eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان مدت دار،کلمه ای بود که زهر همه ی ثانیه های گذشته را در جانم ریخت. یعنی این بار مهلت میدهم که باشی و وقتی مهلت تمام شد ، برو ؟! سرم را روی پاهایش خواباندم و گفتم: _دوسِت دارم به خدا. محکم مرا به عقب هل داد و فریاد زد: _جمع کن این مسخره بازیو... دوسِت دارم... مزخرف ترین جمله ای که تا به حال شنیدم... حواستو جمع کن ببین چی میگم مهناز... من بهروز قبلی نیستم...من عاشق زندگیم هستم...تو رو هم فقط به اصرار خودت واسه تفریح خودم،صیغه کردم... پاتو از گلیمت دراز تر کنی،بد میبینی... فهمیدی؟ رفت سمت در که با صدایی بلند که میخواستم چاره ای جز شنیدنش نداشته باشد،گفتم: _بهروز... به خدا پشیمانم... در محکم بسته شد و رفت. همین! این شد خاطره ی شب اول محرمیت ما. بغضم شکست. لعنت به خودم. لعنت به زندگی. لعنت به آرزوهایی که مرا اینگونه محبوس خود کردند . زندگی که دیگر هیچ رنگی نداشت جز سیاهی غالبی که همه چیز را در حفره های غمش میبلعید. فریاد کشیدم تا بلکه صدایم سکوت خاطراتم را بشکند تا باز زجر بکشم ؛ تا باز به یاد بیاورم ؛ تا باز مرور کنم که چگونه زندگی خودم را به تباهی کشاندم و فریاد های پیاپی من قفل عبور به گذشته را شکست و من همانگونه که روی زمین دو زانو نشسته بودم به گذشته سیر کردم. سفره را چیده بودم و منتظر بهروز بودم.اما انگار بهروز در حوادث مجله غرق شده بود . یا واقعا توی اون مجله ای که در دستش بود ، اونقدر خبر خواندنی بود که متوجه ی چیده شدن میز غذا نشده بود یا آنکه دلش میخواست التماس آمدنش را کنم که بهر حال التماس کردن را انتخاب کردم و گفتم: _بهروز جان ، غذا حاضره. نگاه تندی به من انداخت.مجله را پرت کرد روی مبل و با همان قیافه ی عبوس اومد سمت میز. ایستاد کنار صندلیش و نگاهش را دقیق روی میز چرخاند.بعد پرسید: ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