eitaa logo
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
651 عکس
383 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
ام حسن: دخترم صدام رو می‌شنوی؟ فاطمه... فاطمه: من اینجا چی‌کار می‌کنم؟ کی منو اینجا آورده؟ سهام: سر مزار ایلیا از هوش رفتی، سه روز بیهوشی. علیرضا: سلام، آبجی، بهتری؟ فاطمه: مگه برنگشته بودی ایران؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ علیرضا: حسین بهم خبر داد حالت بد شده، منم سریع خودم رو رسوندم. علیرضا دست فاطمه رو گرفت و نبضش رو چک کرد. علیرضا: هنوز حالت کاملا خوب نشده، یکم هنوز تب داری. فاطمه: این حرف رو می‌زنی تا من رو از رفتن سر مزار منع کنی، من خوبم. علیرضا: آبجی هنوز حالت کاملا خوب نشده، نیاز به استراحت داری، اگر اینجوری بمونی خدایی نکرده... فاطمه: می‌میرم؟ هیچ اشکال نداره، بزار بمیرم، مگه من چیزی دارم که بخوام بخاطرش به دنیا وابسته بمونم؟ علیرضا: امیر مهدی چی؟ فاطمه: مادر نگون بختی مثل من به درد اون بچه نمی‌خوره، زیر دست پدر و مادرم بزرگ بشه عاقبت به‌خیر میشه. علیرضا روی تخت کنار فاطمه نشست و فاطمه سر فاطمه رو به سینه چسبوند، بعد از بیست روز بالاخره بغض فاطمه ترکید، بغضی که فاطمه رو خفه کرده بود و از پا در آورده بود، اینقدر گریه کرد که لباس علیرضا از اشک فاطمه خیس خیس شد. صدای ناله و داد فریادش رو میان دستان برادرش رها کرد. دستان علیرضا آرام آرام از سر تا دستان فاطمه رو نوازش کرد. ام حسن: بمیرم براش بالاخره بغضش ترکید، کاش می‌تونستم برا آروم کردنش کاری کنم. سهام: خوب شد گریه کرد، خیلی نگرانش بودم. ........ جیمان: آقا بالاخره اومدن الکس: کیا؟ از کجا اومدن؟ جیمان: دو نفر اومدن از طرف آقا آمونوئیل. الکس: ولی به من چیزی نگفتن، چه بی خبر؟ جیمان: آقا اصلا مهم نیست، مهم اینه که اومدن ما رو ببرن، من برم همه وسایلتون رو‌جمع کنم. الکس: جیمان همین طوری اعتماد نکن، برو ببین دقیقا اینا کی هستن. جیمان: آقا جسارتا تو این شرایط زمان شک کردن نیست، در ضمن کسی جز آقا آمونوئیل نمی‌دونه ما اینجاییم. الکس نگاهی به جیمان انداخت و سر جاش نشست. حسین: سلام آقا. مهدی: سلام آقا خوشحالم شما رو سلامت می‌بینم، ببخشید که این همه شما رو معطل کردیم. الکس: کی قرار بریم؟ چطوری قراره بریم؟ حسین: یه ماشین کاملا ضد گلوله آماده کردیم، با یکم تغییر چهره شما رو از این شهر بیرون می‌بریم. الکس: خنده دار، ببین کار من به کجا رسیده، مغز متفکر نتانیاهو باید تو سایه نقل مکان کنه. مهدی: روز‌های خوش مجدد برمی‌گرده قربان. حسین: بنظرم هرچه سریعتر کارها رو انجام بدیم و بریم. جیمان: من چهره آقا رو تر تمیز می‌کنم. حسین: خوبه، وسایل رو هم بدید من بزارم تو ماشین. حواست باشه نباید خیلی طولش بدی. جیمان: بفرمایید آقا بشینید اینجا. الکس تو آیینه به خودش نگاهی انداخت و گفت: دوباره عزتم رو به دست میارم، عزتی که اون دختر غربتی ایرانی حیوون از من گرفت. جیمان: حتما اون عزت رو به دست میارید آقا، البته الان هم از شما چیزی کم نشده. جیمان تیغ رو تیز کرد و با پارچه‌ای اونو خشک کرد. جیمان: آقا اجازه میدید شروع کنم؟ الکس: شروع کن. جیمان با آرامش شروع کرد به مالیدن صابون و خمیر به ریش الکس. نگاهی به تیغ انداخت، فوتی کرد و شروع کرد به تراشیدن ریش الکس. حسین: بریم داخل ممکنه شک کنه یا قصد فرار به سرش بزنه. مهدی: منم همین جا منتظر می‌مونم، مراقب خودت باش. حسین با یه چاقوی تیز و یه کلت وارد خونه شد و به سمت حمام رفت. ✍ف.پورعباس 🚫 کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
جیمان: به جناب بن گویر پیام دادم، گفتن امنیت ورود و خروجتون رو فراهم می‌کنند. الکس: چاره‌ای ندارن، من این همه سال بهشون خدمت کردم که آخرش منو مثل آشغال دور بندازن؟ جیمان: آقا یه سوال بپرسم؟ الکس:بپرس جیمان: چرا اون پسره رو کشتید و زندگیش رو اونطوری به فنا دادید؟ الکس: چون همه مردم جز یهودیان حیوون هستند که باید در خدمت ما باشند، خدا فقط یهود رو بصورت انسان خلق کرد، بقیه حیوون انسان نما هستند، هرکس گردن کشی کنه مقابل این قانون خدا باید بمیره. جیمان که داشت موهای پشت سر الکس رو کوتاه می‌کرد، تیغ رو برداشت و میان انگشت‌هاش چرخوند، مجدد سر جاش گذاشت. جیمان متوجه حضور حسین شد، با اشاره حسین جاش رو عوض کرد. حسین سر خم شده الکس رو میون دستش گرفت و شروع کرد به کوتاه کردن موهای پشت گوش الکس. جیمان به شدت ترسیده بود، آروم آروم از اونجا دور شد و سمت حیاط رفت. مهدی: تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ جیمان: شما کی هستید؟ واقعا از طرف آقا آمونوئیل اومدید؟ مهدی: یه بار که بهت گفتم. جیمان: شما می‌خوایید الکس رو بکشید. مهدی که احساس خطر کرد با یک حرکت حرفه‌ای جیمان رو بی‌هوش کرد و دهنش رو چسب زد و انداخت تو صندوق ماشین، فورا رفت سراغ دوربین‌های خونه و همه رو تخریب کرد. حسین: خب جناب الکس، کار ما تموم شد. الکس: جیمان کجا رفت؟ حسین: اون کار داشت رفت بیرون. چهرتون شاید از ریخت و قیافه افتاده باشه و خونی که روی دست‌هات هیچ وقت پاک نمیشه و تغییر نمی‌کنه جناب الکس. الکس: چی!؟ چی‌می‌گی؟ تو .... حسین طی یه حرکت زیر پای الکس رو خالی کرد و زد زمین، رو سینه‌‌اش نشست و کلت رو از میان کمرش بیرون کشید و گذاشت رو پیشونی الکس. حسین: بخاطر منیل، نه بهتر بگم ایلیا، اونو که خوب میشناسی، هنوز چهل روز نگذشته از خاک سپاریش. بخاطر بچه چهار‌ساله‌ام که کلی آرزو داشتم براش، بخاطر همسرم لیلا که هنوز هم بدنش میان آوار‌هایی که با نقشه تو رو سرمون ریخت گم و ناپیداست. هفتاد سال با نقشه تو بچه‌های غزه و فلسطین شب‌ها رو با وحشت خوابیدن، رویاهاشون هیچ وقت به تحقق نرسید. امشب همه بچه‌های غزه راحت می‌خوابن، امشب ایلیا از مرگ تو خوشحال میشه. الکس: من رو بکشی فکر کردی همه چی تموم میشه؟ تو میدونی بچه ایلیا رو سپردم به کسی که جز بزرگان و اشراف اسرائیل، اونا طوری اون بچه رو تربیت می‌کنن که روزی بر علیه شما تفنگ بکشه. حسین: تو اگر واقعا مغز متفکری، می‌فهمیدی که اون روز اونایی که بچه رو از تو خریدن خود خانم دکتر و یکی از نیرو‌های ما بود. الکس: چی می‌گی؟ داری چرت می‌گی؟ حسین: نه خیر، خانم دکتر با زیرکی خودش اون نقشه رو کشید و خودش شخصا اومد سراغت. الکس: دروغ هم بلد نیستی بگی، اون دختر مسلمونی که برای ورود به دانشگاه مطرح شرط و شروط گذاشت و گفت من با همین چادر و تیپ میام دانشگاه چطور یدفعه چادر رو کنار گذاشت؟ حسین: احکام اسلام استثنا هم داره، تو کارت نباشه چطور، مهم اینه که ما بچه رو پس گرفتیم، حتی تو آمریکا قبل از مرگ ایلیا باهات هماهنگ کرد که بیاد پیش تو اون هم به دستور ما بود. اگر ایلیا نمرده بود همون موقع تو آمریکا دخلت رو می‌آوردیم. مرگ ایلیا، مرگ تو رو هم به تاخیر انداخت، فکر نمی‌کردی اینجا گیرت بندازیم. الکس: شما نمی‌تونید منو بکشید، اینجا پر از دوربین، حتما دخلتون رو میارن، من کم تو این شهر نیرو ندارم. مهدی: حسین عجله کن، من اون پسره رو بیهوش کردم، دوربین‌ها رو از کار انداختم خیلی نمیشه معطل کرد، عجله کن. حسین: حیف که دست و بالم بسته‌است وگر نه سر بریده‌ات رو براش می‌بردم تا خوشحال بشه که قاتل شوهرش به درک واصل شده. الکس: اگر من زنده بمونم می‌تونم بچه رو به شما برگردونم. حسین: بچه‌ای که خودمون گرفتیم؟ میدونستم برا چون تویی باورش سخته که از اون خانم رکب خوردی. بخاطر اشک همه بچه‌هایی که آوارگی کشیدن تو رو می‌کشم. مهدی: عجله کن حسین. حسین: مرگ ناراحتی رو برات آرزو می‌کنم ملعون. حسین تیر خلاص رو تو سر الکس خالی کرد، خون زیادی رو سر و صورتش پاشید، با حوله‌ای که گوشه حمام آویزان بود خون‌ها رو پاک کرد، برگه‌ای رو در آورد و گذاشت رو سینه الکس، پیغامی به نتانیاهو. مهدی و حسین با عجله سوار ماشین شدن و از خونه خارج شدن. مهدی: با این پسره چی‌کار کنیم؟ حسین: نیاز باشه می‌کشیمش. مهدی: این همون بود که ایلیا رو فراری داد. حسین: جیمان!؟ مهدی: آره ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
از تاریکی شب استفاده کنید از ستارگان در آسمان درس بگیرید مثل ماه به همه جا و همه کس بتابید شب خوش🌙 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
حسین: خوبی پسر؟ جیمان: سرم خیلی درد می‌کنه. حسین: میشه یه سوالی ازت بپرسم؟ جیمان: اگر در مورد اون کثافته نه نپرس، میدونم شما می‌خواستید ما رو بکشید، اگر شما نیومده بودید من کارش تموم می‌کردم. حسین: تو چرا می‌خواستی اربابت رو بکشی؟ اصلا چرا ایلیا رو فراری دادی؟ جیمان: چون .... چو.... حسین: چون چی؟ جیمان: اگر دست‌هام رو باز کنی بهت می‌گم. حسین: شرمنده نمی‌تونم بهت اعتماد کنم، تو الان اسیر منی. جیمان: اینطوری بگم ممکنه حرفم رو باور نکنی، من قصد فرار ندارم، بعد از اینکه منو شناختی می‌تونی هر بلایی که دلت خواست سر من بیاری. حسین با تردید نگاهی به مهدی انداخت، دستی به ریشش کشید و سمت جیمان رفت. حسین: باشه بهت اعتماد می‌کنم، امیدوارم لیاقت این اعتماد منو داشته باشی. جیمان: حتما. حسین دستان جیمان رو باز کرد، جیمان مچ دست‌هایش را از درد گرفت و ماساژ داد. جیمان: میشه یکم آب برام بیارید، اندازه یه تنگ هم باشه کافیه. مهدی با اشاره حسین یه تنگ آب آورد و مقابل جیمان گذاشت. جیمان دست تو آب کرد و به صورتش زد؛ بعد آروم آروم شروع کرد به کندن ماسک‌های روی صورتش. بعد از کندن تمام ماسک، یک بار دیگه صورتش رو شست و سرش رو بالا گرفت. حسین: تو.... تو... جیمان: بله، من ماکانم. حسین: نه، امکان نداره، آخه چطوری ممکنه!؟ ما جیمان رو می‌شناسیم، اون دم خور با الکس و مورد اعتمادش یعنی این همه مدت ما اشتباه فهمیده بودیم؟ اگر تو ماکانی، پس اون پسره که با بریک کار می‌کنه کیه؟ جیمان: نه شما اشتباه نفهمیدید، من بعد از اینکه فاطمه خانم پسرشون رو پس گرفتن به دستور آقای بریک باید وارد مجموعه الکس می‌شدم تا کارش یکسره کنم، اما هرکاری می‌کردم اون قطعا به من اعتماد پیدا نمی‌کرد، تا اینکه مجبور شدم جیمان رو به یه کافه بکشونم و اونجا مسمومش کنم، یکی از گریمور‌هایی که برای آقای بریک کار می‌کنه منو به شکل جیمان در آورد، من هم بعد از اون با اسم اون به خدمت الکس در اومدم تا تو فرصت مناسب کارش رو بسازم، من وقتی ایلیا رو با اون قرص به مرگ موقتی مجبور کردم، قصد داشتم خودم ببرمش ولی هیچی اونطور که می‌خواستم پیش نرفت، الکس منو با خودش به اینجا آورد و‌ ایلیا رو.... حسین: باورم نمیشه، فکر نمی‌کردم ایلیا اینقدر برا بریک مهم باشه. جیمان: اهمیت ایلیا و خانم دکتر پیش آقای بریک خیلی زیاده، ایشون با اینکه به ظاهر یه مسیحی کاتولیک هستن ولی به عقاید و انتخاب‌های زیر دست‌هاشون و اطرافیانشون احترام می‌گذارند، آقای بریک همسرش یک زن مسلمان، یک پسرش مسیحی ودخترش مسلمان، هیچ وقت اونا رو بخاطر اعتقاداتشون مسخره نکرد. حسین: چقدر پیچیده شد، شانس آوردی کشته نشدی. جیمان: میشه یه درخواستی داشته باشم؟ حسین: حتما جیمان: میشه منو ببرید سر خاک ایلیا حسین: آره، حتما مهدی: آقا حسین... حسین: نگران نباش، من میشناسمش. اول ببریم بیمارستان، یه عکس از سرت بگیریم، بعد بریم یه حموم بکن و استراحت کن بعد می‌برمت سر خاک ایلیا. جیمان: ممنون، من خوبم. حسین: نه، برا اطمینان دل خودم این کار رو می‌کنم. ماکان همراه مهدی و حسین به بیمارستان رفت، از سلامت ماکان که مطمئن همراه حسین رفت تا تنی به آب بزنه و بعد هم سر خاک ایلیا بره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
