eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
679 ویدیو
6 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_139 #مُهَنّا هواپیما که فرود اومد، سریع بعد از تحویل گرفتن وسایلم رفتم ماشین گرفتم به مقصد ح
خیلی می‌خواستم به خونوادم زنگ بزنم بگم کجا هستم، ولی شکی تو وجودم بود. چهار روز بود که نخوابیده بودم، از اطراف حرم یه چیزی تهیه می‌کردم و برمی‌گشتم حرم. یجورایی خواب به چشمم نمی‌اومد، به این فکر می‌کردم که چه سرنوشتیه که من دارم، چرا باید مادرم منو بده؟ حالا که داده چرا نیومد دنبالم؟ الان که پیدام کردن و منم فهمیدم چرا فرصت نکردم ببینمش؟ به این فکر می‌کردم اگر جواب آزمایشی نبود و منو علیرضا ازدواج می‌کردیم چی می‌شد؟ سوال‌هایی که منو حسابی بهم ریخته بود. حتی وقتی فهمیدم احسانی خبر داشته از این قضیه بیشتر بهم ریختم. مهنا: پنج روز از فاطمه خبر نداریم، هرچی هم زنگ میزنم اصلا در دسترس نیست. احمدرضا: وقتی نمیدونیم کجاست چی‌کار کنیم؟ بهار: شاید مرتضوی بتونه کاری کنه. مرتضی: چه‌کاری می‌تونه بکنه؟ اونم مثل ما بی‌خبره. بهار: بریم ترمینال و فرودگاه شاید اینجوری متوجه بشیم کجا رفته. احمدرضا: فکر بدی نیست، اما از کجا معلوم از گیلان بیرون رفته؟ شاید همین اطرافه، یه جایی همین نزدیکیا. مرتضی: اینم حرفیه مهنا: اول بریم ببینیم ترمینال و فرودگاه مسافری به اسم عباسی داشته یا نه، اگر نبود تو همین جا دنبالش می‌گردیم. بهار و مرتضی رفتن فرودگاه، منو احمدرضا رفتیم ترمینال. تمام لیست پنج روز قبل رو مسئول بلیط دهی گشت، اما اسمی از فاطمه نبود. مرتضی: یه مسافر به اسم فاطمه عباسی پنج روز پیش رفته کربلا. بهار: کربلا!؟ مرتضی: اهم. بهار: بلیط برگشت نگرفته؟ مرتضی: یک طرفه بوده بلیطش. بهار: الهی بمیرم، خواهرم حتما خیلی حالش خرابه، یه روز خوش ندید تو زندگیش. تلفنت رو جواب بده. مرتضی: علیرضاست. بهار: خب ببین چی می‌خواد. مرتضی: سلام علیرضا: سلام آقا مرتضی، خوب هستید. مرتضی: ممنون سلامت باشید، بفرمایید. علیرضا: شماره شما رو از آقا محسن گرفتم. مرتضی: در خدمتم. علیرضا: می‌خواستم بدونم خبری از فاطمه خانم شد؟ روم نشد به آقای عباسی زنگ بزنم و بپرسم. مرتضی: والا هنوز نه، ولی متوجه شدیم کجا رفته. علیرضا: خب، کجا رفته؟ مرتضی: احتمالا کربلا، بلیطش که اونجا رو نشون میده، اینکه الان هم اونجا باشه یا نه، معلوم نیست. علیرضا: خودش خبری بهتون نداده؟ مرتضی: خیر متاسفانه. علیرضا: الان می‌خواید چی‌کار کنید؟ مرتضی: پدر و مادر زنم باید تصمیم بگیرن، نمی‌دونم. علیرضا: ممنونم، لطفا هر خبری شد به منم اطلاع بدید. مرتضی: چشم ان شاالله. علیرضا: می‌بخشید مزاحم شدم. مرتضی: خواهش می‌کنم. ...................... ایلیا: آقا من دیگه دارم میرم، برام دعا کنید، ممنون که کمکم کردید. امیدوارم بتونم این لطفتون رو جبران کنم. طلبه: کاری نکردم پسر، خدا تو رو خیلی دوست داشته که نور هدایت رو تو مسیرت قرار داده، ما فقط وسیله‌ایم. ایلیا: امیدوارم به زودی باز هم دیگه رو ببینیم. طلبه: ان شاالله. ایلیا بلیطی به مقصد ایران_تهران تهیه کرده بود، قرار شد بعد از رسیدن مستقیم بره قم و توی حوزه علمیه‌ای که طلبه براش واسطه شده بود شروع به تحصیل کنه. ایلیا تو حوزه مشغول به درس خوندن میشه، هنوز فارسی بلد نبود، بخاطر همین نمی‌تونست با بقیه هم‌حجره‌ای‌ها راحت ارتباط بگیره، برای درس خوندن می‌رفت حرم حضرت معصومه، گاهی هم جمکران. ایلیا قبلا از طلبه در مورد این مسجد و حرم شنیده بود، اما تا حالا از نزدیک ندیده بود. ایلیا میون درس‌هاش گاهی با قلم چشمان فاطمه رو می‌کشید، بعد هم پاک‌کن برمی‌داشت و پاکش می‌کرد، وقتی می‌دید حریف پرنده خیالش نمی‌شه بلند می‌شد و چند قدمی می‌زد، به قرآنی که فاطمه بهش هدیه داد بود و سرنوشتش رو تغییر داده بود نگاه می‌کرد و لبخندی ملیح بر لبش می‌نشست. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_140 #مُهَنّا خیلی می‌خواستم به خونوادم زنگ بزنم بگم کجا هستم، ولی شکی تو وجودم بود. چهار روز
