♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_25
لیلی با کلافگی دستهایش را در هوا چرخاند و گفت:
- تو رو خدا برین سراغ مقبری.
علی اخمی کرد و قدمی به سمت لیلی آمد.
- برم سراغش چیکار؟
لیلی نگاه مصمماش را به چشمان مشکی علی دوخت و بی خجالت جواب داد:
- ازش عذرخواهی کنین!
علی حرصی خندید و زیر لب گفت:
- لا اله الا الله!
- لا اله الا الله نداره آقا علی! نکنه تو قاموس شما عذرخواهی کسر شان محسوب
میشه؟
علی با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
- احیانا در جریان هستید که چه خزعبلاتی نثارمون کرد؟ حالا برم بگم معذرت
میخوام که وقتی اسم دختر محمود و به زبون آوردی فقط به کوبیدن تو دهنت
اکتفا کردم؟
لیلی مات شده نگاهش کرد.
غیرتی شدن یک مرد،همیشه برای دخترها جذاب و شیرین جلوه میکرد.
و خب او هم از این قاعده مستثنی نبود!
خصوصا در زمانی که هیچ حامی نداشت...
علی که سکوت لیلی را دید.
قدمی به سمت در حیاط برداشت اما مجددا برگشت و اینبار آرام تر ادامه داد:
- نماز بخونم برمیگردم
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_25
جوابشو ندادم ، اون هم بحث رو ادامه نداد.
بعد از شام،منو به خونه رسوند و موقع پیاده شدنم از ماشین گفت :
_شنبه میام دنبالت تا بریم همه اون املاک و سهامی که پدرم به نامت زده رو به نام من کنی.
بعد با لبخند طعنه داری گفت :
_ ناراحت که نمیشی؟
خیلی جدی و خشک گفتم:
_ نه ، من پای شرط و شروطمون هستم ،امیدوارم شما هم باشید.
به هیچ حرفی پاش رو روی پدال گاز فشرد و از جلوی چشمام رد شد.
( زمان _حال )
از بس شب گذشته توی فکر و خیال بودم،دیر خوابیدم.
صبح وقتی نور آفتاب توی صورتم خورد چشمام رو باز کردم.
هول شدم. نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد.وای خدای من دیرم شده بود.
سریع لباس پوشیدم و حاضر شدم تمام راه تو این فکر بودم که الان به فرزاد چی جواب بدم.وقتی رسیدم خونه فرزاد ، فرزاد کنار در منتظرم بود .سلام کردم و گفتم :
_ببخشید که دیر شد.
با نگاهی تندی به من گفت :
_یکم زود نیومدید؟
خجالت زده جواب دادم :
_من که گفتم ببخشید میدونم دیر کردم.
کلید خونه رو بی هیچ حرفی،سمتم گرفت و رفت.وارد خونه شدم سینا هنوز خواب بود.نفس عمیق کشیدم و رفتم به سمتش ،آروم و با احتیاط گونه اش رو ناز و نوازش کردم.
برگشتم توی سالن.چشمم به میز صبحانه حاضر شده و افتاد . لبخندی روی لبم نشست.زیر لب زمزمه کردم :
_ فرزاد خیلی دوستت دارم.
نشستم پشت میز صبحانه ام را خوردم.هنوز داشتم صبحانه میخوردم که سینا هم از خواب بیدار شد.با لبخند به سمت من اومد و گفت :
_خاله شیرین امروز هم پیشم میمونی ؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️