eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان باز نگذاشت حرفم تمام شود و مرا محکم به عقب هل داد.چند قدمی با عدم تعادل ، به عقب رفتم و بعد نقش زمین شدم .خوب شد که فاصله ای ایجاد شد وگرنه از ترس سکته میکردم اما بهروز آرام نشد و باز نعره زد : _ نمیتونم حتی ثانیه ای به بخشیدنت فکر کنم...هر وقت توی این سر بی صاحاب... با انگشت اشاره اش محکم چند ضربه به گیجگاهش زد و ادامه داد: _ فکر اینکه یه روز ، زن اون مردک هوسباز بودی، فکر اینکه ... نفس هایش تند شده بود و صورتش قرمز . حس کردم از فشار غم ، نفس کم آورده که باز گفت : _ یه شبایی ...توی آغوش اون... فریاد کشیدم: _بهروز ...بسه...تو رو خدا...بسه... با گریه التماس کردم که جلو اومد با ضرب پایش محکم توی شکمم زد و گفت _ببند دهنتو...چرا نگم؟...یه ساله مثل خوره توی سرمه...من هر شب با این فکر جنون آور خوابیدم... دو دستم رو روی پاهاش گذاشتم و گفتم : _ بهروز...تو رو ارواح خاک مادرت... ناگهان چنان با ضرب دستش سرم را گرفت و مرا به عقب هل داد که سرم محکم به دیوار پشت سرم خورد .لحظه ای بی حال و بی رمق شدم ولی بهروز نه. هنوز از جمله ام آنقدر حرصی بود که مرا به باد کتک گرفت. مادرش برای او بیشتر از این ها ارزش داشت و من قسمی ممنوعه خورده بودم . چرا که فضه خانم ، مادر بهروز آنقدر مرا دوست داشت که بعد از جدایی من از بهروز ، دق کرد . چند سیلی جانانه، یه تو دهنی ، مشت های پیاپی ، همه در ازای خاک مادرش ، نثارم شد اما من انگار با همان ضربه ای که به سرم خورده بود ، در حال بیهوشی بودم. سرم بدجوری سنگین بود .اونقدر که ترجیح دادم پلک هامو بسته نگه دارم . اما وقتی صدای نگران بهروز رو شنیدم که پرسید: _ حالش چطوره آقای دکتر؟ ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