حسین با یک سینی شربت و شیرینی از آشپزخونه بیرون آمد و کنار ماکان نشست. ماکان: خبری از خانم دکتر دارید؟ من اخبار دانشگاه تهران رو دنبال می‌کنم تمامی کلاس‌های خانم دکتر تعطیل شده، درسته؟ حسین: اون اصلا حالش خوب نیست، نه آب می‌خوره نه غذا، نه حرف می‌زنه نه اشک می‌ریزه. ماکان: داداش ایلیا تو عمرش یک بار عاشق شد، بخاطر رسیدن به عشقش همه کار هم کرد، اون بهترین موقعیت رو پیش آقای بریک داشت، تنها کسی بود که کنار کارش درسش رو با اجازه آقای بریک ادامه داد، گزینه بعدی برای هیئت دانشگاه هاروارد بود، بعد از ناپدید شدنش همه تو شوک رفتن. البته من می‌دونستم رفته پی خانم دکتر. اما خب بخاطر وجود الکس چیزی نگفتم، خیلی سعی کردم جونش نجات بدم، ایلیا رفیقم نبود، داداشم بود، پدر و مادرم هم با شنیدن مرگ ایلیا خیلی متاثر شدن، اون واقعا پسر خانواده ما بود. حسین: ما تازه گم شدمون رو پیدا کرده بودیم، پدرم خوشحال بود تنها یادگار داداشش پیدا شده قصد داشتیم خونه عموم رو ترمیم کنیم تا اونا بیان اینجا زندگی کنن، اما... ماکان: چرا سر الکس رو نیاوردی؟ میخواستم ببرمش ایران هدیه‌اش کنم به خانم دکتر، بعد هم آقای بریک. حسین: ما مسلمان و شیعه هستیم، اجازه نداریم بدن مرده و کشته شدگان در جنگ مثله کنیم، با ضرب گلوله کشته شد کفایت می‌کنه. ماکان: حق الکس همچین مرگی نبود، می‌خواستم کاری کنم که ذره ذره جون بده، مثل بلایی که سر ایلیا آورد. نباید به اون راحتی می‌مرد. حسین: ظاهرش مرگ راحتی ، اون دنیا به حسابش می‌رسن. ماکان: اینجا خونه شماست؟ حسین: نه، خونه مهدی، خونه من رو همین الکس چند ماه پیش تو بمباران خراب کرد. ماکان: پس تو هم از الکس زخم خوردی؟ حسین: یه ملت از اون زخم خوردن، با نقشه‌های کثیف اون خیلیا تو غزه خواب راحت نداشتن و ندارن، شاید امشبی رو غزه آروم بخوابه. ..... ام حسن: حالش چطوره؟ علیرضا: فکر می‌کردم گریه کنه آروم میشه، ولی... سهام: چقدر داغ داره که اینطور گریه می‌کنه؟ جیگرم داره براش می‌سوزه. علیرضا: کم نیست، یکی و دوتا نیست. من با اجازه برم یه سرم تقویتی تهیه کنم و آرامبخش. ام حسن: برو پسرم، من اینجا هستم. حسین: سلام خوبی علیرضا. علیرضا: حسین! خیلی خوشحالم حالت خوبه. حسین: چرا برنگشتی ایران؟ علیرضا: خواهرم هنوز حالش خوب نشده. حسین: ببین کی اینجاست؟ علیرضا: کی؟ حسین: بفرمایید. ماکان: سلام آقا. علیرضا: چی!؟ ماکان؟ این اینجا چی‌کار می‌کنه. حسین: باید بریم یه جایی برات توضیح میدم. علیرضا: الکس چی شد؟ مهدی: به جهنم رفت. علیرضا: جدی می‌گی!؟ حسین: آره، اون به سزای کارش رسید. علیرضا: من باید برم بیمارستان چیزی تهیه کنم. مهدی: بدید من انجامش میدم، شما برید با آقا حسین. علیرضا: باشه ممنون مهدی جان. ........ ماکان: چقدر غریب، فکر نمی‌کردم یه روز سر خاک ایلیا بشینم و خاک قبرش میان دستام بگیرم. علیرضا: شجاعتی که تو خرج کردی خیلی جای تحسین داره. ماکان: تا قبل از ورود خانم دکتر برای پس گرفتن پسرش همه فکر می‌کردن الکس غیر قابل شکست و نمیشه گولش زد، این شجاعت رو مدیون فاطمه خانمم. بی خود نبود ایلیا عاشقش شده بود؛ ایشون یه زن باهوش و بی نظیری هستن. متوجه شدم خانم دکتر اینجا هستن، درسته؟ علیرضا: بله، از وقتی ایلیا رو آوردیم اینجا به خاک سپردیم شبانه روز بالا سر قبرش بود، تا اینکه بالاخره از پا در اومد، چند روز به شدت تب داره و بی جون. ماکان: من دیگه ماموریتم تموم شد، باید برگردم آمریکا، خیلی دوست داشتم خانم دکتر از نزدیک ببینم ولی نمی‌تونم باهاش رو در رو بشم، من نتونستم ایلیا رو نجات بدم، اصلا شاید خودم به کشتنش دادم، اگر فراریش نمیدادم شاید زنده می‌موند. علیرضا: اینجوری نگو، تو تمام تلاشت رو کردی، تقدیر این بوده ایلیا شهید بشه، اون بالاخره به آرزوش رسید. ماکان: لطفا در مورد من چیزی به خانم دکتر نگید. علیرضا: باشه، ولی چرا؟ ماکان: ممکنه من رو مقصر بدونه و نتونه تا آخر عمر منو ببخشه. علیرضا: اصلا اینطور نیست، اون حتما متوجه میشه تو برا نجات ایلیا از جون خودت مایه گذاشتی. ماکان: میدونم، ایشون خوش قلب و مهربونن،اما... علیرضا: باشه، ما چیزی نمی‌گیم. حسین: بریم؟ ماکان: من از همین جا بر‌میگردم آمریکا، از پذیراییتون ممنونم. حسین: اما اینطوری نمیشه که، تنها بری؟ ماکان: دیگه از چیزی ترس ندارم، از شر الکس راحت شدیم، برمی‌گردم آمریکا، یه گوشه می‌شینم و منتظر مرگ می‌مونم تا بیاد سراغم و برم پیش ایلیا. علیرضا: این حرف رو نزن پسر خوب. ماکان از علیرضا و حسین جدا شد، اون قلبش رو پیش مزار ایلیا جا گذاشت و جسمش رو برد آمریکا. حسین: اصلا فکر نمی‌کردم اینطور پیش بره. علیرضا: فاطمه هرجا پا میزاره یه زلزله ایجاد می‌کنه، اول ایلیا رو شیفته خودش کرد و در نهایت مسلمون شد و حالا هم ماکان. حسین: وجود با برکت به ایشون می‌گن.
علیرضا به چشمان گود افتاده فاطمه نگاهی انداخت، تمام ظاهر فاطمه حاکی از درد و غمی بود که داشت تحمل می‌کرد. دست برد و آرام موهای فاطمه رو نوازش کرد، میان موهای فاطمه چند تار موی سفید دید، بغضی خفه کننده در گلوی علیرضا اومد، به سختی خودش رو کنترل کرد تا اشکش جاری نشه و بغضش نترکه. سرم تموم شده بود، آرام نیدل رو از دست فاطمه بیرون کشید؛ با مقداری پنبه خون را از روی دست فاطمه پاک کرد و چسب زخم زد. ام حسن: دست فاطمه رو بگیر ببر کربلا. علیرضا: آخه با این حال و روز....! ام حسن: حسین هم مثل فاطمه مدت‌ها مریض احوال شد، هیچی آرومش نکرد، پدرش دستش گرفت برد کربلا، اگر می‌بینی این حسین اینطوری داره همراهی می‌کنه نتیجه اون شده چیزی که تو می‌بینی. از همین جا ببرش کربلا هر وقت اون سکینه به دلش نازل شد خودش برمی‌گرده به زندگیش. حسین: اتفاقا منم می‌خوام برم کربلا، بیا باهم بریم علیرضا. علیرضا: نمی‌دونم چی بگم. خیلی حال و روز فاطمه آشفته بود، شاید فاطمه بیش از سعی حضرت هاجر در صفا و مروه این ایام با اون حال و روز خرابش میان خانه و قبر ایلیا رو رفت و اومد. اما دریغ از یک یک چشمه‌ای که فاطمه را سیراب کند، دریغ از کمی خنکی تا آتش درونش را خاموش کند. حسین: چرا بهش نگفتی الکس کشته شد؟ علیرضا: نمیدونم، اصلا نمیدونم این خبر می‌تونه فاطمه رو آروم کنه یا ... حسین: آرامش صد درصدی نمیده ولی شاید مقداری از غمش کم کنه. علیرضا: حالا بریم کربلا شاید یکم اروم شد، اون موقع بهش بگم شاید بهتر باشه. حسین: هر جور صلاح میدونی. علیرضا: فاطمه جان، بهتری خواهرم؟ فاطمه: چرا ایلیا به خوابم نمیاد؟ یعنی اینقدر اونجا حالش خوبه که منو فراموش کرده؟ یا شاید هم اصلا نمرده، نکنه الکس اونو جایی قایم کرده؟ علیرضا: اینقدر فکر و خیال می‌کنی بیشتر اذیت می‌شی. علیرضا دستان فاطمه رو گرفت و گفت: علیرضا: برنامه ریختم بریم کربلا، نمی‌ریم ایران، بریم کربلا اونجا کنار امام حسین و حضرت عباس تمام حرف‌های درونت رو بزن، گله و شکایت‌هات رو بکن. فاطمه: از چی گله کنم؟ اگر گله کنم ایلیا رو به من برمی‌گردونن؟ امام حسین.... فاطمه حرفش رو ادامه نداد و سرش رو انداخت پایین. علیرضا: پاشو آماده شو، فردا می‌ریم کربلا، حتی خودت هم نخوای این دفعه به زور می‌ریم، من نمی‌تونم ببینم تو اینطور عذاب می‌کشی. فاطمه تسلیم خواسته برادرش شد و برای مدتی جسمش را همراه آنها فرستاد و همه او کنار قبر ایلیا ماند. ✍ف.پورعباس 🚫 کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
ورودی باب الرجاء، اسمش هم حال آدم رو زیر و رو می‌کرد. فاطمه نگاهی به تابلوی نصب شده بر در ورودی حرم انداخت، باب الرجاء. فاطمه: امید!؟ این در برای کسایی هست که امیدی دارن، من همه امید و زندگیم زیر خاک. حسین: همه امید من زیر خروارها آوار، تنها امیدم اینه که بتونم اثری ازش پیدا کنم، خیلی امیدوارم که اونو زنده پیدا کنم ولی خب چهار ماه می‌گذره از اون انفجار و آوار، بی آب و غذا حتما تا الان از دست رفته، اما همین که بدن لیلا رو هم پیدا کنم برام کافیه. علیرضا: چرا داخل نمیری خواهر؟ فاطمه: من اول میرم حرم حضرت عباس( ع). علیرضا: هرجور راحتی. فاطمه که قدم می‌زد، زمین زیر پایش می‌لرزید، تمام سنگ‌ها و کاشی‌های حرم گویا با او صحبت می‌کردن. فاطمه آروم باش، فاطمه تو این سرزمین ۷۲ نفر در یک نصف روز شهید شدن، فاطمه عباس همه امید اهل خیمه بود، حواست باشه. با شنیدن این جمله فاطمه سرجاش خشکش زد، همه امید خیمه. علیرضا: چی گفتی فاطمه؟ فاطمه به زمین نشست و شروع کرد به اشک ریختن. فاطمه: همه امید خیمه حسین، چرا عمود و همه امید خونه‌ام رو ازم گرفتی؟ چرا نگاهی به من نمی‌ندازید؟ مگه من شیعه شما نیستم؟ این همه مصیبت برا چیه؟ برا رشد من؟ برا امتحان کردنم؟ بخدا قسم این امتحان ها فراتر از ظرفیت منه، من دیگه نمی‌کشم. فاطمه بلند بلند رو به حرم حضرت عباس این حرف‌ها رو می‌زد. مردم اطراف حرم همه دورش جمع شدن و این صحنه رو نظاره می‌کردن. یه زن عرب که اونجا بود حال و روز فاطمه رو که دید جلو رفت، مقابل فاطمه به زمین نشست، دست زیر چادرش برد، لباسی پاره و خونین رو بیرون کشید و مقابل فاطمه گذاشت. نگاه فاطمه بین لباس و اون زد جابجا می‌شد. زن عرب به عربی شروع کرد به صحبت کردن. زن عرب: این لباس پسرمه، دانشجوی رشته حقوق بود، هر روز می‌رفت اربیل و برمی‌گشت. اما پنج سال پیش فقط این لباس رو ازش برام آوردن. تو راه برگشت داعشی‌ها اسیرش می کنن، بهش می‌گن ما هم تو رو می‌کشیم هم این حرم‌هایی که ساختید خراب می‌کنیم، حرم رو سرت خراب می‌کنیم. پسرم شروع می‌کنه به مدح کردن اهل بیت، پسرم تعزیه خون بود، نقش حضرت عباس رو داشت هرسال. تازه داماد بود، هنوز هم برنگشته، فقط این لباس خونی ازش برگشته، نمیدونم تکه تکه‌اش کردن یا سوزوندنش، حتی نمیدونم بدنش کجاست که برم براش گریه کنم. یه شب اومد به خوابم، گفت که مادر حضرت زهرا(ع) بخاطر خدمت به زائران حسین(ع) و اشک‌هایی که براش ریختی هر شب میاد سر خاکم برام اشک می‌ریزه، صدام می‌زنه غریب مادر پسرم، امام زمان رو صدا میزنه و ازش می‌خواد بخاطر خون خواهیمون زودتر ظهور کنه، مادر اشک‌هات رو فقط برا پسر زهرا خرج کن. من از همون شب قلبم آروم گرفت، گاهی دلم برا پسرم تنگ میشه، لباسش رو میارم و میام حرم حضرت عباس، بعد می برم حرم حضرت حسین، بهشون میگم یه پسر دیگه هم بهم بدید، قول میدم طوری تربیتش کنم که فقط ازش یه لباس برگرده، در راهتون و در شما فانی بشه. حسین که حرف‌های این زن را شنید هم پشت سر فاطمه به زمین نشست و به شدت گریه کرد، دقایقی پیش آرزو کرده بود بدن زنش پیدا بشه تا بتونه سر خاکش اشک بریزه، اما حالا... فاطمه هم همپای زن عرب اشک ریخت، زن عرب میان جمعیت شروع کرد به گفتن یا حسین، و مدام می‌گفت: لا لسواک احزاننا یا زهرا(ع) {درد و رنج ما با درد و رنج شما برابر نیست یا زهرا(س)}. علیرضا سمت فاطمه اومد، اون از زمین بلند کرد. علیرضا: مردم دارن نگاه می‌کنن، بیا برو تو حرم خواهرم. اما فاطمه دیگه توان راه رفتن هم نداشت، با کمک علیرضا تا دم ورودی حرم حضرت عباس رفت. ورودی باب الفرات نشست و سرش را به در تکیه داد. علیرضا: خوبی عزیزم؟ فاطمه چشمانش را به علامت تایید تکان داد. علیرضا: من برم پیش حسین، زود برمی‌گردم. حرف‌های زن عرب تو سر فاطمه می‌پیچید، ازش فقط یک لباس خونی برگشته. فاطمه: آخرش هم زیارت کربلا به دلت موند ایلیا، اول هویتت رو ازت گرفتن، بعد هم جونت رو. اگر از همون اول شیعه بودنت را میدونستی حتما زیارت کربلا رو از دست نمیدادی. اما حالا خیالم راحت که تو کنار امام حسینی، چقدر بوی تنت اینجا پیچیده ایلیا، تو که فانی در حسین و عشق حسین شدی، این منم که مثل همیشه جا موندم. چادرش رو جلوتر کشید و روی صورتش انداخت و شروع کرد بی صدا اشک ریختن. فاطمه: آقا جان اجازه بده امروز کنارتون برای ایلیا گریه کنم، قول میدم این آخرین بار باشه که براش اشک می‌ریزم، بعد از اون همه اشک‌هام رو خرج شما می‌کنم، فقط امروز رو می‌خوام کنار شما برا ایلیا گریه کنم، اجازه می‌دید؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فاطمه: دلم برا پسرم تنگ شده. علیرضا: هر وقت بگی می‌برمت پیشش عزیزم. فاطمه: الان سه روز کربلاییم، بیشتر از سه روز اقامت تو کربلا کراهت داره، برگردیم. علیرضا: ایران؟ فاطمه سرش رو پایین انداخت و با تردید گفت: آره. حسین: خیلی خوشحالم فاطمه خانم برگشت به دامن خانواده‌اش. علیرضا: ممنون، این مدت خیلی زحمت کشیدید، حلال کن برادر. حسین: حالا که این آرامش رو داره، بیا بهش بگیم الکس کشته شد. علیرضا: چی بگم والا، این کار خودته عزیزم. حسین: باشه. آخرین وعده غذاییشون رو هم تو کربلا خوردن، قبل از جمع کردن سفره حسین یه تشکر کرد و گفت: حسین: فاطمه خانم می‌خواستیم یه خبر خوب بهتون بدیم، شرایط جور نبود زودتر بگیم، گذاشتیم الان. فاطمه: خوش خبر باشید. فاطمه نا‌خودآگاه امیدی تو دلش تابید و به خودش گفت کاش خبر در مورد زنده بودن ایلیا باشه. حسین: خواستم بگم که.... فاطمه: میشه زودتر بگید، دلم رفت. حسین: الکس... فاطمه با شنیدن اسمش چند قدم از سفره عقب‌تر رفت، چشمان فاطمه متحیر منتظر ادامه حرف حسین بود. حسین: دیگه هیچ وقت نمی‌تونه بهتون ضرری برسونه، الکس به درک واصل شد، یعنی به درک واصلش کردیم. فاطمه آب گلوش رو فرو برد و با حالت تعجب به حسین و علیرضا نگاه می‌کرد. فاطمه: شما مطمئنید؟ اون چطوری؟ علیرضا: حسین جونش و گذاشت کف دستش و رفت با دستای خودش الکس خلاص کرد، مثل موش تو سوراخ قایم شده بود، از اسرائیل رونده شده بود، همین کار حسین و تیمش راحت کرد. اشک‌های فاطمه نا‌خودآگاه سرازیر شد. علیرضا: چرا گریه می‌کنی آبجی؟ فاطمه: ایلیا خیلی منتظر این خبر بود، می‌خواست انتقام پدر و مادرش رو بگیره، انتقام ۲۵ سال دزدیدن هویتش، اما.... حسین: خدا بیامرزتش، حالا روحش همه چی رو دیده و مثل ما خوشحال. فاطمه تا خود ایران به فکر مرگ الکس بود، نمی‌دونست خوشحال باشه یا ناراحت. ✍ف.پورعباس 🚫 کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
مهنا: سلام مادر خوش اومدی. بهار: سلام آبجی، بهتری عزیزم؟ فاطمه: ممنونم، امیر مهدی رو نمی‌بینم. مرتضی: با آقاجون رفته بیرون، زینب هم همراهشون رفته. رویا: خوشحالم که برگشتی آبجی. هدی: سلام، خوش اومدی، مجدد تسلیت می‌گم. ام البنین: سلام فاطمه، خوش اومدی. علیرضا: الان چند روزه همه از گیلان اومدن اینجا، شنیدن که قرار برگردی خودشون رو رسوندن . تغییراتی تو خونه به چشم می‌خورد، همه چی بوی تازگی می‌داد، همه نوع صدایی هم بود جز صدای ایلیا. باز هم خاطرات تلخ و شیرین بود که به فاطمه هجوم آورده بود. قرار بود با هم برگردن، قرار بود برا محرم و صفر کربلا باشن، اما حالا جز قاب عکسی از معشوقش باقی نمونده. ..................... ماکان: سلام آقا، ماموریتی که بهم سپرده بودید انجام دادم. لوکاس: یعنی الکس مرد؟ ماکان: بله. بریک: خبر داشتم چند روز برگشتی، چقدر دیر اومدی؟ ماکان: یه مقدار حال خوشی نداشتم ببخشید آقا. بریک: مشکلی نیست، می‌تونی از همین الان دیگه برگردی سر کارت. ماکان: میشه یه چند روز دیگه هم استراحت کنم؟ بریک: باشه، اما چیزی شده؟ مطلب دیگه‌ای جز الکس هست که نگفتی؟ ماکان: فکرم درگیر آقا. لوکاس: درگیر چی؟ ماکان: خانم دکتر. بریک: مگه دیدیش!؟ ماکان: ایلیا رو تو بیروت به خاک سپردن، خانم دکتر بیست روز تمام زیر آفتاب کنار خاک ایلیا نشسته بود، تا اینکه از پا در اومدن و بیمار شدن، حالشون اصلا خوب نبود. لوکاس: چقدر حیف شد، خانم دکتر داشت قبول می‌کرد به ما کمک کنه و گه گاهی بیاد آمریکا اما الکس همه چی رو دوباره خراب کرد، ایندفعه کاری کرد که هیچ وقت جرأت نکنیم از خانم دکتر بخواییم بیاد کمکمون کنه. بریک حسابی نگران حال فاطمه شد، چندباری خواست از طریق ایمیل جویای احوالش بشه ولی جرأت نمی‌کرد پیام رو بفرسته. ............... همگی به امامت احمد رضا نماز جماعت خوندن، نماز که تموم شد خانواده کمک کردن و سفره انداختن، تا این ساعت فاطمه هنوز سمت اتاق مشترکشون نرفته بود. فاطمه: من برم لباس‌هام رو عوض کنم. امیرمهدی: مامان بابا کی میاد؟ سکوتی بغض آلود بر همه حاکم شد. فاطمه امیر مهدی رو بغل کرد و بوسید و به سینه چسبوند و گفت: اون دیگه نمیاد، ما می‌ریم پیشش. همراه امیر مهدی به اتاق رفت، هنوز لباس طلبگی ایلیا روی چوب لباسی آویزان بود، ادکلن مورد علاقه‌اش هنوز روی گل‌میز بود. همه چی بود اما ایلیا نبود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
مراسم چهلم ایلیا رو باشکوه برگزار کردن، همه دوستان و هم حجره‌ای ها و اساتید حوزه ایلیا هم تو مراسم شرکت کردند، از طرف حوزه مدال مبلغ شهید رو به همسرش هدیه دادن. تمام کادر دانشگاه اساتید و هئیت علمی دانشگاه هم تو این مراسم شرکت کردن. همکاران فاطمه تو بیمارستان، تعدادی از شاگردانش. رویا: علیرضا حواست هست دوماه دقیقا نرفتی بیمارستان. علیرضا: مرخصی دوماهه گرفتم، بخاطر فاطمه. رویا: الان که فاطمه برگشته برمی‌گردی سر کارت؟ علیرضا: نه، دو هفته دیگه مرخصی گرفتم. رویا: برا چی؟ علیرضا: برا تو و دخترمون. رویا: من نمی‌خوام بخاطر من به کارت ضربه بخوره. علیرضا: منم خوشم نمیاد تو اینطوری گرفته باشی، برنامه یه سفر ریختم بریم مشهد. سلیمانی: فاطمه جان دانشگاه تهران منتظر توئه، برگرد دوباره شاگرد تربیت کن. مجیدی: استاد ما این ترم مرخصی گرفتیم، چون می‌خواستیم درس‌هامون رو با شما برداریم، واقعا از این واقعه ناراحت شدیم ولی خلاء وجود شما حس میشه. طالبی: خانم عباسی، بیمارستان به نیروی کارمندی مثل شما نیاز داره، باورتون نمیشه تو این چند ماه چندتا بیمار اومدن گفتن ما فقط می‌خواییم خانم دکتر عباسی ویزیتمون کنه، می‌رفتن و قبول نمی‌کردن زیر نظر دکتر دیگه‌ای باشن. همه از دلتنگی‌هاشون گفتن، طوری با فاطمه رفتار کردن که حس نکنه حالا که چند ماه نبوده ترد شده و دیگه جایی نداره. نیک‌فرجام: امیرمهدی هم با من، صبح تا ظهر که سر کلاس هستید یا تو شیفت هستید نگهش میدارم، خودم میام دنبالش می‌برمش. فاطمه وقتی این رفتار‌ها رو دید بلند شد و لبخندی زد و گفت: ممنونم از همه شما، واقعا حضورتون و این همه توجهتون ذره‌ای از داغ منو آروم کرد، امیدوارم هیچ وقت کسی داغ عزیز نبینه. من هنوز از لحاظ روحی آمادگی ندارم تو جامعه بیام، یه مقدار نیاز دارم تنها باشم، باید من و بچه‌ام با این تنهایی و نبود ایلیا کناربیایم. فقط من تو این قضیه آسیب ندیدم، بچه‌ام هنوز نفهمیده چه بلایی سر پدرش اومده، مقداری وقت می‌خوام پسرم رو آماده کنم، باید بدونه پدرش شهید شده. من هم دلتنگ همه شما هستم، اساتید عزیز و شاگردانم؛ می‌خوام تو شرایط روحی مناسب برگردم تو آغوش شما عزیزان، مثل قبل، فقط لطفا یکم به من زمان بدید همین. طالبی: تا هر زمان نیاز باشه صبر می‌کنیم، فقط سعی کنید که زودتر حالتون خوب بشه، خیلی نبود شما به ما داره فشار میاره. آرامش نسبی به قلب فاطمه و خانواده‌اش وارد شده بود، برا فاطمه سخت بود سعی می‌کرد کم‌کم به نبود ایلیا تو خونه عادت کنه، بغض‌هاش رو خفه می‌کرد و تبدیلشون می‌کرد به کینه‌ای بر علیه اسرائیل. فاطمه تصمیم گرفت خودش رو بسازه تا بتونه این کینه رو به امیر‌مهدی هم منتقل کنه و روزی به دست پسرش اسرائیل نابود بشه. ✍ف.‌پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
