#پارت_126
#مُهَنّا
ایلیا بعد از اینکه تمام حقیقت رو فهمید، شهادتین گفت و مسلمان شد، منتهی فقط مسلمان شد، اون بین این که کدام فرقه شیعه یا سنی بر حق است دچار شک شد.
حالا پروسه جدیدی از تحقیق رو ایلیا شروع کرده بود، نمیخواست مثل مسیحیت که به اشتباه و به پیروی از غیر انتخاب کرد و به مشکل خورد دوباره در این دین جدید چنین اتفاقی برایش بیفتد.
الکس: تحویل نمیگیری دیگه بریک!
بریک: بعد از گندی که زدی انتظار داری چطور باهات رفتار کنم؟
چرا پای ما رو وسط کشیدی؟ ما کی تو ترور اون دختر نقش داشتیم؟
الکس: یادتون رفته بعد از دیدن فلش چقدر خوشحال بودید، شما هم داشتید با تطمیع همین کار رو میکردید.
لوکاس: الکس ما قصد کشتن اون دختر رو نداشتیم، تو تنها این کار رو کردی.
الکس: من برا شنیدن این حرفا نیومدم اینجا، ایلیا رو نمیبینم، کجاست؟
بریک: دیگه نخواهی دید.
الکس: چرا!؟
لوکاس: یه مدت پیش اومد و استعفا داد از شغلش.
الکس: چرا!؟ دلیل استعفاش چی بود؟
لوکاس: بدون دلیل بود تقریبا، گفت یه کار شخصی داره که باید پیگیری کنه، تمرکز نداره و اینجور چیزا.
بریک: الکس از الان بهت هشدار میدم، اگر بخوای دوباره دردسر درست کنی این بار طور دیگه رفتار میکنم، کاری میکنم که سازمان خودش تو رو بکشه.
الکس: شما میدونید ایلیا خبر داره از نقشه من بابت ترور اون دختر؟
لوکاس: ایلیا حرفی نمیزنه، دادگاه هم شاهد میخواد که ایران نداره.
الکس: مطمئنید ایلیا حرفی نمیزنه، روز دادگاه یهو سر و کلش پیدا نشه بر علیه ما شهادت بده.
بریک: جمع نبند، ما نه، فقط تو الکس، فقط تو.
در ضمن ایلیا حرفی نمیزنه، اون درگیر کار خودشه، من دورا دور حواسم بهش هست.
.................
احسانی: سلام مرتضی جان خوبی، خوشی؟
مرتضی: به به سلام آقا علی گل، چه عجب یادی از ما کردی؟
احسانی: بی انصاف نباش من همیشه یادتم، زنگ زدم احوالت رو بپرسم.
مرتضی: احوال منو یا خواهر زنمو؟
احسانی: بد جنس.
حالا بگو چه خبر؟
مرتضی: سلامتی والا، خبر خاصی نیست. چی میخوای بشنوی؟
احسانی: نظر فاطمه خانم تغییر نکرده؟
مرتضی: والا این اواخر سراغ نگرفتم، تا جایی که سراغ دارم بهش پیشنهاد تدریس دادن تو دانشگاه اونم قبول کرده در هفته دو روز میره تهران.
البته یه چند روزیه مریض احوال شده.
احسانی: مریض احوال چرا؟
مرتضی: ظاهرا جای تیری که تو پهلوش خورده دوباره درد میکنه، دیروز همراه بهار رفته بودن سنو و ام آر آی و اینجور چیزا.
ممکنه کلیهاش آسیبش جدی باشه.
احسانی: چی!؟ واقعا؟ حالا چیکار میکنید؟
مرتضی: منتظریم جواب بدن دکترا، امیدوارم به پیوند کلیه نیاز نداشته باشه.
احسانی: اگر کمکی از دستم برمیاد بگو مرتضی.
مرتضی: نه ممنون، دعا کن فقط مشکلش حاد نباشه، پیوند کلیه خیلی دردسر و هزینه داره که مامان جون و بابا جون نه هزینه دارن، نه اینکه بتونن منتظر بمونن تا یکی پیدا بشه کلیه بده.
احسانی: امیدوارم مشکل جدی نباشه.
احسانی وقتی این خبر رو شنید خیلی از خودش ناراحت شد، گاهی با خودش فکر میکرد شاید مقصر این اتفاق خودش بوده که برای درمان فاطمه دست به حقهای زد که باعث شد فاطمه خانم از پلهها بیافته.
حتی به این فکر کرد اگر مشکل فاطمه به جای باریک کشید خودش بره و کلیهاش رو بده. شاید اینطوری میتونست به فاطمه اثبات کنه که دوسش داره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع.
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_127
#مُهَنّا
بهار: امروز حالت چطوره؟
فاطمه: بهترم الحمدلله
بهار: خدا رو شکر، دکتر نتیجه سونو رو دید،گفت این کلیه دیگه نمیتونه کار کنه، یه برگه داد گفت بریم ثبتنام کنیم برا پیوند کلیه.
یه دکتر خوب هم برا پیوند تو تهران معرفی کرد.
فاطمه: خیلی بزرگش کرده دیگه، بیخیال نمیخواد بری فرم پر کنی.
بهار: یعنی چی؟ مسئله جدیه فاطمه، کلیهات تقریبا از کار افتاده، چرا لج میکنی؟
فاطمه: مگه من بچهام که لج کنم؟ من هم ناسلامتی یه چیزی از پزشکی خوندم، خودم میدونم الان حالم خوبه.
دکترا همیشه میخوان فقط مردم و بیخود و بیجهت تکه پاره کنن. بعدشم میدونی هزینه پیوند کلیه چقدره؟ میدونی باید یکی پیدا بشه که خونش به من بخوره؟ کلی دردسر داره.
بهار: من که حرفی ندارم، مامان بابا هم جوابشون با تو.
فاطمه: تو هیچی نگو ، من میدونم چطور درستش کنم.
مرتضی: سلام، خدا قوت
فاطمه: سلام ممنون.
بهار: سلام، خدا قوت به شما.
مرتضی: خب چه خبر؟
بهار: چی بگم؟
فاطمه: آقا مرتضی هیچی نبوده، یه درد کوچلوی الکی بود، اگر چیزی هم از بهار شنیدی نادیده بگیر.
مرتضی: یعنی چی؟
بهار: یعنی اینکه دکتر میگه نیاز به پیوند هست خانم زیر بار نمیره.
مرتضی: خب چرا فاطمه خانم؟
فاطمه: دکتر بزرگش کرده، بیخیال اینحرفها بریم خونه اینجا تو این گرما پختیم.
میدونستم مسئله درد پهلو و کلیه من جدیه ولی دلم نمیخواست خانوادهام دوباره تو اضطراب بیفتن، پول عمل ۳۰ تا ۴۰میلیون، این همه هزینه رو چطور باید تهیه میکردیم، چطور کسی که حاضر کلیهاش رو بده پیدا کنیم، همه اینا آرامش رو از خانوادهام میگیره.
...................
ماکان: سلام قربان
بریک: خوش اومدی ماکان، امروز میخوام یهکاری رو برام انجام بدی.
ماکان:بفرمایید
بریک: اول بگو از ایلیا خبر داری؟
ماکان: چند روز پیش همدیگه رو دیدیم، چطور؟
بریک: به تو نگفته مشکلش چیه؟
ماکان: نه، حالش خوب بود.
لوکاس: چیز مشکوکی تو رفتارش ندیدی؟
ماکان: نه، مثل همیشه بود، پرسیدم چرا استعفا دادی، گفت که نیاز داشتم به یه استراحت طولانی و تنهایی.
لوکاس: چیزی نگفت از این که میخواد بره علیه الکس شهادت بده؟
ماکان: نه، میگفت سرم شلوغه. خیلی مشغول خوندن کتاب بود، خونهاش پر از کتاب شده بود.
بریک: گوش کن ماکان، میخوام چهار چشمی مراقب ایلیا باشی، پرنده بالای خونهاش پر زد بهم خبر بده، رفت و آمدهاش رو دقیق میخوام، حواست به الکس هم باشه، خودت نه، یکی که بهش اعتماد داری.
ماکان: چشم آقا حتما.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_128
#مُهَنّا
مهنا: فاطمه چرا نگذاشتی بهار فرم پیوند رو پر کنه؟
فاطمه: چون واقعا نیاز نمیبینم، الان هم حال من خوب خوبه.
احمدرضا: خدایی نکرده باید اتفاق بدتری بیفته تا بفهمی مسئله جدیه؟ کلیه اگه از کار بیفته دیگه نمیشه کاری کرد.
مهنا: ما فرم رو پر کردیم و فرستادیم، دکترت هم پرونده رو انتقال داد تهران برای پیوند تاکید کرد تو اولویت باشی.
فاطمه: اونوقت شما ازکجا این همه هزینه رو میخواهید تهیه کنید؟
احمدرضا: زمین اهواز رو گذاشتم برا فروش.
فاطمه: مگه اون برای روزهای مبادا نبود
مهنا: الان همون روز مباداست.
نمی دونستم دیگه چی بگم، فقط سکوت کردم. تصمیم گرفتم خودم رو بسپارم به دست تقدیر.
محسن: سلام علیرضا
علیرضا: سلام، چه خبر؟
محسن: بیا ببین پرونده کی افتاده زیر دستم.
علیرضا: پرونده کی؟
محسن: دکتر فاطمه عباسی.
علیرضا: نمیخوای بگی که ...
محسن: دقیقا خودشه.
علیرضا: مشکلش چیه؟
محسن: برا پیوند کلیه پروندهاش رو فرستادن ظاهرا مشکلش هم جدیه که خواستن تا جایی که امکان داره تو اولویت قرارش بدیم. قراره تو همین بیمارستان عمل بشه.
علیرضا: کی قراره بهش کلیه بده؟
محسن: هنوز مشخص نیست، باید یکی پیدا بشه که خونش به فاطمه بخونه، گروه خونیo-.
علیرضا:o-؟ جز نوادر این گروه خونی.
محسن: دقیقا
علیرضا با این خبر حسابی بهم ریخت.
خمرتضوی: چیزی شده علیرضا؟ چرا با غذات بازی بازی میکنی؟
علیرضا: چیزی که...
خمرتضوی: بهم بگو، نریز تو خودت.
علیرضا: امروز محسن رو دیدم.
خمرتضوی: خب، چیز جدیدی نیست که.
علیرضا: پرونده یکی از بیمارهاش رو برام میخوند.
خمرتضوی: خب چه مشکلی داشت؟
علیرضا: نیاز به پیوند کلیه داره، گروه خونیاش o-، سخت پیدا میشه.
خمرتضوی: ان شاالله خدا هرچه زودتر مشکل همه بیمارها را حل کند.
علیرضا: اون کسی که قراره عمل بشه، فاطمهاست مامان.
با این حرف علیرضا سکوتی بر فضای خانه حاکم شد، انگار که نفس خانم مرتضوی بالا نمیاومد، دستش را بر سینه گذاشت، نفس عمیقی کشید و گفت:
خمرتضوی: فاطمه!؟ الان تو بیمارستانه؟
علیرضا: نه، منتظریم شخصی پیدا بشه کلیه بده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_129
#مُهَنّا
خمرتضوی: سلام خانم عباسی، خوبهستید؟ خانواده خوبن ان شاالله؟
مهنا: الحمدلله، همه خوبن، شما بهترید ان شاالله؟
خمرتضوی: شکر به لطف دعای شما.
مهنا: در خدمتم خانم.
خمرتضوی: چند روز پیش از علیرضا شنیدم فاطمه خانم حالشون خوب نیست، ظاهرا پیوند کلیه میخوان انجام بدن.
مهنا: الان که بهتره، ولی برا پیوند بله درست شنیدید. حالا منتظریم کسی که خونش به فاطمه میخوره و شرایطش از لحاظ جسمی مساعده پیدا بشه.
خمرتضوی: راستش زنگ زدم در مورد همین مطلب، من گروه خونیام o- اگر قبول کنن، من حاضرم کلیهام رو بدم.
اگر بحث هزینه هم هست نگران نباشید، من هزینهای نمیخوام، شما به فکر دستمزد و بستری و اینا باشید.
مهنا: شما!؟ آخه ... نمیدونم چی بگم والا.
خمرتضوی: من با علیرضا هم صحبت میکنم، هر آزمایشی نیاز باشه انجام میدم تا شما به مشکل نخورید و زودتر اقدام کنید برا عمل انشاالله.
مهنا: پس منم با آقامون صحبت کنم ببینم نظر ایشون چیه.
خمرتضوی: ان شاالله خیره.
بهتر از خانم مرتضوی کسی نبود که بتونه برا پیوند اقدام کنه، از جهتی که مادرش بود و گروه خونیاش با فاطمه یکی بود، من و احمدرضا هم همه شرایط رو بالا و پایین کردیم و سنجیدیم و قبول کردیم.
علیرضا: مامان چرا این کار رو کردی؟ یعنی چی میخوای کلیهات رو بدی؟ تو شرایط قلبیات مساعد نیست، هنوز خیلی وقت نیست سرپا شدی.
خمرتضوی: من دیگه آب از سرم گذشته، زندگیمو کردم، تو هم که خدا رو شکر همدمت رو پیدا کردی، ان شاالله به زودی باهاش میری زیر یه سقف، من در حق تو خواهرت خیلی بدی کردم، تو عذابم بابت این مسئله، حاضرم تکه تکه بشم تا به شما ثابت بشه من از سر عشق این کار رو کردم، میخوام جبران کنم ظلمی رو که به تو کردم.
