🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_50 #مُهَنّا سال تحصیلی جدید هم در حال شروع بود، اما شروعش امسال با همه سالها فرقداشت. امسا
#پارت_51
#مُهَنّا
احمدرضا: مهنا بنظرت الان که پدرم فوت شده ارث رو میدن؟
مهنا: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
احمدرضا: نه بگو
مهنا: خانواده پسر دوستت برا ما آب از دستشون نمیچکه.همه ارث رومیدن به اون دوتا داداشت که پسر دارن.
احمدرضا: نمیتونن اینکار رو بکنن، پدرم که وصیت هم نکرده باید ارث رو تقسیم کنن اون طوری که شرع میگه.
مهنا: خیالت راحت این کار رو نمیکنن.
احمدرضا: اگر حق و حقوق اون هشتسالی که از من گرفتن رو بدن میریم یه خونه باب دل تو دخترا میخریم، حالا یا یزد یا یه شهر دیگه.
مهنا: یزد نمیمونیم، من اصلا ازش خوشم نمیاد، اداره آموزش پرورشش پر از فساده، مردمش هم که به چند انگشتنفر بلانسبت این دوستان که خوبن، واقعا بدرد نمیخورن، به ما میگن شما غریبهاید، شما خوزستانیها دزد هستید، تو مدرسه یادت رفته دست کردن تو دهن فاطمه دخترا دهنش رو زخم کرده بود و بهش فحش داده بود.
احمدرضا: یادم نرفته، فساد اداری که همهجا هم هست، خوزستان یه طور یزد یه طور دیگه. اما راستش فضاش رو برای تربیت بچهها نمیپسندم نه تو مدارسش نه فضای شهرش، من دوست دارم اگر یزد نشد بریم قم.
مهنا: نه، قم خیلی خوبه ولی بنظرم بریم یه جایی که آب و هواش برا ام البنین و بهار خوب باشه.
احمدرضا: کجا؟ بریم شمال؟
مهنا: آره بریم اون طرفا.
احمدرضا: اگر کرونا نبود، یه سفر میرفتیم اونجا یه برآوردی میکردیم، هم فضای شهر رو هم قیمتخونهها و زمین رو.
مهنا: آره، کاش میشد.
فکر میکردم حالا که پدر شوهرم مرده دیگه حداقل حق هشتساله احمدرضا رو میدن، اما نه تنها ندادن، مادر شوهرم، مثل یه نوعروس تمام خونه رو از نو جهاز چید.
آخرین خواهر شوهرم هم که نوعروس بود، اومد تو خونه باهاش زندگی کرد، پدر شوهرم یه ویلا تو یکی از روستاهای شمال داشت، یه زمین با ۳۰تا درخت نخل مثمر، مه هر نخل ثمرش چند میلیونه، خونهای که توش زندگی میکردن هم یه خونه چهارصد متری سه خوابهاست با یه پذیرایی
علاوه بر اون حقوق بازنشستگیش و پولهایی که تو هشت سال از احمدرضا گرفت بود.
اما همه چشمشون رو بستن با این پولها رفتن عشق و حال، احمدرضا هم هربار که بهشون میگفت میخوام از یزد برم، میخوام خونه بخرم، همش میگفتن خدا کریمه، کاش داشتیم کمکت میکردیم.
من فقط حرص میخوردم از این حرفهاشون، یجوری آه و ناله میکنن انگار که ندارن و بیچارهان.
احمدرضا هم دید خانوادهاش بیخیال هستن خودش دست به کار شد، هرچی داشتیم روجمع کردیم شد ۴۰میلیون، گذاشتیم بانک رسالت چون سودش کمه و خیلی هم از بقیه بانکها بهتره.
این بعد چند ماه که پولها رو گذاشتیم و امتیاز جمع کردیم تونیستیم یه وام ۱۰۰میلیونی بگیریم.
اقساطش نسبت به حقوق زیاد بود، ولی قبول کردیم.
با ورود واکسن و روند واکسینه مردم خدا رو شکر کرونا هر روز کمتر میشد، ولی هنوز محدودیتها برقرار بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_50 #وصال حسین: خوبی پسر؟ جیمان: سرم خیلی درد میکنه. حسین: میشه یه سوالی ازت بپرسم؟ جیمان: ا
#پارت_51
#وصال
حسین با یک سینی شربت و شیرینی از آشپزخونه بیرون آمد و کنار ماکان نشست.
ماکان: خبری از خانم دکتر دارید؟ من اخبار دانشگاه تهران رو دنبال میکنم تمامی کلاسهای خانم دکتر تعطیل شده، درسته؟
حسین: اون اصلا حالش خوب نیست، نه آب میخوره نه غذا، نه حرف میزنه نه اشک میریزه.
