#پارت_142
#مُهَنّا
استاد: از دیشب که زنگ زدی از صدات متوجه شدم که حالت مساعد نیست، نخواستم بپرسم چون خسته بودی. اگر دوست داری الان بگو چی شده؟ راستی شنیدم عروس شدی، اما تغییری تو چهرهات نمیبینم.
استاد که این حرف رو زد، نا خودآگاه اشکهام جاری شد.
استاد: چی شده فاطمه جون؟ حرف بدی زدم ناراحتت کردم؟
فاطمه: علی قبل از اینکه لباس سفید دامادی بپوشه، کفن پوشید.
استاد: چی!؟ متوجه نمیشم.
فاطمه: علی رفته بود مأموریت، درست یک روز قبل عروسی وقتی داشتن برمیگشتن تصادف میکنه اتوبوسشون، همه هم در دم میمیرن.
استاد: هااااا! خدای من! آره خبر تصادف پزشکهایی که از مشهد میاومدن رو شنیدم، نمیدونستم همسرت با اوناست، تسلیت میگم عزیزم.
فاطمه: من قسم خوردم دیگه ازدواج نکنم، چون پا تو زندگی هرکسی گذاشتم بدبختش کردم.
استاد: این چه حرفیه عزیزم!؟ شاید قسمتت با بهتر از علی بوده، خدا میخواد امتحانت کنه.
فاطمه: دیگه از شنیدن این همه حرفکلیشهای خستهام استاد، اصلا دیگه نمیخوام بهش فکر کنم.
استاد: مطمئنم قسمتت با یه پسر خیلی خوبه، غصه نخور.
بالاخره تصمیم گرفتم برگردم خونه، همه چی رو دفن کردم و به خودم گفتم دیگه به این فکر نکن، تو فقط یه پدر و مادر داری.
یه دسته گل بزرگ خریدم، یه دست لباس برا بهار ومرتضی و دوتا روسری برا هدی و ام البنین خریدم و همراه خودم بردم.
مهنا: زنگ در رو میزنن هدی برو ببین کیه؟
هدی: مامان فاطمه است.
مهنا: فاطمه!
بهار: سلام، خوبی، این همه مدت کجا بودی؟ اینا چیه؟
فاطمه: نمیخوای از دستم بگیریشون؟
بهار: چرا چرا بده.
مهنا: مادر دورت بگرده، خوشاومدی عزیزم، من تو این مدت صدبار مردم و زنده شدم، چرا خبر ندادی کجا رفتی؟
احمدرضا: خوش اومدی عزیز دلم، زیارت قبول.
فاطمه: از کجا میدونید کجا رفته بودم؟
مرتضی: همه خانواده نگران شما بودن رفتیم فرودگاه ترمینال تا بفهمیم کجا رفتید، متوجه شدیم رفتید کربلا.
احمدرضا: این گل و لباسها چیه؟
فاطمه: این گل برا شما و مامان جون که تو این مدت از دستم حرص خوردید، به عنوان عذر خواهی.
اینم برا آقا مرتضی و بهار جون، اینم برا هدی و ام البنین، هدی دانشگاه قبول شد چیزی بهش هدیه ندادم، اینم هدیه قبولیه.
مهنا: دورت بگردم این چه حرفیه!؟ مگه چیکار کردی که بابتش عذر خواهی کنی؟
بهار: زحمت کشیدی فاطمه جون.
امالبنین: خیلی روسریم قشنگه، ممنون آبجی.
هدی: ممنونم، دستت درد نکنه فاطمه.
فاطمه: قابلتون رو نداشت.
رفتار فاطمه خیلی عجیب بود، با خودم فکر میکردم الان فاطمه حتما ناراحته و کاری میکنه.
مهنا: فاطمه خیلی سرخوش و شاد بود.
احمدرضا: خیلی خوبه که، چرا ناراحتی؟
مهنا: آخه میترسم، الان چی میشه؟
احمدرضا: نترس عزیزم، حتما فاطمه تصمیمش رو گرفته.