علیرضا: مامان خواهش میکنم نظرت رو پس بگیر.
خمرتضوی: نه، نمیخوام زمان برا فاطمه از دست بره، زودتر عمل بشه بهتره.
علیرضا تسلیم مادرش شد، دکترمعالج فاطمه و خانم مرتضوی باهم به شور نشستند و برای ماه بعد به هر دو طرف نوبت دادند.
بهار: میترسی؟
فاطمه: بترسم!؟ از چی؟
بهار: از عمل، آخه میبینم تو فکری.
فاطمه: دارم فکر میکنم کیه که میخواد کلیهاش رو مجانی بده من.
بهار: مجانی!؟ کی گفته؟
فاطمه: مامان و بابا گفتن.
بهار: واقعا!؟ یعنی کی حاضر فی سبیل الله این کار رو بکنه؟
فاطمه: برا خود منم سواله، مامان و بابا اصلا هیچی بروز نمیدن.
بهار: شاید خود اهدا کننده همچین خواسته.حالا اصلا بهش فکر نکن، مهم اینه که زود پیدا شد یه نفر قبل از اینکه شرایط حاد بشه.
فاطمه میخوام ازت یه خواهشی بکنم.
فاطمه: جان، بگو
بهار: بعد عمل تکلیف احسانی رو مشخص کن.
فاطمه: مگه الان تکلیفش مشخص نیست؟
بهار: نه، تو یجوری باهاش رفتار میکنی که اصلا معلوم نیست جوابت بله است یا نه.
فاطمه: باشه، بعد عمل کاملا مشخص میکنم.
بهار: این حرفت یعنی نه!؟
فاطمه: نه، جدی گفتم مشخص میکنم تا اون موقع من آخرین فکرهام رو هم میکنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_130
#مُهَنّا
دکتر: نگران نباشید خانم عباسی، ان شاالله عمل سختی نخواهد بود.
مهنا: آقای دکتر دخترم چند ماه بیشتر نیست که روحیهاش درست شده، میترسم اتفاقی بیافته باز دخترم منزوی بشه.
دکتر: نه، اتفاقی نمیافته، خیالتون راحت.
نگرانی خاصی هم بر خانواده ما و هم به علیرضا مرتضوی حاکم بود.
بهار: مامان کی قراره بده به فاطمه.
احمدرضا: دوست نداره این خیر کسی بشناستش.
مرتضی: هرکی هست خدا خیرش بده.
بهار: ان شاالله اون هم عمل خوبی داشته باشه.
هدی: نمیخوایید بریم داخل پیش فاطمه؟
مهنا: با این استرسی که من دارم نمیتونم برم پیشش.
مرتضی: بنظرم قبل عمل بریم پیششون گناه دارن، حتما ایشون هم خیلی استرس دارن.
احمدرضا: شما برید بچهها من و مادرتون میخوایم اینجا باشیم.
علیرضا: مامان هنوز دیر نشده، بیا و پس بگیر حرفت رو.
خمرتضوی: علیرضا تو نگران خواهرت نیستی؟ تو مادر نیستی بفهمی.
علیرضا: چرا مادرش بهش کلیه نمیده، اونا که اینقدر ادعاشون میشه میگن دختر ماست و شما حق ندارید بگید دخترم ، هان؟
خمرتضوی: تو که پزشکی چرا این حرف میزنی؟ من گروه خونیام بهش میخوره.
عروس: مادرجون ما خیلی نگران حالتون هستیم.
خمرتضوی: فقط گوش کنید، من اگر زنده موندم که هیچی، اگر مردم...
علیرضا: این چه حرفیه میزنید مامان.
خمرتضوی: بگذار حرفم رو بگم، اگر مردم حق نداری تا سال و اینا صبر کنی، نهایتش خیلی خواستی صبر کنی تا چهلم، تازه من مشکلی ندارم، فردای خاکسپاری شما برید سر خونه زندگیتون، فقط قدر همدیگه رو بدونید، علیرضا فراموش نکن چی بهت گفتم خواهرت هیچ وقت نباید بفهمه که من مادرش بودم، ولی از دور مراقبش باش.
عروس: خانم جون چرا نمیخوایید حقیقت رو بفهمه؟
خمرتضوی: اینا رو بعدا از علیرضا بپرس، اما تو هم الان هم ردیف علی هستی، حالا که حقیقت رو فهمیدی طوری رفتار کن که هیچی نمیدونی.
فاطمه روانه اتاق عمل بود و دل من باهاش میرفت، پاهام سست شده بود، نمیتونستم پاره تنم رو ببینم دوباره درد میکشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_131
#مُهَنّا
مهنا: چقدر طول کشید، دکتر مگه نگفت عملش سخت نیست؟
احمدرضا: عمل حساسیه خانم،ولی نگران نباش.
بهار: مامان بفرمایید
مرتضی: آقا جون اینم برا شما گرفتیم.
مهنا: هدی و ام البنین کجان؟
بهار: تو نماز خونه مشغولن.
مرتضی: خبری نشد از اتاق عمل؟
احمدرضا: نه هنوز.
مرتضی: ان شاالله خیره نگران نباشید.
محسن: نگران نباش علیرضا.
علیرضا: چطور نگران نباشم، هنوز حالش خوب نشده بود که تن به این عمل داد.
محسن: الان میرم خبر میگیرم از اتاق عمل.
علیرضا: از فاطمه هم خبر بگیر.
محسن: باشه حتما.
بعد از دو ساعت و نیم انتظار بالاخره انتظار ما پشت اتاق عمل تموم شد.
مهنا: چه خبر آقای دکتر حال دخترم چطوره؟
دکتر: خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد.
علیرضا: چه خبر محسن؟ حال مادرم چطوره؟
محسن: منتظر بمون دکتر بیاد عزیزم، نگران نباش.
عروس: عمل دختره تموم شده، اونا منتظرن اون از اتاق عمل بیرون بیاد
محسن: گفتم که نگران نباشید، فقط گفتم منتظر بمونید.
خیلی دلم میخواست برم احوال خانم مرتضوی رو بپرسم ولی بخاطر حضور بهار و مرتضی نتونستم.
محسن: علیرضا دکتر اومد.
علیرضا: آقای دکتر، چه خبر؟
دکتر: آقای مرتضوی ما خیلی تلاشمون رو کردیم، عمل خیلی خوب پیش رفت ولی از یه جایی بعد ضربان قلبش افت پیدا کرد و فشارش پایین اومد، ما همه تلاشمون رو کردیم، اما...
علیرضا: یعنی چی!؟ چی داری میگی دکتر؟
دکتر: خدا صبرتون بده.
عروس: علیرضا...
محسن: خدا صبرت بده علیرضا جان.
علیرضا: محسن من الان چیکار کنم؟ این چه بلایی بود که سر زندگیم اومد؟
من ومرتضی وبهار بالا سر فاطمه موندیم تا بهوش بیاد، احمدرضا به بهانه هوا خوردن رفت تا از احوال خانم مرتضوی خبر بگیره.
احمدرضا: سلام آقا علیرضا.
علیرضا: سلام، حال دختر خانم خوبه؟
احمدرضا: هنوز بهوش نیومده.
حال مادرتون چطوره؟ خیلی عملشون طول کشیده؟
علیرضا: مادرم... مادرم زیر تیغ عمل تاب نیاورد.
احمدرضا: چی!؟ یعنی ...
عروس: علیرضا، آروم باش.
احمدرضا بهم زنگ زد، رفتم بیرون دیدم رو صندلی نشسته و سرش رو پایین انداخته.
مهنا: چیکارم داشتی؟
احمدرضا: بشین بهت بگم.
مهنا: چرا بهم ریختهای؟
احمدرضا: خانم مرتضوی فوت کرد.
وقتی احمدرضا این خبر رو داد حسابی سوختم، دلم نمیخواست اینطوری بشه.
بدجور حالم گرفته شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_132
#مُهَنّا
علیرضا دورا دور جویای احوال فاطمه میشد.
به آخرینحرفهای مادرش احترام گذاشت و راز رو مخفی نگه داشت.
یک هفته از عمل فاطمه گذشته بود، عیادتها از فاطمه کماکان ادامه داشت.
احسانی: چه خبر از فاطمه خانم مرتضی؟
مرتضی: الحمدلله بهتره، حالا که یک هفته از عملش گذشته، دو ماه دیگه باید بره تهران.
احسانی: اونی که کلیه داده بود کیه؟ میشناختیتش؟
مرتضی: نه، اما خبر دادن زیر تیغ عمل دوام نیاورده و از دنیا میره.
احسانی: آخه؟ بنده خدا، خدا بیامرزدتش.
مرتضی: از بهار شنیدم فاطمه قول داده بعد عمل جواب نهاییاش رو بگه.
احسانی: واقعا!؟
مرتضی: آره، بهار بهم گفت.
.................
الکس: جرج خبر ایلیا رو داری؟
جرج: بله، من مطمئنم که اون به دین دیگهای رفته، رفتارهاش و اعمالش تغییر کرده، مدام به محله مسلمونها رفتوآمد داره. مدتهاست کلیسا نرفته.
الکس: تا قبل دادگاه خیلی مراقبش باش، میدونی که باید چیکار کنی؟
جرج: بله قربان.
ایلیا که تازه مسلمون شده بود، برای کامل شدن بقیه اعتقاداتش و انجام اعمالش همراه طلبه پیش میرفت.
هدف بعدی اون رسیدن به فاطمه و زندگی با فاطمه بود.
ایلیا: من میخوام برم ایران؟ دیگه میخوام اونجا زندگی کنم.
طلبه: ایران!؟ اونجا چطور زندگی میکنی؟
ایلیا: راهش رو پیدا میکنم.
قبلش باید کاری رو انجام بدم.
طلبه: چه کاری؟
ایلیا: طبق آموزهای اسلامی نباید از ظالم دفاع کرد.
طلبه: منظورت چیه؟
ایلیا: من یه ظالم رو میشناسم که داره جون آدمها رو میگیره، باید دستش رو بشه.
طلبه: تو اسلام قانونی داریم که نباید خودتون رو در معرض خطر بگذارید، حواست باشه.
ایلیا تصمیم گرفت در دادگاه حاضر بشه و علیه الکس شهادت بده.
ماکان: کجا میری ایلیا؟
ایلیا: یه جلسه مهم.
ماکان: ایلیا نکنه میخوای بری دادگاه علیه آقای الکس شهادت بدی؟
ایلیا: وقتی میدونی چرا میپرسی؟
ماکان: نرو خواهش میکنم، تو که میدونی الکس به کسی رحم نمیکنه.
ایلیا: تا خداوند نخواد کسی نمیتونه به ما ضرر بزنه.
ماکان: عجیب صحبت میکنی، منظورت چیه؟
ایلیا: مهم نیست.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_133
#مُهَنّا
مأمور اطلاعات: خانم سلیمانی امروز دادگاه دارید، حواستون هست؟
استاد: بله، نگران نباشید
مأموراطلاعات: ایلیا نیومد؟
استاد: راستش دیگه از اومدنش ناامید شدم، اون از الکس میترسه، البته حق هم داره.
مأمور اطلاعات: درسته، من دیگه بیشتر کش نمیدم، فقط خیلی مراقب خودتون باشید.
استاد: چشم.
بریک: چطور ثابت کنیم که ما با الکس همنظر نبودیم و دخلی تو اون ترور نداشتیم؟
لوکاس: چیزی به ذهنم نمیرسه، فقط بریم ببینیم شرایط چطور پیش میره.
چند لحظه نگذشته بود که ایلیا مقابل بریک و لوکاس ظاهر شد.
بریک: ایلیا!؟ چه عجب؟ از اینورا؟
ایلیا: میخوام همراه شما بیام دادگاه.
لوکاس: میخوای...
ایلیا: من میدونم شما نقشی تو ترور خانم نداشتید، میخوام محبتهایی که تو این چند سال در حقم رو کردید اینطور جبران کنم.
بریک: نه ایلیا، نمیخوام تو رو وارد این بازی کنم، من الکس رو میشناسم
ایلیا: نگران من نباشید، میخوام قبل از اینکه برم تمام حقی که گردنم داشتید رو جبران کنم.
لوکاس: بری!؟ کجا بری؟
ایلیا: من به دلایلی نمیتونم دیگه آمریکا بمونم، بعد از دادگاه برای همیشه از اینجا میرم.
ایلیا همراه لوکاس و بریک به دادگاه رفت، می دونست اگر کنار اربابش باشه الکس نمیتونه کاری بکنه، اینجوری جونش رو هم حفظ میکنه.
وزیر خارجه: در آوریل سال گذشته، هموطن ما خانم فاطمه عباسی درست زمانی که پایانهمشون رو ارائه دادن، بعد از خارج شدن از محل مورد سوء قصد قرار میگیرند، این ترور بعد از چندین بار تهدید غیر مستقیم صورت میگیره.
شاهدین قضیه خانم سلیمانی استاد خانم عباسی و جناب بریک اوزون هستند. البته جناب بریک اوزون و لوکاس هیلمان هم جز متهمان این پرونده هستند. ما درخواست داریم دولت آمریکا مسبب اصلی قضیه رو به دولت ایران تحویل بده.
بریک: جناب قاضی من شاهدی دارم که نشون میده این اتهام بی خود و بیجاست.
