داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت نود و نهم
اشکتمساح
پیامبر بارها به جانشینی بعد از خود اشاره کرده بود؛ بااینحال دلشوره، رسولخدا رو رها نمیکرد و دلش عینهو سیر و سرکه میجوشید.
البته ماجرای بینظیر غدیر خم به تنهایی کافی بود تا وجدانهای خفته رو به تلنگری بیدار کنه؛ اما پیامبر با دیوِ نفس و هوسی که به جون برخی از یارانش اُفتاده بود چی کار باید میکرد؟!
گویی بعد از بیان اونهمه شایستگیهای علیبنابیطالب برای خلافت، آخرین تیر در ترکش این بود که خداوند، سپاه روم رو راهی سرحدّات اسلامی کنه. بلکه پیغمبر به این بهانه بتونه حضراتِ طمّاعِ به مُلک رو از مدینه خارج بکنه تا انتقال حاکمیت از نبوت به امامت در فضایی آرام و به دور از مناقشه میسّر بشه!
پیامبر به یکی از سپاهیان جوانش به اسم اُسامه دستور داد تا هرچه سریعتر سپاه اسلام رو برای مقابله با تهاجم لشگر روم به سمت سرزمین شام حرکت بده!
همچنین به همهٔ مهاجرین و انصار غیر از علیبنابیطالب دستور اکید داد که سپاه اسامه رو آمادهٔ حرکت به طرف مرزهای روم کنید و هر چه سریعتر از مدینه خارج بشید.
پیامبر برای محکمکاری این جمله رو هم مکرر فرمود که لعنت خدا بر کسی که از حرکت و شرکت در سپاه اُسامه طفره بره!
اسامه طبق فرمودهٔ پیامبر خارج از مدینه در جایی به اسم جُرَف اردوگاهی نظامی برپا کرد. بیشتر مردم حتی ابوبکر و عمر هم یکی پس از دیگری به اردوی اسامه میپیوستند.
عایشه و حفصه، دخترهای ابوبکر و عمر که همه چی رو زیزیرکی میپاییدند به محض اینکه متوجه شدند حال شوهرشون، پیغمبر خوب نیست دزدکی، قاصدی روانهٔ اردوگاه اسامه کردند. راپورتچی خودش رو به ابوبکر و عمر رسوند و از قول عایشه و حفصه گفت که رسول خدا حالش خوب نیست و ساعت به ساعت داره وخیمتر میشه! صلاح توی اینه که شما برگردید. ابوبکر و عمر به بهانهٔ عیادت از پیامبر و اینکه به وجود ما احتیاج داره از اردوگاه نظامی به مدینه برگشتند. این دو یکراست به دیدار پیغمبر رفتند تا از نزدیک همه چیز رو زیر نظر بگیرند.
همین که چشم پیامبر به این دو افتاد بیدرنگ فرمود: مگه به شما نگفتم با اسامه برید؟! مگه نشنیدید که متخلّف از سپاه اسامه رو نفرین کردم؟!
ابوبکر و عمر که اشکتمساح میریختند در جواب گفتند: ما نمیتونستیم شما رو در این حال رها کنیم و بریم!!!
پیامبر هر چه اصرار به رفتن اونها کرد بیفایده بود. بعدها بعضیها تلاش کردند تا نافرمانی ابوبکر و عمر رو اینجوری ماستمالی کنند که اونها دلنگران پیامبر بودند. این مالهکشهای بیمزد و مواجب، انگاری یادشون رفته که خداوند توی قرآن دستور داده بود اونچه پیغمبر به شما دستور داد اطاعت کنید و از اونچه نهی کرد پرهیز کنید. یا جایی دیگه میگه: ای رسول ما، به این مردم بگو اگه خدا رو دوست میدارید از حرفهای منِ پیغمبر که فرستادهٔ او هستم بیچونوچرا اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست داشته باشه.
اما چرا ابوبکر و عمر علیرغم دستور اکید و پرتکرار پیغمبر توی مدینه جاخوش کردند؟!!
الملل و النحل للشهرستانی: ص ۲۹، السیرة النبویّة لابنهشام: ج ۶ ص ۵۴، الطبقات الکبری: ج ۲ ص ۱۹۰، الارشاد للمفید: ص ۹۴، اعلام الوری: ص ۸۲.
ادامه دارد...
#مشهد_مقدس