#قرارعاشقی ❤️
واجبِ شرعیِ
عشقست
سلامِ سرِ صبح
°【 السلام ای همه ی
عشق و مسلمانيِ من 】°
#السلام_علیک_یااباعبدلله
#صبحتونکربلایی
@asheghaneh_talabegi
#عاشقانہ💞
“ #تـــو ” تكــرار نمي شوي 😌💕
این منــم كه 😊✌️
دلبستـہ تر مي شوم ! 😍❤️
#دلبستتم_جـــانه_دل💖
@asheghaneh_talabegi❣
[• #زندگیتوشارژڪن ღ •]
• همسرمان را چگونه صدا ڪنیم؟
°• حضرت علۍ(ع) وقتی مےخواستند حضرت زهرا(س) را صدا ڪنند، میفرمودند:
°• نفسۍلڪ الفدا (جان علۍبه فدایت) ۅجوابۍڪہ از حضرت زهرا میشنیدند:
روحۍلڪ الفدا (روحم به فدایت علی) بود.
°• زیبا صداڪردن زن ۅ مرد، بهترین شیوه برای ابراز محبت و نوعی شخصیت دادن به طرف مقابل است.
#همدیگروقشنگصداڪنیم😌
|🦋|@asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_شصـتوهـفتم چادر را از سرم در آوردم و با دست موهایم را مرتب کردم. ف
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_شصـتوهـشتم
مادر: _کوثر رفتی پایین چی شد؟؟
+امیر می خواست بره ماموریت اومده خدافظی.
فائزه خانوم: _اگر شوهرت خیلی هم خوب باشه همین رفتناش سخته. ولی فکر کنم آیندت تضمینه.
+خب همه چی یه سختی هایی داره حالا چه کوچیک چه بزرگ، متوجه منظورتون نمیشم؟؟
_این پول هایی که میدن دیگه.
قبل از ازدواج در خیالات خودم می پنداشتم که آنقدر صبور و عاقل میشوم که بتوانم در برابر این رفتار ها عکس العمل های درست نشان دهم؛ اما در پله ی اول طاقتم کم آورد و خیالاتم را خراب کرد.
+مگه جونه آدما بازیچه اس؟؟
_برای اینا آره.
+خب از این به بعد ماهی یه بار یا من خدمت میرسم یا شما تشریف بیارید، اینجوری هم رفت و آمد هامون بیشتر میشه هم فرصتی هست تا فیش حقوقی همسرم رو نشون بدم بهتون.
و با یک عذر خواهی از جا بلند شدم و به بهانه ی شستن ظرف ها به آشپزخانه رفتم. حرف های فائزه خانوم را می شنیدم:
_زهرا دخترت خیلی لجبازه. اصلا نمیخواد حقیقت ها رو باور کنه و خیلی هم لوسه، زود بهش برخورد.
دلم میخواست به عقاید و همسر خودش توهین کنم ببینم چه میکند 🙄. نیم ساعتی نشست و رفت.
+مامان چرا سکوت میکنی؟؟ بابای من پَسته؟؟
_انقدر تند نرو....
+من سرعتم خیلی همخوبه 😕.
آرام خندید و جواب داد:
_پس شما سرِ دین و اسلام خیلی مشکل نداشتی مشکلت بابات و شوهرت بود، نه؟ درد دین نداشتی...
خواستم چیزی بگویم اما تقریبا حق با مادرم بود؛ در حقیقت درد دین داشتم اما حرف هایم کمی از هدف دور شده بود.
_یه کم صبرت رو زیاد کن. الان هم پاشو بیا شام درست کنیم. به امیر تبریک گفتی؟؟
+چیو؟!
_خدا قوتت بده دختر، سالگرد ازدواجتون رو.
+ای وای.
خندید.
_خجالت بکش.
مشغول شستن کاهو ها بودم اما فکرم به سه ماه پیش کوچ کرد و اشک ها را با خودش آورد.
_کوثر چی شد؟؟
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد....
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
❁﷽❁
#شبجمعہ
🌺 #حسین_جان 🌺
اے ڪه گفتے "عشـ♡ـق" را
درمان بہ هجران میڪند ..
ڪاش میگفتے ڪه "هجران" را
چہ درمان میڪند؟💔
#اربابم_دریابم✋🏻🍃
#شب_جمعه
@asheghaneh_talabegi ♥️
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
مولاجانم
به دنبال تو میگردم🚶
نمے یابم نشانت را😞
بگو
باید کجا جویم👀
مدار کهکشانت را💫
تمام جاده را رفتم غباری از سوارے نیست😪💔
بیابان تا بیابان جسته ام
در نشانت را👣
#اللهم_عجِّل_لِولیّک_الفرج
@asheghaneh_talabegi
#عاشقانہ💞
اني أُحبّكِ..