قاضی: کجاست؟
بریک: بیرون منتظره.
قاضی: بگو بیاد داخل.
ایلیا وارد شد، خانم سلیمانی با دیدن ایلیا دلش آروم گرفت و لبخندی ریز زد.
اما الکس با دیدن ایلیا جا خورده بود، دندانهایش را بهم میسابید و به ایلیا و بریک زیر چشمی نگاه میکرد.
ایلیا: سلام جناب قاضی.
قاضی: شما چه مدرکی دارید که ثابت میکنه جناب بریک و لوکاس بیگناه هستند؟
ایلیا: جناب قاضی، بنده راننده شخصی خانم عباسی بودم، قبل قضیه ترور خانم عباسی ایشون دوبار تهدید شدند، یک بار فردی ناشناس شیشه ماشینشون رو شکوندن، چند هفته بعد یه گربه سربریده با چاقویی که روش بود دم در خانه ایشون بود، من اون چاقو رو هم دارم، همراهم آوردم.
قاضی: همه اینا ثابت نمیکنه که الکس عامل اصلی ترور.
ایلیا: جناب قاضی، آقای الکس روزی منو دفترشون دعوت کردن، خانم سلیمانی هم اونجا بودن، ایشون قرار بود فلشی رو که حاوی اطلاعات مهمی بود رو تحویل جناب الکس بدن، بعد از رفتن ایشون جناب الکس از من درخواست کردن که خانم عباسی رو به محض خروج از جلسه به قتل برسونم، اما چون من قبول نکردم ایشون یک نفر دیگه رو به کار گرفتن و دست به ترور خانم عباسی زدن.
الکس: مزخرفه، این پسر رو اصلا نمیشناسم و تا بحال ندیدم.
بریک: یعنی چی الکس؟ اون قبل از اینکه به استخدام من دربیاد در خدمت تو بوده.
دادگاه برخلاف انتظار به نفع الکس رأی داد، الکس تبرئه شد.
اما ایلیا خوشحال بود که بالاخره آخرین مأموریتش رو هم انجام داده، اون حالا به عنوان یه مسلمون میدونست که روزی همه چی برملا میشه و ظالم به سزای عملش میرسه.
استاد: خیلی متشکرم که اومدی ایلیا.
ایلیا: اما من علیه شما شهادت دادم، از چی خوشحالید؟
استاد: مهم نیست، همون هم خوبه. هرچند الان دادگاه به نفع الکس پیش رفت.
ایلیا: من با اجازه برم، عجله دارم.
ایلیا به سمت خونشون رفت، آرامشی خاص به سراغش اومده بود.
با اطمینان خاصی به رویای وصال فاطمه فکر میکرد.
..............🦋
احسانی: سلام خانم عباسی.
فاطمه: سلام، خیلی ممنون که تشریف آوردید.
احسانی: وظیفه بود، خدا رو شکر که حالتون خوبه.
فاطمه: آقای احسانی، من در مورد پیشنهادتون خیلی فکر کردم، عذر خواهم که اینهمه شما رو معطل نگه داشتم، نیاز داشتم که خوب فکر کنم تا درست تصمیم بگیرم.
احسانی: من بهتون حق میدم خانم، بالاخره بحث یه عمر زندگی.
فاطمه: من ....راستش من... قبول میکنم که با شما زندگیمو تقسیم کنم.
احسانی لبخندی از سر شوق زد و قامتی راست کرد.
احسانی: ممنونم که منو خوشحال کردید، قول میدم زندگی خوبی برای شما بسازم.
فاطمه حالا خیالش راحت شده بود، خیلی تصمیم براش سخت بود ولی بالاخره به این نتیجه رسیده بود که میتونه کنار احسانی زندگیای که انتظارش رو داره داشته باشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_134
#مُهَنّا
همه به برای عروسی فاطمه به تکاپو افتاده بودن، روز آزمایش چهره فاطمه پر از استرس بود، اتفاقی در ازدواج با علیرضا براش رخ داده بود باز براش تداعی شد.
احسانی: چرا اینقدر نگرانی؟
فاطمه: چیز مهمی نیست.
احسانی: امیدورام منو مسخره نکنید، اما من خیلی ذوق دارم، دوست دارم زودتر روز عروسی برسه.
فاطمه: ان شاالله همه چی به خوبی پیش بره.
ساعتی که منتظر جواب آزمایش بودن فاطمه زیر لب فقط صلوات میفرستاد، دلش نمیخواست این بار تو ازدواجش شکست بخوره.
برگهها رو تحویل گرفتن، با نگرانی جواب آزمایش رو خوند، این بار جواب مثبت بود.
فاطمه نفس عمیقی کشید، حالا اون هم میتونست تشکیل خانواده بده و یه زندگی جدید رو شروع کنه.
احسانی: حالا میتونیم راحت در مورد روز عقد صحبت کنیم.
فاطمه: بله ان شاالله
مهنا: مادر، بنظرم روز ولادت حضرت زهرا عقدتون باشه.
فاطمه: اون موقع مدرسه است، هدی و ام البنین مدرسه هستن.
احمدرضا: هدی که الحمدلله قبول شد دانشگاه فرهنگیان، کارهاشو رو انجام دادیم، امالبنین هم که راحته کارش.
فاطمه: چشم، با علیآقا صحبت میکنم اگر اون و خانوادهاش مشکلی نداشتن باشه همون روز.
مسئله و پیشنهاد خانوادهاش رو با احسانی در میون گذاشت.
احسانی: ولادت حضرت زهرا!؟ اون موقع درسته خیلی زمان مبارکیه ولی امکانش نیست، چون من باید برم به یه اردو.
فاطمه: خب حالا اون اردو رو نرید، مراسم ازدواجتون مهم نیست؟
احسانی: خدا میدونه من چقدر مشتاقم کنارتون بیام زودتر، ولی این اردو خیلی مهمه. باید برم این اردو رو.
فاطمه: چی بگم والا، ان شاالله خیره، ولادت بعد از ولادت حضرت زهرا رو باید نگاه کنم تو تقویم.
احسانی: بعد از ولادت حضرت زهرا هر وقت بگید رو من قبول میکنم.
فاطمه: از کی میرید اردو؟
احسانی: فردا میرم، تا ولادت حضرت زهرا، یعنی دو هفته.
فاطمه: باشه، ان شاالله به سلامتی برید و برگردید.
احسانی: سوغاتی چی میخواید؟
فاطمه: کجا مگه دارید میرید؟
احسانی: مشهد.
فاطمه: خوشا بسعادتتون، چقدر دلتنگ مشهدم.
احسانی: اگر شرایط جسمی تون یکم بهتر بود حتما شما رو می بردم، اما ترجیحا شما ایندفعه رو بمونید و مراقب سلامتیتون باشید تا من برگردم ، ان شاالله ماه عسل میریم مشهد یه هتل هم از الان رزرو میگیرم به مدت یک هفته یا هر مدت که شما بگید.
فاطمه: ان شاالله.
فاطمه بدرقه احسانی رفت، همراه مادرش و پدرش و بهار و رفتن برای خرید جهزیه.
با شوق و ذوق همگی در انتخاب وسایل با فاطمه همراهی میکردن.
فاطمه با ذوق از وسایلی که خریده بود عکس میگرفت و برای همسرش میفرستاد.
احسانی: سلام خانمی، چطوری؟
فاطمه: سلام، خوبم، چه خبر رسیدید؟
احسانی: آره خدا رو شکر، الان روبهروی گنبد آقام، میخوای سلام بدی؟
فاطمه: وااای ممنونم.
فاطمه از ته دل سلامی داد، درد و دلی با امامش کرد، شایدم آرزو کرد در زندگی با علی بهترین ها را برایش رقم بزند.
بنا بر این شد ولادت حضرت امیر المومنین مراسم عقد و عروسی رو باهم بگیرند.
احسانی از مشهد تالار رو هماهنگ کرد، فاطمه هم همراه مادرش برای آرایشگاه رفتن وقت گرفتن.
هرکسی یادش میاومد، مهمونش رو به لیست اضافه میکرد، فاطمه با مشورت بهار و نظر احسانی کارت عروسی رو تهیه کردن.
✍ف.پورعباس.
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_135
#مُهَنّا
مهنا: همه چی بنظرم تکمیله، ان شاالله اگر وام ازدواجتون رو بدن یخچال و تلویزیون وکولر و بخاری و چهارتا قالی و تخت باید بخرید.
وسایل آشپزخونهات کامل شده.
فاطمه: خیلی ممنونم، زحمت کشیدید واقعا.
مهنا: ان شاالله خوشبخت بشی عزیزم.
مرتضی: راستی علی ، علیرضا مرتضوی رو هم گفته به لیست مهمونا اضافه کنن، دوست دوران تحصیلش بوده.
فاطمه از شنیدن اسمش جا خورد، انگار یه نوع فوبیا به اسم علیرضا پیدا کرده بود.
از جهتی مهنا هم دلش نمیخواست علیرضا خیلی به خانوادهاش مخصوصا فاطمه نزدیک بشه، هربار اسمش میاد تن مهنا میلرزه.
احمدرضا: بسیارعالی، تا الان تعداد مهونها شده ۵۰۰ نفر.
بهار: اجازه هست من الینا و خواهرش رو دعوت کنم؟
فاطمه: آره حتما.
احمدرضا: خب، با اینا ۵۰۲ نفر.
مهنا: البته اینا همه مهونای ما و فاطمه و بهار هستند، مهمونای اونا رو هم باید بدونیم چند نفر هستند.
فاطمه: آقامون گفت اونا هم ۵۰۰نفر هستن حدودا، با همه فامیلهای دور و نزدیکشون.
احمدرضا: بسیار خب، پس ۱۰۰۰نفری هستیم.
فاطمه: تالاری که گرفتن هم همینقدر ظرفیت داره، سالن ۶۰۰نفره رو برا زنها گذاشتند و سالن۴۰۰نفره برا مردها
مرتضی: بنظرم عاقلانهاست، همیشه تعداد زنها بیشتر مردها بوده.
...................
الکس: پس اون لحظه که ایلیا داشت میاومد تو چه غلطی میکردی؟
جرج: من دستم بسته بود، چون همراه آقای بریک و لوکاس بود، تازه الان که بد نشد، همه چی به نفع شما پیش رفت، تقریبا تبرئه شدید.
الکس: خفه شو، همه تون مثل همید، یه کار رو درست بلد نیستید انجام بدید.
ماکان: ایلیا تو واقعا میخوای بری ایران؟
ایلیا: آره میخوام برم، اما...
ماکان: اما چی؟
ایلیا: مرددم.
ماکان: نسبت به چی مرددی؟
ایلیا: عاشق دختری هستم، اون مسلمونه، نمیدونم منو قبول میکنه یا نه، جرئت شنیدن نه ازش رو ندارم، از جهتی نمیتونم فراموشش کنم؛ رویای شبهای من شده وصالش.
ماکان: عشق به مسلمون احمقانهترین چیز، واقعا فکر کردی اون تو رو قبول میکنه؟ تازه هرچی باشه من و تو حق ازدواج نداریم چون ما فقط یاد گرفتیم به دیگران چشم بگیم.
ایلیا: اما من برای این ساخته نشدم، درسته من در شأن اون دختر نیستم، اون بهتر از من حقشه، ولی نمیتونم حریف دلم بشم.
ماکان: تو رسما دیوانهشدی ایلیا.
ایلیا: هرچی دلت میخواد بگو.
ماکان: حالا کی میخوای بری؟
ایلیا: به زودی، چندتا کار کوچیک دارم، باید خونه رو تحویل بدم و ماشین رو هم همینطور.
احتمالا آخر هفته بعد برم.
ماکان: برای من و تویی که حتی پدر و مادرمون هم معلوم نیست زندگی مشترک معنا نداره.
ایلیا: من پدر و مادر خودم رو دارم، اون دختر مثل بقیه نیست.
ماکان: از کجا میدونی؟
ایلیا: چون ...
ایلیا نسبت به عشقی که داشت مردد بود، نمیدونست فاطمه انتخابش میکنه یا نه، اون یه تازه مسلمون هست که به قول ماکان حتی اصل و نسب مشخصی هم نداره و تمام عمر راننده بوده.
همچین شخصی آیا به چشم فاطمه میاومد؟
...................
احسانی: سلام علیرضا خوبی داداش؟
علیرضا: به به آقا علی، چه عجب یاد فقیر فقرا کردی؟
احسانی: باور کن همیشه یاد تو محسن هستم، ولی وقت نمیکنم تماس بگیرم، الان هم زنگ زدم برای عروسی دعوتت کنم.
علیرضا: به سلامتی ، خیلی خوشحال شدم شنیدم.
احسانی: سلامت باشی، من عکس کارت عروسی رو برات میفرستم، اونجا زمان و مکان عروسی هست.
علیرضا: ممنون داداش.
احسانی: راستی من هرچی به محسن زنگ میزنم جواب نمیده، تو بهش خبر بده، کارت عروسی برا اون هم فرستادم.
علیرضا: چشم حتما.
علیرضا با دیدن اسم عروس جا خورد، باورش نمیشد به عروسی خواهرش دعوت شده.
رویا: چی شده چرا ماتت برده؟
علیرضا: احسانی بود، رفیق دوران تحصیلم، زنگ زده بود منو برا عروسی دعوت کنه.
رویا: خب، بسلامتی، اینکه ناراحتی نداره.
