از دیدن چشمانم فرار میکردم. چشمانی که یک روز
بسته شد روی همه چیز. به روی محبت صادقانه و عشق بی ریای بهروز.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ209
لبم را گزیدم. فوری رژی برداشتم و روی لبم کشیدم و از جلوی آینه کنار
رفتم.
همه چیز و همه جا، کابوس خاطراتم شده بود. انگار همه مامور عذابم شده
بودند که عذابم بدهند ، که شکنجه ام بدهند به یادآوری گناهی که بارها با
" اشتباه کردم " .
فریاد اعترافش کردم که :
نور ضعیف چند شمعی که روی میز بود به اندازه کافی روشنایی نداشت .
تنها دور تا دور میز را روشن کرده بود.نگاهم روی شاخه گل های سرخی
بود که برای استقبال از بهروز روی گلدان میز گذاشته بودم . ناگهان زنگ
در بلند شد.فوری از جا برخواستم. شوقی در قلبم فوران کرد. دویدم سمت
در خانه و همراه با زدن دکمه باز شدن در،در را برای استقبال از بهروز باز
کردم. در باز شد،خودش بود. در تاریکی راهرو ، فقط در حاله ای از
سیاهی،قامت بلندش پیدا بود.
با ذوق گفتم :
_سلام عزیزم
نه جوابی داد و نه حتی عزیزم مرا شنید
رفت سمت یکی از مبل های راحتی. خودش را روی مبل رها کرد و بی
مقدمه گفت:
_خب...
در را بستم و با تعجب گفتم :
_ خب!!
بی آنکه نگاهم کند گفت:
_خب حرفتو بزن میخوام برم.
_حرف!! من حرفی نداشتم.
با عصبانیت سرم فریاد زد :
_حرفی نداشتی؟! پس مریضی که از من خواستی صیغه ات کنم؟
لبم را گزیدم.فکر نمیکردم بخواهد اینطوری تحقیرم کند. اما باز به رو
نیاوردم. جلو رفتم و مقابل پاهایش زانو زدم و گفتم:
_بهروز...بزار...بزار کنارت باشم... خواسته ی زیادی ندارم... میخوام همسرم
باشی.
_هستم...نیستم؟ اما مدت دار!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ210
مدت دار،کلمه ای بود که زهر همه ی ثانیه های گذشته را در جانم ریخت.
یعنی این بار مهلت میدهم که باشی و وقتی مهلت تمام شد ، برو ؟!
سرم را روی پاهایش خواباندم و گفتم:
_دوسِت دارم به خدا.
محکم مرا به عقب هل داد و فریاد زد:
_جمع کن این مسخره بازیو...
دوسِت دارم... مزخرف ترین جمله ای که تا به حال شنیدم... حواستو جمع
کن ببین چی میگم مهناز... من بهروز قبلی نیستم...من عاشق زندگیم
هستم...تو رو هم فقط به اصرار خودت واسه تفریح خودم،صیغه کردم... پاتو
از گلیمت دراز تر کنی،بد میبینی... فهمیدی؟
رفت سمت در که با صدایی بلند که میخواستم چاره ای جز شنیدنش
نداشته باشد،گفتم:
_بهروز... به خدا پشیمانم...
در محکم بسته شد و رفت. همین! این شد خاطره ی شب اول محرمیت ما.
بغضم شکست. لعنت به خودم. لعنت به زندگی. لعنت به آرزوهایی که مرا اینگونه محبوس خود کردند . زندگی که دیگر هیچ رنگی نداشت جز
سیاهی غالبی که همه چیز را در حفره های غمش میبلعید. فریاد کشیدم تا
بلکه صدایم سکوت خاطراتم را بشکند تا باز زجر بکشم ؛ تا باز به یاد بیاورم
؛ تا باز مرور کنم که چگونه زندگی خودم را به تباهی کشاندم و فریاد های
پیاپی من قفل عبور به گذشته را شکست و من همانگونه که روی زمین دو
زانو نشسته بودم به گذشته سیر کردم.
سفره را چیده بودم و منتظر بهروز بودم.اما انگار بهروز در حوادث مجله غرق
شده بود . یا واقعا توی اون مجله ای که در دستش بود ، اونقدر خبر
خواندنی بود که متوجه ی چیده شدن میز غذا نشده بود یا آنکه دلش
میخواست التماس آمدنش را کنم که بهر حال التماس کردن را انتخاب
کردم و گفتم:
_بهروز جان ، غذا حاضره.