هذه هي المهنةُ الوحيدة التي أتقنُها
ويحسدني عليها أصدقائي.. وأعدائي..
دوستت دارم؛
این تنها حرفهای است که در آن ماهرم
و دوست و دشمن بهخاطرش به من حسد میبرند.
#نزار_قباني
@asheghaneh_talabegi❣
💕💜
قدیمے ها میگفتند
ڪوه بہ ڪوه نمیرسد🏔
اما آدم ها میرسند
خدا را چہ دیدے؟🙃
شاید یڪ روز
ما هم رسیدیم بہ هم 👫
#بهت_میرسم✌️♥️
💜💙💚💛❤️
@asheghaneh_talabegi❣
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_شصـتوهـشتم مادر: _کوثر رفتی پایین چی شد؟؟ +امیر می خواست بره مام
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_شصـتونھم
با خوشحالی برگه آزمایش را نگاه کردم و به امیر پیام دادم:
《تبریک میگم آقای پدر.》
نیم ساعت بعد تماس گرفت.
_چی گفتی خانوم؟؟
خندیدم.
+علیک سلام.
_سلام خوبی؟ گفتی آقای پدر؟ با من بودی؟؟
+دقیقا با خوده شما بودم جناب فرمانده.
_خداروشکر. نماز شکر بخون، منم برم بخونم.
و قطع کرد؛ خوشحالی اش به قدری بود که معطل نکرد و رفت تا نماز بخواند.
یک ماهی گذشت و سه ماه بود که خدا لطفش را شامل حال ما کرده بود. جمعه بود، روی مبل نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم؛ امیر رفته بود خرید کند. با صدایی که گویی یک نفر محکم به در می کوبید از جا پریدم!! امیر که کلید داشت و هیچ وقت به در نمی کوبید. چادرم را سر کردم و به حیاط رفتم. فرناز بود!! از راه رفتن و چهره اش مشخص بود حال خوبی ندارد، تا مرا دید به سمتم خیز برداشت.
_مگه خودت هم نمی گفتی درک میکنی؟؟! پس چی شد؟؟ چرا هنوز اینجایی...
مرا هل می داد و با فریاد کلمات را پشت هم ادا میکرد. شوکه شده بودم و تنها نگاهش می کردم.
+فرناز جان بریم توی خونه حرف میزنیم، اصلا هر چی تو بگی فقط بیا تو.
به حالت قهقهه و فریاد گفت:
_خفه شو...
و هرچه توان داشت، در دستانش جمع کرد و به سمت دیوار پرتم کرد؛ چشمانم سیاهی می رفت. صدای دویدنِ فرناز و کوبیده شدن در را شنیدم. تلاش کردم بایستم اما توانش را نداشتم و چشمانم را بستم.
نور کم جانی چشمانم را اذیت می کرد، به سختی چشم باز کردم.
_خوبی؟؟
امیر بود، بالای سرم در بیمارستان...
+چرا چشمات قرمزه؟؟
نفس عمیقی کشید:
_روضه حضرت علی اصغر رو بلدی؟؟
+چطور؟؟ روضه گوش کردی گریه کردی؟؟
_رباب با دست خودش بچه اش رو داد، امام حسین خودش بردش پشت خیمه ها...من نمی تونم برم پشت خیمه ولی شرمندتم....
و زد زیر گریه. کلمات و ادبیاتش جور دیگری بود..
+چی شده؟؟ خوبی؟؟ چرا انقدر پراکنده حرف میزنی؟؟
_غصه نخور، خدا خیلی مهربونه، دوباره بهمون بچه میده...
تازه یادم افتاد چه اتفاقی افتاده...انگار خواب بودم.
+بشین روضه بخون.
تا چند وقت کارم فقط گریه بود.
♡♡♡
_چرا زودتر نگفتی دختر؟؟
اشک هایم را پاک کردم.
+الان هم فقط شما میدونی.
_بچه زندگی رو شیرین میکنه، ولی مونده به لطف خدا، که خیلی زیاده پس غصه نخور.
زیر لب آمینی گفتم و بلند شدم. دو سه ماهی از آن ماجرا می گذشت، و از فرناز خبری نبود.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