علیرضا: آخه عروس ...
رویا: عروس چی؟
علیرضا: احسانی با خواهر من ازدواج کرده.
رویا: چی!؟
علیرضا: هرچی میخوام ازش دور بشم چرخ و فلک زمانه هی ما رو بیشتر بهم نزدیک میکنه.
رویا: میتونی عروسی رو نری.
علیرضا: عروسی دوستمه، احسانی برا مراسم عقد ما اومد کادو هم آورد زشته من نرم.
رویا: خب میخوای چیکار کنی؟
علیرضا: من میرم، شاید پدر فاطمه منو ببینه ولی فاطمه منو نمیبینه، میرم و تبریک میگم و برمیگردم.
رویا: هر طور صلاح میدونی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_136
#مُهَنّا
فاطمه در انتظار بازگشت همسرش بود، دیگه چیزی تا روز عروسی نمونده، برای پیشواز یه دسته گل خریده بود، یه پاپیون صورتی هم بهش زده بود.
مهنا: چی شد مادر نرسید آقا علی؟
فاطمه: نه، قرار شد نیم ساعت قبل رسیدن خبرم کنه.
مهنا: خب زنگش بزن
فاطمه: دوست ندارم از همین اول زندگی فکر کنن من از اون زنایی هستم که آویزون شوهرن و دم به دم میخوام گزارش بگیرن.
مهنا: وااااا، این چه حرفیه؟ تو میخوای از حال شوهرت با خبر بشی همین. زنگ بزن و بهونه نیار، بگو هنوز خجالت میکشم و باهاش راحت نیستم.
داشتم مهیا میشدم برای رفتن پیشواز که بهار هراسون وارد اتاقم شد.
فاطمه: چیه؟ چی شده؟
بهار: خبری از آقا علی نشد؟
فاطمه: نه هنوز، اما الان دیگه باید رسیده باشن، دارم میرم پیشواز.
بهار: زنگ بزن.
فاطمه: آخه....
بهار: میگم زنگ بزن.
فاطمه: بیا خاموشه.
بهار: خدا کنه خبر دروغ باشه.
فاطمه: منظورت چیه؟ چه خبری؟
بهار: همین الان به مرتضی خبر دادن که اتوبوسی که برای اردو رفته مشهد حامل دانشجوهای پزشک و چندتا پزشک بوده تو راه برگشت با یه تریلر برخورد کرده.
فاطمه: تو که نمیخوای بگی که اون اتوبوس ....
بهار: هنوز هیچی معلوم نیست، یه تیم اعزام شدن اونجا.
با این خبر دل من زیر و رو شد، نمیخواستم باور کنم هنوز لباس عروس نپوشیده عزادار شدم.
تلویزیون روشن بود، شبکه خبر زیر نویس فوری زد و خبر واژگونی اتوبوس بیشاز صدهابار از جلوی چشمهامون رد شد.
مادرم هم مثل خودم دلش غوغا بود.
همه امیدم این بود که مرتضی زنگ بزنه بگه حال علی خوبه، یا نهایتا زخمی شده.
اما هیچی مطابق میل ما پیش نرفت، عروس نشده بیوه شدم، این بار دومی بود که تا پای عقد میرسیدم ولی ازدواج بهم میخورد.
دیگه ظرفیت تحمل این همه درد رو نداشتم، حتی نمیدونستم باید از کی شاکی باشم، به کی گله شکایت کنم؟
مهمونایی که قرار بود تو مراسم عروسی دست بزنن و کل بکشن حالا برای تشییع جنازه علی اومده بودن.
علیرضا هم همراه خانمش اومده بود.
بعد از مراسم خاکسپاری بالا سر قبرش نشستم، گلی رو که قرار بود برای پیشواز بهش تقدیم کنم رو روی خاک نم قبرش پرپر کردم.
تو حال خودم بودم، اینقدر غمش بزرگ بود که حتی نمیتونستم گریه کنم.
بغضی تو گلوم حبس بود ولی بیرون نمیاومد.
مادر احسانی که تنها همین پسر رو داشت از خاک قبر پسرش مشت برمیداشت و به سرش میریخت.
بعد از تموم شدن مراسم خاکسپاری مهمونا رو بردیم خونه برای شام.
تازه اونجا پچپچها و حرفها شروع شد.
غریبه و آشنا به هم میگفتن که چه پا قدم نحسی داشت، نیومده پسره رو به کشتن داد.
تنها پسر خانواده احسانی رو گرفت، من که تو حال خودم بودم و اصلا به این حرفها اهمیت نمیدادم.
میون این جمعیت عمه احسانی تو جمع بلند بلند داد زد و گفت:
خدا لعنت کنه مسبب این قضیه رو، پا قدمهای نحسی که جوونمون رو گرفت، ما رو عزادار کرد.
خدا نحوستتون رو به خودتون برگردونه.
مادرم میخواست جواب بده که علیرضا از قسمت مردونه اومد تو جمع و گفت:
نحس؟ خواهر من نحس نیست، نحس شمایید، شمایی که خواهرم رو سیاه بخت کردید، شمایی که دلتون به این ازدواج رضا نبود، خواهر من از سلاله حضرت زهراست، چطور خواهر من میتونه نحس باشه؟ بخدا قسم که شما بدترین آدمهایی هستید که دیدم. علی با هرکس دیگه میخواست ازدواج کنه این اردو رو میرفت و اتفاق رخ میداد. پس بیخودی به خواهر من لقب ندید.
با شنیدن حرفهای علیرضا خشکم زده بود، نمیفهمیدم چرا اینحرفها رو زد.
مادرم به زمین نشست، علیرضا به خودش اومد فهمید که کاری کرده که نباید.
فاطمه: آقای مرتضوی منظورتون چیه؟ من کی خواهر شما بودم؟ من کی از سلاله حضرت زهرام؟
علیرضا: منو ببخشید، نمیخواستم اینطوری بشه، عصبی بودم از شنیدن حرفها...
فاطمه: اونا رو ولش کن، بگو اینحرفها چیه که زدی؟
سکوت مرگباری بر جمع غالب شده بود، همه منتظر بودن ببینن اینحرفها یعنی چی؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_137
#مُهَنّا
حالا همه چشم و گوش شده بودند تا ببینن علیرضا چرا این حرف رو زد، مادرم مات و مبهوت به علیرضا نگاه میکرد، خواهرام چهرهاشون پر از سوال و استرس بود.
علیرضا: دلیل بهم خوردن ازدواج من و تو بیماری مامان نبود، اصلا مادرم بیماری نداشت، جواب آزمایش نشون میداد شما بچه این خانواده نیستی.
فاطمه: مضحکه، یعنی چی من بچه این خانواده نیستم؟ من خوزستان بودم شما بچه تهران، حتی اگر بخوام فرض بگیرم با بچهای جابجا شدم...
علیرضا: تو جابجا نشدی، من خیلی بچه بودم، دو سه سال بیشتر نداشتم، همراه پدر مادرم عازم کربلا بودیم، مادرم سر تو باردار بود، تو راه اتوبوس ما چپ میکنه، پدرم اونجا از دنیا میره و مادرم درد زایمانش میگیره، تو بیمارستان تو کنار یه دختری بوده که چند روز زودتر از تو به دنیا اومده بود، قبل تولدش تو شکم مادرش میمیره، با تلاش دکترا زنده میشه، بدنیا میاد ولی پنج روز بیشتر دوام نمیاره، مادرم این صحنه رو میبینه، اون موقع اوضاع ما خوب نبود، پدرم هم یه کارگر روز مزد بود، زندگی سختی داشتیم، مادر نمیخواست تو مثل من اذیت بشی، اون بچه مرده رو به اصرار میگیره و تو رو میده به این خانواده. من وقتی فهمیدم تا مدتها حالم خراب بود، خیلی میخواستم بیام حقیقت بهت بگم اما مادرم نگذاشت، قسمم داده بود، تو هم دیگه واسه خودت نخبهای بودی.
مادرم برای اینکه از عذاب وجدانش کم کنه، وقتی شنید تو کلیهات مشکل پیدا کرده خودش پیش قدم شد، اما زیر تیغ عمل دوام نیاورد، خیلی دلش میخواست برای آخرین بار تو رو بغل بگیره.
فاطمه: چی میگی؟ مامان این چی داره میگه؟ اینجا چه خبره؟
وسط این همه درد و رنج گیجی عمهام جلو اومد و تو صورت مادرم گفت:
حالا دیگه کارت به جایی رسیده که بچه مرده رو میدی بچه دیگران رو میگیری؟ از کجا معلوم بهار و هدی و ام البنین هم بچههای پرورشگاه نباشن.
احمدرضا: بس کن ساهره، من این همه سال مقابل وقاحتهای شما دهنمو بستم، اگر بچه من مرد بخاطر این بود که تو ایام بارداری زجری نبود که مهنا نکشید، پا به ماه بود ولی باید برای ده نفر خونه رومیشست و غذا میپخت و نون تازه آماده میکرد، بخاطر دعوای شما سه روز غذا نخورد، نکنه یادتون رفته، شما همتون قاتل بچه من هستید، به احترام مامان بود هیچی نگفتم، مهنا خانمی کرد که به روی شما نیاورد.
الان هم چیزی نشده، فاطمه بچه اول این خانوادهاست، چه قبول بکنید چه نکنید.
ساعد: خاک تو سرت احمدرضا، تو چطور این دختر نگون بخت و نحس دختر خودت میدونی؟
احمدرضا: احترام خودت رو نگه دار ساعد، الان هم همه از اینجا برن، نمیخوام دیگه کسی رو ببینم.
مادر احسانی: خدا رو شکر پسرم مرد و با دختر بی اصل و نسبی ازدواج نکرد.
علیرضا: حاج خانم احترام خودت رو نگهدار، باید بهتون بگم که اتفاقا علی از این قضیه خبر داشت، من به دوتا از دوستام گفته بود، محسن و علی از این قضیه خبر داشتن، چون خودشون فاطمه رو برام نشون کرده بودن.
اصلا قشنگ نیست از مرگ پسرتون خوشحال باشید و خدا رو شکر کنید.
دعوای بزرگی راه افتاد، هرکسی یه چیزی میگفت و میرفت، من بودم غم نبود علی و خانوادهای که خانوادهام نبودن.
علیرضا: خانم عباسی تو رو خدا ببخشید، نتونستم حرفهای مردم و بشنوم و چیزی نگم، باور کنید من نیومده بودم که اینطور بشه، با خودم عهد بسته بودم راز نگه دارم، عصبی شدم.
احمدرضا: کاریه که شده پسرم، دیر یا زود این راز برملا میشد، مشکل اینجاست که الان علاوه بر غم مرگ علی، فاطمه با مشکل هویتی خودش روبهرو میشه، غم از دست دادن مادرت هم بهش اضافه کن.
علیرضا: میخواید برم باهاش بیشتر حرف بزنم؟
احمدرضا: همچین مواقعی فاطمه تنهایی رو ترجیح میده، باید دید چه تصمیمی میگیره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_138
#مُهَنّا
طلبه: به به آقا ایلیا، چه خبر؟ فکر کردم رفتی ایران؟
ایلیا: راستش میخوام کمکم کنی
طلبه: چه کمکی؟
ایلیا: بهم بگو چطور میتونم مثل تو درس دین بخونم؟
طلبه: یعنی میخوای آخوند بشی؟
ایلیا: آره، میخوام به قول شما آخوند بشم، میخوام مثل شما از تمام دین با خبر بشم تا دیگران رو هم به اسلام دعوت کنم.
طلبه: این خیلی خوبه، کسانی که مثل ما میشن در واقع حوزه میخونن، حوزه جدا از دانشگاه، درسهاش عربی هست با محوریت دین اسلام.
ایلیا: چطور میتونم وارد اونجا بشم؟
طلبه: آزمون داره، البته میتونم کمکت کنم راحتتر وارد بشی.
ایلیا: ممنون.
طلبه: بهم گفته بودی از یه دختری خوشت اومده، خب چی شد؟
ایلیا: میخوام اول خودم رو بسازم بعد سراغش برم، شاید اینطوری راحتتر منو قبول کنه.
طلبه: خیلی هم عالی.
.......................
بهار: مامان خوبی؟
مهنا: خوب!؟ چطور میتونم خوب باشم؟
هدی: یعنی فاطمه خواهر ما نیست؟
امالبنین: ما فقط سه تا خواهریم، ارثی به فاطمه نمیرسه.
مهنا: این چرندیات کی بهتون گفته؟ فاطمه خواهر شماست.
احمدرضا: تکرار حرف دیگران تو این خونه ممنوع، فاطمه دختر ما و خواهر شماست، به هر میزان که از مال و اموال من شما سهم میبرید فاطمه هم میبره.
مهنا: کجا میری مادر؟ اینا چیه؟ چرا ساک بستی؟
فاطمه: میخوام برم یه جایی که تنها باشم، نمیخوام حرفی از غیر بشنوم.
مهنا: تو که نمیخوای منو و پدرت رو رها کنی؟
فاطمه: من فقط میخوام یکم تنها باشم همین.
احمدرضا: کجا میخوای بری؟
فاطمه: نمیدونم.
بهار: اینطوری که نمیشه، حداقل ما بدونیم کجا میری؟
فاطمه: هرجا رفتم خبرتون میکنم.
به یه مقصدنامعلوم راه افتادم، دلم سخت گرفته بود، بغضی که نمیترکید و داشت خفهام میکرد.
