بعد از چهار ماه دوری از دخترام تونستم ببینمشون، بلیط قطار گرفتیم براشون و اومدن یزد. مهنا: سلام دورتون بگردم. فاطمه،بهار: سلام مامان، سلام بابا. هدی: دوباره اومدید جامون تنگ شد احمدرضا: این چه حرفیه هدی؟ زشته بابا. بعد از چهارماه من تونستم راحت بخوابم، تو این چهارماه شب‌ها با فکر و خیال سرم رو زمین می‌گذاشتم، چی میخورن؟ هوا چطوره؟ نکنه سرما بخورن؟ حالا که اومدن و سالم هم بودن خدا رو شکر کردم و تونستم چند شبی رو راحت بخوابم. یک ترم رو تموم کردن و یه دو هفته‌ای فُرجه داشتن. یزد خیلی جاهای دیدنی داشت، تو اون دو هفته با بچه‌ها رفتیم سانیچ یکی از روستاهای تفت که خیلی خوش آب و هواست. نهار مرغ شکم پر درست کردم و رفتیم تو یه باغ که برای پدر یکی از دانش‌آموزهای احمدرضا بود. مهنا: چندماه بدون شما تو خونه داشتم خفه می‌شدم فاطمه: دور از جون، ما هم خیلی دلمون براتون تنگ شده بود. بهار: البته فاطمه نگذاشت اونجا احساس بی‌مادری کنیم، همش خودش غذا درست می‌کرد، فقط دوبار تو این چهارماه از سلف غذا گرفتیم. مهنا: غذاشون خوبه؟ بهار: آره خوبه، ولی خب بخاطر بحث این که کافور تو غذا می‌ریزن دیگه من و فاطمه ازش نمی‌خوریم. اون موقع هم که خوردیم پشیمون شدیم بعدش، چون من خیلی دل درد شدید گرفتم، نهایتا فاطمه منو برد دکتر یه سِرُم زدم تا بهتر شدم. مهنا: واقعا؟ ای خدا، من از همین می‌ترسیدم که اونجا تو غربت اذیت بشید، میخواید بیایم تهران خونه بگیریم تا دیگه خوابگاه نباشید؟ فاطمه: من که خیلی دوست دارم تو خونه باشم ولی نمیشه که بخاطر ما زندگیتون رو بهم بریزید. بهار: اگر غذای خوابگاه هم خوب بود من مشکلی نداشتم اونجا بمونم، زندگی تو خوابگاه هم چیز جالبیه. مهنا: یعنی از خونه پدر و مادر بهتره؟ بهار: نه بهتر نیست، ولی قشنگی خودش رو داره. احمدرضا: درس‌ها چطوره؟ تونستید با‌فضای سخت کاری‌تون کنار بیاید؟ بهار: من که از کار خودم خیلی خوشم اومده، درس‌هاش رو هم دوست دارم. فاطمه: منم خیلی از فضای کار خودم خوشم اومده، و خدا رو شکر می‌کنم تو فضای کارم پسر نیست، همه دختر هستیم. بهار: ما فقط هشت‌تا پسر تو رشتمون هست که با ما همکلاسی هستن. مهنا: خدا خیلی دوست داره فاطمه، یادته چقدر نگران این موضوع بودی که تو رشته‌ای قبول بشی که مخصوص خواهران باشه، خدا هم دعا‌هات رو مستجاب کرد. فاطمه: آره واقعا خیلی جای شکر داره، خیلی آرامش دارم، تو کلاس هم با استاد‌ها خیلی راحتیم به جز یکی از درس‌هامون بقیه‌اساتیدمون زن هستن. احمدرضا: خوب درس میدن؟ یا میزارن به عهده خودتون فقط اسما استاد هستن؟ فاطمه: نه بابا، رشته ما طوری نیست که مثلا استاد بیاد بگه از این جا تا فلان صفحه بخونید، نه اصلا اینطور نیست، ریز به ریز کتاب‌ها و جزوه‌ها رو درس میدن. بهار: آره برا ما هم دقیقا همین طوریه، خیلی ریز درس میدن و سخت امتحان می‌گیرن. احمدرضا: ان‌شاالله موفق باشید، همین چندسال رو هم خوب درس بخونید بعدش که برید سرکار دیگه راحت می‌شید، کار شما هم که مشخصه و مثل آموزش پرورش نیست. مهنا: الان دیگه از بحث درس خارج بشید، من که خیلی گرسنه‌هستم شما هنوز گرسنه نشدید؟ هدی: منم گرسنه هستم ام‌البنین: چرا منم گرسنه هستم، خیلی هم گرسنم. احمدرضا: اگر نهار آماده‌است ما هم با جون و دل می‌خوریم. بهار: مرغ شکم پر، وااای خدا خیلی وقته نخوردم. فاطمه: دستت درد نکنه مامان، بوش مثل همیشه عالیه. قطعا مزه‌اش هم مثل بوش عالیه. مهنا: نوش جون شروع کنید تا سرد نشده. دو هفته عین برق و باد گذشت، دوباره دخترا باید می‌رفتن، دوباره دلهره دوباره استرس و بی‌خوابی بود که سراغم اومد. هرچند خیالم از دخترا راحت بود، اونا به لطف خدا خیلی خوب تربیت شده بودن، همش نگران بودم که تحت تاثیر فضای دانشگاه قرار بگیرن و خدایی نکرده عقایدشون دچار مشکل بشه، اما خدا را هزاران بار شکر که این اتفاق نیفتاد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~