🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ213
باز نگذاشت حرفم تمام شود و مرا محکم به عقب هل داد.چند قدمی با عدم
تعادل ، به عقب رفتم و بعد نقش زمین شدم .خوب شد که فاصله ای ایجاد
شد وگرنه از ترس سکته میکردم اما بهروز آرام نشد و باز نعره زد :
_ نمیتونم حتی ثانیه ای به بخشیدنت فکر کنم...هر وقت توی این سر بی
صاحاب...
با انگشت اشاره اش محکم چند ضربه به گیجگاهش زد و ادامه داد:
_ فکر اینکه یه روز ، زن اون مردک هوسباز بودی، فکر اینکه ...
نفس هایش تند شده بود و صورتش قرمز . حس کردم از فشار غم ، نفس
کم آورده که باز گفت :
_ یه شبایی ...توی آغوش اون...
فریاد کشیدم:
_بهروز ...بسه...تو رو خدا...بسه...
با گریه التماس کردم که جلو اومد با ضرب پایش محکم توی شکمم زد و
گفت
_ببند دهنتو...چرا نگم؟...یه ساله مثل خوره توی سرمه...من هر شب با
این فکر جنون آور خوابیدم...
دو دستم رو روی پاهاش گذاشتم و گفتم :
_ بهروز...تو رو ارواح خاک مادرت...
ناگهان چنان با ضرب دستش سرم را گرفت و مرا به عقب هل داد که سرم
محکم به دیوار پشت سرم خورد .لحظه ای بی حال و بی رمق شدم ولی
بهروز نه. هنوز از جمله ام آنقدر حرصی بود که مرا به باد کتک گرفت.
مادرش برای او بیشتر از این ها ارزش داشت و من قسمی ممنوعه خورده
بودم . چرا که فضه خانم ، مادر بهروز آنقدر مرا دوست داشت که بعد از
جدایی من از بهروز ، دق کرد . چند سیلی جانانه، یه تو دهنی ، مشت های
پیاپی ، همه در ازای خاک مادرش ، نثارم شد اما من انگار با همان ضربه ای
که به سرم خورده بود ، در حال بیهوشی بودم.
سرم بدجوری سنگین بود .اونقدر که ترجیح دادم پلک هامو بسته نگه دارم
. اما وقتی صدای نگران بهروز رو شنیدم که پرسید:
_ حالش چطوره آقای دکتر؟
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