eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ واجبِ شرعیِ عشقست سلامِ سرِ صبح °【 السلام ای همه ی عشق و مسلمانيِ من 】° @asheghaneh_talabegi
💞 “ ” تكــرار نمي شوي 😌💕 این منــم كه 😊✌️ دلبستـہ تر مي شوم ! 😍❤️ 💖 @asheghaneh_talabegi
💞 ☝️ راه رسیدن به پایدار در زندگی مشترک این که دنبال یک همسر بی‌عیب باشیم. زندگی بیش از هرچیز به نحوه رفتار خوب خود آدم بستگی دارد، اگرچه پاسخ دریافت نکند. 👌دنبال همسر بی‌عیب گشتن خودش یک بزرگ است... 🌱 @asheghaneh_talabegi
[• ღ •] • همسرمان را چگونه صدا ڪنیم؟ °• حضرت علۍ(ع) وقتی مےخواستند حضرت زهرا(س) را صدا ڪنند، می‌فرمودند: °• نفسۍلڪ الفدا (جان علۍبه فدایت) ۅجوابۍڪہ از حضرت زهرا می‌شنیدند: روحۍلڪ الفدا (روحم به فدایت علی) بود. °• زیبا صداڪردن زن ۅ مرد، بهترین شیوه برای ابراز محبت و نوعی شخصیت دادن به طرف مقابل است. 😌 |🦋|@asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_شصـت‌و‌هـفتم چادر را از سرم در آوردم و با دست موهایم را مرتب کردم. ف
مادر: _کوثر رفتی پایین چی شد؟؟ +امیر می خواست بره ماموریت اومده خدافظی. فائزه خانوم: _اگر شوهرت خیلی هم خوب باشه همین رفتناش سخته. ولی فکر کنم آیندت تضمینه. +خب همه چی یه سختی هایی داره حالا چه کوچیک چه بزرگ، متوجه منظورتون نمیشم؟؟ _این پول هایی که میدن دیگه. قبل از ازدواج در خیالات خودم می پنداشتم که آنقدر صبور و عاقل میشوم که بتوانم در برابر این رفتار ها عکس العمل های درست نشان دهم؛ اما در پله ی اول طاقتم کم آورد و خیالاتم را خراب کرد. +مگه جونه آدما بازیچه اس؟؟ _برای اینا آره. +خب از این به بعد ماهی یه بار یا من خدمت میرسم یا شما تشریف بیارید، اینجوری هم رفت و آمد هامون بیشتر میشه هم فرصتی هست تا فیش حقوقی همسرم رو نشون بدم بهتون. و با یک عذر خواهی از جا بلند شدم و به بهانه ی شستن ظرف ها به آشپزخانه رفتم. حرف های فائزه خانوم را می شنیدم: _زهرا دخترت خیلی لجبازه. اصلا نمیخواد حقیقت ها رو باور کنه و خیلی هم لوسه، زود بهش برخورد. دلم میخواست به عقاید و همسر خودش توهین کنم ببینم چه میکند 🙄. نیم ساعتی نشست و رفت. +مامان چرا سکوت میکنی؟؟ بابای من پَسته؟؟ _انقدر تند نرو.... +من سرعتم خیلی هم‌خوبه 😕. آرام خندید و جواب داد: _پس شما سرِ دین و اسلام خیلی مشکل نداشتی مشکلت بابات و شوهرت بود، نه؟ درد دین نداشتی... خواستم چیزی بگویم اما تقریبا حق با مادرم بود؛ در حقیقت درد دین داشتم اما حرف هایم کمی از هدف دور شده بود. _یه کم صبرت رو زیاد کن. الان هم پاشو بیا شام درست کنیم. به امیر تبریک گفتی؟؟ +چیو؟! _خدا قوتت بده دختر، سالگرد ازدواجتون رو. +ای وای. خندید. _خجالت بکش. مشغول شستن کاهو ها بودم اما فکرم به سه ماه پیش کوچ کرد و اشک ها را با خودش آورد. _کوثر چی شد؟؟ نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
❁﷽❁ 🌺 🌺 اے ڪه گفتے "عشـ♡ـق" را درمان بہ هجران میڪند .. ڪاش میگفتے ڪه "هجران" را چہ درمان میڪند؟💔 ✋🏻🍃 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎@asheghaneh_talabegi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ مولاجانم به دنبال تو میگردم🚶 نمے یابم نشانت را😞 بگو باید کجا جویم👀 مدار کهکشانت را💫 تمام جاده را رفتم غباری از سوارے نیست😪💔 بیابان تا بیابان جسته ام در نشانت را👣 @asheghaneh_talabegi