هر چند برای پدر و مادرم سخت بود که من رو تنها بگذارند ولی خب از جهتی من و امیر مهدی به این تنهایی نیاز داشتیم، از جهتی هم اونا خیلی وقته خونه رو رها کردن و باید برمی‌گشتن، هدی با شوهرش باید مقدمات عروسی رو فراهم می‌کردن و ام‌البنین هم مهیای رفتن به دانشگاه بشه. علیرضا: نگران نباشید حاج آقا من و رویا و نازنین پیش فاطمه هستیم، تنهاش نمی‌زاریم. مهنا: خیلی حواستون بهش باشه، فاطمه روحیه خیلی حساسی داره. رویا: فاطمه مثل خواهر من، حتی از خواهرم هم عزیز‌تر، من هواشو دارم مهنا: خدا خیرتون بده. امیرمهدی خواب بود، سری به اتاق مطالعه ایلیا زدم، نگاهم به تقویم روز شما ایلیا افتاد، همون که برای تولد بچه دوم درست کرده بود و کلی برنامه ریخته بود، کتاب مسیح اسلام هنوز روی میزش بود. عبایی که روی چوب لباسی بود رو برداشتم و بو کردم، واقعا سخت بود داشتم خودم رو گول می‌زدم که می‌تونم فراموشش کنم، اون فراموش نشدنی بود. هر روز صبح می‌رفت بالا سر امیر و اینقدر باهاش بازی می‌کرد تا از خواب بیدارش می‌کرد و می‌آوردش برا صبحونه، با دست خودش براش لقمه می‌گرفت، همه این صحنه‌ها مثل یه تصویر زنده و جون دار از جلوی چشم‌هام می‌گذشت و دوباره حال و هوای من رو بارونی کرد. .......................🌹 سهام: داداش دیگه خبری از فاطمه نگرفتی؟ حسین: نه، چرا باید حال یه زن نامحرم رو بپرسم. ام حسن: زن ایلیا پسر عموت هست ناسلامتی. حسین: از علیرضا سراغش رو می‌گیرم. سهام: آفرین پسر خوب. حسین: سهام.... سهام: چیه! حسین: فکر بی‌خود به سرتون نزنه، من زن دارم. ام‌حسن: باشه حالا، کی حرفی زد حالا!؟ حسین: گفتم که بعدا توش حرفی نباشه. حسین بلند شد و از خونه بیرون رفت، مقصدش نامعلوم بود، میون کوچه پس‌کوچه‌ها قدم می‌زد، به خودش که اومد به خونه‌ای که خرابه‌ای جز اون باقی نمونده رسیده بود. حسین: لیلا صدام رو می‌شنوی؟ فکر نکنی من تو رو فراموش کردم، تو هنوز خانم زیبای منی. لیلا دلم برا تو بچه‌مون تنگ شده، خیلی وقت بهم سر نزدی، چیزی شده؟، چرا به خوابم نمیای؟ حرف‌های مامان و سهام رو جدی نگیر، نه اون زن حال و روزش طوریه که بخواد ازدواج کنه، نه من حسی بهش دارم، اصلا مگه من می‌تونم تو قلبم کسی جز تو رو جا کنم؟ مردها دوتا قلب ندارن، من یه قلب دارم که تماما متعلق به توئه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بعد از حدودا دو سه ماه خودم رو جمع و جور کردم، من قول داده بودم به حضرت عباس که اشک‌هام رو جز برای اهل بیت خرج نکنم. بالاخره باید یه جایی این همه غم و غصه تموم میشد، باید باور می‌کردم ایلیا دیگه برنمی‌گرده و من تا آخر عمر تنها می‌مونم. قوه تخیلم خیلی قوی بود، مدام فکر می‌کردم امیر‌مهدی هم یه روز ازدواج می‌کنه و میره ، پدر و مادرم هم یه روزی میرن، خواهرام هم هر کدوم که سر خونه زندگیشون هستن، این منم که تنهای تنها می‌مونم؛ هیچ کس نخواهد بود که در پیری یار و یاور باشم. این فکر‌هاخیلی اذیتم می‌کرد، گاهی وقتی بهش که فکر می‌کردم می‌نشستم و گریه می‌کردم. آهی از ته دل می‌کشیدم و غصه می‌خوردم. امیرمهدی: مامان میشه بریم پارک؟ فاطمه: آره عزیزم، برو آماده شو می‌ریم پارک. دست طفلکم رو گرفتم و به سمت پارک رفتیم، ماشین ایلیا گوشه حیات خاک می‌خورد. با خودم قرار گذاشتم تا وقتی با نبودش کنار نیومدم از وسایلش کمتر استفاده کنم، کمتر اونا رو مقابل چشمم بگذارم. پیاده همراه امیر مهدی سمت پارک رفتیم، امیر مشغول تاب بازی و سرسره سواری شد وباز هم پرنده خیالم به پرواز در اومد. ذهنم به همه جا پر کشید، به اینکه اگر ایلیا زنده بود، اگر من امیر رو از الکس پس نگرفته بودم چی میشد، اگر از همون اول باهاش ازدواج نکرده بودم اینطور غصه نمی‌خوردم و این بچه یتیم نمی‌شد. تو همین فکر و خیال بودم که متوجه شدم گوشیم زنگ می‌خوره. فاطمه: الو... ماکان: سلام خانم دکتر. فاطمه: سلام، ببخشید شما؟ ماکان: ماکانم خانم دکتر. فاطمه: آقا ماکان! این شماره برا ایران. ماکان: منم امروز رسیدم ایران. فاطمه: الان ایران هستید؟ ماکان: بله، من الان فرودگاه امام هستم فاطمه: خیره، چرا یهویی و بی‌خبر؟ ماکان: راستش شنیده بودم خیلی حالتون بده، خیلی نگرانتون بودم، می‌خواستم بیام شما رو از نزدیک ببینم و مطلبی رو هم به شما بگم. فاطمه: من الان خونه نیستم، آدرس میدم تشریف بیارید خونه، منم زود برمی‌گردم. ماکان: ممنونم. با تماس ماکان یه مقدار نگران شدم، تا رسیدم خونه کلی فکر و خیال کردم، به خودم گفتم نکنه الکس نمرده، نکنه دوباره اتفاقی داره می‌افته که بهم خبر ندادن هنوز و.... ماکان: سلام خانم دکتر. فاطمه: سلام، خیلی خوش اومدید. ماکان: ممنون. حالتون خوبه؟ فاطمه: ممنون، بهترم. ماکان: آقای بریک هم خیلی می‌خواستن جویای احوالتون بشن ولی خجالت می‌کشیدن، بخاطر کاری که اون نامرد کرد دیگه حتی روشون نمیشه بهتون پیام بدن. فاطمه: خیلی از آقای دکتر تشکر کنید، اگر شما و ایشون نبودید من بچه‌ام رو نمی‌تونستم پس بگیرم، و الان بیشتر از اینی که هستم ضربه می‌خوردم. ماکان: راستش خانم دکتر، من اومدم یه چیزی رو بهتون بگم، از وقتی ایلیا رو از دست دادیم مثل خوره افتاده به جونم، کابوس شب و روزم شده. فاطمه: چی شده؟ اتفاق جدیدی افتاده؟ ماکان: قضیه مربوط به ایلیاست. فاطمه: ایلیا!؟ قضیه چیه؟ ماکان: نمی‌دونم چطور بگم، اصلا از کجا باید شروع کنم. فاطمه: آقا ماکان جون به لبم کردید، چی شده؟ ماکان: راستش.... ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
ماکان: خانم امیدوارم منو ببخشید، منم مجبور بودم این کار رو بکنم، فکر می‌کردم این‌کارم باعث نجات ایلیا میشه. فاطمه: از چی صحبت می‌کنید آقا ماکان؟ ماکان: الکس یه دستیار داشت خیلی قبولش داشت، خیلی خشن بود، خبر داده بودن ایلیا رو سپردن دست و خیلی اذیتش می‌کرد. به دستور آقا بریک و لوکاس وارد یه بازی شدم که ممکن بود جونم رو هم از دست بدم، من جای جیمان رفتم، اونو کشتیم و منم با یه گریم شبیه جیمان شدم، من دیدم چه بلایی سر ایلیا آوردن، نتونستم طاقت بیارم، بهش یه قرص دادم که موقتا باعث مرگش میشه، همه‌چی داشت خوب پیش می‌رفت، فکر کردم الکس ایلیا رو به جیمان که من بودم می‌سپاره ولی اینطور نشد، من مجبور شدم همراه الکس برم و شنیدم که الکس دستور داد از مرگ ایلیا مطمئن بشه بعد اگر کمتر حرکتی کرد بکشتش. من اگر ایلیا رو فراری نمیدادم شاید زنده می‌موند، شاید راهی برای کمک به اون پیدا می‌شد. هرجای این قضیه رو نگاه می‌کنم من تو مرگ ایلیا مقصرم. فاطمه چشم‌هاش رو به نشونه ناراحتی بست، هرچی می‌خواست ایلیا رو فراموش کنه نمی‌شد، تازه داشت با نبودش کنار می‌اومد، با این حرف ماکان دوباره داغ دل فاطمه تازه شد. ماکان: خانم دکتر منو ببخشید، من در حق شما و برادرم ایلیا بد کردم. فاطمه اشک‌هاش رو با گوشه چادرش پاک کرد و گفت: فاطمه: کاش از این نقشتون من رو آگاه می‌کردید، کاش می‌گفتی منم باهاتون می‌اومد، کاش می‌تونستم برای بار آخر ببینمش. ماکان: نمی‌شد، اینجا قضیه مثل پس گرفتن بچه نبود، واقعا نمی‌شد. فاطمه: حالا که ایلیا برنمی‌گرده، زدن این‌حرف‌ها فایده‌ای نداره، آقا ماکان خوشحال شدم که شما هم اندازه من ایلیا رو دوست داشتید. فاطمه به سمت آشپز خونه رفت، دوتا لیوان چای به رنگ آلبالویی آماده کرد و برای ماکان آورد. ماکان: من اینو بعد از اینکه ایلیا موقتا بیهوش کردم تو لباسش پیدا کردم، گفتم شاید پیغامی چیزی برای شما یا کسی داشته باشه. فاطمه پاکت رو تحویل گرفت، با دستای لرزون پاکت رو باز کرد، نامه‌ای که گوشه‌هایی از اون خونی بود رو بیرون کشید، نوشته بود( سلام خانمی، نمیدونم این نامه دستت میرسه یا نه، ولی اگر دست رسید و خوندی بدون من هر‌کاری کردم برای شادی دل تو کردم، اما خب همش به خطا رفت، اول بچه‌هامون رو از دست دادیم، حالا داریم جونمون رو از دست میدیم، من رو ببخش قول داده بودم خوشبختت کنم ولی... فاطمه خیلی دلتنگتم، دلتنگ چشم‌هات، دل تنگ صدات، دلم یه دمنوش می‌خواد از همون‌هایی که معجزه وار آرامش تزریق می‌کرد. نمی‌تونم بیشتر برات بنویسم منو ببخش، ایلیات رو حلال کن. فقط یه حسرت به دل دارم. کاش می‌تونستم بیام یه بار از نزدیک کربلا رو ببینم). دنیا رو سر فاطمه دوباره آوار شد با این نامه، رد خون، دست خطی که حاکی از درد ایلیا بوده، همه و همه فاطمه رو بد سوزوند. ماکان همپای فاطمه اشک می‌ریخت، دل هر دوتاشون از نبود ایلیا می‌سوخت. ............. مجیدی: چند ماه گذشته یه نامه نمی‌زنید به خانم دکتر برای برگشت به دانشگاه؟ طالبی: امروز باهاشون تماس می‌گیرم، هم دانشگاه رو شما مهیا کنید هم بیمارستان رو. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بعد از چند ماه بالاخره برگشتم سرکار، امیر‌مهدی رو بعضی روزها با خودم می‌بردم، گاهی هم می‌سپردم به رویا تا با نازنین سرگرم بشن. باید به قولی که به اهل بیت دادم عمل می‌کردم، هروقت یاد ایلیا می‌افتادم سعی می‌کردم به اشکم هدف بدم و برا اهل‌بیت و مصائبشون گریه کنم. یکی دوبار هم خواب ایلیا رو دیدم که حالش خیلی خوب بود و شادی عجیبی تو صورتش پیدا بود. حرفی به من نزد ولی همین که می‌دیدمش خوشحال می‌شدم. آقای بریک هم کلی عذر خواهی کردن و از من خواستن که بعضی روزها بیماران اونا رو هم تحت پوشش قرار بدم. خب من دیگه از آمریکا خوشم نمی‌اومد و دل خوشی از اونجا نداشتم، تصمیم گرفتم خونه‌ای که ایلیا تو آمریکا داشت رو بفروشم و هزینه‌اش رو صرف بیماران آمریکایی کنم تا بتونن بیان ایران برای درمان، البته برای اونایی که از لحاظ مالی ضعیف‌تر هستن، بریک هم استقبال کرد. صبح تا ظهر به تدریس می‌گذشت و بعد از ظهرها تا نیمه شب در بیمارستان. خدا رو شکر که زندگیمون می‌گذشت، بدون مشکلی، خدا همه جوره هوامون رو داشته، از لحاظ مالی مشکلی نداشتم، ولی از لحاظ عاطفی یه خلأی رو احساس می‌کردم، از جهتی که همه اطرافیانم شرایط رو می‌دونستن در ماه یک هفته بهم مرخصی میدادن، منم این یک هفته رو می‌رفتم گیلان پیش مادر و پدر و خواهرام. گاهی برنامه می‌ریختم باهاشون و می‌رفتیم اهواز برای دیدن اقوام. زهره: فاطمه نمی‌خوای دوباره ازدواج کنی؟ تو هنوز جوونی. فاطمه: نه عمه جان، من ایلیا رو مرده فرض نمی‌کنم که بخوام اجازه بدم کسی به راحتی بیاد جاش رو بگیره. ناهید: حتما به این امر فکر کن، اون بچه هم گناه داره، سایه پدر باید بالا سرش باشه. احمدرضا: من پدربزرگ این بچه‌ام، فاطمه هم مجبور نیست ازدواج کنه. وقتی پدرم اینجوری جوابشون رو میداد خیلی بدشون می‌اومد، بهش می‌گفتن این دخترت نیست چرا داری خودت رو براش به آب و آتیش میزنی؟ حرف‌هاشون همیشه تکراری بود و جگر سوز ولی خب دیگه تقریبا در برابرشون سر شده بودم. از فامیل‌هام هم فقط دایی و خاله‌هام و بچه‌هاشون زنگ زدن تسلیت گفتن، خانواده پدریم اصلا واکنشی نشون ندادن، تازه دنبال تفرقه درست کردن هم بودن ولی با درایت پدر و مادرم هیچ شکافی بین ما خواهرام ایجاد نشد. هدی هم رفت سر خونه زندگیش و ساکن کرمان شد. تنها رفیق و دوست و خواهر واقعیم بهار بود، جون من و اونو بهم گره زده بودن، تقریبا هر روز باهم تماس می‌گیریم، وقتی میرم گیلان هم باهم می‌ریم قدم زنی و گردش. کمی از تلخی‌های زندگیم کم شده بود. زمستان سرمایش را به بهار داد و بهار هم گرمای تابستان را به جان خرید و به ما هدیه داد. به خودم اومدم دیدم داره یه سال از نبود ایلیا می‌گذره، یک سال پر تلاطم رو پشت سر گذاشتیم؛ یک سال پیرتر شدم، امیرمهدی هم پا تو ۵ سالگی می‌گذاشت. همزمان با سالگرد ایلیا یه مرخصی گرفتم و همراه امیرمهدی و علیرضا و همسرش و دخترش رفتیم لبنان. سهام: سلام عزیزم، خوشحالم می‌بینم حالت خوبه فاطمه: ممنون سهام خانم ام حسن: خوش اومدی عزیزم، چشممون روشن شد گلم. بسام: بفرمایید داخل استراحت کنید و هوا خیلی گرمه، بیاید یه شربت خنک آماده کردیم بنوشید و جون بگیرید. فاطمه: اگر اجازه بدید من اول برم سرخاک ایلیا. سهام می‌خواست چیزی بگه که آقا بسام مانع شد. بسام: هر جور راحتی دخترم. فاطمه: ممنونم. علیرضا: پس منم میام. فاطمه: نه، می‌خوام فقط من باشم با پسرم ببخشید داداش. رویا: دیر نمیشه ما بعدا میریم. فاطمه: ممنون آبجی رویا. همراه امیر مهدی رفتم سر مزار ایلیا، هنوز قبرش خاکی بود و سنگ قبری نداشت. فاطمه: سلام ایلیا جان، خوبی؟ چقدر دلم برات تنگ شده. اینم پسرمون امیرمهدی داره کم کم پنج سالش میشه، بعضی روزها خیلی بهونه می‌گیره و دلتنگت میشه، خیلی سخت آرومش می‌کنم. امیر جان خونه جدید بابا ایلیا اینجاست، بهش سلام کن پسرم. امیرمهدی: مامان میشه ما هم بریم خونه بابا، دوست دارم ببینمش، دلم براش تنگ شده. فاطمه: نه پسرم نمیشه، اما یه روزی همه ما میریم پیش بابا ایلیا. امیرمهدی: کی؟ فاطمه: نمی‌دونم پسرم. امیرمهدی رو خاک قبر ایلیا یه قلب کشید و بعد به من گفت: مامان میشه برا بابا بنویسی من دوستش دارم. فاطمه: آره پسر گلم حتما. دست امیر رو گرفتم و باهم رو خاک ایلیا نوشتیم دوستت داریم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
ام حسن: ان شاالله بهتری دیگه دخترم؟ فاطمه: الحمدلله، خوبم دیگه باید صبر کنم، راضیم به رضای خدا. سهام: من مطمئنم یه آینده روشن پیش رو داری، غصه نخور عزیزم، دوست منم هفده سالگی عروس شد، تو بیست سالگی همسر اولش شهید شد، تو بیست و دو سالگی عروس شد برای بار دوم ولی همش عمر این ازدواج یک سال بود، بعد یک سال با یکی دیگه ازدواج کرد و چند ماه بعدش شهید شد، خیلیا براش حرف درآوردن ولی اون خیلی مقاوم، به زندگیش داره ادامه میده، هرچند از سه همسرش هیچ بچه‌ای هم نداره. فاطمه: خدا اجرش بده در مقابل این صبر. سهام: فاطمه جون تو خیلی برام عزیزی، اینو جدی و از صمیم قلب میگم، تو هم مثل دوستم حق زندگی داری، مگه چند سالته؟ بزار مردم هرچی می‌خوان بگن، فقط ایران نیست که اینطوریه، همه جا مردم دهنشون پشت سر دیگران بازه. من تا حالا به کسی نگفتم ولی من دوبار تا پای نامزدی رفتم و صبح روز عقد خبر شهادت نامزد‌هام اومد، تازه اونا با تمام خانوداه‌شون شهید شدن، الان هم فعلا مجردم ولی هیچ نگفتم حالا که اینطور شد من ازدواج نمی‌کنم، اگر موقعیتش پیش بیاد باز هم ازدواج می‌کنم، شاید خدا می‌خواد منو امتحان کنه، ولی مطمئنم ته همه اینا یه زیبایی هست که همه این روز‌ها رو از یادم میبره. فاطمه: چقدر حرف‌هات آرامش بخشه سهام جون، من فکر نمی‌کردم پشت این چهره شاد و سرحال این همه غم و غصه باشه. ام حسن: تو لبنان کمتر خانواده‌ای رو پیدا می‌کنی که شهید نداشته باشه، همه حداقل یه شهید رو دادن، شهید هم نه یه جانباز دارن، ما هفتاد و چند سال حال و روزمون اینه، عمر مادربزرگم از عمر این اسرائیل غاصب بیشتر. فاطمه: خدا بهتون اجر بده، مقاوتتون حقا مقدسه و قطعا به پیروزی نهایی میرسه. ام حسن: من برم سفره رو آماده کنم، حتما گرسنه‌ای. فاطمه: بچه‌ها کجان؟ سهام: حسین و برادرت همراه بچه‌ها رفتن بیرون یه گردشی بکنن. اگر خسته‌ای الان استراحت کن تا نهار آماده کنم. فاطمه دستتون درد نکنه،خیلی زحمت افتادید. تا نهار آماده بشه یکم چشم رو هم گذاشتم تو هوایی که همسرم تو خاکش خوابیده. ............................🌹 علیرضا: خبری از همسرت نشد؟ حسین: نه، راستش دیگه سپردم به خدا، از وقتی تو کربلا حرف‌های اون زن رو شنیدم خیلی بهم ریختم، ترجیح دادم حضرت زهرا برا همسرم مادری کنه و هر روز به زیارتش بره. علیرضا: خدا صبرت بده رفیق، ان شاالله خدا به بهترین نحو برات جبران کنه. حسین: ان شاالله. این بچه بهونه پدرش رو نمی‌گیره؟ علیرضا: چرا ولی خب سعی می‌کنیم سرگرمش کنیم تا یادش بره کمتر یاد پدرش بیافته. حسین: چند روز می‌مونی اینجا؟ علیرضا: چطور؟ حسین: می‌خواستم ببرمت یه جایی آقا محمد هم هستن. علیرضا: چه خبره مگه؟ حسین: خبر‌های خوب ان شاالله. علیرضا: خوش خبر باشی. حسین: خب نگفتی، تا کی هستی که من هماهنگ کنم. علیرضا: خواهرم مشخص نکرد والا، هرچی اون بگه، حالا حالاها هستیم آقا حسین. حسین: پس من برا فردا هماهنگ می‌کنم. علیرضا: باشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
علیرضا: چه خبره!؟ همه اینجا جمع شدن!؟ حسین: والا منم فقط خبر داشتم باید بیایم، فکر نمی‌کردم همه اینجا باشن محمد: به‌به آقا علی، پرستار درجه یک، خوبی؟ علیرضا: سلام آقا محمد، الحمدلله خوبم، چه خبره امشب همه رو دعوت کردید؟ کسی از بچه‌ها دوماد شده؟ محمد: من برم چایی بیارم، بعد همه چی رو توضیح میدم. تا زمان رفت و برگشت آقا محمد علیرضا و‌حسین مشغول خوش و بش شدن. وحید: علیرضا تو به این حسین چیزی بگو، هرچی بهش می‌گیم ما رو یه عروسی دعوت کن قبول نمی‌کنه. محسن: آره، هر دختری و تو لبنان براش نشون کردیم نخواست، رسما مجنون شده حسین ما. علیرضا: ای بابا، پسرااا، چه خبره؟ حسین مجنون نیست، ثانیا داغ حسین چیزی نیست که به راحتی فراموش بشه، لطفا بحثش نکنید، این بخش زندگی شخصی خودشه هر وقت صلاح دید ازدواج می‌کنه، یا نمی‌کنه. مراد: ما رو باش، به کی داریم رو می‌زنیم، کمال همنشینی تو حسین اثر کرده. حسین: آقا محمد رفت چای بیاره چرا برنگشت؟ محمد: خب من اومدم. محسن: سینی چای کجاست بعد این همه وقت!؟ محمد: اون رو هم میارم، قبلش یک نفر رو باید ببینید. حسین: کی؟ محمد: بفرمایید داخل. سید: سلام و علیکم. علیرضا: آقا سید!! شما... حسین: اهلا سیدنا، نورت المجلس. مراد: اهلا سید. محمد: بشینید بچه‌ها، سید خیلی وقت ندارن، اومدن یه موضوع مهم رو مطرح کنن. سید: مرحبا بکم یا ابطال الجیش، یا جنود صاحب الزمان. (مرحبا به شما شیران لشکر، ای سربازان لشکر صاحب الزمان.) محمد: تفضل سید، نحن بالخدمه نسمع کلامک الطیب‌ والبشاره. ( بفرما سید ما در خدمتیم کلامتون رو می شنویم و بشارتی که به همراه دارید) سید: ان شاالله کل یوم و کل سنه بالافراح، مع الاهل و الولادنا. ان شاالله همه روز و هرساله به شادی بگذره همراه خانواده و فرزندانمون. انا من جانب قائدنا حامل خبر عاجل لکم، قائدنا بشرنا بأن عمر الاسرائیل الیهود انقص من ۲۵ سنه، من بعد استشهاد قاسم السلیمانی، الیهود استعجل بالموت الفنا. من از جانب رهبرمان آقای خامنه‌ای حامل خبری مهم و فوری هستم، ایشان بشارت دادن که کمتر ۲۵ سال از عمر اسرائیل باقی مانده، او با به شهادت رساندن قاسم سلیمانی در نابودی و مرگ خود عجله کرد. اللیله به حکم قائدنا سنرسل علی الغاصبین و معاندین ابابیلنا. امشب به حکم رهبرمان بر سر غاصبین و معاندین ابابیل مان را می‌فرستیم. محمد: آقا سید تکلیف ما رو با این چند جمله مشخص کردن، ما باید جنگ روانی تو اسرائیل راه بندازیم، باید تو هول و ولای این حمله بمونن. این کار مثل همیشه دست شما رو می‌بوسه. حسین: ما می‌گیم، الحر یکفی الاشاره. متوجه شدیم آقا محمد، شکرا سیدنا، نحن معک و یدنا مع القائد الی الموت. سید: الله یحفظکم. از وقتی شر الکس کم شده بود، اسرائیل حملاتش رو کمتر کرده بود، با شهادت حاج قاسم هم انگار رفتن تو سوراخ موش. شرایط خیلی امنیتی بود، ولی من از هیچی خبر نداشتم، حدودا چهار روز بیروت بودیم و برگشتیم. فاطمه: چقدر راه خسته کننده‌است. علیرضا: من امیر رو می‌برم، تو برو یه دوش بگیر و استراحت کن، اونجا هم با نازنین سرگرم میشه. فاطمه: خدا خیرت بده، پس عصر بیارش دیگه تا حمومش بدم و استراحت کنه هم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
