داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد
هذیان میگه!
شامههای تیز ابوبکر و عمر بو برده بودند که اگه از مدینه دور باشند ممکنه رسولخدا از دنیا بره و علیبنابیطالب زمام امور رو به دست بگیره! این دو نفر به شدت مضطرب بودند که نکنه وقت برگشت در مقابل یک عمل انجامشده قرار بگیرند و دیگه کاری از دستشون بر نیاد. یا ممکنه رسولخدا در نبودشون دست به قلم بشه و در مورد علیبنابیطالب کتباً هم وصیّت کنه و اینها آرزوی خلافت رو که از خیلی پیشترها توی سر داشتند به گور ببرند. این شد که برقآسا به مدینه برگشتند و پیه بدنامی در نافرمانی از پیامبر رو به تن خودشون مالیدند.
اتفاقا پیشبینی ابوبکر و عمر درست از کار در اومد. پیامبر که توصیههاش دربارهٔ خلافت علیبنابیطالب رو بیفایده میدید تصمیم به وصیت کتبی گرفت. داخل خونهٔ پیامبر و بالاسر ایشون خیلیها از جمله همین عمربنخطاب چمباتمه زده بودند و چهارچشمی شرایط رو رصد میکردند. پیامبر که فرصت رو مناسب میدید خطاب به حاضرین فرمود: بیایید برای شما نامهای بنویسم تا بعد از این هرگز گمراه نشید.
عمربنخطاب که اوضاع رو به شدت وخیم و آرزوهای خودش رو بربادرفته میدید دست به کاری متهورانه زد. عمر بلافاصله در برابر این فرمودهٔ رسولالله با نهایت بیشرمی و گستاخی گفت: ولش کنید! مریضیش شدت پیدا کرده و داره هذیان میگه!!! قرآن برای ما کافیه!!
یاوهگویی عمربنخطاب در بیاحترامی آشکار به رسولخدا موجی از اختلاف و بگومگو دوروبر بستر پیغمبر خدا راه انداخت. عدهای میگفتند: قلم و کاغذی بیارید تا رسولخدا چیزی بنویسه اما عدهای که هواخواه عمر و ابوبکر بودند هرزهگوییهای عمر در بالین پیغمبر رو تکرار میکردند.
پیامبر به شکل بیسابقهای از سوی عمربنخطاب مورد اهانت قرار گرفت. توهینی که بدتر از اون تصور نمیشد. بعد از این اهانت بزرگ، جایی برای نوشتن نامه از سوی پیغمبر باقی نموند. عمر با گفتن این سخن بیشرمانه در صدد این بود که بگه معاذالله پیغمبر هذیانگوست و وصیت کسی که هذیان میگه پذیرفته نیست. عمر در حقیقت با یک تیر دو نشان زد. یکی اینکه به خاطر جار و جنجالی که راه انداخت پیغمبر رو از وصیت بازداشت و یکی هم اینکه به ایشون فهموند اگه وصیت هم بکنی فایده نداره و ما خواهیم گفت که پیغمبر در حال هذیان وصیت کرده!
شاید به همین خاطر بود که وقتی سر و صداها خوابید و یکی گفت: آقا یا رسولالله! قلم و کاغذ بیاریم، پیامبر در جواب فرمود: بعد از گفتن این حرف چی بنویسم؟! یعنی وقتی من رو متهم به هذیانگویی کردید دیگه نوشتهٔ من اثری نداره!
اینجا بود که پیامبر به ناچار مجبور به طرد مردم شد و فرمود: بلندشید و برید. شایسته نیست که در حضور پیامبری، نزاع و کشمکش کنید.
بعدها ابنعباس هرگاه به یاد اون روز میفتاد قطرات اشک از گونههاش به روی زمین میچکید و میگفت: بزرگترین مصیبت امت اسلام این بود که بین پیغمبر و اون نوشته، مانع پیش اومد.
صحیح البخاری: ج ۲ ص ۱۱۸، مسند احمد: ج ۱ ص ۳۵۵، صحیح مسلم: ج ۵ ص ۷۵، تاریخ الطبری: ج ۲ ص ۴۳۶.
ادامه دارد...
#مشهد_مقدس