💞 اني أُحبّكِ.. هذه هي المهنةُ الوحيدة التي أتقنُها ويحسدني عليها أصدقائي.. وأعدائي.. دوستت دارم؛ این تنها حرفه‌ای است که در آن ماهرم و دوست و دشمن به‌خاطرش به من حسد می‌برند. @asheghaneh_talabegi
💕💜 قدیمے ها میگفتند ڪوه بہ ڪوه نمیرسد🏔 اما آدم ها میرسند خدا را چہ دیدے؟🙃 شاید یڪ روز ما هم رسیدیم بہ هم 👫 ✌️♥️ 💜💙💚💛❤️ @asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_شصـت‌و‌هـشتم مادر: _کوثر رفتی پایین چی شد؟؟ +امیر می خواست بره مام
با خوشحالی برگه آزمایش را نگاه کردم و به امیر پیام دادم: 《تبریک میگم آقای پدر.》 نیم ساعت بعد تماس گرفت. _چی گفتی خانوم؟؟ خندیدم. +علیک سلام. _سلام خوبی؟ گفتی آقای پدر؟ با من بودی؟؟ +دقیقا با خوده شما بودم جناب فرمانده. _خداروشکر. نماز شکر بخون، منم برم بخونم. و قطع کرد؛ خوشحالی اش به قدری بود که معطل نکرد و رفت تا نماز بخواند. یک ماهی گذشت و سه ماه بود که خدا لطفش را شامل حال ما کرده بود. جمعه بود، روی مبل نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم؛ امیر رفته بود خرید کند. با صدایی که گویی یک نفر محکم به در می کوبید از جا پریدم!! امیر که کلید داشت و هیچ وقت به در نمی کوبید. چادرم را سر کردم و به حیاط رفتم. فرناز بود!! از راه رفتن و چهره اش مشخص بود حال خوبی ندارد، تا مرا دید به سمتم خیز برداشت. _مگه خودت هم نمی گفتی درک میکنی؟؟! پس چی شد؟؟ چرا هنوز اینجایی... مرا هل می داد و با فریاد کلمات را پشت هم ادا میکرد. شوکه شده بودم و تنها نگاهش می کردم. +فرناز جان بریم توی خونه حرف میزنیم، اصلا هر چی تو بگی فقط بیا تو. به حالت قهقهه و فریاد گفت: _خفه شو... و هرچه توان داشت، در دستانش جمع کرد و به سمت دیوار پرتم کرد؛ چشمانم سیاهی می رفت. صدای دویدنِ فرناز و کوبیده شدن در را شنیدم. تلاش کردم بایستم اما توانش را نداشتم و چشمانم را بستم. نور کم جانی چشمانم را اذیت می کرد، به سختی چشم باز کردم. _خوبی؟؟ امیر بود، بالای سرم در بیمارستان... +چرا چشمات قرمزه؟؟ نفس عمیقی کشید: _روضه حضرت علی اصغر رو بلدی؟؟ +چطور؟؟ روضه گوش کردی گریه کردی؟؟ _رباب با دست خودش بچه اش رو داد، امام حسین خودش بردش پشت خیمه ها...من نمی تونم برم پشت خیمه ولی شرمندتم.... و زد زیر گریه. کلمات و ادبیاتش جور دیگری بود.. +چی شده؟؟ خوبی؟؟ چرا انقدر پراکنده حرف میزنی؟؟ _غصه نخور، خدا خیلی مهربونه، دوباره بهمون بچه میده... تازه یادم افتاد چه اتفاقی افتاده...انگار خواب بودم. +بشین روضه بخون. تا چند وقت کارم فقط گریه بود. ‌‌‌‌‌ ♡♡♡ _چرا زودتر نگفتی دختر؟؟ اشک هایم را پاک کردم. +الان هم فقط شما میدونی. _بچه زندگی رو شیرین میکنه، ولی مونده به لطف خدا، که خیلی زیاده پس غصه نخور. زیر لب آمینی گفتم و بلند شدم. دو سه ماهی از آن ماجرا می گذشت، و از فرناز خبری نبود. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