ماکان: داداش ایلیا تو عمرش یک بار عاشق شد، بخاطر رسیدن به عشقش همه کار هم کرد، اون بهترین موقعیت رو پیش آقای بریک داشت، تنها کسی بود که کنار کارش درسش رو با اجازه آقای بریک ادامه داد، گزینه بعدی برای هیئت دانشگاه هاروارد بود، بعد از ناپدید شدنش همه تو شوک رفتن.
البته من میدونستم رفته پی خانم دکتر.
اما خب بخاطر وجود الکس چیزی نگفتم، خیلی سعی کردم جونش نجات بدم، ایلیا رفیقم نبود، داداشم بود، پدر و مادرم هم با شنیدن مرگ ایلیا خیلی متاثر شدن، اون واقعا پسر خانواده ما بود.
حسین: ما تازه گم شدمون رو پیدا کرده بودیم، پدرم خوشحال بود تنها یادگار داداشش پیدا شده قصد داشتیم خونه عموم رو ترمیم کنیم تا اونا بیان اینجا زندگی کنن، اما...
ماکان: چرا سر الکس رو نیاوردی؟ میخواستم ببرمش ایران هدیهاش کنم به خانم دکتر، بعد هم آقای بریک.
حسین: ما مسلمان و شیعه هستیم، اجازه نداریم بدن مرده و کشته شدگان در جنگ مثله کنیم، با ضرب گلوله کشته شد کفایت میکنه.
ماکان: حق الکس همچین مرگی نبود، میخواستم کاری کنم که ذره ذره جون بده، مثل بلایی که سر ایلیا آورد.
نباید به اون راحتی میمرد.
حسین: ظاهرش مرگ راحتی ، اون دنیا به حسابش میرسن.
ماکان: اینجا خونه شماست؟
حسین: نه، خونه مهدی، خونه من رو همین الکس چند ماه پیش تو بمباران خراب کرد.
ماکان: پس تو هم از الکس زخم خوردی؟
حسین: یه ملت از اون زخم خوردن، با نقشههای کثیف اون خیلیا تو غزه خواب راحت نداشتن و ندارن، شاید امشبی رو غزه آروم بخوابه.
.....
ام حسن: حالش چطوره؟
علیرضا: فکر میکردم گریه کنه آروم میشه، ولی...
سهام: چقدر داغ داره که اینطور گریه میکنه؟ جیگرم داره براش میسوزه.
علیرضا: کم نیست، یکی و دوتا نیست.
من با اجازه برم یه سرم تقویتی تهیه کنم و آرامبخش.
ام حسن: برو پسرم، من اینجا هستم.
حسین: سلام خوبی علیرضا.
علیرضا: حسین! خیلی خوشحالم حالت خوبه.
حسین: چرا برنگشتی ایران؟
علیرضا: خواهرم هنوز حالش خوب نشده.
حسین: ببین کی اینجاست؟
علیرضا: کی؟
حسین: بفرمایید.
ماکان: سلام آقا.
علیرضا: چی!؟ ماکان؟ این اینجا چیکار میکنه.
حسین: باید بریم یه جایی برات توضیح میدم.
علیرضا: الکس چی شد؟
مهدی: به جهنم رفت.
علیرضا: جدی میگی!؟
حسین: آره، اون به سزای کارش رسید.
علیرضا: من باید برم بیمارستان چیزی تهیه کنم.
مهدی: بدید من انجامش میدم، شما برید با آقا حسین.
علیرضا: باشه ممنون مهدی جان.
........
ماکان: چقدر غریب، فکر نمیکردم یه روز سر خاک ایلیا بشینم و خاک قبرش میان دستام بگیرم.
علیرضا: شجاعتی که تو خرج کردی خیلی جای تحسین داره.
ماکان: تا قبل از ورود خانم دکتر برای پس گرفتن پسرش همه فکر میکردن الکس غیر قابل شکست و نمیشه گولش زد، این شجاعت رو مدیون فاطمه خانمم.
بی خود نبود ایلیا عاشقش شده بود؛ ایشون یه زن باهوش و بی نظیری هستن.
متوجه شدم خانم دکتر اینجا هستن، درسته؟
علیرضا: بله، از وقتی ایلیا رو آوردیم اینجا به خاک سپردیم شبانه روز بالا سر قبرش بود، تا اینکه بالاخره از پا در اومد، چند روز به شدت تب داره و بی جون.
