♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ لیلی با کلافگی دستهایش را در هوا چرخاند و گفت: - تو رو خدا برین سراغ مقبری. علی اخمی کرد و قدمی به سمت لیلی آمد. - برم سراغش چیکار؟ لیلی نگاه مصمماش را به چشمان مشکی علی دوخت و بی خجالت جواب داد: - ازش عذرخواهی کنین! علی حرصی خندید و زیر لب گفت: - لا اله الا الله! - لا اله الا الله نداره آقا علی! نکنه تو قاموس شما عذرخواهی کسر شان محسوب میشه؟ علی با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت: - احیانا در جریان هستید که چه خزعبلاتی نثارمون کرد؟ حالا برم بگم معذرت میخوام که وقتی اسم دختر محمود و به زبون آوردی فقط به کوبیدن تو دهنت اکتفا کردم؟ لیلی مات شده نگاهش کرد. غیرتی شدن یک مرد،همیشه برای دخترها جذاب و شیرین جلوه میکرد. و خب او هم از این قاعده مستثنی نبود! خصوصا در زمانی که هیچ حامی نداشت... علی که سکوت لیلی را دید. قدمی به سمت در حیاط برداشت اما مجددا برگشت و اینبار آرام تر ادامه داد: - نماز بخونم برمیگردم •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》