کیفم رو باز کردم تا دستمالی بردارم، متوجه شدم پاسپورتم هم تو کیفم هست.
جمله «ففروا الی الحسین» بود که تو گوش دلم خونده میشد.
سمت فرودگاه رفتم، بلیطی به مقصد نجف درخواست کردم، متاسفانه ظرفیت کامل بود، توی فرودگاه گشتی زدم، روی صندلیهای انتظار کنار یه خانم نشستم، باهاش هم صحبت شدم، حال و روزم رو که دید شروع کرد به دلداری دادن.
در آخر لبخندی زد و گفت: من اومده بودم که برم کربلا، نرفته آقا حاجتم رو داد، اومدم بلیطم رو کنسلم کنم اما مرددم، نمیدونم برم یا نه.
فاطمه: شما تو رفتن مرددید، من اومدم برم اما بلیط گیرم نیومد.
خانمه نگاهی به بلیط تو دستش کرد و گفت: حال و روز تو خرابه، قیافهات داد میزنه، من که حاجت رو گرفتم، از راه دور ازشون تشکر میکنم، بیا تو برو برا منم دعا کن.
بلیط خانمه رو گرفتم و راهی کربلا شدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_139
#مُهَنّا
هواپیما که فرود اومد، سریع بعد از تحویل گرفتن وسایلم رفتم ماشین گرفتم به مقصد حرم.
از یه جایی به بعد ماشینها اجازه نداشتن برن، باید یه مسیری رو پیاده میرفتم؛ نگاهی انداختم یه سمت نوشته السلام علیک یا کفیل، سمت دیگر السلام علیک یاابنالزهرا.
نمیدونستم کدوم سمت برم، همین دوراهی هم بغض منو شکست، بغضی که هناق شده بود و داشت خفهام میکرد.
یه بیت شعر رو برا خودم خوندم، در هر بی پناهی، پناه است اباالفضل، در میان آن غوغای خونین، علمدار است اباالفضل.
او همان است که خواندنش
در کربلا، پناه آورد به او حسین
کاشف الکرب عن وجه الحسین است اباالفضل
شاید بی حکمت نبود خواندن این بیت شعر، به کسی پناه بردم که روزعاشورا همه خاندان امام حسین و خود امام حسین به او پناه آورد.
دردم رو پیش پناه عالمیان بردم، پیش کسی که شیخ انصاری در یکی از منبرهایش اورا اینگونه توصیف کرد:
امروز میخواهم از کسی بگویم که مقامش از تمام ملائکه حمله عرش و زمین و از جبرئیل و میکائیل و عزرائیل و تمام ملائک مقرب بالاتر است.
نمیدونم چقدر تو حرم حضرت عباس بودم، ولی هرچی تو دلم بود رو بهش گفتم، از عروسی که تبدیل به عزا شد، از هویت جدیدی که برام بوجود آمده بود.
خیلی قاطع مقابل حرم ایستادم، اشکهام رو پاک کردم و گفتم: من دیگه ازدواج نمیکنم.
تو هر زندگی پا میزارم یه مصیبتی میشه، اون از علیرضا، این از علی، حالا هم خانوادهام.
با خودم عهد محکمی بستم و گفتم دیگه اجازه نمیدم به خودم وارد زندگی کسی بشم و بهش ضربه بزنم.
.........................🦋
علیرضا: سلام آقای عباسی خوب هستید؟
احمدرضا: سلام ، الحمدلله شکر
علیرضا: حال خانمتون بهتر شد؟
احمدرضا: شب و روزش به گریه میگذره، نگران، هنوز نمیدونیم چه تصمیمی قراره بگیره فاطمه.
علیرضا: فاطمه حالش چطوره؟
احمدرضا: رفته تا تنها باشه.
علیرضا: کجا؟
احمدرضا: هنوز نمیدونیم، گفت خبرمون میکنه، ولی هنوز خبری نداده کجا رفته.
علیرضا: متاسفم واقعا، خدا شیطون لعنت کنه غضبم کار دستم داد، کاش میشد جبران کنم و همه چی درست بشه.
احمدرضا: کاری که شده، شما غصه نخور پسر.
علیرضا: اگر کاری از دستم برمیاد در خدمتم.
احمدرضا: خیلی ممنون پسرم.
رویا: تو که شماره خواهرت رو داری چرا بهش زنگ نمیزنی؟
علیرضا: وقتی به خانوادهاش هم نگفته کجا رفته یعنی نمیخواد کسی مزاحمش باشه.
رویا: دلم خوش بود خواهر شوهر ندارم، خدا زد زیر خوشی دلم.
علیرضا: خیلی هم دلت بخواد، مگه خواهر من چشه؟
رویا: من که نگفتیم چیزیشه، ولی خب خواهر شوهر خیلی وجهه خوبی نداره، اسمش بیچاره بد در رفته.
علیرضا: غلط کرده هرکی اسم خواهر شوهر خراب کرده، حضرت زینب هم خواهر شوهر بود.
رویا: استغفرالله کسی که با ایشون قابل قیاس نیست.
........................🦋
مادراحمدرضا: سلام مادر خوبی دورت بگردم؟
احمدرضا: سلام ممنون.
مادراحمدرضا: پسرم به دل نگیریها، ولی خیلی بد نشد که اون دخترتون نیست، الان میتونید یه بچه دیگه بیارید، اونو هم بده به خانوادهاش.
احمدرضا: اون!؟ یعنی چی اون مادر؟ فاطمه دختر من و مهنا است، منم بچه دیگهای نه میخوام داشته باشم، نه میتونم داشته باشم.
مادراحمدرضا: اگر مشکل زنته، غلط میکنه حرفی بزنه، ما برات زن میگیریم ایندفعه پسر میاره و هم تو....
احمدرضا: مادر من ۲۲سال هیچی نگفتم، اما دیگه صبر من حدی داره، هرچی دلتون خواست نثار مهنا کردید، مشکل مهنا نیست، مگه زن من چشه؟ برای چی برم زن بگیرم؟ رو پیشونی زن دوم نوشته پسر میزاییه؟
چرا ساعد رومجبور نمیکنید زن بگیره؟ اون هم چهارتا دختر داره.
وقتی احمدرضا این حرف رو زد مادرش هیچی نگفت، این روزها همه نمک شده بودن که روی زخممون پاشیده میشدن، هیچ کس نبود ابراز همدردی کنه، مدام دل منو خون میکردن، یه عده نمیتونستن مستقیم با ما حرف بزنن، از طریق دخترا میخواستن فتنه درست کنن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_140
#مُهَنّا
خیلی میخواستم به خونوادم زنگ بزنم بگم کجا هستم، ولی شکی تو وجودم بود.
چهار روز بود که نخوابیده بودم، از اطراف حرم یه چیزی تهیه میکردم و برمیگشتم حرم.
یجورایی خواب به چشمم نمیاومد، به این فکر میکردم که چه سرنوشتیه که من دارم، چرا باید مادرم منو بده؟ حالا که داده چرا نیومد دنبالم؟ الان که پیدام کردن و منم فهمیدم چرا فرصت نکردم ببینمش؟ به این فکر میکردم اگر جواب آزمایشی نبود و منو علیرضا ازدواج میکردیم چی میشد؟
سوالهایی که منو حسابی بهم ریخته بود.
حتی وقتی فهمیدم احسانی خبر داشته از این قضیه بیشتر بهم ریختم.
مهنا: پنج روز از فاطمه خبر نداریم، هرچی هم زنگ میزنم اصلا در دسترس نیست.
احمدرضا: وقتی نمیدونیم کجاست چیکار کنیم؟
بهار: شاید مرتضوی بتونه کاری کنه.
مرتضی: چهکاری میتونه بکنه؟ اونم مثل ما بیخبره.
بهار: بریم ترمینال و فرودگاه شاید اینجوری متوجه بشیم کجا رفته.
احمدرضا: فکر بدی نیست، اما از کجا معلوم از گیلان بیرون رفته؟ شاید همین اطرافه، یه جایی همین نزدیکیا.
مرتضی: اینم حرفیه
مهنا: اول بریم ببینیم ترمینال و فرودگاه مسافری به اسم عباسی داشته یا نه، اگر نبود تو همین جا دنبالش میگردیم.
بهار و مرتضی رفتن فرودگاه، منو احمدرضا رفتیم ترمینال.
تمام لیست پنج روز قبل رو مسئول بلیط دهی گشت، اما اسمی از فاطمه نبود.
مرتضی: یه مسافر به اسم فاطمه عباسی پنج روز پیش رفته کربلا.
بهار: کربلا!؟
مرتضی: اهم.
بهار: بلیط برگشت نگرفته؟
مرتضی: یک طرفه بوده بلیطش.
بهار: الهی بمیرم، خواهرم حتما خیلی حالش خرابه، یه روز خوش ندید تو زندگیش. تلفنت رو جواب بده.
مرتضی: علیرضاست.
بهار: خب ببین چی میخواد.
مرتضی: سلام
علیرضا: سلام آقا مرتضی، خوب هستید.
مرتضی: ممنون سلامت باشید، بفرمایید.
علیرضا: شماره شما رو از آقا محسن گرفتم.
مرتضی: در خدمتم.
علیرضا: میخواستم بدونم خبری از فاطمه خانم شد؟ روم نشد به آقای عباسی زنگ بزنم و بپرسم.
مرتضی: والا هنوز نه، ولی متوجه شدیم کجا رفته.
علیرضا: خب، کجا رفته؟
مرتضی: احتمالا کربلا، بلیطش که اونجا رو نشون میده، اینکه الان هم اونجا باشه یا نه، معلوم نیست.
علیرضا: خودش خبری بهتون نداده؟
مرتضی: خیر متاسفانه.
علیرضا: الان میخواید چیکار کنید؟
مرتضی: پدر و مادر زنم باید تصمیم بگیرن، نمیدونم.
علیرضا: ممنونم، لطفا هر خبری شد به منم اطلاع بدید.
مرتضی: چشم ان شاالله.
علیرضا: میبخشید مزاحم شدم.
مرتضی: خواهش میکنم.
......................
ایلیا: آقا من دیگه دارم میرم، برام دعا کنید، ممنون که کمکم کردید. امیدوارم بتونم این لطفتون رو جبران کنم.
طلبه: کاری نکردم پسر، خدا تو رو خیلی دوست داشته که نور هدایت رو تو مسیرت قرار داده، ما فقط وسیلهایم.
ایلیا: امیدوارم به زودی باز هم دیگه رو ببینیم.
طلبه: ان شاالله.
ایلیا بلیطی به مقصد ایران_تهران تهیه کرده بود، قرار شد بعد از رسیدن مستقیم بره قم و توی حوزه علمیهای که طلبه براش واسطه شده بود شروع به تحصیل کنه.
ایلیا تو حوزه مشغول به درس خوندن میشه، هنوز فارسی بلد نبود، بخاطر همین نمیتونست با بقیه همحجرهایها راحت ارتباط بگیره، برای درس خوندن میرفت حرم حضرت معصومه، گاهی هم جمکران.
ایلیا قبلا از طلبه در مورد این مسجد و حرم شنیده بود، اما تا حالا از نزدیک ندیده بود.
ایلیا میون درسهاش گاهی با قلم چشمان فاطمه رو میکشید، بعد هم پاککن برمیداشت و پاکش میکرد، وقتی میدید حریف پرنده خیالش نمیشه بلند میشد و چند قدمی میزد، به قرآنی که فاطمه بهش هدیه داد بود و سرنوشتش رو تغییر داده بود نگاه میکرد و لبخندی ملیح بر لبش مینشست.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_141
#مُهَنّا
بعد از یک هفته تنهایی تصمیم گرفتم برگردم، اما نه به خونه؛ هنوز هم تو وجودم دوگانگی بود، نمیتونستم علیرضا رو به عنوان برادرم قبول کنم و به خانوادهای که ۲۳سال باهاشون بودم پشت کنم.
شک تردیدی هنوز تو وجودم بود که باید برطرف میشد، درد و دلم رو نگه داشتم تا با امام زمانم در میون بزارم، قطعا تنها کسی که میتونست منو کمک کنه و از این شک نجات بده امامی هست که حی و زنده است.
بلیطم رو به مقصد تهران گرفتم، به محض رسیدن یه ماشین کرایه کردم و راهی قم شدم.
به محض رسیدن کسب اجازه کردم از خانم معصومه و راهی جمکران شدم.
توی صحن مقابل گنبد فیروزهای آقا نشستم و تماشا کردم.
میدونستم آقا حال دلم رو میدونه، نیاز نیست لب باز کنم؛ اون از خود من به خودم نزدیکتر است.
همین طور که در حال تماشای مردمی بودم که در صحن کنار هم نشسته بودند، صدایی از پشت سر منو به خودم آورد.
ایلیا: خانم عباسی!؟
فاطمه: سلام، آقا ایلیا!؟
ایلیا: راست میگفتن امام حی و زنده حرف دلها رو میشنوه.
فاطمه: چطور؟
ایلیا: از آقا خواسته بودم که برای یک بار هم که شده بتونم شما رو ببینم.
فاطمه: شما از این آقا طلب کردی!؟ مگه شما ایشون میشناسی؟
ایلیا: مگه میشه بچه شیعه باشی و امام زمانت نشناسی؟ نکنه شما این روایت نخوندید هرکس بمیرد و امام زمانش نشناسد به مرگ جاهلیت مرده.
