🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_66 #مُهَنّا استاد: بفرمایید داخل خانم عباسی. فاطمه: ممنونم استاد. استاد: حتما تو هم مثل من ح
#پارت_67
#مُهَنّا
استاد: صبح بخیر عزیزم.
فاطمه: صبح شما هم بخیر استاد.
استاد: خوب خوابیدی ان شاالله؟
فاطمه: بله استاد، ممنونم.
استاد: بیا صبحونه هم آمادهاست.
فاطمه: چشم، دستتون درد نکنه.
استاد: از جهتی که اولین روز درسی و کاری تو هست باید چندتا نکته بهت بگم، یک: با چادر رفت و آمد کردن اینجا جرم حساب میشه، فکر هم نمیکنم بتونی قانعشون کنی.
اما پوشیدن لباس بلند و روسری اشکالی نداره.
دوم: اولین حرفی که بهت میزنن اینه که تو باید دوسال درس بخونی بعد دوسال کار کنی، این مورد رو بسپار به من هیچ جوابی مقابلش نده، من برنامهای چیدم برات که هم بتونی درس بخونی هم کار کنی، مطمئنم رد نمیکنن.
سوم: هرچیزی رو نگو، هر سوالی رو جواب نده.
چهارم: دانشگاه اینجا دختر و پسر باهم هستن، سعی کن با این قضیه کنار بیای.
پنجم: شاید از بعضیا هم در مورد ایران توهین بشنوی اصلا مقابله نکن، بیخیال رد شو.
فعلا اینا مهمترین چیزایی بود که به ذهنم میرسید.
فاطمه: ولی استاد اینجوری یعنی مطیع محض اینا بودن، من نمیتونم چادرم رو کنار بزارم، مخصوصا که دانشگاه مختلطه.
بقیه موارد رو هم به اندازه و حسب نیاز چشم گوش میدم و همون طوری رفتار میکنم.
و اینکه اگر اجازه بدید میخوام خودم اونا رو قانع کنم که اجازه بدن هم کار کنم هم درس بخونم.
استاد: من بیشتر نگران خودتم، میترسم نتونی قانعشون کنی، اینا خیلی بد جلوی مسلمونا گارد میگیرن.
فاطمه: استاد بهتون قول میدم کاری کنم که قبول کنن از همین امروز شروع کنم به کار کردن.
استاد مقداری چای خورد و نگاهی مشکک به من انداخت و گفت:
استاد: باشه قبوله، امیدوارم از پسش بربیای.
فاطمه: شک نکنید استاد.
استاد: بهت گفته باشم، تاکسی و اینا اصلا خبری نیست، اینجا به هیچ وجه همچین کاری نمیکنن برا خانمهای چادری.
فاطمه: منو دست کم گرفتید، ازشون راننده شخصی میگیرم.
استاد: امیدوارم دردسرنشه.
فاطمه: نگران نباشید.
با توکل بر خدا و بسمالله چادرم رو سر کردم، استاد یه مانتوی بلند و روسری بلند تا زانو سر کرد و همراه هم خارج شدیم از خونه.
ایشون راننده شخصی داشتن.
استاد: نمیخوام روز اول دیر به دانشگاه برسی، سوار شو.
فاطمه: دیرتون نشه.
استاد: نگران نباش من دیرم نمیشه.
همراه استاد سوار ماشین شدم و راه افتادیم.
ورودی دانشگاه حسابی شلوغ بود.
استاد: میدونی که اول کجا باید بری؟
فاطمه: بله، پیش آقای بریک دِنس.
استاد: خوبه، برو بسلامت.
چادرم رو محکم گرفتم و از میان نگاههای متعجب دانشجوها از پلهها بالا رفتم و به سمت اتاق آقای بریک رفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_66 #وصال سهام: ما فردا میریم مشهد، به حسین گفته بودم با داداشت هماهنگ کنه بیایم ایران تو رو
#پارت_67
#وصال
محرم و صفر هم با تمام قشنگیهاش و غموغصهها و روضههای اکبری و اصغریش به پایان رسید.
