✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ منم مادرو بوسیدم و رفتم. کنار ماشینش داشت قدم میزد که وقتی در خونه رو باز کردم، سرتا پامو برانداز کرد و با اخمی پر جذبه نشست پشت فرمون ماشین. منم نشستم روی صندلی جلو و گفتم: _سلام. جوابمو نداد و براه افتاد.پرسیدم: _جای خاصی میریم؟ با عصبانیت گفت : _ نخیر...چند ساعت توی خیابون میچرخیم تا پدر من و پدر و مادر شما فکر کنن، ما دست در دست هم رفتیم گردش. طعنه اش رو به رو نیاوردم و گفتم: _مسئله ای نیست ، هر جور شما راحتی. با حرص داد زد : _واقعا !! ... حالا که جلوی همه منو وسط سالن گذاشتی و رفتی، میگی ؟! _ اون فرق داشت. بازم فریاد زد: _ چه فرقی؟! با خونسردی نگاش کردمو گفتم: _ شما فقط داد زدن بلدید؟...شما وقتی اصرار پدرتون رو برای به خواستگاری من اومدن دیدید، چرا از پدرتون نپرسیدید که چرا منو انتخاب کردن؟ یکیش اینه که من با بقیه دخترایی که دور و بر شما هستند، فرق دارم...همین چادری که سرمه، همون شنلی که تمام مدت، توی جمع دختر و پسر دوستانه ی شما سرم موند، اینکه اهل رقص جلوی اونهمه چشم نامحرم نیستم، اینکه تا این سن اهل دوستی با هیچ مردی نبودم، به نظر شما فرق نداره؟! با خشمی عمیق نگام کرد و گفت: _ واقعا فکر کردی کی هستی؟ یه دختر ساده از طبقه ی پایین که حتی پول داروهای پدرشو نمیتونه بده.... پس مراقب باش با من جروبحث نکنی کوچولو. نفس عمیقی کشیدم تا آتش درونم را خاموش کنم ولی زیر لب داشتم ادامه ی حرفامو بهش میزدم: •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ(‌حࢪام‌)‼️ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️