اسرائیل بعد از شهادت حاج قاسم خیلی محافظه کارانه عمل می‌کرد، ولی آمریکا که حس پیروزی پیدا کرده بود هنوز جولان میداد، تا اینکه خبر رسید مهم‌ترین مقر آمریکا تو عراق( عین الاسد) رو مورد هدف قرار دادن، این کار باعث شد آمریکا گوشمالی داده بشه و اسرائیل حساب کار دستش بیاد. تا حالا آمریکا و اسرائیل ضربه‌های بزرگی خورده بودن، مرگ الکس و از دست عین الاسد. با همه اینا هنوز اسرائیل پابرجا بود، انتقام خون حاجی و مردانی مثل ایلیا منهدم کردن عین الاسد نیست، با نابودی اسرائیل هست که تازه انتقام خون حاجی گرفته میشه. فاطمه: امیدوارم بچه‌های غزه چند شب دیگه هم راحت بخوابن، بدون ترس از جنگ و از دست دادن پدر و مادر و خواهر برادراشون. علیرضا: ان شاالله به زودی خواهرم همه این‌ها محقق میشه، دنیا از دست اسرائیل راحت میشه. فاطمه: فکر نکن من یادم رفته که جز نیروهای امنیتی هستی، چرا هیچی به من نگفتی؟ پرستاری پوششی برای کارت بود؟ رویا خبر داره؟ علیرضا: یعنی واقعا نمیدونی ما نباید شناسایی بشیم، مادرم هم تا زنده بود نمی‌دونست، طبیعتا رویا هم نمیدونه، قرار هم نبود تو بفهمی ولی خب شرایط جوری رقم خورد که.... البته با هدفی این کار رو انجام دادیم. فاطمه: چه هدفی!؟ علیرضا: که تو هم بیای عضو تیم ما بشی، یکی مثل خانم سلیمانی. هم دانشگاه و بیمارستان باشی هم کنار ما .... فاطمه: شوخیت گرفته؟ علیرضا: نه جدی گفتم، به هر حال تو مغز متفکری، ایده زیاد داری، تو حیطه شغلیت هم خیلی می‌تونی به ما کمک کنی. فاطمه: نه ممنون، ترجیح میدم زندگیم رو به همین منوال ادامه بدم. علیرضا: اجباری در کار نیست فقط پیشنهاد بود خواهشا رویا چیزی نفهمه. فاطمه: اگر می‌خواستم بگم یک سال وقت داشتم. راستی من برا اربعین ثبت نام کردم برم کربلا. علیرضا: به سلامتی، تنها میری؟ فاطمه: آره، به نیابت از ایلیا. علیرضا: ان شاالله. باورم نمی‌شد سالها پشت سرهم به سرعت طی میشدن، محرم پارسال با ایلیا برا تبلیغ آمریکا بودیم و قرار بود اربعین کربلا بریم، امسال محرم بدون ایلیا گذشت و اربعین راهی کربلام. به حال و روز خودم وقتی بعد از ایلیا رفتم کربلا فکر می‌کردم، به این که تو آغوش حضرت عباس چقدر برا ایلیا کردم. امیرمهدی هم هرچی بزرگ‌تر میشد بیشتر شبیه ایلیا می‌شد، گاها حتی حرکاتش هم مثل ایلیا بود. تمام غم و غصه‌ام رو تو قلبم نگه داشتم و با پسرم طوری زندگی کردم که حس کنه ما هنوز هم خوشبختیم. سال اولی بود که همراه امیر می‌رفتم کربلا، تصمیم گرفتم همراه مشایه برم و امیرمهدی این صحنه‌ها رو ببینه و یاد بگیره. هوا به شدت گرم بود، اما شور حرارت مردم تو مسیر و موکب‌ها باعث می‌شد ما این گرما رو فراموش کنیم و به هدف اصلیمون فکر کنیم. هر پنج‌تا موکب استراحت کوتاهی می‌کردیم، گاها چند عمود رو با ماشین طی می‌کردیم تا امیر خسته نشه و از مسیر لذت ببره. حدود 100 عمود مانده به کربلا تو یکی از موکب‌ها وارد شدیم برا استراحت، نهار رو مهمان موکب‌دار عراقی بودیم، امیر بعد از نهار خوابید، منم کنار امیر دراز کشیدم تا یکم هم استراحت کنم هم گرمای هوا کمتر بشه و صد عمود مانده رو شب طی کنیم. چشمام کاملا گرم شد و خواب رفتم، تمام مسیری رو که پیاده اومدم رو خواب میدیدم، ایلیا همپای من داشت می‌اومد، امیر رو بغل گرفته و خندان همراه ما بود، تو خواب حس می‌کردم ایلیا واقعا زنده‌است، اینقدر این خواب شفاف بود که باور کردم زنده بودن ایلیا رو، محو تماشای لبخند‌های پدر پسری ایلیا بودم که زن موکب‌دار منو صدا زد. فاطمه: نعم( بله) زن به عربی گفت می‌خوام موکب رو تمیز کنم، لطفا جابجا بشید تا من یه جارویی بزنم. از سر جام بلند شدم، اومدم امیر رو بلند کنم که متوجه شدم امیر نیست. هراسون اطراف رو نگاه می‌کردم، امیر نبود، از همه زن‌های موکب دار پرسیدم، همه اظهار بی اطلاعی کردن. وسط موکب تو سر خودم می‌زدم که بچه‌ام گم شده، دست تنها و غریب نمی‌دونستم چی‌کار باید بکنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بعد از کلی گریه و زاری یه زن ایرانی که ساعتی پیش تو موکب بود اومد بهم گفت دیده امیر بیدار شده بعد هم رفته بیرون تا با چندتا از بچه‌ها بازی کنه. اطراف موکب رو زیر و رو کردم، از همه بچه‌ها سراغش رو گرفتم بچه‌ام نبود که نبود. هوا داشت روبه تاریکی می‌رفت، منم کنار موکب رو خاک نشستم و گریه کردم، بچه‌ام کجا می‌تونه رفته باشه؟ زن صاحب موکب برام آورد و دلداریم میداد، می‌گفت اینجا کسی گم نمیشه، زائر حسینی حتما حواسش به تو بچه‌ات هست، بسپارش به امام حسین. بعد هم رو کرد طرف حرم و گفت: به حق ساعتی که رقیه گم شد و کاروان به هول و ولا افتاد، آقا به حرمت رقیه و موهای سفیدش بچه‌ این خانم رو به آغوشش برگردون. زن: پاشو برو حرم حسین، رسیدی قبلش برو حرم علمدار، بچه‌ات اونجا نبود برو حرم ارباب، من دلم میگه بچه راهی شده کربلا. فاطمه: اون همش پنج سالشه، هوا داره تاریک میشه حتما میترسه. زن: برو کسی پیداش هم کرده باشه میبرنش کربلا، گمشدگان اونجا تحویلش می‌گیرن، اینجا تا کربلا راهی نیست، پاشو عزیزم. پاهام سست شده بود، دیگه واقعا تحمل این همه مصیبت رو نداشتم، کلی فکر و خیال می‌زد به سرم، که نکنه الکس نمرده بود و همش دنبالم بود الان یجایی منو دیده و بچه رو برده، نکنه گیر داعش بیافته، حیوون های وحشی بچه‌ام رو نخورن، نره سمت ماشین‌ها زیرش بگیرن. این فکر‌ها داشت منو داغون می‌کرد، تو مسیر چندبار قصد کردم برگردم برم ایران اقدام کنم بگم بچه‌ام گم شده، اما باز هم یه چیزی منو به سمت کربلا می‌کشید. به همه بچه‌هایی که تو مسیر بودن با دقت نگاه می‌کردم، موکب به موکب هم چک می‌کردم می‌گفتم شاید خسته شده یا پیداش کردن رفته باشه داخل. با ناامیدی تمام مسیر رو طی کردم تا رسیدم نزدیک‌های صبح رسیدم کربلا. با خودم گفتم میرم مثل عراقی‌ها شکایت می‌کنم، مگه واقعا رو پیشونی من چی نوشتن که باید متحمل این همه مصیبت بشم؟ هرچی شده تا الان گفتن حکمتی توش بود، صبرکن، توکل کن، همه اینا هم حدی داره. تا چند کیلومتری حرم ترافیک بود، روز اربعین بود و همه هم اومده بودن زیارت، میلیون‌ها انسان بالاخره رسیده بودن به هدفی که چندین روز هست بخاطرش گرما و سختی راه تحمل کردن. من اطراف حرم سرگردون بودم و گوشم به بلندگوی حرم بود که گمشدگان رو اسم می‌بره، اذان ظهر شد خبری از امیر نشد، مغرب شد خبری از امیر نشد. جمعیت ساعت به ساعت کمتر می‌شد، به هر سختی بود از میان جمعیت خودم رو رسوندم داخل حرم اقا اباالفضل (ع). گوشه‌ای خلوت مقابل ضریح آقا پیدا کردم. چشم دوختم به ضریح بدون این حرفی بزنم، سکوت محض فقط تماشا کردم. حتی اشک هم نریختم، به دست‌های مردان و زنانی که مقابل ضریح بالا می‌رفت نگاه می‌کردم بی‌اینکه حرفی بزنم. میون این جمعیت نزدیک ضریح متوجه پسری شدم که لباسش همرنگ لباس امیر بود، رو شونه یه مردی بود تا بتونه راحت زیارت کنه، پسر بچه هم دست.های کوچیکش جلو برد و ضریح رو گرفت و بوسید. زیارتشون که تموم شد برگشتن که خارج بشن دیدم این بچه پسر خودمه، میون جمعیت چهره مردی که امیر رو شونه‌اش گذاشته بود پیدا نبود، فقط بلند بلند داد زدم امیر، امیرمهدی مامان من اینجام، براش دست تکون دادم، امیر دنبال منبع صدا می‌گشت، از میون جمعیت سعی کردم خودم رو نزدیکشون برسونم، نزدیک حرم همه مرد بودن دیگه بیشتر نمی‌تونستم جلو برم فقط داد زدم امیر مامان من اینجام، منو نگاه کن. از دستانی که امیر رو گرفته بود متوجه رنگ لباس مرد شدم، پیراهن سرمه‌ای، انگشتان کشیده و به شدت سفیدی داشت، انگشتر عقیق دستش بود. چشمم رو حرکت دادم به سمت مسیری که اونا داشتن خارج می‌شدن، داشتن برای خروج به سمت من می‌اومدن، دربی که من ازش وارد شده بودم. تو نقطه‌ای قرار گرفتم که به محض خارج شدن از جمعیت من ببینمشون و اونا هم منو ببینن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
جمعیت خیلی کند پیش می‌رفت و مرد در تلاش بود تا از میان جمعیت خارج بشه. منم یکسره فقط امیرمهدی رو صدا می‌زدم تا بالاخره منو ببینه، ولی صدای همهمه مردم از صدای من بلندتر بود. بالاخره مرد تونست از میون جمعیت خارج بشه، با فاصله‌ای پنج قدمی از من ایستاد و بچه رو از روشونه‌اش پایین آورد، من دویدم سمت امیر و بغلش کردم. با کنجکاوی سرم رو بالا آوردم تا ببینم اون مرد کی بود؟ از دیدنش جا خوردم، آقا حسین. حسین: سلام. فاطمه: س‌...سلام. حسین: حتما خیلی نگران امیرمهدی بودید. فاطمه: بله، من از دیشب تا الان صدبار مردم و زنده شدم هزارتا فکر و خیال کردم. حسین: تو مسیر کنار یه موکب پیداش کردم، فکر کردم شما هم باید اون اطراف باشید ولی اصلا شما رو ندیدم، ازش پرسیدم مامانت کجاست گفت نمی‌دونم، خواب بود. پرسیدم چرا اومدی اینجا؟ گفت داشتم با بچه‌ها بازی می‌کردم، خیلی هم آرام و بی‌صدا کنار موکب نشسته بود. متوجه شدم گم شده، گفتم بیارمش کربلا از هتل باهاتون تماس بگیرم و بگم که امیر پیش من. فاطمه: چرا از پیش من بلند شدی؟ مگه نگفته بودم نباید از پیشم تکون بخوری؟ اگر گم میشدی چی؟ امیرمهدی: دیگه گم نمیشم، ببخشید مامانی. اینقدر معصومانه عذر خواهی کرد که دلم به حالش سوخت، معلوم بود که خودش هم ترسیده. حسین: سهام و مادرم هم اومدن، منتها چون شلوغ بود اونا رفتن هتل، دور نیست. فاطمه: سلامشون رو برسونید، خیلی ممنون بابت مراقبت از امیر. حسین: خانم دکتر میشه یه چند لحظه وقتتون رو بگیرم. فاطمه: بفرمایید. حسین: پدرم هنوز زیارت، منتظر بمونیم ایشون بیان باهم بریم هتل، مادر و خواهرم خوشحال میشن شما رو ببینن. متوجه شدم نمی‌خواست این حرف رو بزنه و حرفش رو تغییر داد و بحث رو عوض کرد. فاطمه: ممنون، راستش من ترجیح میدم همین موکب‌ها باشم، ان شاالله یه موقعیت بهتر سهام خانم و ام حسن رو هم می‌بینم‌. حسین: هتل امن‌تر، اونجا امیر راحت‌تر می‌تونه بازی کنه و جلو چشمتون هست، ما فردا می‌خوایم از کربلا بریم ان شالله، امشب رو کنار ما بد بگذرونید. حس کردم می‌خواد چیزی رو به من بفهمونه، بخاطر همین روش رو زمین نزدم و قبول کردم همراهشون برم هتل. بسام: سلام دخترم، خیلی خوشحالم می‌بینمت باباجان. فاطمه: سلام، همچنین، زیارت قبول. حسین: حتما شما زیارت نرفتید، امیر رو بدید من شما بفرمایید زیارت. ما می‌ریم سمت حرم امام حسین، شما هم تشریف بیارید اونجا. فاطمه: از همین جا سلام میدم، خیلی شلوغه. بسام: دخترم می‌خوای بگم کوچه درست کنن تا بری زیارت؟ فاطمه: نه ممنون، تو این شلوغی نیاز نیست. حسین: خب، پس بریم هتل؟ فاطمه:بله، ممنون میشم. همراهشون شدم و رفتیم سمت هتل، امیر تو بغلم بود سرش رو آروم آورد نزدیک گوشم وگفت: عمو حسین خیلی شبیه بابا ایلیا. فهمیدم بچه‌ام خیلی دلتنگ باباش شده. فاطمه: میدونی من چقدر نگرانت شدم پسرم؟ امیرمهدی: من جای دوری نرفتم، فقط بازی کردم. فاطمه: از دست تو پسر. حسین: مامان، مهمون داریم. سهام: هااا، فاطمه حبیبتی. فاطمه: سلام عزیزم. ام‌حسن: سبحان‌الله، شما چطوری همدیگه رو دیدید؟ حسین: بعدا براتون تعریف می‌کنم، خانم دکتر خسته هستن، از دیشب تا الان نخوابیدن. بسام: دخترم من و حسین می‌ریم اون اتاق شما اینجا کنار سهام و ام حسن راحت باش. فاطمه: ممنون خیلی لطف کردید. روم نشد بگم هزینه‌ای نیاوردم برای اسکان در هتل فقط چند دینار برای خرید بلیط برگشت به مرز و از اونجا هم برگشت به خونه. به هرحال به فال نیک گرفتم این ملاقات رو و همراهشون یک شب و یک روز رو گذروندم. بسام: دیگه چه نشونه‌ای خدا باید بهت بده تا بفهمی که لیلا به ازدواجت راضیه؟ حسین: به ازدواجم راضیه، اما نه با خانم دکتر. بسام: چرا؟ مگه خانم دکتر چشه؟ حسین: اون اصلا به ازدواج فکر نمی‌کنه، من متوجه‌ام که اون هنوز ایلیا رو فراموش نکرده، دلش پیش ایلیاست. بسام: چون تنهاست به ایلیا فکر می‌کنه، اگر کسی کنارش باشه اونو هم کم‌کم فراموش می‌کنه، یا حداقل کمتر یادش می‌افته. حسین: در ضمن اون می‌خواد ایران زندگی کنه، من که نمی‌تونم زندگیم رو ببرم ایران. بسام: تو برا ازدواج اقدام کن، باهاش حرف بزن بقیه‌اش رو خدا حل می‌کنه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سهام: ما فردا می‌ریم مشهد، به حسین گفته بودم با داداشت هماهنگ کنه بیایم ایران تو رو ببینم، خدا و اهل بیت چقدر سریع حاجتم رو دادن. فاطمه: منم خیلی دلتنگتون بودم، دوست داشتم زود به زود بیام لبنان ولی خب دانشگاه و بیمارستان محدودم کرده. ام حسن: خانوادت خوبن؟ خواهرت رفت سر خونه زندگیش؟ فاطمه: الحمدلله شکر همه خوبن، بله خواهرم هم عروسی گرفت الحمدلله و رفت کرمان. ام حسن: خوشبخت باشن ان شاالله. سهام: خواستم یه خبر خوب بهت بدم. فاطمه: خیره ان شاالله. سهام دستش رو بالا آورد و حلقه‌اش رو نشون داد. فاطمه: راست میگی!؟ وااای سهام جون خیلی خوشحال شدم، پس با این حساب یه شام عروسی هم دعوت شدیم. سهام: اهم، حتما بیا عروسی تو مبعث پیامبر عروسی می‌کنیم. فاطمه: بسلامتی عزیزم. ام‌حسن: ان شاالله به زودی یه عروسی دیگه ما رو دعوت کنی دخترم. در جواب ام حسن فقط لبخند زدم، ام حسن کنارم نشست و دستم رو گرفت و گفت: تنها موندن بیشتر اذیتت می‌کنه، الحمدلله که از لحاظ مالی مشکلی نداره و با فوت ایلیا از این لحاظ ضربه ندیدی ولی خلأ عاطفی هم برا تو هست هم برا بچه‌ات؛ خدا تنهایی بنده‌اش رو دوست نداره. ام سلمه همسر پیامبر قبل از ازدواج با ایشان همسر داشت، همسرش در جنگی جانباز میشه و بعد از دنیا میره، پیامبر میرن خواستگاریشون ام سلمه میگه من نمی‌تونم همسرم رو فراموش کنم، غیرتی دارم که اجازه نمیده دوباره ازدواج کنم. پیامبر هم در جواب می‌گن: امیدوارم خدا این غیرت را از شما بگیره. خب این یعنی چی؟ یعنی تنها موندن برخلاف سنت خدا و رسوله(ص). فاطمه: چه بگم والا، اصلا اینقدر درگیری ذهنی دارم که به این مسأله دیگه فکر هم نمی‌کنم. ام‌حسن: میدونی بچه‌ات وقتی می‌بینه بچه‌های خاله‌اش بابا دارن چقدر دلش می‌شکنه؟ نذار این خلأ به پسرت ضربه بزنه، همه این صبر‌ها و تحمل رنج‌ها حدی داره، یه جایی بچه‌ات خسته میشه، از نبود پدر دلش می‌شکنه، بخاطر پسرت به زندگیت فکر کن. سهام: یه چیزی خواهرانه بگم؟ فاطمه: بفرمایید. سهام: تنها بودن سخته فاطمه، من درکش کردم با تمام وجود، با اینکه بعد شهادت هر سه نامزد‌هام اومدم خونه پدرم ولی باز هم تنهام، همسر یه جایگاهی داره پدر و مادر خانواده یه جایگاه دیگه عزیزم. حرف‌هاشون درست و بجا بود، اما من به ترسم غلبه نکرده بودم؛ ترس از دست دادن دوباره عزیزم منو اذیت می‌کرد، ترس حرف مردم و فامیل‌ها. ✍ف‌.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
محرم و صفر هم با تمام قشنگی‌هاش و غم‌وغصه‌ها و روضه‌های اکبری و اصغریش به پایان رسید. آقا حسین و خانواده‌اش حدود ده روز ایران بودن و زیارت مشهد و قم رفتن و سه روز هم خونه من بودن. ظاهرا آقا بسام از این فرصت استفاده کرده بود با علیرضا در مورد ازدواج من و آقا حسین صحبت کرده بود. علیرضا: والا آقا بسام من اختیار دار خواهرم نیستم، خودش می‌تونه برا زندگیش تصمیم بگیره، از جهتی پدر و مادرش هم هستن. بسام: می‌خوام بدونم شما مشکلی نداری خواهرت مجدد ازدواج کنه؟ علیرضا: من چرا باید مشکل داشته باشم؟ اتفاقا خوشحال هم میشم. بسام: اگر حسین و خانم دکتر ازدواج کنن می‌تونی کاری کنی حسین ایران بمونه و کارش رو از دست نده؟ علیرضا: من کاره‌ای نیستم یه پرستار ساده‌ام ولی خب چندتا دوست و آشنا دارم، شاید بشه کاری کرد، ولی خب چه اشکالی داره بمونه لبنان؟ بسام: به‌خاطر خانم دکتر، لبنان خاطره خوبی براش نساخت، تازه اونجا کنار ایلیا بیشتر اذیت میشه، می‌خوام یه چندسال اول ایران باشه تا کم‌کم هم خودش هم پسرش این غم رو فراموش کنن و راحت‌تر زندگی کنن. علیرضا: ان شاالله، من هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم. بسام: خدا خیرت بده. علیرضا بعد از رفتن آقا حسین و خانواده‌اش اومد و قضیه رو با من مطرح کرد، گفت که اونا من رو برا آقا حسین در نظر گرفتن. از بعد از ماجرای احسانی و بعد هم ایلیا خیلی روازدواجم حساس شدم، همیشه برام این مقوله پر استرس بود. وقتی علیرضا این بحث رو مطرح کرد مثل دختری که تازه اولین بار می‌خواد ازدواج کنه استرس داشتم و می‌ترسیدم. از جهتی نمی‌تونستم کتمان کنم که ایلیا رو فراموش کردم. کلا من تو فراموش کرد اشخاص و عزیزان خیلی قوی نیستم. احسانی که تصادف کرد و فوت کرد تا مدت‌ها ذهنم درگیرش بود، ناخودآگاه تو همون مدت کم یه رابطه عاطفی بین ما ایجاد شده بود، بماند که حالا با ایلیا پنج سال زندگی کردم، قطعا فراموش کردنش به کرّات سخت‌تر از فراموش کردن احسانی بود. یه تعطیلی چند روزه داشتم، خیلی وقت بود که خانواده‌ام رو ندیده بودم، قصد سفر کردم برای دیدن خانواده‌ام. بهار: سلام آبجی، خوش اومدی، زیارت قبول. فاطمه: ممنون عزیزم، دعاگوتون بودم. مرتضی: چه عجب فاطمه خانم!؟ بیشتر به ما سر بزنید. فاطمه: واقعا سرم شلوغ بود، حالا یه تعطیلی به من خورده بود گفتم بیام بهتون سر بزنم. بهار: همیشه می‌رفتی پیش مامان و بابا، چی شد اول اومدی اینجا؟ فاطمه: راستش دیدم فردا تولد مامان، گفتم بیام اینجا اول تو رو ببینم بعد یه کیک بخریم و بریم اونجا یه دفعه سوپرایزش کنیم. زینب: آخ جون جشن تولد. امیرمهدی: کیک تولد رو من انتخاب می‌کنم. روز خوبی بود شادی پدر و مادرم رو با دنیا عوض نمی‌کردم، وقتی می‌دیدم تو این جمع هستم خیلی خدا رو شکر می‌کردم. اونا نه فقط برا من بلکه برا علیرضا هم پدر و مادری کردن. علیرضا هم خیلی آقا بود، همه جوره لطفشون رو سعی می‌کرد جبران کنه. مهنا: چه خبر دخترم؟ فاطمه: سلامتی رهبر، خبری نیست. احمدرضا: امیر بابا چطوره؟ امیر‌مهدی: خوبم زینب: مامان جون امیر تو کربلا گم شده بود. مهنا: چی!؟ گم شده بود؟ فاطمه: آره، داشته با بچه‌ها بازی می‌کرده، بعد خیمه‌ای که توش بودیم رو‌گم می‌کنه، آقا حسین و‌خانواده‌اش تو مسیر پیداش می‌کنن و می‌برن کربلا. احمدرضا: تو مگه کجا بودی؟ فاطمه: دوتامون خواب بودیم، اون زودتر بیدار شده بود و رفته بود با بچه‌ها بازی. مهنا: یا خدا، الحمدلله گیر آدم‌های درست وحسابی افتاده. فاطمه: وقتی پیداش کردم اصلا ککش هم نگزید که من چقدر حرص خورده بودم، بی‌خیال بود، انگار نه انگار گم شده بود. بهار: خدارو شکر که به خیر گذشت. فاطمه: آره الحمدلله. هیچ حرفی از اینکه آقا بسام من رو از علیرضا خواستگاری کرده نزدم، اما خب علیرضا پیش دستی کرده بود و همه چی رو به اونا گفته بود. اما اونا اصلا به روم نیاوردن، چون می‌خواستن این بار خودم برا زندگیم تصمیم بگیرم. این ازدواج مثل ازدواج قبلی نبود، حالا من یه بچه داشتم، زندگی خودم رو داشتم، اختیار کامل این امر رو سپردن به خودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
یه روز نشستم جدی با امیرمهدی در مورد این مسأله صحبت کردم؛ به مقتضای سنش جوابی که داد خیلی برام عجیب بود. فاطمه: امیر مامان تو دلت می‌خواد یه بابای جدید بیاد خونه ما؟ امیرمهدی: من تو کربلا از امام عباس خواستم که بهم بابا بده، چون خیلی دلم برا بابا ایلیا تنگ شده. فاطمه: واقعا اینو از حضرت عباس خواستی!؟ امیرمهدی: اهم، اگر بابا بیاد تو دیگه گریه نمی‌کنی. حرف بچه‌ام که به اینجا رسید بغض کرد و با صدای بغض دار بچه گونه گفت: من همش بابا ایلیا رو دعوا می‌کنم چرا رفت، چون همش تو براش گریه می‌کنی. امیر رو بغل کردم و بی صدا اشک ریختم، فکر نمی‌کردم ظرف وجود بچه‌ام اینقدر بزرگ باشه. علیرضا: آبجی اجازه میدی بگم آقا بسام و خانواده بیان خواستگاری؟ البته قصد دخالت ندارم هااا ولی خب بنده خدا پیگیر بود گفتم جواب نهایی رو بدم دیگه منتظرشون نذارم. فاطمه: می‌تونن آخر ماه بیان گیلان. علیرضا: واقعا آبجی!؟ فاطمه: آره، واقعا. علیرضا با ذوق رفت و به آقا حسین خبر داد. منم کلاس‌های درسم رو موقتا به یکی از همکاران سپردم و رفتم گیلان پیش پدر و مادرم. اونا هم به اندازه علیرضا شاد و خوشحال بودن، این اولین بار بود بعد از فوت ایلیا دیدم مادرم از ته دل می‌خندید، خنده رو تو چشماش می‌دیدم، عشق و شوق ذوق تو کلامش موج می‌زد. امیرمهدی: منم دیگه بابا دارم زینب. زینب: چرا بابات رفت! امیرمهدی: مامانم میگه آدم بدا کشتنش، الان تو آسمون. بهار: باورم نمیشه این بچه اینقدر خوشحاله از ازدواجت. فاطمه: اون از ازدواج من خوشحال نیست، از بابا دار شدنش خوشحال. همه باهم مثل بار اول که می‌خواستم ازدواج کنم خونه رو تمییز می‌کردن و غبار روبی می‌کردن، یه خونه تکونی اساسی. هدی از کرمان اومد و ام البنین هم تعطیلات میان ترم رو می‌گذروند. علیرضا و رویا و دخترشون هم اومدن گیلان تا تو مراسم خواستگاری شرکت داشته باشن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