فاطمه: چی!؟ شیعه!؟ شما...!
ایلیا: بله، من دو ماهی هست شیعه شدم، با کمک یکی از دوستان تو آمریکا اومدم اینجا طلبه یا همون آخوند بشم.
فاطمه: میون این همه خبر بد و غم و غصه این بهترین خبری بود که شنیدم، خیلی خوشحال شدم آقا ایلیا.
ایلیا: حالا میتونم مصممتر ادامه بدم به راهم، مطمئنم این آقا صدام میشنوه و منو میبینه.
فاطمه: همینطوره.
با دیدن ایلیا یاد نامهای افتادم که تو جعبه هدیه بهم داده بود، اما من قسم خورده بودم پا تو زندگی کسی نگذارم.
راستش دیدن ایلیا وخبر شیعه شدنش خیلی منو خوشحال کرده بود، برای لحظاتی همه غصههام روفراموش کردم.
به این فکر میکردم چی شد مسیر ایلیا به اینجا رسید؟ چه خوش سعادته.
بعد از چند ساعت زیارت و چند رکعت نماز تو جمکران، رفتم حرم حضرت معصومه، اونجا هم یه زیارت کوتاهی کردم و گوشهای از صحن مقابل ضریح نشستم، از خستگی زیاد و بیخوابی چشمام گرم شد و خواب رفتم.
نمیدونم چقدر خوابیدم، اما با کابوس تصادف علی از خواب بیدار شدم، نفس نفس میزدم، ضربان قلبم رو حس میکردم.
کابوس بیانتهای نبود علی....
من، فاطمه عباسی که به دلم یاد داده بودم به کسی دل نبنده، متوجه خودم شده بودم که تو اون مدت کوتاه دلم رو به علی باخته بودم.
شرمنده خودم بودم، شرمنده جوابهای سربالایی که بهش دادم، شرمنده صبرش پای من.
از صحن زدم بیرون، از سقا خونه آب برداشتم و آبی به صورتم زدم.
نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک اذان مغرب بود.
نمازم رو خوندم و برگشتم تهران، میخواستم بلیط بگیرم اما اون وقت شب که بلیط پیدا نمیشد.
جایی رو هم نداشتم برم، تنها کسی که میشناختم استادم خانم سلیمانی بود.
باهاش تماس گرفتم، خوشبختانه جواب داد.
فاطمه: مهمون ناخونده نمیخواید استاد؟
استاد: تو که مهمون نیستی، صاحبخونهای.
فاطمه: میشه امشب پیش شما باشم؟
استاد: خوشحال هم میشم عزیزم.
فاطمه: ممنونم.
اون شب رو خونه استاد موندم، خیلی هم بد نشد، برای روحیهام خوب هم بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_142
#مُهَنّا
استاد: از دیشب که زنگ زدی از صدات متوجه شدم که حالت مساعد نیست، نخواستم بپرسم چون خسته بودی. اگر دوست داری الان بگو چی شده؟ راستی شنیدم عروس شدی، اما تغییری تو چهرهات نمیبینم.
استاد که این حرف رو زد، نا خودآگاه اشکهام جاری شد.
استاد: چی شده فاطمه جون؟ حرف بدی زدم ناراحتت کردم؟
فاطمه: علی قبل از اینکه لباس سفید دامادی بپوشه، کفن پوشید.
استاد: چی!؟ متوجه نمیشم.
فاطمه: علی رفته بود مأموریت، درست یک روز قبل عروسی وقتی داشتن برمیگشتن تصادف میکنه اتوبوسشون، همه هم در دم میمیرن.
استاد: هااااا! خدای من! آره خبر تصادف پزشکهایی که از مشهد میاومدن رو شنیدم، نمیدونستم همسرت با اوناست، تسلیت میگم عزیزم.
فاطمه: من قسم خوردم دیگه ازدواج نکنم، چون پا تو زندگی هرکسی گذاشتم بدبختش کردم.
استاد: این چه حرفیه عزیزم!؟ شاید قسمتت با بهتر از علی بوده، خدا میخواد امتحانت کنه.
فاطمه: دیگه از شنیدن این همه حرفکلیشهای خستهام استاد، اصلا دیگه نمیخوام بهش فکر کنم.
استاد: مطمئنم قسمتت با یه پسر خیلی خوبه، غصه نخور.
بالاخره تصمیم گرفتم برگردم خونه، همه چی رو دفن کردم و به خودم گفتم دیگه به این فکر نکن، تو فقط یه پدر و مادر داری.
یه دسته گل بزرگ خریدم، یه دست لباس برا بهار ومرتضی و دوتا روسری برا هدی و ام البنین خریدم و همراه خودم بردم.
مهنا: زنگ در رو میزنن هدی برو ببین کیه؟
هدی: مامان فاطمه است.
مهنا: فاطمه!
بهار: سلام، خوبی، این همه مدت کجا بودی؟ اینا چیه؟
فاطمه: نمیخوای از دستم بگیریشون؟
بهار: چرا چرا بده.
مهنا: مادر دورت بگرده، خوشاومدی عزیزم، من تو این مدت صدبار مردم و زنده شدم، چرا خبر ندادی کجا رفتی؟
احمدرضا: خوش اومدی عزیز دلم، زیارت قبول.
فاطمه: از کجا میدونید کجا رفته بودم؟
مرتضی: همه خانواده نگران شما بودن رفتیم فرودگاه ترمینال تا بفهمیم کجا رفتید، متوجه شدیم رفتید کربلا.
احمدرضا: این گل و لباسها چیه؟
فاطمه: این گل برا شما و مامان جون که تو این مدت از دستم حرص خوردید، به عنوان عذر خواهی.
اینم برا آقا مرتضی و بهار جون، اینم برا هدی و ام البنین، هدی دانشگاه قبول شد چیزی بهش هدیه ندادم، اینم هدیه قبولیه.
مهنا: دورت بگردم این چه حرفیه!؟ مگه چیکار کردی که بابتش عذر خواهی کنی؟
بهار: زحمت کشیدی فاطمه جون.
امالبنین: خیلی روسریم قشنگه، ممنون آبجی.
هدی: ممنونم، دستت درد نکنه فاطمه.
فاطمه: قابلتون رو نداشت.
رفتار فاطمه خیلی عجیب بود، با خودم فکر میکردم الان فاطمه حتما ناراحته و کاری میکنه.
مهنا: فاطمه خیلی سرخوش و شاد بود.
احمدرضا: خیلی خوبه که، چرا ناراحتی؟
مهنا: آخه میترسم، الان چی میشه؟
احمدرضا: نترس عزیزم، حتما فاطمه تصمیمش رو گرفته.
بهار: یعنی فاطمه میخواد با ما زندگی کنه؟
احمدرضا: مشکلی داره مگه؟
بهار: نه بابا جون، ولی علیرضا چیمیشه؟
مهنا: چیمیشه، فاطمه نمیخوادشون، باید قبول کنن اینو.
فاطمه خیلی عادی به زندگیش ادامه میداد، یه مطب راه اندازی کرد و مشغول شد.
به یه اکتشافات جدید هم دست پیدا کرده بود و شبها وقتش رو برای بررسی این کشف جدید میگذاشت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_143
#مُهَنّا
احمدرضا: علیرضا اومده.
مهنا: واسه چی اومده؟ فاطمه مدتیه آرامش داره، میخنده، دیگه نمیخواد به اتفاقات فکر کن.
احمدرضا: بیا بریم ببینیم چی میگه.
علیرضا: سلام، ببخشید مزاحم شدم.
احمدرضا: مراحمید آقا سید، بفرمایید بشینید.
علیرضا: ممنونم.
احمدرضا: در خدمتیم.
علیرضا: عرضم به حضورتون میخواستم اجازه بگیرم فاطمه رو ببینم و باهاش حرف بزنم.
احمدرضا: در مورد چی؟
علیرضا: میخوام بدونم چه تصمیمی گرفته، نمیخواد هویت ساداتیاش رو پس بگیره؟
مهنا: پسرم، چرا شما دنبال دردسری، خودت دیدی فاطمه چه اتفاقی براش افتاد حقیقت رو که شنید، الان یه مدته آرامش داره، کاراش رو انجام میده، دنبال نبش قبر نباش.
علیرضا: تا کی میخواد فرار کنه؟ بالاخره که چی؟ اون سیده است.
احمدرضا: چه فرقی میکنه فاطمه کلمه سیده کنار اسمش باشه یا نباشه؟ اون که سبک زندگیش ببخشید سوءتفاهم نشه، ولی سبک زندگی فاطمه از خیلی دختران سادات بهتر و کاملتره.
علیرضا: اما....
مهنا: پسرم اگر واقعا خواهرت رو دوست داری اجازه بده زندگیش رو بکنه، اون دختر حساسیه، لطفا دیگه سراغش نیا، من مطمئنم یه روزی فاطمه با این قضیه کنار میاد و خودش میاد سراغ شما.
علیرضا بدون هیچ حرفی خداحافظی کرد و رفت، بندهخدا حق داشت، ولی از اینجا به بعد دیگه دست فاطمه بود، اون بود که باید تصمیم میگرفت.
استاد: به به تبریک میگم فاطمه، همه اکتشافات رو داری به نام خودت ثبت میکنی، یه چیزی هم برا ما بذار.
فاطمه: اختیار دارید استاد، درس پس میدیم.
فاطمه روز به روز پیشرفت میکرد، کنار طبابتش در دانشگاه تهران مشغول به تدریس شد.
به عنوان نخبه معرفی شد و در بخش آزمایشی همراه استادش هم کار کرد.
در این میون ازدواج فاطمه خیلی ذهن ما رو بهم ریخته بود، اون زیر بار هیچ خواستگاری نرفت.
میگفت قسم خوردم دیگه ازدواج نکنم، هرچی حدیث و آیه براش خوندم، فایده نداشت.
فاطمه از بیمارستانی در آمریکا براش درخواست ارسال شد، ظاهرا بیماری داشتن که نمیتونستن درمانش رو انجام بدن، فاطمه درخواستشون رو قبول کرد و خودش رو مهیای سفر به آمریکا کرد.
ما راضی نبودیم اون به این سفر بره، چون اتفاق قبلی هنوز داغش رو دلمون بود، چقدر بابتش اذیت شدیم، هم ما هم خود فاطمه.
اما خب حریفش نشدیم، استادش هم گفت چند نفر رو همراهش میفرسته تا مراقبش باشن.
خانم سلیمانی خونه خودش در آمریکا رو در اختیار فاطمه قرار داد تا بتونه راحت کارش رو انجام بده.
مهنا: چقدر اونجا میمونی مادر؟
فاطمه: نمیدونم، بستگی داره به حال بیمار.
احمدرضا: بابا جون خیلی مراقب خودت باش.
بهار: آبجی میشه یکی دیگه رو جای خودت بفرستی؟
فاطمه: نه عزیزم، نمیشه، نگران نباشید. قرار نیست اتفاقی بیافته.
مهنا: ان شاالله، ما رو زود به زود از احوالت با خبر کن مادر.
فاطمه: چشم حتما.
فاطمه راهی شد، و من باز هم شب بیداری اومد سراغم؛ دیگه شبها خواب نداشتم، نگرانیم رو نمیتونستم مخفی کنم.
فقط خدا خدا میکردم دخترم سالم برگرده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_144
#مُهَنّا
بریک: ممنونم که تشریف آوردید.
فاطمه: ما فقط شعار نمیدیم در مورد انسانیت، ما واقعا انسانیت برامون مهمه، جون آدمها برامون مهمه، مهم هم نیست از چه دین و آیینی یا کشوری باشه، مهم نیست سیاه پوسته یا سفید پوست، مهم نیست چشم رنگی یا نه، مهم اینه که انسان هست و مخلوق خداوند.
بریک خوب متوجه منظور فاطمه شد.
بریک: ماکان به عنوان راننده شخصی دراختیارتون قرار میگیره. خونهای هم همین نزدیکی براتون تدارک دیدیم.
فاطمه: ممنونم، راننده رو قبول میکنم اما خونه رو نه،خودم یه جایی رو دارم.
بریک: اصرار نمیکنم، هر طور راحتید.
بیمارم یه زن باردار بود که یه غده سرطانی هم کنار جنین در رحمش در حال رشد بود.
تلاش میکردیم تا جایی که امکان داره بچه رو نگه داریم، دکترهای اونجا نظرشون بود که بچهرو سقط کنن، و غده سرطانی رو هم دربیارن.
ولی من پیشنهاد دادم که اینکار رو نکنیم، این غده اصلا به بچه ضرر نمیرسوند، مادر در شش ماهگی متوجه این غده شده بود، اگر غده بدخیم بود حتما از جنین تغذیه میکرد ولی اینطور نشد، و رشدش هم متوقف شده.
خلاصه که تا پایان شش ماه صبر کردیم، عمل بچه رو شش ماهه دنیا آوردیم و غده رو هم از رحم مادر بیرون آوردیم.
نه مادر آسیب دید نه جنین، برای بار دوم تحسین پزشکهای آمریکایی رو برانگیختم، خدا رو بابت این نعمت شاکر بودم.
بعد از روند درمانی یک ماهه کودک و مادر به ایران برگشتم.
کنار پدر و مادرم و خواهرام علیرضا و همسرش هم اومده بودن استقبال.
علیرضا: سلام آبجی.
فاطمه: سلام، زحمت کشیدید.
