♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_25
لیلی با کلافگی دستهایش را در هوا چرخاند و گفت:
- تو رو خدا برین سراغ مقبری.
علی اخمی کرد و قدمی به سمت لیلی آمد.
- برم سراغش چیکار؟
لیلی نگاه مصمماش را به چشمان مشکی علی دوخت و بی خجالت جواب داد:
- ازش عذرخواهی کنین!
علی حرصی خندید و زیر لب گفت:
- لا اله الا الله!
- لا اله الا الله نداره آقا علی! نکنه تو قاموس شما عذرخواهی کسر شان محسوب
میشه؟
علی با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
- احیانا در جریان هستید که چه خزعبلاتی نثارمون کرد؟ حالا برم بگم معذرت
میخوام که وقتی اسم دختر محمود و به زبون آوردی فقط به کوبیدن تو دهنت
اکتفا کردم؟
لیلی مات شده نگاهش کرد.
غیرتی شدن یک مرد،همیشه برای دخترها جذاب و شیرین جلوه میکرد.
و خب او هم از این قاعده مستثنی نبود!
خصوصا در زمانی که هیچ حامی نداشت...
علی که سکوت لیلی را دید.
قدمی به سمت در حیاط برداشت اما مجددا برگشت و اینبار آرام تر ادامه داد:
- نماز بخونم برمیگردم
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》