eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
357 دنبال‌کننده
500 عکس
256 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت نود و نهم اشک‌تمساح پیامبر بارها به جانشینی بعد از خود اشاره کرده بود؛ بااین‌حال دلشوره، رسول‌خدا رو رها نمی‌کرد و دلش عینهو سیر و سرکه می‌جوشید. البته ماجرای بی‌نظیر غدیر خم به تنهایی کافی بود تا وجدان‌های خفته رو به تلنگری بیدار کنه؛ اما پیامبر با دیوِ نفس و هوسی که به جون برخی از یارانش اُفتاده بود چی کار باید می‌کرد؟! گویی بعد از بیان اونهمه شایستگی‌های علی‌بن‌ابی‌طالب برای خلافت، آخرین تیر در ترکش این بود که خداوند، سپاه روم رو راهی سرحدّات اسلامی کنه. بلکه پیغمبر به این بهانه بتونه حضراتِ طمّاعِ به مُلک رو از مدینه خارج بکنه تا انتقال حاکمیت از نبوت به امامت در فضایی آرام و به دور از مناقشه میسّر بشه! پیامبر به یکی از سپاهیان جوانش به اسم اُسامه دستور داد تا هرچه سریع‌تر سپاه اسلام رو برای مقابله با تهاجم لشگر روم به سمت سرزمین شام حرکت بده! همچنین به همهٔ مهاجرین و انصار غیر از علی‌بن‌ابی‌طالب دستور اکید داد که سپاه اسامه رو آمادهٔ حرکت به طرف مرزهای روم کنید و هر چه سریع‌تر از مدینه خارج بشید. پیامبر برای محکم‌کاری این جمله رو هم مکرر فرمود که لعنت خدا بر کسی که از حرکت و شرکت در سپاه اُسامه طفره بره! اسامه طبق فرمودهٔ پیامبر خارج از مدینه در جایی به اسم جُرَف اردوگاهی نظامی برپا کرد. بیشتر مردم حتی ابوبکر و عمر هم یکی پس از دیگری به اردوی اسامه می‌پیوستند. عایشه و حفصه، دخترهای ابوبکر و عمر که همه چی رو زیزیرکی می‌پاییدند به محض اینکه متوجه شدند حال شوهرشون، پیغمبر خوب نیست دزدکی، قاصدی روانهٔ اردوگاه اسامه کردند. راپورتچی خودش رو به ابوبکر و عمر رسوند و از قول عایشه و حفصه گفت که رسول خدا حالش خوب نیست و ساعت به ساعت داره وخیم‌تر می‌شه! صلاح توی اینه که شما برگردید. ابوبکر و عمر به بهانهٔ عیادت از پیامبر و اینکه به وجود ما احتیاج داره از اردوگاه نظامی به مدینه برگشتند. این دو یکراست به دیدار پیغمبر رفتند تا از نزدیک همه چیز رو زیر نظر بگیرند. همین که چشم پیامبر به این دو افتاد بی‌درنگ فرمود: مگه به شما نگفتم با اسامه برید؟! مگه نشنیدید که متخلّف از سپاه اسامه رو نفرین کردم؟! ابوبکر و عمر که اشک‌تمساح می‌ریختند در جواب گفتند: ما نمی‌تونستیم شما رو در این حال رها کنیم و بریم!!! پیامبر هر چه اصرار به رفتن اون‌ها کرد بی‌فایده بود. بعدها بعضی‌ها تلاش کردند تا نافرمانی ابوبکر و عمر رو اینجوری ماست‌مالی کنند که اون‌ها دل‌نگران پیامبر بودند. این ماله‌کش‌های بی‌مزد و مواجب، انگاری یادشون رفته که خداوند توی قرآن دستور داده بود اونچه پیغمبر به شما دستور داد اطاعت کنید و از اونچه نهی کرد پرهیز کنید. یا جایی دیگه می‌گه: ای رسول ما، به این مردم بگو اگه خدا رو دوست می‌دارید از حرف‌های منِ پیغمبر که فرستادهٔ او هستم بی‌چون‌و‌چرا اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست داشته باشه. اما چرا ابوبکر و عمر علی‌رغم دستور اکید و پرتکرار پیغمبر توی مدینه جاخوش کردند؟!! الملل و النحل للشهرستانی: ص ۲۹، السیرة النبویّة لابن‌هشام: ج ۶ ص ۵۴، الطبقات الکبری: ج ۲ ص ۱۹۰، الارشاد للمفید: ص ۹۴، اعلام الوری: ص ۸۲. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد هذیان می‌گه! شامه‌های تیز ابوبکر و عمر بو برده بودند که اگه از مدینه دور باشند ممکنه رسول‌خدا از دنیا بره و علی‌بن‌ابی‌طالب زمام امور رو به دست بگیره! این دو نفر به شدت مضطرب بودند که نکنه وقت برگشت در مقابل یک عمل انجام‌شده قرار بگیرند و دیگه کاری از دستشون بر نیاد. یا ممکنه رسول‌خدا در نبودشون دست به قلم بشه و در مورد علی‌بن‌ابی‌طالب کتباً هم وصیّت کنه و این‌ها آرزوی خلافت رو که از خیلی پیش‌ترها توی سر داشتند به گور ببرند. این شد که برق‌آسا به مدینه برگشتند و پیه بدنامی در نافرمانی از پیامبر رو به تن خودشون مالیدند. اتفاقا پیش‌بینی ابوبکر و عمر درست از کار در اومد. پیامبر که توصیه‌هاش دربارهٔ خلافت علی‌بن‌ابی‌طالب رو بی‌فایده می‌دید تصمیم به وصیت کتبی گرفت. داخل خونهٔ پیامبر و بالاسر ایشون خیلی‌ها از جمله همین عمربن‌خطاب چمباتمه زده بودند و چهارچشمی شرایط رو رصد می‌کردند. پیامبر که فرصت رو مناسب می‌دید خطاب به حاضرین فرمود: بیایید برای شما نامه‌ای بنویسم تا بعد از این هرگز گمراه نشید. عمربن‌خطاب که اوضاع رو به شدت وخیم و آرزوهای خودش رو بربادرفته می‌دید دست به کاری متهورانه زد. عمر بلافاصله در برابر این فرمودهٔ رسول‌الله با نهایت بی‌شرمی و گستاخی گفت: ولش کنید! مریضیش شدت پیدا کرده و داره هذیان میگه!!! قرآن برای ما کافیه!! یاوه‌گویی عمربن‌خطاب در بی‌احترامی آشکار به رسول‌خدا موجی از اختلاف و بگومگو دوروبر بستر پیغمبر خدا راه انداخت. عده‌ای می‌گفتند: قلم و کاغذی بیارید تا رسول‌خدا چیزی بنویسه اما عده‌ای که هواخواه عمر و ابوبکر بودند هرزه‌گویی‌های عمر در بالین پیغمبر رو تکرار می‌کردند. پیامبر به شکل بی‌سابقه‌ای از سوی عمر‌بن‌خطاب مورد اهانت قرار گرفت. توهینی که بدتر از اون تصور نمی‌شد. بعد از این اهانت بزرگ، جایی برای نوشتن نامه از سوی پیغمبر باقی نموند. عمر با گفتن این سخن بی‌شرمانه در صدد این بود که بگه معاذالله پیغمبر هذیان‌گوست و وصیت کسی که هذیان می‌گه پذیرفته نیست. عمر در حقیقت با یک تیر دو نشان زد. یکی اینکه به خاطر جار و جنجالی که راه انداخت پیغمبر رو از وصیت بازداشت و یکی هم اینکه به ایشون فهموند اگه وصیت هم بکنی فایده نداره و ما خواهیم گفت که پیغمبر در حال هذیان وصیت کرده! شاید به همین خاطر بود که وقتی سر و صداها خوابید و یکی گفت: آقا یا رسول‌الله! قلم و کاغذ بیاریم، پیامبر در جواب فرمود: بعد از گفتن این حرف چی بنویسم؟! یعنی وقتی من رو متهم به هذیان‌گویی کردید دیگه نوشتهٔ من اثری نداره! اینجا بود که پیامبر به ناچار مجبور به طرد مردم شد و فرمود: بلندشید و برید. شایسته نیست که در حضور پیامبری، نزاع و کشمکش کنید. بعدها ابن‌عباس هرگاه به یاد اون روز میفتاد قطرات اشک از گونه‌هاش به روی زمین می‌چکید و می‌گفت: بزرگ‌ترین مصیبت امت اسلام این بود که بین پیغمبر و اون نوشته، مانع پیش اومد. صحیح البخاری: ج ۲ ص ۱۱۸، مسند احمد: ج ۱ ص ۳۵۵، صحیح مسلم: ج ۵ ص ۷۵، تاریخ الطبری: ج ۲ ص ۴۳۶. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و یکم چهرهٔ مضطرب ۱ دل بی‌تاب فاطمه در واپسین ساعات زندگی پدر شاهد بی‌مهری‌های حیرت‌انگیزی از سوی برخی به‌ظاهر اصحاب‌ها بود. فاطمه که تاب و توان دیدن این اندازه از خیره‌سری امثال عمربن‌خطاب رو نداشت گوشه‌ای از اتاق، بی‌صدا کِز کرده و با مرور خاطرات خوش گذشته، آهسته‌آهسته اشک می‌ریخت او با دیدن خناسان، گرداگرد پیکر رنجور و رنگ‌پریدهٔ پدر به یاد بَخ‌ِّبَخِّ گفتن‌های چابلوسانهٔ همین جماعتِ ریاکار و مُزوّر به شوهرش علی‌بن‌ابی‌طالب در سفر حجة‌الوداع افتاد. او توی کُنج اتاق به آدم‌های بی‌وجدان و دنیاپرستی نگاه می‌کرد که در حجة‌الوداع از پیامبر شنیده بودند: من به هر کسی که ولایت دارم از این به بعد هم علی به او ولایت داره! مرغ خیال فاطمه به پرواز در اومد. به یاد خبری رازگونه و البته ناگوار افتاد. رسول‌خدا در بازگشت از حجة‌الوداع به فاطمه فرموده بود: دخترم! جبرئیل هر ساله یک‌بار قرآن رو برای من می‌خوند اما امسال دو بار این کار رو انجام داد. فاطمه با ابهام پرسیده بود: معنای این اتفاق چی می‌تونه باشه، که پیامبر پاسخ داده بود: به گمانم امسال آخرین سال زندگی من باشه! لحظاتی گذشت. بعد از توپ و تشرهای پیامبر به بیرون رفتن عمر و هم‌پالگی‌هاش، مقداری از شلوغی اتاق کم شد. فاطمه از فرصت خلوتی دوروبر بستر پدر استفاده کرد و خودش رو به بالین پدر رسوند. به چهرهٔ نورانی رسول‌الله که به زردی می‌زد نظاره می‌کرد و بی‌محابا اشک می‌ریخت. عرقِ مرگ عینهو دونه‌های مروارید از پیشانی و صورت پدر سرازیر بود. فاطمه با قلبی دردمند و دیدگانی پر از اشک و گلوی گرفته شروع به خوندن یکی از سروده‌های پدرشوهرش، ابوطالب دربارهٔ عظمت پیغمبر کرد. شعری که می‌گه: محمد، چهرهٔ روشنیه که به احترامش از ابرها بارون درخواست می‌شه. شخصیّتی که پناهگاه یتیمان و نگهبان بیوه‌زن‌هاست! ناگهان نگاه بی‌رمق پیامبر بازشد و به چهرهٔ مضطرب فاطمه افتاد. رسول‌خدا با اشارهٔ چشم، فاطمه رو به سمت خود فراخوند. فاطمه به آرومی روی زانوها نشست. اشک، امان زهرا رو بریده بود. پیامبر با دستان مبارکش اشک‌های صورت فاطمه رو پاک کرد اما هق‌هق‌های دختر قطع نمی‌شد. وابستگی غیر قابل وصفی بین پدر و دختر وجود داشت. پیامبر به سختی لب به سخن بازکرد و آهسته فرمود: دخترم! اینکه خوندی سرودهٔ ابوطالب دربارهٔ من هست. اما عزیزم! با این شرایطی که پیش‌آمد کرده مناسب‌تره که این آیه رو یادآور بشی: محمد فرستادهٔ خداست. پیش از او هم پیامبرانی اومدند و رفتند. آیا اگه محمد فوت کنه یا که کشته بشه شما باید به آئین گذشتگان خودتون باز گردید؟! اگه کسی به آئین گذشتگان خودش برگرده با این کار به خدا هیچ ضرری نمی‌رسونه بلکه خودش زیان می‌بینه! الطبقات الکبری: ج ۸ ص ۱۷، تاریخ الطبری: ج ۳ ص ۱۱۴، کشف الغمة: ص ۵۱، الارشاد للمفید: ص ۹۸. ادامه دارد...