رویا: منو به عنوان عروس خانواده قبول میکنی خواهر شوهر؟
وقتی این حرف رو زد نمیدونستم چی بگم.
فاطمه: اختیار داری عزیزم، این چه حرفیه؟
مهنا: خوش اومدی مادر؟
فاطمه: ممنونم، شما خوبید؟
احمدرضا: الحمدلله دخترم.
مرتضی: خوشحالم ایندفعه به سلامت برگشتید.
فاطمه: ممنونم. راستی بهار کجاست؟
هدی: تو نبود تو، خاله شدیم.
فاطمه: چی!؟ ....
مهنا: بهار بارداره، یکم حالش خوب نبود نتونستدبیاد استقبال، یه دوماهی هست که همراه آقا مرتضی اسباب کشی کرده خونه ما.
فاطمه: جدی!؟ چه خوب. دوباره کنار هم جمع میشیم.
آقا علیرضا شما هم امشب تشریف بیارید، چندتا سوغاتی آوردم.
علیرضا: خیلی خوشحال میشم منو برادر خطاب کنی.
فاطمه: میخواستم وقتی برگشتم باهاتون تماس بگیرم، شما انگار خیلی عجله داشتید.
احمدرضا: قدر همچین برادری رو بدون، ما تصمیم گرفتیم آقا علیرضا هم مثل پسر ما باشه و عضوی از خانواده ما.
از حالا اون هیچ جدایی از ما نداره. به همون اندازه که تو دختر ما هستی آقا علیرضا پسرمونه.
راستش خیلی خوشحال شدم که خونوادم یه جمع بزرگی شد، منم تصمیم گرفته بودم لجاجت رو کنار بگذارم و یکم عاقلانه رفتار کنم، دعاگوی خانم مرتضوی هم بودم بابت اینکه منو داد به خانواده عباسی، گاهی فکر میکردم، شاید واقعا اگر پیش اون میموندم به درجات بالای علمی نمیرسیدم،شاید برام محدودیتهایی ایجاد میشد، شاید اصلا سختیهایی که علیرضا کشید رو من تحمل نمیکردم و وسط راه میبریدم.
هرچی بود رو به فال نیک گرفتم با آرامش کنار خانوادهام به زندگیم و طبابتم ادامه دادم.
تو این دوماهی که ایران نبودم ایلیا اومده بود گیلان و سراغ منو گرفته بود.
رفته بود پدرم رو پیدا کرده بود و باهاش در مورد من صحبت کرده بود.
مهنا: فاطمه، تو این پسره رو میشناسی؟
فاطمه: شناخت آنچنانی نه، ولی دوسال راننده من بوده، خیلی آقا و متین بود، خودش جونم رو نجات داد تو اون حادثه، تازه، مسلمون هم شده.
احمدرضا: منم باهاش حرف زدم، گفت میخواد ایران بمونه، تو یه کافینت کار میکنه ولی میخواد بعدش اگر بتونه تدریس انجام بده.
فاطمه: اما خب با همه اینا، من قصد ازدواج ندارم، یعنی دیگه من اصلا نمیخوام ازدواج کنم.
احمدرضا: اشتباه میکنی دخترم، ماشاالله تو دیگه موجهی نیاز نیست برات آیه و روایت بخونم.
فاطمه: میدونم بابا، ولی من ....
مهنا: میدونم به چی فکر میکنی و دلیلت چیه، اما این اتفاق ممکنه برا هرکسی رخ بده، من خیلی ها رو میشناسم تو در و همسایه که بدتر از این سرشون اومده.
اما به زندگی ادامه دادن.
فاطمه: من قسم خوردم، نمیتونم قسم بشکنم.
احمدرضا: اشتباه کردی قسم خوردی، همچین قسمهایی هم اصلا درست نیست.
به هر حال فکرهات رو بکن زود خبرم بده، منم تحقیقاتم رو انجام میدم.
فاطمه: چشم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_145
#مُهَنّا
تصمیمگیری برام سخت بود، با خودم میگفتم این سومین بار هست که بحث ازدواج پیش میاد، این بار لابد سنگ از آسمون میباره و همهچی بهم بخوره.
خبر داشتم ایلیا هنوز گیلانه، اون منتظر جواب بود.
بهار: چه خبر فاطمه؟ نمیخوای جواب این بندهخدا رو بدی؟
فاطمه: نمیدونم، اگر شانس من باشه شهاب میباره از آسمون.
بهار: چرا اینقدر بدبینی؛ شاید علی احسانی قسمتت نبوده.
فاطمه: علیرضا قسمتم نبود و یهو برادرم از آب در اومد، احسانی که رفت زیر تریلی، خدا به این بیچاره رحم کنه.
بهار: ای بابا، زودتر فکر کن و جواب این بنده خدا رو بده.
فاطمه: تو چرا اینقدر جوش منو میزنی؟ تو الان باید خواب باشی.
بهار: برا چی باید خواب باشم؟
فاطمه: زنهای باردار خوابشون میاد ماههای اول.
بهار: من جز اونا نیستم.
فاطمه: راستی نگفتی به چی ویار داری؟
بهار: همش هوس سیب ترش میکنم، یا دوغ ترش.
فاطمه: سیب نخور، ما تو رو هم به زور تحمل کردیم، بچهزشتت هم بهش اضافه میشه.
بهار: خیلی نامردی فاطمه، یعنی من زشتم؟
فاطمه: اینو برو از مرتضی بپرس، قطعا اونم به زور تحملت کرده.
بهار: بد جنس.
صبح وسایلم رو جمع کردم و راهی مطب شدم.
مهنا: عزیزم کجا میری؟
فاطمه: مطب.
مهنا: امروز هدی هم برمیگرده، دیگه ترمش تموم میشه.
فاطمه: خب بسلامتی.
مهنا: این پسره منتظر جواب عزیزم، فکرات رو کردی؟
فاطمه: یکم بیشتر وقت میخوام.
مهنا: بندهخدا معطلت شده، زودتر تکلیفش رو مشخص کن.
فاطمه: چشم.
تمام مسیر تو ماشین به این ماجرا فکر میکردم، قسمم رو بشکنم و قبول کنم یا تاابد بخاطر نحوستم مجرد بمونم؟
منشی: سلام خانم دکتر، صبح بخیر.
فاطمه: صبح شما هم بخیر.
منشی: امروز دوتا بیمار اورژانسی دارید، یکیشون پا به ماهه خبر دادن چند روز به زایمانش مونده اما کیسه آبش پاره شده، دومی هم که شش ماهه بود و تصادف کرده شرایطش وخیمتر شده.
فاطمه: چرا الان به من خبر میدی؟
منشی: منم الان بهم خبر دادن.
فاطمه: فورا اسنپ برام بگیر، همین الان میرم بیمارستان.
منشی: چشم.
روز شلوغ و خستهکنندهای برای من بود، یه زایمان موفق داشتم، امامتاسفانه مادری که تصادف کرده بود، از دست رفت و بچهاش شش ماهه دنیا اومد.
تو دفترم نشسته بودم، به آینده بچهای که بیمادر قرار بزرگ بشه فکر میکردم، ناخودآگاه اشکهام سرازیر شد.
منشی: خانم دکتر یه نفر اومده با شما کار داره.
فاطمه: کی هست؟ چیکار داره؟
منشی: یه آقای جوان.
فاطمه: آقای جوان!؟ بگو بیاد داخل.
منشی: چشم.
ایلیا: سلام خانم دکتر.
فاطمه: آقا ایلیا!؟ شما اینجا چیکار میکنید؟
ایلیا: اومدم باهاتون صحبت کنم، البته اگر وقت دارید.
فاطمه: اختیار دارید، بفرمایید آقا.
ایلیا: من چند مدت قبلتر با پدرتون صحبت کردم، ایشون گفتن نظرشون هم با نظر شما همسانه.
ازشون اجازه گرفتم، خواستم اجازه بیام با شما صحبت کنم.
فاطمه: در خدمتم بفرمایید.
ایلیا: اومدم اول معذرت خواهی کنم بابت جسارتی که یکسال پیش کردم.
فاطمه: جسارت!؟
ایلیا: بابت اون نامهای که نوشتم.
فاطمه: آها.
ایلیا: من مسیحی بودم، قصد داشتم راهب بشم و تو کلیسا خدمت کنم، اما زمانی که شدم راننده شما مسیر زندگیم تغییر کرد.
وقتی تو دفتر کارتون کار میکردید من شاهد بودم که چطور در محضر خدایی که من نمیشناختم خضوع میکردید و اشک میریختید، همون خدا هم سپر بلای شما شد. من همه اونا رو دیدم.
اما قرآن که اومد تو زندگیم مثل یه زلزله زندگیم رو زیر و رو کرد.
من از اون به بعد شما رو به چشم یه فرشته میدیدم که وارد زندگیم شد.
اما قلبم به این که شما رو فقط فرشته زندگیم بدونم رضایت نمیداد، سخن زبانم با دلم یکی نبود.
ایلیا خیلی صادقانه همه حرفهاش رو زد و بی اونکه از من جوابی بشنوه رفت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_146
#مُهَنّا
حرفهای صادقانه ایلیا مدام توی سرم پژواک میشد؛ خب هیچ کس از تشکیل خانواده بدش نمیاد ولی میترسیدم، حریف ترسم نمیشدم.
احمدرضا: سلام خانم، خدا قوت.
مهنا: سلام تاج سر، همچنین عزیزم.
احمدرضا: هدی رسید؟
مهنا: آره خدا رو شکر
احمدرضا: یه تعطیلات تابستونی خوب شروع شد، واقعا دیگه خسته شدم، درخواست بازنشستگی هم دادم.
مهنا: یعنی ۳۰سال گذشت!؟
احمدرضا: بله، به همین زودی سیسال گذشت.
مهنا: هییی، چه زود تو جوونی و اول چلچلی پیر شدیم.
احمدرضا: نهار آمادهاست؟
مهنا: بله عزیزم، بکشم؟
احمدرضا: فاطمه اومد؟
مهنا: نه هنوز
بهار: سلام بابا خسته نباشی.
احمدرضا: سلام دختر گلم، ممنون.
بهار: مامان کمک میخوای؟
مهنا: نه، برو بشین شما گلم.
احمدرضا: مرتضی کجاس؟
بهار: رفته مطب، الان اونم دیگه برمیگرده.
احمدرضا: خدا بهش سلامتی بده ان شاالله.
مهنا: امالبنین برو ببین کی زنگ در رو زد.
امالبنین: فاطمه و مرتضی اومدن.
هدی: خدا رو شکر باهم رسیدن، وگرنه باید صبر میکردیم تا همه برسن و نهار بخوریم.
مهنا: بیا سر سفره بشین الان نهار میارم.
بهار: سلام خسته نباشید.
مرتضی: ممنون خانم
فاطمه: سلام عزیزم، ممنونم، وااای چه بوی خوبی پیچیده.
همگی دور سفره نشستیم و بعد از دعای قبل غذا شروع کردیم به خوردن.
بعد از تموم شدن نهار پدرم باز هم در مورد ایلیا پرسید.
فاطمه: امروز اومد و حرفاش رو زد.
احمدرضا: خب نتیجهاش چی شد؟
مهنا: چرا ساکتی؟ خب جوابش رو چی دادی؟
فاطمه: فقط حرفهاش رو شنیدم.
احمدرضا: یعنی چی فقط شنیدم!؟
فاطمه: خب جوابی برا حرفهاش نداشتم.
مرتضی: فاطمه خانم اگر نگران تازه مسلمون شدنش هستید من حاضرم بشخصه برم آمریکا یجوری در موردش پرس و جو کنم.
فاطمه: نه بحث اون نیست، من هنوز با خودم کنار نیومدم.
مهنا: چقدر میخوای فکر کنی؟ اون احسانی خدا بیامرز هم چند ماه صبر کرد پای تو، اگر زودتر جوابش میدادی شاید اینطور نمیشد. مادر در امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست، خوب نیست امر خیر به تاخیر بندازی.
حق با خانوادهام بود، حرفهاشون همه درست بود و من براشون جوابی نداشتم.
تو اتاقم نشستم و به همه چیز و شرایطی که رد کردم و پیش رو دارم فکر کردم، همه رو ریز کردم با همه جزئیات اما باز هم نمیتونستم تصمیم بگیرم.
یه دست وضو گرفتم و روبه قبله نشستم و دعای توسل خوندم، میخواستم دلم رو آروم قرار بدم.
دعام که تموم شد دو رکعت نماز توسل خوندم.
نفس عمیقی کشیدم و رفت پیش مادرم و گفتم:
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_147
#مُهَنّا
مهنا: واقعا فاطمه!؟
فاطمه: بله، واقعا. من تصمیمم رو گرفتم این دفعه همه چی رو سپردم به چهارده معصوم، دیگه...
مهنا: ان شاالله پر خیر و مبارک باشه عزیزم.
مادرم جوابی که دادم و با پدرم درمیون گذاشت، اونم فورا به ایلیا زنگ زد و جوابم رو بهش اطلاع داد.
فرداش ایلیا همراه یه حاجآقای مسن که بعدا فهمیدیم رئیس حوزهبوده اومدن.