ماکان: من دیگه ماموریتم تموم شد، باید برگردم آمریکا، خیلی دوست داشتم خانم دکتر از نزدیک ببینم ولی نمیتونم باهاش رو در رو بشم، من نتونستم ایلیا رو نجات بدم، اصلا شاید خودم به کشتنش دادم، اگر فراریش نمیدادم شاید زنده میموند.
علیرضا: اینجوری نگو، تو تمام تلاشت رو کردی، تقدیر این بوده ایلیا شهید بشه، اون بالاخره به آرزوش رسید.
ماکان: لطفا در مورد من چیزی به خانم دکتر نگید.
علیرضا: باشه، ولی چرا؟
ماکان: ممکنه من رو مقصر بدونه و نتونه تا آخر عمر منو ببخشه.
علیرضا: اصلا اینطور نیست، اون حتما متوجه میشه تو برا نجات ایلیا از جون خودت مایه گذاشتی.
ماکان: میدونم، ایشون خوش قلب و مهربونن،اما...
علیرضا: باشه، ما چیزی نمیگیم.
حسین: بریم؟
ماکان: من از همین جا برمیگردم آمریکا، از پذیراییتون ممنونم.
حسین: اما اینطوری نمیشه که، تنها بری؟
ماکان: دیگه از چیزی ترس ندارم، از شر الکس راحت شدیم، برمیگردم آمریکا، یه گوشه میشینم و منتظر مرگ میمونم تا بیاد سراغم و برم پیش ایلیا.
علیرضا: این حرف رو نزن پسر خوب.
ماکان از علیرضا و حسین جدا شد، اون قلبش رو پیش مزار ایلیا جا گذاشت و جسمش رو برد آمریکا.
حسین: اصلا فکر نمیکردم اینطور پیش بره.
علیرضا: فاطمه هرجا پا میزاره یه زلزله ایجاد میکنه، اول ایلیا رو شیفته خودش کرد و در نهایت مسلمون شد و حالا هم ماکان.
حسین: وجود با برکت به ایشون میگن.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_50 #آبرو محمدحسین: قبل از اینکه بریم میخوام یه چیزی بهت بگم نازنین جونم. نازنینزهرا: جانم
#پارت_51
#آبرو
محمدعلی: مهریه و پشت قباله دختر خانم رو چقدر مدنظر دارید؟
رضا: والا حقیقتش سپردیم دست خود ملکا، هرچی ملکا خانم بگن.
زهره: عروس گلم میشنویم.
ملکا مبلغی سرخ و سفید شد و لب گشود و گفت: ۷۲سکه به نیت ۷۲ تن شهدای کربلا، سفر اربعین کربلا هرساله، تعداد نمیگم چون نمیدونم چقدر زندهام.
زهره: ۱۰۰۰ سال کنار هم عمر کنید عزیزم.
ملکا: یه سفر حج و حفظ قرآن و نهجالبلاغه.
زهره: ماشاالله به دختر گلمون. خدا حفظت کنه.
سمانه: با اجازه منم یه چیز دیگه میخوام اضافه کنم.
زهره: بفرمایید حاج خانم.
سمانه: سه دانگ خانه یا یه ماشین هم به نامش بزنید.
محمدعلی: محمدعلی قرار طبقه بالای خونه ما زندگی کنه، خونه تماما به اسم حاج خانم، ان شاالله اگر محمدحسین مستقل شد سه دانگ که هیچی، کل خونه رو به نامشون میزنن.
رضا: ان شاالله، پسرم شما حرفی ندارید؟ اعتراضی به مهریه ندارید؟
محمدحسین: اختیار دارید حاجآقا، بنده غلام شما هستم.
رضا: ماشاالله به این ادب و وقار.
محمدعلی: خب، زمان عقد کی باشه؟
سمانه: با اجازه آقایون، بنده تقویم رو نگاه کردم، ولادت امام موسی کاظم نزدیکترین تاریخ هست، روز مبارک و میمونی هم هست.
رضا: یعنی دو هفته دیگه، نظر شما چیه شیخ؟
محمدعلی: بزرگوارید، خیلی هم عالی، هرچه زودتر مراسم برگزار بشه به نفع همه است، محمدحسین هم خیلی مرخصی نداره.
زهره: به مبارکی و میمنت انشاالله، همیشه دلتون خوش باشه ان شاالله.
سمانه: مبارک شما هم باشه، ان شاالله این پیوند برا هر دو خانواده مبارک باشه.
حلقه نشان رو زهره از کیف بیرون کشید و کنار ملکا رفت، روبوسی کردند و مقداری همدیگه رو بغل کردن، زهره آرام حلقه رو تو انگشت ملکا کرد.