بعد از یک هفته تنهایی تصمیم گرفتم برگردم، اما نه به خونه؛ هنوز هم تو وجودم دوگانگی بود، نمی‌تونستم علیرضا رو به عنوان برادرم قبول کنم و به خانواده‌ای که ۲۳سال باهاشون بودم پشت کنم. شک تردیدی هنوز تو وجودم بود که باید برطرف می‌شد، درد و دلم رو نگه داشتم تا با امام زمانم در میون بزارم، قطعا تنها کسی که می‌تونست منو کمک کنه و از این شک نجات بده امامی هست که حی و زنده است. بلیطم رو به مقصد تهران گرفتم، به محض رسیدن یه ماشین کرایه کردم و راهی قم شدم. به محض رسیدن کسب اجازه کردم از خانم معصومه و راهی جمکران شدم. توی صحن مقابل گنبد فیروزه‌ای آقا نشستم و تماشا کردم. می‌دونستم آقا حال دلم رو میدونه، نیاز نیست لب باز کنم؛ اون از خود من به خودم نزدیک‌تر است. همین طور که در حال تماشای مردمی بودم که در صحن کنار هم نشسته بودند، صدایی از پشت سر منو به خودم آورد. ایلیا: خانم عباسی!؟ فاطمه: سلام، آقا ایلیا!؟ ایلیا: راست می‌گفتن امام حی و زنده حرف دل‌ها رو می‌شنوه. فاطمه: چطور؟ ایلیا: از آقا خواسته بودم که برای یک بار هم که شده بتونم شما رو ببینم. فاطمه: شما از این آقا طلب کردی!؟ مگه شما ایشون میشناسی؟ ایلیا: مگه میشه بچه شیعه باشی و امام زمانت نشناسی؟ نکنه شما این روایت نخوندید هرکس بمیرد و امام زمانش نشناسد به مرگ جاهلیت مرده. فاطمه: چی!؟ شیعه!؟ شما...! ایلیا: بله، من دو ماهی هست شیعه شدم، با کمک یکی از دوستان تو آمریکا اومدم اینجا طلبه یا همون آخوند بشم. فاطمه: میون این همه خبر بد و غم و غصه این بهترین خبری بود که شنیدم، خیلی خوشحال شدم آقا ایلیا. ایلیا: حالا می‌تونم مصمم‌تر ادامه بدم به راهم، مطمئنم این آقا صدام می‌شنوه و منو می‌بینه. فاطمه: همین‌طوره. با دیدن ایلیا یاد نامه‌ای افتادم که تو جعبه هدیه بهم داده بود، اما من قسم خورده بودم پا تو زندگی کسی نگذارم. راستش دیدن ایلیا وخبر شیعه شدنش خیلی منو خوشحال کرده بود، برای لحظاتی همه غصه‌هام روفراموش کردم. به این فکر می‌کردم چی شد مسیر ایلیا به اینجا رسید؟ چه خوش سعادته. بعد از چند ساعت زیارت و چند رکعت نماز تو جمکران، رفتم حرم حضرت معصومه، اونجا هم یه زیارت کوتاهی کردم و گوشه‌ای از صحن مقابل ضریح نشستم، از خستگی زیاد و بی‌خوابی چشمام گرم شد و خواب رفتم. نمیدونم چقدر خوابیدم، اما با کابوس تصادف علی از خواب بیدار شدم، نفس نفس می‌زدم، ضربان قلبم رو حس می‌کردم. کابوس بی‌انتهای نبود علی.... من، فاطمه عباسی که به دلم یاد داده بودم به کسی دل نبنده، متوجه خودم شده بودم که تو اون مدت کوتاه دلم رو به علی باخته بودم. شرمنده خودم بودم، شرمنده جواب‌های سربالایی که بهش دادم، شرمنده صبرش پای من. از صحن زدم بیرون، از سقا خونه آب برداشتم و آبی به صورتم زدم. نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک اذان مغرب بود. نمازم رو خوندم و برگشتم تهران، می‌خواستم بلیط بگیرم اما اون وقت شب که بلیط پیدا نمی‌شد. جایی رو هم نداشتم برم، تنها کسی که می‌شناختم استادم خانم سلیمانی بود. باهاش تماس گرفتم، خوشبختانه جواب داد. فاطمه: مهمون ناخونده نمی‌خواید استاد؟ استاد: تو که مهمون نیستی، صاحب‌خونه‌ای. فاطمه: میشه امشب پیش شما باشم؟ استاد: خوشحال هم میشم عزیزم. فاطمه: ممنونم. اون شب رو خونه استاد موندم، خیلی هم بد نشد، برای روحیه‌ام خوب هم بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_141 #مُهَنّا بعد از یک هفته تنهایی تصمیم گرفتم برگردم، اما نه به خونه؛ هنوز هم تو وجودم دوگا
استاد: از دیشب که زنگ زدی از صدات متوجه شدم که حالت مساعد نیست، نخواستم بپرسم چون خسته بودی. اگر دوست داری الان بگو چی شده؟ راستی شنیدم عروس شدی، اما تغییری تو چهره‌ات نمی‌بینم. استاد که این حرف رو زد، نا خود‌آگاه اشک‌هام جاری شد. استاد: چی شده فاطمه جون؟ حرف بدی زدم ناراحتت کردم؟ فاطمه: علی قبل از اینکه لباس سفید دامادی بپوشه، کفن پوشید. استاد: چی!؟ متوجه نمی‌شم. فاطمه: علی رفته بود مأموریت، درست یک روز قبل عروسی وقتی داشتن بر‌می‌گشتن تصادف می‌کنه اتو‌بوسشون، همه هم در دم می‌میرن. استاد: هااااا! خدای من! آره خبر تصادف پزشک‌هایی که از مشهد می‌اومدن رو شنیدم، نمی‌‌دونستم همسرت با اوناست، تسلیت می‌گم عزیزم. فاطمه: من قسم خوردم دیگه ازدواج نکنم، چون پا تو زندگی هرکسی گذاشتم بدبختش کردم. استاد: این چه حرفیه عزیزم!؟ شاید قسمتت با بهتر از علی بوده، خدا می‌خواد امتحانت کنه. فاطمه: دیگه از شنیدن این همه حرف‌کلیشه‌ای خسته‌ام استاد، اصلا دیگه نمی‌خوام بهش فکر کنم. استاد: مطمئنم قسمتت با یه پسر خیلی خوبه، غصه نخور. بالاخره تصمیم گرفتم برگردم خونه، همه چی رو دفن کردم و به خودم گفتم دیگه به این فکر نکن، تو فقط یه پدر و مادر داری. یه دسته گل بزرگ خریدم، یه دست لباس برا بهار ومرتضی و دوتا روسری برا هدی و ام البنین خریدم و همراه خودم بردم. مهنا: زنگ در رو میزنن هدی برو ببین کیه؟ هدی: مامان فاطمه است. مهنا: فاطمه! بهار: سلام، خوبی، این همه مدت کجا بودی؟ اینا چیه؟ فاطمه: نمی‌خوای از دستم بگیریشون؟ بهار: چرا چرا بده. مهنا: مادر دورت بگرده، خوش‌اومدی عزیزم، من تو این مدت صدبار مردم و زنده شدم، چرا خبر ندادی کجا رفتی؟ احمدرضا: خوش اومدی عزیز دلم، زیارت قبول. فاطمه: از کجا می‌دونید کجا رفته بودم؟ مرتضی: همه خانواده نگران شما بودن رفتیم فرودگاه ترمینال تا بفهمیم کجا رفتید، متوجه شدیم رفتید کربلا. احمدرضا: این گل و لباس‌ها چیه؟ فاطمه: این گل برا شما و مامان جون که تو این مدت از دستم حرص خوردید، به عنوان عذر خواهی. اینم برا آقا مرتضی و بهار جون، اینم برا هدی و ام البنین، هدی دانشگاه قبول شد چیزی بهش هدیه ندادم، اینم هدیه قبولیه. مهنا: دورت بگردم این چه حرفیه!؟ مگه چیکار کردی که بابتش عذر خواهی کنی؟ بهار: زحمت کشیدی فاطمه جون. ام‌البنین: خیلی روسریم قشنگه، ممنون آبجی. هدی: ممنونم، دستت درد نکنه فاطمه. فاطمه: قابلتون رو نداشت. رفتار فاطمه خیلی عجیب بود، با خودم فکر می‌کردم الان فاطمه حتما ناراحته و کاری می‌کنه. مهنا: فاطمه خیلی سرخوش و شاد بود. احمدرضا: خیلی خوبه که، چرا ناراحتی؟ مهنا: آخه می‌ترسم، الان چی میشه؟ احمدرضا: نترس عزیزم، حتما فاطمه تصمیمش رو گرفته. بهار: یعنی فاطمه می‌خواد با ما زندگی کنه؟ احمدرضا: مشکلی داره مگه؟ بهار: نه بابا جون، ولی علیرضا چی‌می‌شه؟ مهنا: چی‌میشه، فاطمه نمی‌خوادشون، باید قبول کنن اینو. فاطمه خیلی عادی به زندگیش ادامه می‌داد، یه مطب راه اندازی کرد و مشغول شد. به یه اکتشافات جدید هم دست پیدا کرده بود و شب‌ها وقتش رو برای بررسی این کشف جدید می‌گذاشت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_142 #مُهَنّا استاد: از دیشب که زنگ زدی از صدات متوجه شدم که حالت مساعد نیست، نخواستم بپرسم چ
احمدرضا: علیرضا اومده. مهنا: واسه چی اومده؟ فاطمه مدتیه آرامش داره، می‌خنده، دیگه نمی‌خواد به اتفاقات فکر کن. احمدرضا: بیا بریم ببینیم چی میگه. علیرضا: سلام، ببخشید مزاحم شدم. احمدرضا: مراحمید آقا سید، بفرمایید بشینید. علیرضا: ممنونم. احمدرضا: در خدمتیم. علیرضا: عرضم به حضورتون می‌خواستم اجازه بگیرم فاطمه رو ببینم و باهاش حرف بزنم. احمدرضا: در مورد چی؟ علیرضا: می‌خوام بدونم چه تصمیمی گرفته، نمی‌خواد هویت ساداتی‌اش رو پس بگیره؟ مهنا: پسرم، چرا شما دنبال دردسری، خودت دیدی فاطمه چه اتفاقی براش افتاد حقیقت رو که شنید، الان یه مدته آرامش داره، کاراش رو انجام میده، دنبال نبش قبر نباش. علیرضا: تا کی می‌خواد فرار کنه؟ بالاخره که چی؟ اون سیده است. احمدرضا: چه فرقی می‌کنه فاطمه کلمه سیده کنار اسمش باشه یا نباشه؟ اون که سبک زندگیش ببخشید سوءتفاهم نشه، ولی سبک زندگی فاطمه از خیلی دختران سادات بهتر و کامل‌تره. علیرضا: اما.... مهنا: پسرم اگر واقعا خواهرت رو دوست داری اجازه بده زندگیش رو بکنه، اون دختر حساسیه، لطفا دیگه سراغش نیا، من مطمئنم یه روزی فاطمه با این قضیه کنار میاد و خودش میاد سراغ شما. علیرضا بدون هیچ حرفی خدا‌حافظی کرد و رفت، بنده‌خدا حق داشت، ولی از اینجا به بعد دیگه دست فاطمه‌ بود، اون بود که باید تصمیم می‌گرفت. استاد: به به تبریک می‌گم فاطمه، همه اکتشافات رو داری به نام خودت ثبت می‌کنی، یه چیزی هم برا ما بذار. فاطمه: اختیار دارید استاد، درس پس میدیم. فاطمه روز به روز پیش‌رفت می‌کرد، کنار طبابتش در دانشگاه تهران مشغول به تدریس شد. به عنوان نخبه معرفی شد و در بخش آزمایشی همراه استادش هم کار کرد. در این میون ازدواج فاطمه خیلی ذهن ما رو بهم ریخته بود، اون زیر بار هیچ خواستگاری نرفت. می‌گفت قسم خوردم دیگه ازدواج نکنم، هرچی حدیث و آیه براش خوندم، فایده نداشت. فاطمه از بیمارستانی در آمریکا براش درخواست ارسال شد، ظاهرا بیماری داشتن که نمی‌تونستن درمانش رو انجام بدن، فاطمه درخواستشون رو قبول کرد و خودش رو مهیای سفر به آمریکا کرد. ما راضی نبودیم اون به این سفر بره، چون اتفاق قبلی هنوز داغش رو دلمون بود، چقدر بابتش اذیت شدیم، هم ما هم خود فاطمه. اما خب حریفش نشدیم، استادش هم گفت چند نفر رو همراهش می‌فرسته تا مراقبش باشن. خانم سلیمانی خونه خودش در آمریکا رو در اختیار فاطمه قرار داد تا بتونه راحت کارش رو انجام بده. مهنا: چقدر اونجا می‌مونی مادر؟ فاطمه: نمی‌دونم، بستگی داره به حال بیمار. احمدرضا: بابا جون خیلی مراقب خودت باش. بهار: آبجی میشه یکی دیگه رو جای خودت بفرستی‌؟ فاطمه: نه عزیزم، نمیشه، نگران نباشید. قرار نیست اتفاقی بیافته. مهنا: ان شاالله، ما رو زود به زود از احوالت با خبر کن مادر. فاطمه: چشم حتما. فاطمه راهی شد، و من باز هم شب بیداری اومد سراغم؛ دیگه شب‌ها خواب نداشتم، نگرانیم رو نمی‌تونستم مخفی کنم. فقط خدا خدا می‌کردم دخترم سالم برگرده. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_143 #مُهَنّا احمدرضا: علیرضا اومده. مهنا: واسه چی اومده؟ فاطمه مدتیه آرامش داره، می‌خنده، دی
