#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_شصـتونھم
با خوشحالی برگه آزمایش را نگاه کردم و به امیر پیام دادم:
《تبریک میگم آقای پدر.》
نیم ساعت بعد تماس گرفت.
_چی گفتی خانوم؟؟
خندیدم.
+علیک سلام.
_سلام خوبی؟ گفتی آقای پدر؟ با من بودی؟؟
+دقیقا با خوده شما بودم جناب فرمانده.
_خداروشکر. نماز شکر بخون، منم برم بخونم.
و قطع کرد؛ خوشحالی اش به قدری بود که معطل نکرد و رفت تا نماز بخواند.
یک ماهی گذشت و سه ماه بود که خدا لطفش را شامل حال ما کرده بود. جمعه بود، روی مبل نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم؛ امیر رفته بود خرید کند. با صدایی که گویی یک نفر محکم به در می کوبید از جا پریدم!! امیر که کلید داشت و هیچ وقت به در نمی کوبید. چادرم را سر کردم و به حیاط رفتم. فرناز بود!! از راه رفتن و چهره اش مشخص بود حال خوبی ندارد، تا مرا دید به سمتم خیز برداشت.
_مگه خودت هم نمی گفتی درک میکنی؟؟! پس چی شد؟؟ چرا هنوز اینجایی...
مرا هل می داد و با فریاد کلمات را پشت هم ادا میکرد. شوکه شده بودم و تنها نگاهش می کردم.
+فرناز جان بریم توی خونه حرف میزنیم، اصلا هر چی تو بگی فقط بیا تو.
به حالت قهقهه و فریاد گفت:
_خفه شو...
و هرچه توان داشت، در دستانش جمع کرد و به سمت دیوار پرتم کرد؛ چشمانم سیاهی می رفت. صدای دویدنِ فرناز و کوبیده شدن در را شنیدم. تلاش کردم بایستم اما توانش را نداشتم و چشمانم را بستم.
نور کم جانی چشمانم را اذیت می کرد، به سختی چشم باز کردم.
_خوبی؟؟
امیر بود، بالای سرم در بیمارستان...
+چرا چشمات قرمزه؟؟
نفس عمیقی کشید:
_روضه حضرت علی اصغر رو بلدی؟؟
+چطور؟؟ روضه گوش کردی گریه کردی؟؟
_رباب با دست خودش بچه اش رو داد، امام حسین خودش بردش پشت خیمه ها...من نمی تونم برم پشت خیمه ولی شرمندتم....
و زد زیر گریه. کلمات و ادبیاتش جور دیگری بود..
+چی شده؟؟ خوبی؟؟ چرا انقدر پراکنده حرف میزنی؟؟
_غصه نخور، خدا خیلی مهربونه، دوباره بهمون بچه میده...
تازه یادم افتاد چه اتفاقی افتاده...انگار خواب بودم.
+بشین روضه بخون.
تا چند وقت کارم فقط گریه بود.
♡♡♡
_چرا زودتر نگفتی دختر؟؟
اشک هایم را پاک کردم.
+الان هم فقط شما میدونی.
_بچه زندگی رو شیرین میکنه، ولی مونده به لطف خدا، که خیلی زیاده پس غصه نخور.
زیر لب آمینی گفتم و بلند شدم. دو سه ماهی از آن ماجرا می گذشت، و از فرناز خبری نبود.
نویسنده:
#یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده
#حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱|
@asheghaneh_talabegi |🌱