قاسم هم محمدحسین رو بغل گرفت و بوسید و مبارک بادی گفت.
سمانه: کامتون رو شیرین کنید.
نازنینزهرا خانم هیچی نگفتن، ماشاالله مثل پنجه آفتاب میمونن خواهر و برادر، ماشاالله، خدا براتون نگهشون داره.
زهره: ممنونم.
نازنین زهرا تو فکر رفته بود، گاهی زیر چشمی ملکا رو میپایید، گاهی هم به گلهای قالی خیره میشد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_50 #پشت_لنزهای_حقیقت چند روز گذشته بود، سرمای هوا مثل نمکی بر زخمهایم پاشیده میشد.نمیدونست
#پارت_51
#پشت_لنزهای_حقیقت
حیان: قربان ببینید چی پیدا کردم.
بوعلی: چی؟
حیان: ردیاب، تو موبایل و دوربین این خانم پیدا شده، اینم محتوای دوربین، عکساسرای ماست تو مقر صهیونیست.
بوعلی: یعنی میخوای بگی...؟
حیان: اون دختر جاسوس
بوعلی: الان اون دختر تو چه وضعیتیه؟
حیان: دکتر گفته حال مناسبی نداره، برا من یه سوال ایجاد شده، لب مرز ما امشب درگیری نداشتیم، شواهد حاکی از این که این دختر از اون سمت فرار کرده و تیر خورده.
بوعلی: یعنی ممکنه این همون شخصی باشه که امشب گفتن از اسرائیل فرار کرده؟ همین چند لحظه پیش خبر دادن یه آتش سوزی اتفاق افتاده تو یک محل نظامی و شخصی که این کار رو کرده فرار کرده، یعنی...؟
حیان: از طرف کی مأمور به آتیش زدن بودن؟ ازکجا رفته تو مقر نظامی دشمن؟
بوعلی: به محض بهوش اومدن بهم اطلاع بده، خوب تحت نظرش داشته باش، باید بفهمیم اون کیه.
حیان: چشم قربان.
دکتر: این دختر باید منتقل بشه بیمارستان وضع خوبی نداره، هیچجای سالم تو بدنش نیست.
حیان: بنا به دلایلی امکان انتقالش نیست، این منطقه تو شرایط خوبی نیست، این شخص برای ما خیلی مهمه، تمام تلاشت رو بکن دکتر که این دختر زنده بمونه.
دکتر: تضمین نمیکنم، انگار بدن این دختر گرگ دریده، دوتا تیر خورده، تیرها حرکت کرده و من نمیتونم اونا رو خارج کنم، اگر زنده میخواهیدش باید ببریدش بیمارستان.
حیان: دکتر هرچی بخوای خودم برات فراهم میکنم ولی این دختر همینجا باید درمان بشه، ممنوع الملاقات هم هست، دیگه کسی حق نداره اینجا بیاد جز من و بوعلی و شما.
دکتر: چی بگم والا.
.................
نتانیاهو: دختره چی شد؟
گالانت: فرار کرده، اما زنده نمیمونه، تیر خورده، از میون سیمخاردارها رد شده و تکههای گوشت تنش جا مونده، با زخمهای موجود روی تنش خیلی دووم نمیاره.
نتانیاهو: دوربین و موبایلش؟
گالانت: ردیاب داره، در این منطقه متوقف شده خیلی از ما فاصله نداره، این نشون دهنده این هستش که این دختر مرده.
نتانیاهو: گالانت این دختر حتی اگر یه درصد زنده باشه، خبرش بپیچه فرار کرده کل کابینه زیر سوال میره.
گالانت: این دختر زنده هم بمونه با اطلاعاتی که توی موبایل و دوربینش گذاشتم، قطعا برسه اونور به عنوان جاسوس اعدامش میکنن.
...............................
عباس: ابوعلی ابوعلی خبر عاجل اجانی.
حسین: خیر ان شاالله؟
عباس: حریق فی مقر النظامیین، مقر الذی مکان استقرار سیده سارا.( آتش سوزی در مقر نظامیها رخ داده، همون محلی که مکان استقرار سارا خانم)
حسین: سیده سارا .....
عباس: ما في أخبار عن سارة خانم، هربت أو يمكن...( خبری ازش نیست،فرار کرده یا شاید هم)
حسین: عباس، افحص عن ساره، کانت بسلامه أو مستشهده. ( عباس در مورد سارا خانم تحقیق کن زنده باشه یا شهید، خبری ازش بیار)
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~