بریک: ممنونم که تشریف آوردید. فاطمه: ما فقط شعار نمیدیم در مورد انسانیت، ما واقعا انسانیت برامون مهمه، جون آدم‌ها برامون مهمه، مهم هم نیست از چه دین و آیینی یا کشوری باشه، مهم نیست سیاه پوسته یا سفید پوست، مهم نیست چشم رنگی یا نه، مهم اینه که انسان هست و مخلوق خداوند. بریک خوب متوجه منظور فاطمه شد. بریک: ماکان به عنوان راننده شخصی در‌اختیارتون قرار می‌گیره. خونه‌ای هم همین نزدیکی براتون تدارک دیدیم. فاطمه: ممنونم، راننده رو قبول می‌کنم اما خونه رو نه،خودم یه جایی رو دارم. بریک: اصرار نمی‌کنم، هر طور راحتید. بیمارم یه زن باردار بود که یه غده سرطانی هم کنار جنین در رحمش در حال رشد بود. تلاش می‌کردیم تا جایی که امکان داره بچه رو نگه داریم، دکتر‌های اونجا نظرشون بود که بچه‌رو سقط کنن، و غده سرطانی رو هم دربیارن. ولی من پیشنهاد دادم که این‌کار رو نکنیم، این غده اصلا به بچه ضرر نمی‌رسوند، مادر در شش ماهگی متوجه این غده شده بود، اگر غده بدخیم بود حتما از جنین تغذیه می‌کرد ولی اینطور نشد، و رشدش هم متوقف شده. خلاصه که تا پایان شش ماه صبر کردیم، عمل بچه رو شش ماهه دنیا آوردیم و غده رو هم از رحم مادر بیرون آوردیم. نه مادر آسیب دید نه جنین، برای بار دوم تحسین پزشک‌های آمریکایی رو برانگیختم، خدا رو بابت این نعمت شاکر بودم. بعد از روند درمانی یک ماهه کودک و مادر به ایران برگشتم. کنار پدر و مادرم و خواهرام علیرضا و همسرش هم اومده بودن استقبال. علیرضا: سلام آبجی. فاطمه: سلام، زحمت کشیدید. رویا: منو به عنوان عروس خانواده قبول می‌کنی خواهر شوهر؟ وقتی این حرف رو زد نمی‌دونستم چی بگم. فاطمه: اختیار داری عزیزم، این چه حرفیه؟ مهنا: خوش اومدی مادر؟ فاطمه: ممنونم، شما خوبید؟ احمدرضا: الحمدلله دخترم. مرتضی: خوش‌حالم ایندفعه به سلامت برگشتید. فاطمه: ممنونم. راستی بهار کجاست؟ هدی: تو نبود تو، خاله شدیم. فاطمه: چی!؟ .... مهنا: بهار بارداره، یکم حالش خوب نبود نتونستدبیاد استقبال، یه دوماهی هست که همراه آقا مرتضی اسباب کشی کرده خونه ما. فاطمه: جدی!؟ چه خوب. دوباره کنار هم جمع می‌شیم. آقا علیرضا شما هم امشب تشریف بیارید، چندتا سوغاتی آوردم. علیرضا: خیلی خوشحال میشم منو برادر خطاب کنی. فاطمه: می‌خواستم وقتی برگشتم باهاتون تماس بگیرم، شما انگار خیلی عجله داشتید. احمدرضا: قدر همچین برادری رو بدون، ما تصمیم گرفتیم آقا علیرضا هم مثل پسر ما باشه و عضوی از خانواده ما. از حالا اون هیچ جدایی از ما نداره. به همون اندازه که تو دختر ما هستی آقا علیرضا پسرمونه. راستش خیلی خوشحال شدم که خونوادم یه جمع بزرگی شد، منم تصمیم گرفته بودم لجاجت رو کنار بگذارم و یکم عاقلانه رفتار کنم، دعا‌گوی خانم مرتضوی هم بودم بابت اینکه منو داد به خانواده عباسی، گاهی فکر می‌کردم، شاید واقعا اگر پیش اون می‌موندم به درجات بالای علمی نمی‌رسیدم،شاید برام محدودیت‌هایی ایجاد می‌شد، شاید اصلا سختی‌هایی که علیرضا کشید رو من تحمل نمی‌کردم و وسط راه می‌بریدم. هرچی بود رو به فال نیک گرفتم با آرامش کنار خانواده‌ام به زندگیم و طبابتم ادامه دادم. تو این دوماهی که ایران نبودم ایلیا اومده بود گیلان و سراغ منو گرفته بود. رفته بود پدرم رو پیدا کرده بود و باهاش در مورد من صحبت کرده بود. مهنا: فاطمه، تو این پسره رو می‌شناسی؟ فاطمه: شناخت آنچنانی نه، ولی دوسال راننده من بوده، خیلی آقا و متین بود، خودش جونم رو نجات داد تو اون حادثه، تازه، مسلمون هم شده. احمدرضا: منم باهاش حرف زدم، گفت می‌خواد ایران بمونه، تو یه کافی‌نت کار می‌کنه ولی میخواد بعدش اگر بتونه تدریس انجام بده. فاطمه: اما خب با همه اینا، من قصد ازدواج ندارم، یعنی دیگه من اصلا نمی‌خوام ازدواج کنم. احمدرضا: اشتباه می‌کنی دخترم، ماشاالله تو دیگه موجهی نیاز نیست برات آیه و روایت بخونم. فاطمه: می‌دونم بابا، ولی من .... مهنا: می‌دونم به چی فکر می‌کنی و دلیلت چیه، اما این اتفاق ممکنه برا هرکسی رخ بده، من خیلی ها رو می‌شناسم تو در و همسایه که بدتر از این سرشون اومده. اما به زندگی ادامه دادن. فاطمه: من قسم خوردم، نمی‌تونم قسم بشکنم. احمدرضا: اشتباه کردی قسم خوردی، همچین قسم‌هایی هم اصلا درست نیست. به هر حال فکر‌هات رو بکن زود خبرم بده، منم تحقیقاتم رو انجام میدم. فاطمه: چشم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_144 #مُهَنّا بریک: ممنونم که تشریف آوردید. فاطمه: ما فقط شعار نمیدیم در مورد انسانیت، ما واق