نگاه تندی به من انداخت.مجله را پرت کرد روی مبل و با همان قیافه ی
عبوس اومد سمت میز. ایستاد کنار صندلیش و نگاهش را دقیق روی میز
چرخاند.بعد پرسید:
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ211
این چیه درست کردی ؟
از سوالی که جوابش واضح بود ، ترسیدم . یعنی بهانه ای در راه بود. بعد از
آن تو دهنی که خوردم و زحمتی که برای غذا کشیدم ، همین بهانه را کم
داشتم. اما با مهربانی گفتم:
_شیرین پلو که دوست داری.
سرش را با همان اخمی که حالا جدی تر شده بود و مرا بیشتر میترساند
گفت:
_ چرا فکر کردی من شیرین پلو دوست دارم؟
بهانه را گرفت ! آه کشیدم و جواب دادم:
_ بهروز جان ، شما...
فوری انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه رفت و پرسید :
_من، جان شمام؟!...کسی جانش رو رها میکنه و میره!؟
نگاهم روی چشمان یخ زده ی بهروز ، خشک شد که گفتم :
_بهروز تو عاشق شیرین پلو بودی !
دیس شیرین پلو را برداشت و روی دست بلند کرد و در حالیکه نگاهش را
روی دیس شیرین پلو میچرخاند گفت:
_من عاشق خیلی چیزا بودم که حالا نیستم.
بعد نگاهش را به من دوخت و دیس را پرت کرد وسط پذیرایی.
همراه صدای شکسته شدن دیس برنج ، صدای بلند" آخ " من هم بلند
شد.نفسم را با بغض توی گلو حبس کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ میرم پیش همسر عزیییزم ...اون بهتر از تو میدونه من چی دوست دارم.
داشت سمت در میرفت که گریه ام گرفت و گفتم:
_ بهروز...
ایستاد ولی برنگشت که ادامه دادم:
_ التماست کنم، به پات بیافتم ، منو میبخشی ؟
بدون مکث ، قاطع گفت :
_نه...تا زجری که من کشیدم رو نکشی نه.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ212
فوری جواب دادم. با بغض ، با اشک .
_ باشه...من این زجر رو به جان میخرم...چون بهت حق میدم.
نفس بلندی کشید اما ناگهان خلاف عمق آن نفس که باید قطعا آرامش
میکرد ، فریاد زد :
_چه راحت به جان میخری ؟
چند قدمی جلو آمد و باز فریاد زد :
_ببینم تا کجا میتونی تحمل کنی؟!...از تحقیر خوشت میاد ؟!...از کنایه
چی ؟! زخم زبون تا حالا شنیدی ؟!
رسید مقابلم، از ترس نگاه عصبیش ، سرم را پایین گرفتم که فریادی کشید
که تمام تنم از امواج فریادش لرزید :
_بگو لعنتی ...
نگام به گل های فرش بود و صدایم از ترس میلرزید که جواب دادم :
_ بهروز خواهش میکنم...تو که میدونی من ...از عصبانیتت میترسم.
فریادش محکمتر شد
میترسی؟!
شانه هایم را گرفت و مرا چنان تکان داد که نگاهم در ضربه های تکان شانه
ام به صورتش خورد و ترسم بیشتر شد :
_ میترسیدی که منو فروختی ؟!...میترسیدی که بهم خیانت کردی ؟!
فوری گفتم :
_ نه ...من بهت خیانت نکردم...من فقط ازت جدا شدم.
چنان محکم زد توی گوشم ، که لحظه ای صدایش بم شد :
_ خیانت چیه ؟!... تو بخاطر اون آشغالِ عوضی تموم عشق و احساس
پاکمو لگد مال کردی، تو منو فروختی ...میخواستی به چی برسی هان ؟!...به
آغوش اون کثافت ؟!...چطور بود ؟!...آغوشش ارزش داشت ؟!
گریه ام گرفته بود حتی یاد آوری روزهای گذشته هم حالم را بد میکرد.با
گریه التماس کردم :
_ بهروز اشتباه کردم... حالا که برگشتم...
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ213
باز نگذاشت حرفم تمام شود و مرا محکم به عقب هل داد.چند قدمی با عدم
تعادل ، به عقب رفتم و بعد نقش زمین شدم .خوب شد که فاصله ای ایجاد
شد وگرنه از ترس سکته میکردم اما بهروز آرام نشد و باز نعره زد :
_ نمیتونم حتی ثانیه ای به بخشیدنت فکر کنم...هر وقت توی این سر بی
صاحاب...