حاجآقا: راستش این آقا پسر ما کسی رو نداشت، حالا باز بعدا خودشون توضیح میدن بیشتر، حتما هم اطلاع دارید ایشون تازه مسلمان هستند و اومدن شدن سرباز امام زمان، درس طلبگی میخونن، من همینقدر میدونم که دختر خانم شما الحمدلله سرشناس و معروف هستند و پزشکاند، ظاهرا چندسالی هم آمریکا تحصیل کردند، ممکنه به ظاهر شرایط اقتصادی دو طرف یکی نباشه، اما همون طور که شما هم میدونید تو دین ما اول اصالت فرد و بعد هم دینش و اخلاقش و بعد ثروتش هست، ان شاالله که از این لحاظ مشکلی نداشته باشید.
احمدرضا: قدم رنجه فرمودید شیخ، همون طور که شما فرمودید ما هم طبق اصول دین اسلام پیش میریم، قطعا مال و ثروت شرط اول نخواهد برای ما.
حاجآقا: الحمدلله، خب اگر صلاح میدونید دختر خانم و آقا پسر باهم صحبتی داشته باشند، ما هم اینجا به عنوان بزرگتر تصمیمات اولیه رو بگیریم.
احمدرضا: اختیار دارید حاجی، مشکلی نیست، دخترم هرجا راحتید همراه آقا ایلیا برید حرفهاتون رو بزنید.
همراه ایلیا رفتیم تو اتاق طبقه پایینی که موقتا مرتضی و بهار توش زندگی میکردند.
فاطمه: بفرمایید آقا ایلیا.
ایلیا: ممنون.
فاطمه: میشنوم آقا ایلیا
ایلیا: راستش من حرفی ندارم، نمیدونم چی بگم، فکر میکنم همه چی رو گفتم، من رو هم کم و بیش میشناسید.
فاطمه: نمیخواید شرایطتون رو بگید؟ کجا قراره زندگی کنید؟ آیندهتون چیمیشه حالا که مهاجرت کردید؟ قصد برگشت به آمریکا رو دارید یا نه؟
ایلیا: بله درسته، زندگی من هرجا که شما بگید قم یا تهران یا هرجا که شما بخواهید، من حقیقتش خودم نمیدونم بعد طلبگی کجا باید برم، فعلا دارم تحصیل میکنم یه درآمدی هم دارم.
قصد برگشت به آمریکا.... راستش نمیدونم من خانوادهای ندارم، در این مورد هم بگم که خدا رو شکر حرامزاده نیستم.
فاطمه: استغفرالله، کی چنین حرفی زد؟
ایلیا: گفتم شاید روزی تو ذهنتون سوال بشه، من پدر مادرم به همون رسم مسیحیت ازدواج کردن، و حاصل ازدواجشون من بودم، اما خب از یه سنی به بعد ما بچهها باید مستقل بشیم و جدا میشیم از خانواده، چه دختر باشه چه پسر، منم اصالتا آمریکایی نیستم، مسیحی بودم و لبنان دنیا اومدم، شهر کفرکلا بعد از حمله اسرائیل به این مناطق ما مهاجرت کردیم، درست ۲۴سال پیش پدر و مادرم وقتی رفته بودن که پدر بزرگم و که فوت شده بود به خاک بسپارن تو بمبارانی که اتفاق میافته از دنیا میرن. اونا منو نبرده بودن و سپرده بودن به یه زوج که هنوز بچهای نداشتن، شاید بشناسیدشون، ماکان هم یکی از رانندههاست که باهم کار میکردیم، پدر ومادر ایشون منو و همراه پسرشون بزرگ کردن.
فاطمه: چه زندگی سختی داشتید.
ایلیا: به همین دلیل بود که من هیچوقت از الکس خوشم نمیاومد، مدتی به نیت انتقام براش کار کردم، دنبال فرصت بودم اما خب هیچ وقت نتونستم انتقام خانوادهام رو بگیرم.
تا اینکه بحث دادگاه شما پیش اومد، رفتم علیهاش شهادت دادم، گفتم شاید اینطوری یکم وجدانم راحت بشه، ولی خب قدرت اون بیشتر از همه بود و ورق به نفعش تو دادگاه برگشت.
من فکر میکنم دیگه همهچی کامل گفته شد، اگر هنوز سوالی دارید در خدمتم.
فاطمه: نه، سوالی ندارم.
ایلیا: راستش من درمورد رسم و رسوم هنوز اطلاعی ندارم، فارسی هم بلد نیستم.
فاطمه: مشکلی نیست همه اینا هم درست میشه.
ایلیا: نظر شما الان مثبته؟
فاطمه: اگر نظرم منفی بود الان شما اینجا بودید؟
ایلیا: خیلی خوشحالم.
حرفهامون کلا نیم ساعت طول کشید رفتیم کنار بزرگترها نشستیم تا تصمیم نهایی گرفته بشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_148
#مُهَنّا
قرار شد که شب ازدواج حضرت علی و فاطمه مراسم عقدمون برگزار بشه.
ایلیا: من این دست لباسها رو وقتی آمریکا بودم خریدم، به نیت اینکه بدم به شما.
فاطمه: خیلی قشنگن، ممنونم زحمت کشیدید.
ایلیا: یه خبر خوب دیگه هم دارم.
فاطمه: خبر خوب!؟ چی هست؟
ایلیا: استادمون همون که روز خواستگاری اومده بود، با دوستش شراکتی آپارتمان ساختن، پنج واحدش برا خودش بود، یک واحدش رو به ما هدیه داد، منتهی تو تهران.
فاطمه: واقعا!؟ دستشون درد نکنه.
ایلیا: مشکلی با تهران نداری؟
فاطمه: نه، چه مشکلی داشته باشم، تازه برا منم ساده تر میشه خیلی چیزا.
ایلیا: خب خدا رو شکر.
هرچی به روز عقد نزدیک میشدیم استرس من و دلشورهام بیشتر میشد، مدام اون ایام دعای توسل میخوندم و صلوات میفرستادم تا دلم آروم بگیره.
مهنا: ان شاالله خوشبخت بشی عزیز دلم، ایلیا واقعا پسر خوبیه.
بهار: من خیلی برات خوشحالم آبجی.
احمدرضا: علیرضا و خانمش هم دیشب رسیدن، الان هم تو راه خونه هستن.
هدی: الان ایلیا کجاست؟
فاطمه: گفت یه کاری داره باید بره قم، تا شب خودش رو میرسونه.
مهنا: فردا روز شلوغی خواهد بود، برو خوب استراحت کن عزیزم.
احمدرضا: مهمونا رسیدن.
علیرضا: سلام، ببخشید بابت مزاحمت.
احمدرضا: این چهحرفیه پسرم! مراحمی.
رویا: مبارکه ان شاالله خانم عباسی، ان شاالله همیشه به شادی.
مهنا: ممنون دختر گلم.
علیرضا: سلام آبجی.
فاطمه: سلام، خیلی خوشاومدید.
رویا: الان شاخ شمشاد کجا هستن؟
فاطمه: تا شب میرسند انشاالله.
بعد از یه خوش و بشی رفتم اتاق استراحت کنم، گوشیم رو برداشتم و به ایلیا پیام دادم.
فاطمه: سلام ، خوبید؟ کجایید؟
ایلیا: سلام خانم، ممنون، تو راه برگشتم ان شاالله غروب میرسم.
فاطمه: ان شاالله، منتظرتون هستم.
نمیدونم چرا ولی تا وقتی که ایلیا برسه خونه خواب به چشمم نیومد، تا اون لحظه که ایلیا زنگ در زد تونستم یه نفس راحت بکشم.
ایلیا خسته بود، به محض رسیدن خوابش برد، منم مشغول آمادهکردن لباس و لوازم فردا بودم.
رویا: کمک میخوای فاطمه جون؟
فاطمه: ممنون عزیزم، بفرما استراحت کن.
رویا: هنوز دلت نسبت به علیرضا صاف نشده؟
فاطمه: چرا این حرف رو میزنید؟
رویا: علیرضا دوست داره یه بار برادر صداش کنی.
فاطمه: برادر!؟....
رویا: تقریبا یک سال و خوردهای از اون همه اتفاق تلخ گذشته میگذره، اما هنوز...
فاطمه: خود آقا علیرضا دلیلش رو خوب میدونه، برام سخت بهش بگم برادر.
اما خب سعی کردم باهاش کنار بیام، من که جوابش را میدهم.
رویا: اما اینا کافی نیست، یه بار بهش بگو برادر.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_149
#مُهَنّا
#پارت_آخر
ایلیا: میاید باهم بریم قدم بزنیم؟
فاطمه: شما مگه گیلان رو میشناسید؟
ایلیا: من که نه، ولی شما بلدید، پس نگران نیستم.
فاطمه: باشه، بریم.
آماده شدم و همراه هم رفتیم که قدم بزنیم.
ایلیا: من همه زندگیم رو خونه و ماشین و پول گذاشتم و اومدم اینجا، من بدون اینکه چیزی بدست بیارم اومدم، البته از لحاظ مالی؛ اومدم ایران و ساکن شدم ولی شما هیچی کم ندارید.
فاطمه: شما چیز بهتری بدست آوردید، لقب سرباز امام زمان بودن چیز کمی نیست، من خودم میدوم و چیزی بدست میآرم، ولی تو در قبال تلاشت از دست خود امام زمان هزینه خدمتت رو دریافت میکنی.
ایلیا: شما اینطور فکر میکنی؟
فاطمه: بله، همینطوریه.
ایلیا: خوشحالم که دیدتون اینقدر وسیع و بزرگه.
فاطمه: دو روز دیگه عقدمون هست، من خیلی استرس داشتم، اما الان که شما اینجایی و داریم قدم میزنیم خیالم راحت شده، یکم از استرسم کم شده.
ایلیا: نمیدونید ؛ رسیدن به شما برای من یه آرزوی محال بود.
فاطمه: چرا محال بود؟
ایلیا: خب شما یه خانم نخبه و معروف و مسلمان بودید و من عاشقی که نه هم دین شما بود نه معروف.
فاطمه: من نامهی شما رو وقتی خوندم نمیدونستم چیکار کنم؛ من متوجه منظورتون شده بودم، اما خب اون موقع اصلا نمیدونستم شما قراره مسلمان بشید.
ایلیا: وقتی به اون روزها فکر میکنم میبینم چه روزهای سختی بود که بدون تو داشت میگذشت.
ساعتی قدم زدیم، تو یه کافه باهم دوتا نوشیدنی سفارش دادیم و خوردیم و برگشتیم.
مهنا: آمادهاید؟ بریم دیگه؟
بهارومرتضی: ما آمادهایم مادر.
هدی: منم آمادهام.
احمدرضا: امالبنین کجاست؟
هدی: داره آماده میشه.
مهنا: فاطمه آمادهاست؟
فاطمه: بله مادر منم آماده هستم.
وقتی فاطمه و ایلیا کنار هم نشسته بودن اشک شوق بود که ناخودآگاه از چشمم سرازیر میشد.
رویا و بهار تور بالای سرشون رو گرفتن و هدی قند میسابید.
عاقد: برای بار سوم عرض میکنم، سرکار خانم فاطمه عباسی آیا بنده وکیلم شما رو به عقد دائمی وهمیشگی جناب ایلیا ماندل دربیاورم؟
علیرضا: آقای عاقد سادات رو یادتون نره اضافه کنید.
عاقد: سادات!؟ اما اینجا چیزی نمیبینم.
علیرضا: ان شاالله به زودی اونم اضافه میشه.
فاطمه: داداش!؟
علیرضا: چی!؟ الان چی گفتی!؟
فاطمه: گفتم...
عاقد: برای بار آخر عرض می کنم آیا بنده وکیلم؟
فاطمه: با اجازه آقا صاحب الزمان و پدر و مادرم و برادرم آقا علیرضا، بقیه بزرگترها بله.
ایلیا هم که بله گفت صدای کل و کف بلند شد.
حالا خیال من از جانب بچههام راحت شده بودم، تازه خوشیهای زندگی به من روی آورده بود. حالا بعد از ۲۳سال ازدواج و سختیتونستم روی خوش زندگی رو ببینم.
بهار و مرتضی بعد از تولد بچهاشون که توسط فاطمه دنیا اومد برگشتن خونشون، فاطمه هم که همراه ایلیا تهران زندگی میکردن، اما دلم از بابت هردوتاشون قرص بود.
من و احمدرضا همراه دخترا مشغول سفرهای استانی شدیم، ایام محرم و صفر و اربعین نزدیک بود، یه قرار خانوادگی گذاشتیم و همراه دامادهامون برنامه سفر اربعین رو بستیم.
یه زیارت خانوادگی و رویایی که حسابی به هممون چسبید.
حالا من دیگه هیچی تو زندگی کم نداشتم، هم فاطمه کنارم بود و هم نوهام رو دیدم.
محمدعلی اولین نوه پسری خانواده ما.
اما این پایان قصه و غصه نخواهد بود، بعضی وقتها به ظاهر یه ماجرا تمام شده ولی در دل خودش اتفاقات عجیب و غریبی در پی داره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
اعضای جدید کانال خوش آمدید😍
قدمتون سرچشم🤩
کانال رو منور کردید
این رمان اول کانال به اسم #من_عاشق_نمیشوم
در صد پارت به عبارتی دو فصل پنجاه پارته.
اینم رمان دوم کانال #مُهَنّا
صد پارت فصل اول آماده است و میتونید بخونید
اینم فصل دوم مهنا به اسم #وصال
تقریبا هر روز پارت داریم، جایزه هم داریم گاهی
معرفی کتاب هم داریم🤩❣
🦋🦋❣