تصمیم‌گیری برام سخت بود، با خودم می‌گفتم این سومین بار هست که بحث ازدواج پیش میاد، این بار لابد سنگ از آسمون می‌باره و همه‌چی بهم بخوره. خبر داشتم ایلیا هنوز گیلانه، اون منتظر جواب بود. بهار: چه خبر فاطمه؟ نمی‌خوای جواب این بنده‌خدا رو بدی؟ فاطمه: نمی‌دونم، اگر شانس من باشه شهاب می‌باره از آسمون. بهار: چرا اینقدر بدبینی؛ شاید علی احسانی قسمتت نبوده. فاطمه: علیرضا قسمتم نبود و یهو برادرم از آب در اومد، احسانی که رفت زیر تریلی، خدا به این بیچاره رحم کنه. بهار: ای بابا، زودتر فکر کن و جواب این بنده خدا رو بده. فاطمه: تو چرا اینقدر جوش منو میزنی؟ تو الان باید خواب باشی. بهار: برا چی باید خواب باشم؟ فاطمه: زن‌های باردار خوابشون میاد ماه‌های اول. بهار: من جز اونا نیستم. فاطمه: راستی نگفتی به چی ویار داری؟ بهار: همش هوس سیب ترش می‌کنم، یا دوغ ترش. فاطمه: سیب نخور، ما تو رو هم به زور تحمل کردیم، بچه‌زشتت هم بهش اضافه می‌شه. بهار: خیلی نامردی فاطمه، یعنی من زشتم؟ فاطمه: اینو برو از مرتضی بپرس، قطعا اونم به زور تحملت کرده. بهار: بد جنس. صبح وسایلم رو جمع کردم و راهی مطب شدم. مهنا: عزیزم کجا میری؟ فاطمه: مطب. مهنا: امروز هدی هم برمی‌گرده، دیگه ترمش تموم می‌شه. فاطمه: خب بسلامتی. مهنا: این پسره منتظر جواب عزیزم، فکرات رو کردی؟ فاطمه: یکم بیشتر وقت می‌خوام. مهنا: بنده‌خدا معطلت شده، زودتر تکلیفش رو مشخص کن. فاطمه: چشم. تمام مسیر تو ماشین به این ماجرا فکر می‌کردم، قسمم رو بشکنم و قبول کنم یا تاابد بخاطر نحوستم مجرد بمونم؟ منشی: سلام خانم دکتر، صبح بخیر. فاطمه: صبح شما هم بخیر. منشی: امروز دوتا بیمار اورژانسی دارید، یکیشون پا به ماهه خبر دادن چند روز به زایمانش مونده اما کیسه آبش پاره شده، دومی هم که شش ماهه بود و تصادف کرده شرایطش وخیم‌تر شده. فاطمه: چرا الان به من خبر میدی؟ منشی: منم الان بهم خبر دادن. فاطمه: فورا اسنپ برام بگیر، همین الان میرم بیمارستان. منشی: چشم. روز شلوغ و خسته‌کننده‌ای برای من بود، یه زایمان موفق داشتم، امامتاسفانه مادری که تصادف کرده بود، از دست رفت و بچه‌اش شش ماهه دنیا اومد. تو دفترم نشسته بودم، به آینده بچه‌ای که بی‌مادر قرار بزرگ بشه فکر می‌کردم، نا‌خودآگاه اشک‌هام سرازیر شد. منشی: خانم دکتر یه نفر اومده با شما کار داره. فاطمه: کی هست؟ چی‌کار داره؟ منشی: یه آقای جوان. فاطمه: آقای جوان!؟ بگو بیاد داخل. منشی: چشم. ایلیا: سلام خانم دکتر. فاطمه: آقا ایلیا!؟ شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟ ایلیا: اومدم باهاتون صحبت کنم، البته اگر وقت دارید. فاطمه: اختیار دارید، بفرمایید آقا. ایلیا: من چند مدت قبل‌تر با پدرتون صحبت کردم، ایشون گفتن نظرشون هم با نظر شما همسانه. ازشون اجازه گرفتم، خواستم اجازه بیام با شما صحبت کنم. فاطمه: در خدمتم بفرمایید. ایلیا: اومدم اول معذرت خواهی کنم بابت جسارتی که یکسال پیش کردم. فاطمه: جسارت!؟ ایلیا: بابت اون نامه‌ای که نوشتم. فاطمه: آها. ایلیا: من مسیحی بودم، قصد داشتم راهب بشم و تو کلیسا خدمت کنم، اما زمانی که شدم راننده شما مسیر زندگیم تغییر کرد. وقتی تو دفتر کارتون کار می‌کردید من شاهد بودم که چطور در محضر خدایی که من نمی‌شناختم خضوع می‌کردید و اشک می‌ریختید، همون خدا هم سپر بلای شما شد. من همه اونا رو دیدم. اما قرآن که اومد تو زندگیم مثل یه زلزله زندگیم رو زیر و رو کرد. من از اون به بعد شما رو به چشم یه فرشته می‌دیدم که وارد زندگیم شد. اما قلبم به این که شما رو فقط فرشته زندگیم بدونم رضایت نمیداد، سخن زبانم با دلم یکی نبود. ایلیا خیلی صادقانه همه حرف‌هاش رو زد و بی اونکه از من جوابی بشنوه رفت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_145 #مُهَنّا تصمیم‌گیری برام سخت بود، با خودم می‌گفتم این سومین بار هست که بحث ازدواج پیش می