با انگشت اشاره اش محکم چند ضربه به گیجگاهش زد و ادامه داد:
_ فکر اینکه یه روز ، زن اون مردک هوسباز بودی، فکر اینکه ...
نفس هایش تند شده بود و صورتش قرمز . حس کردم از فشار غم ، نفس
کم آورده که باز گفت :
_ یه شبایی ...توی آغوش اون...
فریاد کشیدم:
_بهروز ...بسه...تو رو خدا...بسه...
با گریه التماس کردم که جلو اومد با ضرب پایش محکم توی شکمم زد و
گفت
_ببند دهنتو...چرا نگم؟...یه ساله مثل خوره توی سرمه...من هر شب با
این فکر جنون آور خوابیدم...
دو دستم رو روی پاهاش گذاشتم و گفتم :
_ بهروز...تو رو ارواح خاک مادرت...
ناگهان چنان با ضرب دستش سرم را گرفت و مرا به عقب هل داد که سرم
محکم به دیوار پشت سرم خورد .لحظه ای بی حال و بی رمق شدم ولی
بهروز نه. هنوز از جمله ام آنقدر حرصی بود که مرا به باد کتک گرفت.
مادرش برای او بیشتر از این ها ارزش داشت و من قسمی ممنوعه خورده
بودم . چرا که فضه خانم ، مادر بهروز آنقدر مرا دوست داشت که بعد از
جدایی من از بهروز ، دق کرد . چند سیلی جانانه، یه تو دهنی ، مشت های
پیاپی ، همه در ازای خاک مادرش ، نثارم شد اما من انگار با همان ضربه ای
که به سرم خورده بود ، در حال بیهوشی بودم.
سرم بدجوری سنگین بود .اونقدر که ترجیح دادم پلک هامو بسته نگه دارم
. اما وقتی صدای نگران بهروز رو شنیدم که پرسید:
_ حالش چطوره آقای دکتر؟
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ214
دلم خواست ببینمش.واقعا خودش بود ؟! بهروز بود که نگرانم بود ؟!
جواب دکتر را شنیدم:
_میخواستی بکشیش ؟!...میدونی اگه بره ازت شکایت کنه ، میتونه حتی
دیه اش رو هم ازت بگیره ؟.
سکوت بود و سکوت.آرام پلک هایم را باز کردم.دکتر وسایلش را درون
کیفش میگذاشت و بهروز با چهره ای که دیگر رنگی از عصبانیت نداشت ،
به او نگاه میکرد.
دکتر از اتاق بیرون رفت که چشمانم را کامل باز کردم.هنوز سرم درد
میکرد.مجبور شدم همانگونه دراز کش بمانم.بهروز به اتاق برگشت که با
دیدن چشمان بازم ، کنار در خشکش زد.ترسیدم.نمیدانم چرا ، خودم را
کمی عقب کشیدم و گفتم:
_ دیگه نمیگم ...به خدا نمیگم بهروز.
اخمش محکم شد و قدمی به سمت اتاق ، برداشت که صدایم با التماس
بلند تر شد:
_بهروز خواهش میکنم.
دستانم بی اختیار سپر صورتم شده بود که مچ هر دو دستم را گرفت و آرام
از جلوی صورتم کنار زد . اما هنوز حلقه های نگاهم از ترس ، دو دو میزد
که چشم در چشم من گفت:
_ مهناز...همین امروز برو.
نفسم هم در سینه حبس شد . متعجب به او خیره ماندم که با بغضی که
درگیرش بود گفت:
_ من دیوونه ام...من روانی شدم....من اون بهروز قبلی نیستم...دست خودم
نیست، همین امروز نزدیک بود ، بزنم بکشمت...برو مهناز...ما به درد هم
نمیخوریم.
باورم نمیشد! بخاطر کتکی که به من زده بود، اینگونه برآشفته بود ؟! مصمم
گفتم:
_نمیرم بهروز...اشتباه از تو نبوده...از من بوده، من مسبب این حال خراب تو
ام...پس میمونم.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ259
زرق و برق تزئینات ، توجهم را جلب کرد. بادکنک ها هنوز از سقف آویزان
بودند و کلی پیشدستی از میوه و کیک روی میز ها خودنمایی می کرد.
بهروز برگشت. در را پشت سرش بست و گفت:
_خب ...خانم خوشگلِ من ... این چی بود پایان نامه ام ، نوشتی ؟
جواب دادم :
_فقط محض اذیت کردن.
