#پارت_40
#مُهَنّا
بعد از چهار ماه دوری از دخترام تونستم ببینمشون، بلیط قطار گرفتیم براشون و اومدن یزد.
مهنا: سلام دورتون بگردم.
فاطمه،بهار: سلام مامان، سلام بابا.
هدی: دوباره اومدید جامون تنگ شد
احمدرضا: این چه حرفیه هدی؟ زشته بابا.
بعد از چهارماه من تونستم راحت بخوابم، تو این چهارماه شبها با فکر و خیال سرم رو زمین میگذاشتم، چی میخورن؟ هوا چطوره؟ نکنه سرما بخورن؟
حالا که اومدن و سالم هم بودن خدا رو شکر کردم و تونستم چند شبی رو راحت بخوابم.
یک ترم رو تموم کردن و یه دو هفتهای فُرجه داشتن.
یزد خیلی جاهای دیدنی داشت، تو اون دو هفته با بچهها رفتیم سانیچ یکی از روستاهای تفت که خیلی خوش آب و هواست.
نهار مرغ شکم پر درست کردم و رفتیم تو یه باغ که برای پدر یکی از دانشآموزهای احمدرضا بود.
مهنا: چندماه بدون شما تو خونه داشتم خفه میشدم
فاطمه: دور از جون، ما هم خیلی دلمون براتون تنگ شده بود.
بهار: البته فاطمه نگذاشت اونجا احساس بیمادری کنیم، همش خودش غذا درست میکرد، فقط دوبار تو این چهارماه از سلف غذا گرفتیم.
مهنا: غذاشون خوبه؟
بهار: آره خوبه، ولی خب بخاطر بحث این که کافور تو غذا میریزن دیگه من و فاطمه ازش نمیخوریم. اون موقع هم که خوردیم پشیمون شدیم بعدش، چون من خیلی دل درد شدید گرفتم، نهایتا فاطمه منو برد دکتر یه سِرُم زدم تا بهتر شدم.
مهنا: واقعا؟ ای خدا، من از همین میترسیدم که اونجا تو غربت اذیت بشید، میخواید بیایم تهران خونه بگیریم تا دیگه خوابگاه نباشید؟
فاطمه: من که خیلی دوست دارم تو خونه باشم ولی نمیشه که بخاطر ما زندگیتون رو بهم بریزید.
بهار: اگر غذای خوابگاه هم خوب بود من مشکلی نداشتم اونجا بمونم، زندگی تو خوابگاه هم چیز جالبیه.
مهنا: یعنی از خونه پدر و مادر بهتره؟
بهار: نه بهتر نیست، ولی قشنگی خودش رو داره.
احمدرضا: درسها چطوره؟ تونستید بافضای سخت کاریتون کنار بیاید؟
بهار: من که از کار خودم خیلی خوشم اومده، درسهاش رو هم دوست دارم.
فاطمه: منم خیلی از فضای کار خودم خوشم اومده، و خدا رو شکر میکنم تو فضای کارم پسر نیست، همه دختر هستیم.
بهار: ما فقط هشتتا پسر تو رشتمون هست که با ما همکلاسی هستن.
مهنا: خدا خیلی دوست داره فاطمه، یادته چقدر نگران این موضوع بودی که تو رشتهای قبول بشی که مخصوص خواهران باشه، خدا هم دعاهات رو مستجاب کرد.
فاطمه: آره واقعا خیلی جای شکر داره، خیلی آرامش دارم، تو کلاس هم با استادها خیلی راحتیم به جز یکی از درسهامون بقیهاساتیدمون زن هستن.
احمدرضا: خوب درس میدن؟ یا میزارن به عهده خودتون فقط اسما استاد هستن؟
فاطمه: نه بابا، رشته ما طوری نیست که مثلا استاد بیاد بگه از این جا تا فلان صفحه بخونید، نه اصلا اینطور نیست، ریز به ریز کتابها و جزوهها رو درس میدن.
بهار: آره برا ما هم دقیقا همین طوریه، خیلی ریز درس میدن و سخت امتحان میگیرن.
احمدرضا: انشاالله موفق باشید، همین چندسال رو هم خوب درس بخونید بعدش که برید سرکار دیگه راحت میشید، کار شما هم که مشخصه و مثل آموزش پرورش نیست.
مهنا: الان دیگه از بحث درس خارج بشید، من که خیلی گرسنههستم شما هنوز گرسنه نشدید؟
هدی: منم گرسنه هستم
امالبنین: چرا منم گرسنه هستم، خیلی هم گرسنم.
احمدرضا: اگر نهار آمادهاست ما هم با جون و دل میخوریم.
بهار: مرغ شکم پر، وااای خدا خیلی وقته نخوردم.
فاطمه: دستت درد نکنه مامان، بوش مثل همیشه عالیه. قطعا مزهاش هم مثل بوش عالیه.
مهنا: نوش جون شروع کنید تا سرد نشده.
دو هفته عین برق و باد گذشت، دوباره دخترا باید میرفتن، دوباره دلهره دوباره استرس و بیخوابی بود که سراغم اومد.
هرچند خیالم از دخترا راحت بود، اونا به لطف خدا خیلی خوب تربیت شده بودن، همش نگران بودم که تحت تاثیر فضای دانشگاه قرار بگیرن و خدایی نکرده عقایدشون دچار مشکل بشه، اما خدا را هزاران بار شکر که این اتفاق نیفتاد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~