حرف‌های صادقانه ایلیا مدام توی سرم پژواک می‌شد؛ خب هیچ کس از تشکیل خانواده بدش نمیاد ولی می‌ترسیدم، حریف ترسم نمی‌شدم. احمدرضا: سلام خانم، خدا قوت. مهنا: سلام تاج سر، همچنین عزیزم. احمدرضا: هدی رسید؟ مهنا: آره خدا رو شکر احمدرضا: یه تعطیلات تابستونی خوب شروع شد، واقعا دیگه خسته شدم، درخواست بازنشستگی هم دادم. مهنا: یعنی ۳۰سال گذشت!؟ احمدرضا: بله، به همین زودی سی‌سال گذشت. مهنا: هییی، چه زود تو جوونی و اول چل‌چلی پیر شدیم. احمدرضا: نهار آماده‌است؟ مهنا: بله عزیزم، بکشم؟ احمدرضا: فاطمه اومد؟ مهنا: نه هنوز بهار: سلام بابا خسته نباشی. احمدرضا: سلام دختر گلم، ممنون. بهار: مامان کمک می‌خوای؟ مهنا: نه، برو بشین شما گلم. احمدرضا: مرتضی کجاس؟ بهار: رفته مطب، الان اونم دیگه برمی‌گرده. احمدرضا: خدا بهش سلامتی بده ان شاالله. مهنا: ام‌البنین برو ببین کی زنگ در رو زد. ام‌البنین: فاطمه و مرتضی اومدن. هدی: خدا رو شکر باهم رسیدن، وگرنه باید صبر می‌کردیم تا همه برسن و نهار بخوریم. مهنا: بیا سر سفره بشین الان نهار میارم. بهار: سلام خسته نباشید. مرتضی: ممنون خانم فاطمه: سلام عزیزم، ممنونم، وااای چه بوی خوبی پیچیده. همگی دور سفره نشستیم و بعد از دعای قبل غذا شروع کردیم به خوردن. بعد از تموم شدن نهار پدرم باز هم در مورد ایلیا پرسید. فاطمه: امروز اومد و حرفاش رو زد. احمدرضا: خب نتیجه‌اش چی شد؟ مهنا: چرا ساکتی؟ خب جوابش رو چی دادی؟ فاطمه: فقط حرف‌هاش رو شنیدم. احمدرضا: یعنی چی فقط شنیدم!؟ فاطمه: خب جوابی برا حرف‌هاش نداشتم. مرتضی: فاطمه خانم اگر نگران تازه مسلمون شدنش هستید من حاضرم بشخصه برم آمریکا یجوری در موردش پرس و جو کنم. فاطمه: نه بحث اون نیست، من هنوز با خودم کنار نیومدم. مهنا: چقدر می‌خوای فکر کنی؟ اون احسانی خدا بیامرز هم چند ماه صبر کرد پای تو، اگر زودتر جوابش میدادی شاید اینطور نمی‌شد. مادر در امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست، خوب نیست امر خیر به تاخیر بندازی. حق با خانواده‌ام بود، حرف‌هاشون همه درست بود و من براشون جوابی نداشتم. تو اتاقم نشستم و به همه چیز و شرایطی که رد کردم و پیش رو دارم فکر کردم، همه رو ریز کردم با همه جزئیات اما باز هم نمی‌تونستم تصمیم بگیرم. یه دست وضو گرفتم و روبه قبله نشستم و دعای توسل خوندم، می‌خواستم دلم رو آروم قرار بدم. دعام که تموم شد دو رکعت نماز توسل خوندم. نفس عمیقی کشیدم و رفت پیش مادرم و گفتم: ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_146 #مُهَنّا حرف‌های صادقانه ایلیا مدام توی سرم پژواک می‌شد؛ خب هیچ کس از تشکیل خانواده بدش
مهنا: واقعا فاطمه!؟ فاطمه: بله، واقعا. من تصمیمم رو گرفتم این دفعه همه چی رو سپردم به چهارده معصوم، دیگه... مهنا: ان شاالله پر خیر و مبارک باشه عزیزم. مادرم جوابی که دادم و با پدرم درمیون گذاشت، اونم فورا به ایلیا زنگ زد و جوابم رو بهش اطلاع داد. فرداش ایلیا همراه یه حاج‌آقای مسن که بعدا فهمیدیم رئیس حوزه‌بوده اومدن. حاج‌آقا: راستش این آقا پسر ما کسی رو نداشت، حالا باز بعدا خودشون توضیح میدن بیشتر، حتما هم اطلاع دارید ایشون تازه مسلمان هستند و اومدن شدن سرباز امام زمان، درس طلبگی می‌خونن، من همینقدر می‌دونم که دختر خانم شما الحمدلله سرشناس و معروف هستند و پزشک‌اند، ظاهرا چندسالی هم آمریکا تحصیل کردند، ممکنه به ظاهر شرایط اقتصادی دو طرف یکی نباشه، اما همون طور که شما هم می‌دونید تو دین ما اول اصالت فرد و بعد هم دینش و اخلاقش و بعد ثروتش هست، ان شاالله که از این لحاظ مشکلی نداشته باشید. احمدرضا: قدم رنجه فرمودید شیخ، همون طور که شما فرمودید ما هم طبق اصول دین اسلام پیش می‌ریم، قطعا مال و ثروت شرط اول نخواهد برای ما. حاج‌آقا: الحمدلله، خب اگر صلاح می‌دونید دختر خانم و آقا پسر باهم صحبتی داشته باشند، ما هم اینجا به عنوان بزرگ‌تر تصمیمات اولیه رو‌ بگیریم. احمدرضا: اختیار دارید حاجی، مشکلی نیست، دخترم هرجا راحتید همراه آقا ایلیا برید حرف‌هاتون رو بزنید. همراه ایلیا رفتیم تو اتاق طبقه پایینی که موقتا مرتضی و بهار توش زندگی می‌کردند. فاطمه: بفرمایید آقا ایلیا. ایلیا: ممنون. فاطمه: می‌شنوم آقا ایلیا ایلیا: راستش من حرفی ندارم، نمی‌دونم چی بگم، فکر می‌کنم همه چی رو گفتم، من رو هم کم و بیش می‌شناسید. فاطمه: نمی‌خواید شرایطتون رو بگید؟ کجا قراره زندگی کنید؟ آینده‌تون چی‌میشه حالا که مهاجرت کردید؟ قصد برگشت به آمریکا رو دارید یا نه؟ ایلیا: بله درسته، زندگی من هرجا که شما بگید قم یا تهران یا هرجا که شما بخواهید، من حقیقتش خودم نمی‌دونم بعد طلبگی کجا باید برم، فعلا دارم تحصیل می‌کنم یه درآمدی هم دارم. قصد برگشت به آمریکا.... راستش نمی‌دونم من خانواده‌ای ندارم، در این مورد هم بگم که خدا رو شکر حرامزاده نیستم. فاطمه: استغفرالله، کی چنین حرفی زد؟ ایلیا: گفتم شاید روزی تو ذهنتون سوال بشه، من پدر مادرم به همون رسم مسیحیت ازدواج کردن، و حاصل ازدواجشون من بودم، اما خب از یه سنی به بعد ما بچه‌ها باید مستقل بشیم و جدا میشیم از خانواده، چه دختر باشه چه پسر، منم اصالتا آمریکایی نیستم، مسیحی بودم و لبنان دنیا اومدم، شهر کفرکلا بعد از حمله اسرائیل به این مناطق ما مهاجرت کردیم، درست ۲۴سال پیش پدر و مادرم وقتی رفته بودن که پدر بزرگم و که فوت شده بود به خاک بسپارن تو بمبارانی که اتفاق می‌افته از دنیا می‌رن. اونا منو نبرده بودن و سپرده بودن به یه زوج که هنوز بچه‌ای نداشتن، شاید بشناسیدشون، ماکان هم یکی از راننده‌هاست که باهم کار می‌کردیم، پدر و‌مادر ایشون منو و همراه پسرشون بزرگ کردن. فاطمه: چه زندگی سختی داشتید. ایلیا: به همین دلیل بود که من هیچ‌وقت از الکس خوشم نمی‌اومد، مدتی به نیت انتقام براش کار کردم، دنبال فرصت بودم اما خب هیچ وقت نتونستم انتقام خانواده‌ام رو بگیرم. تا اینکه بحث دادگاه شما پیش اومد، رفتم علیه‌اش شهادت دادم، گفتم شاید اینطوری یکم وجدانم راحت بشه، ولی خب قدرت اون بیشتر از همه بود و ورق به نفعش تو دادگاه برگشت. من فکر می‌کنم دیگه همه‌چی کامل گفته شد، اگر هنوز سوالی دارید در خدمتم. فاطمه: نه، سوالی ندارم. ایلیا: راستش من درمورد رسم و رسوم هنوز اطلاعی ندارم، فارسی هم بلد نیستم. فاطمه: مشکلی نیست همه اینا هم درست میشه. ایلیا: نظر شما الان مثبته؟ فاطمه: اگر نظرم منفی بود الان شما اینجا بودید؟ ایلیا: خیلی خوشحالم. حرف‌هامون کلا نیم ساعت طول کشید رفتیم کنار بزر‌گ‌ترها نشستیم تا تصمیم نهایی گرفته بشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_147 #مُهَنّا مهنا: واقعا فاطمه!؟ فاطمه: بله، واقعا. من تصمیمم رو گرفتم این دفعه همه چی رو سپ
قرار شد که شب ازدواج حضرت علی و فاطمه مراسم عقدمون برگزار بشه. ایلیا: من این دست لباس‌ها رو وقتی آمریکا بودم خریدم، به نیت اینکه بدم به شما. فاطمه: خیلی قشنگن، ممنونم زحمت کشیدید. ایلیا: یه خبر خوب دیگه هم دارم. فاطمه: خبر خوب!؟ چی هست؟ ایلیا: استادمون همون که روز خواستگاری اومده بود، با دوستش شراکتی آپارتمان ساختن، پنج واحدش برا خودش بود، یک واحدش رو به ما هدیه داد، منتهی تو تهران. فاطمه: واقعا!؟ دستشون درد نکنه. ایلیا: مشکلی با تهران نداری؟ فاطمه: نه، چه مشکلی داشته باشم، تازه برا منم ساده تر می‌شه خیلی چیزا. ایلیا: خب خدا رو شکر. هرچی به روز عقد نزدیک می‌شدیم استرس من و دلشوره‌ام بیشتر می‌شد، مدام اون ایام دعای توسل می‌خوندم و صلوات می‌فرستادم تا دلم آروم بگیره. مهنا: ان شاالله خوشبخت بشی عزیز دلم، ایلیا واقعا پسر خوبیه. بهار: من خیلی برات خوشحالم آبجی. احمدرضا: علیرضا و خانمش هم دیشب رسیدن، الان هم تو راه خونه هستن. هدی: الان ایلیا کجاست؟ فاطمه: گفت یه کاری داره باید بره قم، تا شب خودش رو می‌رسونه. مهنا: فردا روز شلوغی خواهد بود، برو خوب استراحت کن عزیزم. احمدرضا: مهمونا رسیدن. علیرضا: سلام، ببخشید بابت مزاحمت. احمدرضا: این چه‌حرفیه پسرم! مراحمی. رویا: مبارکه ان شاالله خانم عباسی، ان شاالله همیشه به شادی. مهنا: ممنون دختر گلم. علیرضا: سلام آبجی. فاطمه: سلام، خیلی خوش‌اومدید. رویا: الان شاخ شمشاد کجا هستن؟ فاطمه: تا شب می‌رسند ان‌شاالله. بعد از یه خوش و بشی رفتم اتاق استراحت کنم، گوشیم رو برداشتم و به ایلیا پیام دادم. فاطمه: سلام ، خوبید؟ کجایید؟ ایلیا: سلام خانم، ممنون، تو راه برگشتم ان شاالله غروب می‌رسم. فاطمه: ان شاالله، منتظرتون هستم. نمی‌دونم چرا ولی تا وقتی که ایلیا برسه خونه خواب به چشمم نیومد، تا اون لحظه که ایلیا زنگ در زد تونستم یه نفس راحت بکشم. ایلیا خسته بود، به محض رسیدن خوابش برد، منم مشغول آماده‌کردن لباس و لوازم فردا بودم. رویا: کمک می‌خوای فاطمه جون؟ فاطمه: ممنون عزیزم، بفرما استراحت کن. رویا: هنوز دلت نسبت به علیرضا صاف نشده؟ فاطمه: چرا این حرف رو می‌زنید؟ رویا: علیرضا دوست داره یه بار برادر صداش کنی. فاطمه: برادر!؟.... رویا: تقریبا یک سال و خورده‌ای از اون همه اتفاق تلخ گذشته می‌گذره، اما هنوز... فاطمه: خود آقا علیرضا دلیلش رو خوب می‌دونه، برام سخت بهش بگم برادر. اما خب سعی کردم باهاش کنار بیام، من که جوابش را می‌دهم. رویا: اما اینا کافی نیست، یه بار بهش بگو برادر. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_148 #مُهَنّا قرار شد که شب ازدواج حضرت علی و فاطمه مراسم عقدمون برگزار بشه. ایلیا: من این د