اخمی کرد که لحظه ای ، برایم بهروز تخیلی را مجسم کرد. دلم ریخت که اخمش را باز کرد و خندید.
جلو آمد و نشست کنارم . دستش را روی شانه ام انداخت و مرا سمت
خودش کشید. تکیه به شانه اش زدم . بهترین پناه من بود.
_غافلگیر شدی یا نه ؟
دروغ چرا . غافلگیر نشده بودم ، چون همه این اتفاقات را در خواب دیده
بودم. ولی اگر آن رویای صادقه نبود شاید غافلگیر می شدم . به همین دلیل
گفتم:
_بله
فشاری به بازویم داد و گفت:
_از کادوهات خوشت اومد یا نه؟
_خیلی خیلی ، زحمت کشیدی ...ممنونم بهروز.
نفس راحتی کشید و خستگی یک روز پُرکار را از تن بیرون کرد که گفتم:
_حالا نوبت منه که بهت کادو بدم.
تعجب در صدایش راه باز کرد:
_کادو !! به من ؟!
از آغوشش جدا شدم و ایستادم مقابلش. مقابل نگاه هنوز متعجبش و گفتم:
_میدونم خوشحال میشی.
بعد به سمت اتاقم رفتم و در کِشوی کمد ، دنبال جواب آزمایش گشتم .
هرچی گشتم ، جواب آزمایش نبود. دستانم هنوز در حال جستجوی بود و
فکرم درگیر با ترسی عجیب . نکند بارداریم هم خیال بوده . نکنه اصلا
باردار نیستم
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺآخــࢪ
در همین افکار بودم که بهروز کنار چارچوب در
ظاهر شد. دست به سینه
تکیه زد به چارچوب در و گفت:
_دنبال چی میگردی ؟ کادوت ، گمشده ؟
و بعد خندید. اخمی کردم از اینکه هنوز مرز تخیل و واقعیت برایم واضح
نبود. که جلو آمد و از کِشوی کمد خودش برگه ای بیرون کشید و گذاشت
روی میز آرایش ، مقابل من و گفت:
_دنبال این می گشتی؟
برگه ی آزمایشم بود . نفس راحتی کشیدم . پس حقیقت داشت . من باردار
بودم . سرم چرخید سمت بهروز که پشت سرم ایستاده بود و داشت با
لبخند نگاهم میکرد.
_تو برش داشتی؟
_بله ... میخواستم ببینم کی به من میگی ، چرا بهم نگفتی؟
کمرم را صاف کردم و درون آینه میز آرایش ، به بهروز که پشت سرم
ایستاده بود ، خیره شدم.
_خواستم تو یه روز خاص بهت بگم.
دستانش را دورم حلقه کرد و گفت:
_ترسیدم مهناز ... یه ترس بد و عجیب ، مدام توی سرم چرخ می خورد .
با خودم گفتم نکنه به من نگفتی تا بتونی بچه رو سقط کنی.
لبانم را به داخل دهان فرو بردم و به یاد خیالی افتادم که اگر تصمیم
درستی نمیگرفتم ، رقم میخورد . سکوتم ، تردید بهروز را به یقین تبدیل
کرد. پرسید:
_یعنی میخواستی همچین کاری کنی واقعا ؟!
ناگزیر به جواب بودم . نگاهم را از نگاهِ درون آینه اش ، گرفتم و گفتم:
_شاید... ولی منصرف شدم... من... من خیلی اشتباه کردم و شاید همچنان
در اشتباه می ماندم و پیش می رفتم ولی ، چند روز پیش ، همه چیز برایم
عوض شد... بهروز...
مکثی کردم و ادامه دادم:
_من فهمیدم که چقدر کنار تو خوشبختم. اصلا مهم نیست که گذشته ی
تو چی بوده ...مهم حال الان توست که حالم را خوب میکند.
سرش را پایین آورد و چانه اش را روی شانه ام گذاشت و کنار گوشم رو به
آینه زمزمه کرد:
_دیوونتم مهناز... نمیدونم باور می کنی یا نه... ولی تموم زندگیمی.
از شوق می خواستم بلند بلند گریه کنم. اما جلوی این همه شوق را گرفتم
و تنها با بغض گفتم :
_می دونم.
امام علی علیه السالم فرمودند:
"با وجودِ غفلتِ دل ها، بیداری چشم ها،
سودی نمی بخشد."
"ایده ی این رمان ، بر اساس واقعیت میباشد، اما حوادث و اتفاقات و
شخصیتهای آن تخیلی بوده است. "
🌱پـایـان🕊
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