بهار: یعنی فاطمه میخواد با ما زندگی کنه؟
احمدرضا: مشکلی داره مگه؟
بهار: نه بابا جون، ولی علیرضا چیمیشه؟
مهنا: چیمیشه، فاطمه نمیخوادشون، باید قبول کنن اینو.
فاطمه خیلی عادی به زندگیش ادامه میداد، یه مطب راه اندازی کرد و مشغول شد.
به یه اکتشافات جدید هم دست پیدا کرده بود و شبها وقتش رو برای بررسی این کشف جدید میگذاشت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_142
#آبرو
هاکان: دو ساعت مونده به پرواز، چیزی نیاز نداری از ایران ببری؟
نازنینزهرا: نه، فقط...
هاکان: فقط چی!؟
نازنینزهرا: دلم میخواست...
هاکان مقابل نازنین قرار گرفت و دست روی زانوهای نازنین گذاشت و چشم تو چشم نازنین گفت: منم حاضرم همه زندگیم رو توی ترکیه رها کنم و بیام اینجا زندگی کنم.
نازنینزهرا: ولی من تو ایران چیزی ندارم و کسی ندارم که بخوام بخاطرش بمونم، همه دار و ندارم داداشم محمدحسین که اونم کار و زندگی خودش رو داره.
هاکان: نازنین تو به من بگو واقعا دوست داری تا همیشه کنارم زندگی کنی یا نه؟
نازنینزهرا: این چه حرفیه!؟ معلومه میخوام کنار تو باشم.
هاکان: اگر من بخوام ایران بمونم تو همراهی میکنی؟
نازنینزهرا: هاکان یعنی چی ایران بمونم!؟ من دانشگاه دارم، تو هلدینگت دو ماه معطله، یعنی چی ایران بمونم؟
هاکان: اینجوری تو مجبور نیستی دور از برادرت باشی، کمتر اذیت میشی.
نازنینزهرا: نه، دلم برا داداشم تنگ میشه اما دلیل نمیشه زندگیم بخاطرش بیارم ایران، نه فقط زندگی من حتی زندگی تو رو.
هاکان: خودت خوب میدونی من مشکلی ندارم، تازه کار جدید هم میتونم دست و پا کنم.
نازنینزهرا: نه هاکان، نه؛ هرچی معطل میشیم تو توهم میزنی، پاشو بریم فرودگاه.
هاکان و نازنین وسایلشون رو جمع کردن و سمت فرودگاه راه افتادن.
محمدعلی و زهره و ملکا و پدر و مادرش هم منتظر هاکان و نازنین بودن.
محمدعلی: میدونم اونجا عقد کردید ولی کاش میموندید بیشتر و باهم آشنا میشدیم و یه عقد رسمی و مجلسی میگرفتیم.
هاکان: حتما درس نازنین تموم بشه ما برمیگردیم، تو تعطیلات هم میایم ایران، هنوز خیلی جاهای ایران رو مونده که من باید ببینم.
با اینکه یه رگم ایرانیه ولی اولین بار که ایران اومدم.
نازنینزهرا: داداش با اجازه ما بریم دیگه، ملکا جون خیلی دلم میخواست وقت زایمان پیشت بودم ولی خب دانشگاه نمیشه ول کرد.
ملکا: منم خوشحال میشدم عزیزم، برو بسلامت موفق باشی گلم. منتظرت هستیم تعطیلاتی پیش اومد حتما بیا به ما سر بزن.
نازنین با ملکا روبوسی کرد و کنار هاکان ایستاد، اصلا هم پدر و مادرش رو به حساب نمیآورد و یه کلام هم باهاشون صحبت نکرد.
زمان پرواز فرا رسید و نازنین برای رسیدن به آرزوی دیرین و دانشگاهش همراه هاکان راهی ترکیه شدن.
............
زهره: یه ذره هم ما رو تحویل نگرفت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع.
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~