ایلیا: میاید باهم بریم قدم بزنیم؟ فاطمه: شما مگه گیلان رو می‌شناسید؟ ایلیا: من که نه، ولی شما بلدید، پس نگران نیستم. فاطمه: باشه، بریم. آماده شدم و همراه هم رفتیم که قدم بزنیم. ایلیا: من همه زندگیم رو خونه و ماشین و پول گذاشتم و اومدم اینجا، من بدون این‌که چیزی بدست بیارم اومدم، البته از لحاظ مالی؛ اومدم ایران و ساکن شدم ولی شما هیچی کم ندارید. فاطمه: شما چیز بهتری بدست آوردید، لقب سرباز امام زمان بودن چیز کمی نیست، من خودم می‌دوم و چیزی بدست می‌آرم، ولی تو در قبال تلاشت از دست خود امام زمان هزینه خدمتت رو دریافت می‌کنی. ایلیا: شما اینطور فکر می‌کنی؟ فاطمه: بله، همین‌طوریه. ایلیا: خوشحالم که دیدتون اینقدر وسیع و بزرگه. فاطمه: دو روز دیگه عقدمون هست، من خیلی استرس داشتم، اما الان که شما اینجایی و داریم قدم می‌زنیم خیالم راحت شده، یکم از استرسم کم شده. ایلیا: نمی‌دونید ؛ رسیدن به شما برای من یه آرزوی محال بود. فاطمه: چرا محال بود؟ ایلیا: خب شما یه خانم نخبه و معروف و مسلمان بودید و من عاشقی که نه هم دین شما بود نه معروف. فاطمه: من نامه‌ی شما رو وقتی خوندم نمی‌دونستم چی‌کار کنم؛ من متوجه منظورتون شده بودم، اما خب اون موقع اصلا نمی‌دونستم شما قراره مسلمان بشید. ایلیا: وقتی به اون روز‌ها فکر می‌کنم می‌بینم چه روز‌های سختی بود که بدون تو داشت می‌گذشت. ساعتی قدم زدیم، تو یه کافه باهم دوتا نوشیدنی سفارش دادیم و خوردیم و برگشتیم. مهنا: آماده‌اید؟ بریم دیگه؟ بهارومرتضی: ما آماده‌ایم مادر. هدی: منم آماده‌ام. احمدرضا: ام‌البنین کجاست؟ هدی: داره آماده می‌شه. مهنا: فاطمه آماده‌است؟ فاطمه: بله مادر منم آماده هستم. وقتی فاطمه و ایلیا کنار هم نشسته بودن اشک شوق بود که نا‌خودآگاه از چشمم سرازیر می‌شد. رویا و بهار تور بالای سرشون رو گرفتن و هدی قند می‌سابید. عاقد: برای بار سوم عرض می‌کنم، سرکار خانم فاطمه عباسی آیا بنده وکیلم شما رو به عقد دائمی و‌همیشگی جناب ایلیا ماندل دربیاورم؟ علیرضا: آقای عاقد سادات رو یادتون نره اضافه کنید. عاقد: سادات!؟ اما اینجا چیزی نمی‌بینم. علیرضا: ان شاالله به زودی اونم اضافه می‌شه. فاطمه: داداش!؟ علیرضا: چی!؟ الان چی گفتی!؟ فاطمه: گفتم... عاقد: برای بار آخر عرض می کنم آیا بنده وکیلم؟ فاطمه: با اجازه آقا صاحب الزمان و پدر و مادرم و برادرم آقا علیرضا، بقیه بزر‌گ‌تر‌ها بله. ایلیا هم که بله گفت صدای کل و کف بلند شد. حالا خیال من از جانب بچه‌هام راحت شده بودم، تازه خوشی‌های زندگی به من روی آورده بود. حالا بعد از ۲۳سال ازدواج و سختی‌تونستم روی خوش زندگی رو ببینم. بهار و مرتضی بعد از تولد بچه‌اشون که توسط فاطمه دنیا اومد برگشتن خونشون، فاطمه هم که همراه ایلیا تهران زندگی می‌کردن، اما دلم از بابت هر‌دوتاشون قرص بود. من و احمدرضا همراه دخترا مشغول سفرهای استانی شدیم، ایام محرم و صفر و اربعین نزدیک بود، یه قرار خانوادگی گذاشتیم و همراه داماد‌هامون برنامه سفر اربعین رو بستیم. یه زیارت خانوادگی و رویایی که حسابی به هممون چسبید. حالا من دیگه هیچی تو زندگی کم نداشتم، هم فاطمه کنارم بود و هم نوه‌ام رو دیدم. محمد‌علی اولین نوه پسری خانواده ما. اما این پایان قصه و غصه نخواهد بود، بعضی‌ وقت‌ها به ظاهر یه ماجرا تمام شده ولی در دل خودش اتفاقات عجیب و غریبی در پی داره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت۱ #من_عاشق_نمیشوم از میان دختر بچه های دبیرستانی من از همه پر مدعا تر بودم. هرکی منو می دید می
اعضای جدید کانال خوش آمدید😍 قدمتون سرچشم🤩 کانال رو منور کردید این رمان اول کانال به اسم در صد پارت به عبارتی دو فصل پنجاه پارته. اینم رمان دوم کانال صد پارت فصل اول آماده است و می‌تونید بخونید اینم فصل دوم مهنا به اسم تقریبا هر روز پارت داریم، جایزه هم داریم گاهی معرفی کتاب هم داریم🤩❣ 🦋🦋❣