حسین: نمی‌دونم چی بگم و از کجا شروع کنم، تقریبا از زندگی من خبر دارید؛ اگر سوالی دارید بفرمایید. فاطمه: فکر می‌کردم این حس رو فقط من دارم، منم سردرگمم، اصلا نمی‌دونم چی باید بپرسم، قسم خورده بودم دیگه پا تو زندگی کسی نگذارم، ولی تقدیر داره چیز دیگه رقم میزنه. جالب بود که هیچ کدوم حرفی برا گفتن نداشتیم، اما یه چیز بین ما دوتا مشترک بود؛ اون هنوز دلش پیش لیلای مفقود الاثرش بود و منم پیش ایلیای جوانم. هردوی ما از این احساسی که از گذشته به همراه داشتیم می‌ترسیدیم، با این حس‌ها چطور می‌تونستیم وارد یه زندگی جدید بشیم؟ پدر و مادرم هم با آقا بسام و ام حسن سرگرم صحبت‌شدن و برا سر گرفتن این وصلت دعا می‌کردن. حسین: من خونه‌ای ندارم، می‌دونید که نیروی حزب الله هستم، نمی‌دونم چی باید مهر شما قرار بدم، شنیدم ایلیا یه خونه به نامتون زده و چند سکه. فاطمه: من برای مهریه این بار نه خونه می‌خوام نه ماشین و پول و سکه، ایلیا غیر از اینا یه چیز دیگه هم مهرم کرد که جایی ننوشتن ولی شرط ازدواج من با اون بود. حسین: چی؟ فاطمه: کربلا، من حداقل سالی یک بار باید برم کربلا، ایلیا فرصت نشد این کار رو بکنه. همه فکر می‌کنن قوام زن فقط به پول و ماشین و طلاست، نه، قوام من کربلاست، و شرط بعدی امیرمهدی هست؛ شما فکر می‌کنید می‌تونید براش پدری کنید؟ حسین: خدا عمری بده مهرتون رو ادا می‌کنم؛ اما در مورد پسرتون باید بگم هیچ کس جای پدرش رو نمی‌گیره، ولی سعی می‌کنم بابای خوبی براش بشم. صحبت‌‌های ما به همین جا ختم و شد برگشتیم به جمع. بعد از صرف نهار آقا بسام و ام حسن و آقا حسین رفتن خونه آبجی بهار. مهنا: چی شد مامان؟ به چه نتیجه‌ای رسیدی؟ فاطمه: مشکلی نداشتیم، هر دوتامون سردرگمیم. احمدرضا: بالاخره که باید تصمیم نهایی رو بگیرید. فاطمه: هر دوتامون به زمان نیاز داریم، این زندگی جدید برای هردوتامون سخته، من با یه بچه و اون .... پدر و مادرم بنده‌خداها دیگه حرفی نزدن و منتظر تصمیم نهایی من بودن، متقابلا آقا بسام و ام حسن هم منتظر جواب آقا حسین بودن. واقعا فشار زیادی روی من بود، حس می‌کردم قلبم داره از جا کنده میشه و نفسم بالا نمیاد. امیرمهدی: مامان، عمو حسین می‌خواد بابای من بشه؟ فاطمه: دوست داری عمو حسین بابات بشه؟ امیرمهدی: اهم، عمو حسین مثل بابا ایلیا مهربونه. بچه‌ام خیلی دوست داشت بابا دار بشه و من می‌ترسیدم روزی برسه این حس امیرمهدی نسبت به آقا حسین از بین بره. اون شب من خواب به چشمم نیومد، تمام شب بیدار بودم به کاری که می‌خواستم بکنم فکر می‌کردم. هرچند با اطمینان گفتم بیان خواستگاری، ولی نمی‌دونم چرا الان شک و تردید به جونم افتاده. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
علیرضا: آبجی، تصمیمت رو گرفتی؟ فاطمه: تصمیم گرفتن سخته، تا حالا اینقدر انتخاب یه چیز برام سخت نبود. علیرضا: نمی‌تونم بگم می‌فهممت، چون من جای تو و توی زندگیت نیستم. فاطمه: شش سال پیش من همینجا رو تختم نشسته بودم، ایلیا اومد و قرآنی که بهش هدیه دادم بودم رو پس آورد و یه جعبه رو هم به من داد، توش یه نامه نوشته بود، اونجا نتونسته بود بگه دلش گیر منه، تا وقتی خاطرات ایلیا با منه ورود به زندگی کس دیگه خیانت به خودم و طرف مقابلم میشه. علیرضا: تا وارد زندگی جدید نشی این خاطرات هست، هم برای تو هم برای حسین. فاطمه: نمی‌دونم والا. علیرضا: الان سه روز شده هردوی شما هم تو سکوت فرو رفتید، امروز فرداست که زنگ بزنن جواب بخوان. جواب علیرضا فقط سکوت بود. بسام: چی شد حسین؟ زنگ بزنیم چی بگیم؟ ام حسن: زشته مردم منتظر بمونن باید یه جوابی بهشون بدیم. بعد از کمی سکوت جواب داد حسین: قبول می‌کنم، دوباره زندگی رو از نو می‌سازم. بسام: مبارکه ان شاالله. ام‌حسن: به مبارکی، به حق پیامبرو آلش خوشبخت بشید. پس من برم زنگ بزنم. ام حسن با خوشحالی و ذوق گوشی رو برداشت و با مهنا تماس گرفت. مهنا: زنگ زدن چی بگم؟ فاطمه: چی!؟ آخه... مادرم گوشی رو روی اسپیکر گذاشت. ام‌حسن: سلام ام فاطمه، خوبید ان شاالله. مهنا: الحمدلله، شما چطورید؟ جاتون خوبه ان شاالله، راحتید؟ ام حسن: ممنون عزیزم، دخترت سنگ تموم گذاشت خیلی زحمتتون دادیم، زنگ زدم بگم ما جوابمون مثبته مهنا: چه زحمتی؛ رحمته، ان شاالله خیره. ام حسن: فاطمه دخترم نظرش چیه؟ یه لحظه نگاه مادرم کردم، دیگه بیشتر از این نمی‌شد کش داد قضیه رو، یا بله یا نه، باید چیزی می‌گفتم. مامانم به نشونه این که چه جوابی بدم سرش رو تکون داد ام حسن: الو، الو ام فاطمه. مهنا: الو ام حسن جان. ام حسن: فکر کردم قطع شد، جواب فاطمه دخترم چیه؟ مهنا: دخترم هم .... من به نشونه تایید سر تکون دادم. مهنا: جواب ما هم مثبته. ام حسن: مبارکه ان شاالله، پس امروز خدمت برسیم برا تعیین مهریه و مراسمات. مهنا: قدمتون سر چشم. تماس تموم شد و منم انگار دیگه تموم شدم، حس کردم بی‌خود جواب دادم، اصلا نفهمیدم چی‌کار می‌کردم. مهنا: ان شاالله خیره فاطمه جان. فاطمه: ان شاالله. مجلس نامزدی برگزار شد، مهریه من هرسال حداقل یه کربلا و ۵ سکه شد. بسام: نگران خونه هم نباشید، خونه برادرم، ابو منیل، یا همون مرحوم ایلیا رو دادم برا ترمیم، ان‌شاالله این دوتا جوون اونجا برن سر خونه زندگیشون البته اگر بخوان بیان لبنان. حسین: من ترجیح میدم کنار خانم دکتر چندسالی ایران باشم. هیچ‌کس انتظار نداشت از حسین که همچین حرفی بزنه، مخصوصا بخاطر موقعیت شغلی و اهمیت کارش فکر نمی‌کردم بخواد ایران بمونه. بسام: خیلی هم خوب، این مشکل هم حل شد، به هر حال من خونه رو ترمیم می‌کنم اگر دلتون خواست روزی بیاید لبنان نگران مسکنتون نباشید. عقدمون شب جمعه تو دفتر‌خونه‌ای تو گیلان برگزار شد. وقتی دست حسین روی دستم قرار گرفت انگار که اولین بار بود دست مردی رو لمس می‌کردم، دست‌هاش سرد بود خیس عرق. منم به همون اندازه یخ کرده بودم که سرمای دست‌هاش رو خیلی متوجه نشدم. امیر مهدی خیلی خاص به من و آقا حسین نگاه می‌کرد؛ از نگاهش معصومانه‌اش ترسیدم، حسین هم متوجه نگاه امیر شد، فورا بلند شد و حسین رو بغل گرفت. حسین: اشکال نداره من بابای تو بشم؟ امیرمهدی: عمو دیگه من و مامان رو مثل بابا ایلیا تنها نذار. حسین: باشه عزیزم، قول میدم تنهاتون نذارم. الان به من می‌گی بابا؟ امیرمهدی: با...ب....بابا حسین: قول میدم بابای خوبی برات بشم پسرم. هر دو خانواده توافق کردن به همین مراسم عقد اکتفا کنیم و به عنوان شروع زندگی بریم مشهد. من و حسین آقا و امیر اول رفتیم تهران تا یخورده وسیله بردارم. به محض رسیدن به خونه رفتم سراغ اتاق مشترکمون، عکس من و ایلیا روی دیوار بالای تخت بود، به تک عکسی هم از ایلیا روی میز آیینه. اومدم اونا رو بردارم که حسین وارد اتاق شد. دستم رو آروم گرفت و گفت: حسین: نیومدم که تو ایلیا رو فراموش کنی، به خودتون سخت نگیرید، آروم آروم همه چی رو حل می‌کنیم. وقتی این حرف رو زد خیالم راحت شد، دلم قرص شد که می‌تونم بهش اعتماد کنم. وسایلمون رو جمع کردیم، یک چمدون کامل شد. امیر مهدی: میشه با ماشین بابا ایلیا بریم؟ حسین: ماشین دارید؟ فاطمه: بله، از وقتی اومدیم گوشه پارکینگ داره خاک می‌خوره. حسین: خب اگر مشکلی نداره از نظر شما با ماشین بریم. فاطمه: مشکلی نداره ولی ما بلیط گرفتیم. حسین: جریمه میدم و کنسلش می‌کنم. یک ساعتی معطل شدیم تا حسین و امیر ماشین رو تمییز کردن. کلی باهم بهشون خوش گذشت حین تمییز کردن ماشین، منم نهار راه رو آماده کردم و چندتا چیز دیگه هم اضافه کردم. بعد از نماز ظهر و عصر با ماشین راهی مشهد شدیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️
به رسم احترام از باب الجواد وارد حرم شدیم. امیر تو بغل حسین خواب بود؛ رفتیم صحن اسماعیل‌طلا یا همون سقا خونه. نشستیم مقابل گنبد طلای آقای، حسین با دستاش سایه بون درست کرده بود تا نور آفتاب امیر اذیت نکنه. حسین: اگر می‌خوای بری زیارت الان فرصت مناسبیه. فاطمه: باشه، پس من میرم زود میام که شما هم بری. حسین: التماس دعا. کنار ضریح شلوغ بود، نتونستم خیلی جلو برم؛ از همون فاصله چند قدمی یه سلام دادم و شروع کردم صحبت کردن. هم تشکر کردم هم ابراز دلتنگی کردم، از دوراهی‌هایی که الان توش گیرافتادم گفتم. همه رو گفتم و آخر سر از آقا خواستم همون محبتی که از ایلیا تو دلم داشتم رو نسبت به حسین هم ایجاد کنه، کانون زندگی منو دوباره گرم کنه، حس امیر رو نسبت به حسین حفظ کنه. دو رکعت نماز خوندم و از ضریح خارج شدم به سمت صحن. حسین: قبول باشه، تونستی خوب زیارت کنی؟ فاطمه: ممنون قبول حق، آره خدا رو شکر. حسین: منم با امیر میرم زیارت. فاطمه: امیر که خوابه! حسین: دو ساعته که خوابیده، با اجازه بیدارش کنم ببرم زیارت، اولین زیارت پدر و پسری. فاطمه: شما پدر اونی صاحب اختیارشی. حسین: پس فعلا با اجازه. حسین امیر رو که خواب بغل گرفت و سمت سقا‌خونه رفتن، چشمم دنبال اونا رفت، با حرکات دستش امیر نوازش می‌کرد و می‌خواست بیدارش کنه. یه پیر مرد کنار سقاخونه یه لیوان آب پر کرد و داد دست حسین. حسین آروم آروم آب می‌زد به صورت امیر تا بالاخره موفق شد بیدارش کنه. کنار حوض ایستاد و مشتی آب به صورت امیر زد. محکم بغلش کرد و بوسید و رفتن سمت ضریح. از دور إن یکاد خوندم و فوت کردم سمتشون. دلم داشت بعد از دو سال آروم و قرارش رو بدست می‌آورد. باز هم لبخند مهمون خانواده ما شد، صدای قهقه‌های از ته دل امیر دوباره شروع شد. صدای داد و بیداد حین بازی منچ و شطرنج. حرص خوردن‌های من برای جدا کردن پدر و پسر از توپ فوتبال برای اومدن سر سفره نهار. زندگی من دوباره رنگین کمونی شده بود، من مثل قبل برگشتم به دانشگاه و تدریس جدی شروع کردم، به جای بیمارستان وارد آزمایشگاه شدم و دوتا مادر رو صاحب فرزند سالم کردم. آقای بریک هم با پول خونه ایلیا زن و شوهری که مشکل داشتن رو می‌فرستاد ایران برای درمان. حسین با کمک علیرضا به کارش تو تیم اطلاعات ادامه داد، هر ماه به مدت دو هفته می‌رفت لبنان و برمی‌گشت. ما هم اگر وقت خالی داشتیم همراهش می‌رفتیم لبنان، سهام هم مثل من زندگی‌اش نور گرفته بود و داشت بعد از سه بار ازدواج مادر شدن رو تجربه می‌کرد. نه من و نه حسین عزیزان زیر خاکمون رو فراموش نکرده بودیم. همون روزی که رفتیم مشهد با هم قرار گذاشتیم هر وقت دلتنگ عزیزانمون شدیم هر کدوم جدا و به تنهایی بریم با عشق سابقمون درد و دل کنیم و براشون گریه کنیم. من و امیر گاهی تنها می‌رفتیم سر خاک ایلیا؛ حسین هم هر چند ماه یه بار می‌رفت به خونه خرابه‌اش سر می زد و با لیلای مفقود الاثرش صحبت می‌کرد، گاهی هم می‌رفت سر خاک طفل معصومش. هرچند این کار ما باعث اعتراض چند نفر از اعضای خانواده شده بود؛ همش می‌گفتن بابا شما ازدواج کردید اون خدابیامرزها رو فراموش کنید و فلان... اما گوش ما بدهکار نبود، چون این کار لطمه‌ای به زندگیمون نمی‌زد که هیچ، حتی بعد از اون اندازه چندین سال شارژ می‌شدیم و زندگیمون رو می‌کردیم. یک ساعت یا یک روز غم گذشته رو می‌خوردیم اما بعدش برمی‌گشتیم به زندگی عادی خودمون. به لطف خدا و اهل بیت زندگی من و حسین تا به امروز با همه پستی و بلندی‌هاش پابرجاست. امیر مهدی صاحب یه خواهر کوچلو به اسم حورا شد. من دوباره مادر شدم و حسین سه باره پدر شد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~