آقا حسین و خانوادهاش حدود ده روز ایران بودن و زیارت مشهد و قم رفتن و سه روز هم خونه من بودن.
ظاهرا آقا بسام از این فرصت استفاده کرده بود با علیرضا در مورد ازدواج من و آقا حسین صحبت کرده بود.
علیرضا: والا آقا بسام من اختیار دار خواهرم نیستم، خودش میتونه برا زندگیش تصمیم بگیره، از جهتی پدر و مادرش هم هستن.
بسام: میخوام بدونم شما مشکلی نداری خواهرت مجدد ازدواج کنه؟
علیرضا: من چرا باید مشکل داشته باشم؟ اتفاقا خوشحال هم میشم.
بسام: اگر حسین و خانم دکتر ازدواج کنن میتونی کاری کنی حسین ایران بمونه و کارش رو از دست نده؟
علیرضا: من کارهای نیستم یه پرستار سادهام ولی خب چندتا دوست و آشنا دارم، شاید بشه کاری کرد، ولی خب چه اشکالی داره بمونه لبنان؟
بسام: بهخاطر خانم دکتر، لبنان خاطره خوبی براش نساخت، تازه اونجا کنار ایلیا بیشتر اذیت میشه، میخوام یه چندسال اول ایران باشه تا کمکم هم خودش هم پسرش این غم رو فراموش کنن و راحتتر زندگی کنن.
علیرضا: ان شاالله، من هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
بسام: خدا خیرت بده.
علیرضا بعد از رفتن آقا حسین و خانوادهاش اومد و قضیه رو با من مطرح کرد، گفت که اونا من رو برا آقا حسین در نظر گرفتن.
از بعد از ماجرای احسانی و بعد هم ایلیا خیلی روازدواجم حساس شدم، همیشه برام این مقوله پر استرس بود.
وقتی علیرضا این بحث رو مطرح کرد مثل دختری که تازه اولین بار میخواد ازدواج کنه استرس داشتم و میترسیدم.
از جهتی نمیتونستم کتمان کنم که ایلیا رو فراموش کردم.
کلا من تو فراموش کرد اشخاص و عزیزان خیلی قوی نیستم.
احسانی که تصادف کرد و فوت کرد تا مدتها ذهنم درگیرش بود، ناخودآگاه تو همون مدت کم یه رابطه عاطفی بین ما ایجاد شده بود، بماند که حالا با ایلیا پنج سال زندگی کردم، قطعا فراموش کردنش به کرّات سختتر از فراموش کردن احسانی بود.
یه تعطیلی چند روزه داشتم، خیلی وقت بود که خانوادهام رو ندیده بودم، قصد سفر کردم برای دیدن خانوادهام.
بهار: سلام آبجی، خوش اومدی، زیارت قبول.
فاطمه: ممنون عزیزم، دعاگوتون بودم.
مرتضی: چه عجب فاطمه خانم!؟ بیشتر به ما سر بزنید.
فاطمه: واقعا سرم شلوغ بود، حالا یه تعطیلی به من خورده بود گفتم بیام بهتون سر بزنم.
بهار: همیشه میرفتی پیش مامان و بابا، چی شد اول اومدی اینجا؟
فاطمه: راستش دیدم فردا تولد مامان، گفتم بیام اینجا اول تو رو ببینم بعد یه کیک بخریم و بریم اونجا یه دفعه سوپرایزش کنیم.
زینب: آخ جون جشن تولد.
امیرمهدی: کیک تولد رو من انتخاب میکنم.
روز خوبی بود شادی پدر و مادرم رو با دنیا عوض نمیکردم، وقتی میدیدم تو این جمع هستم خیلی خدا رو شکر میکردم.
اونا نه فقط برا من بلکه برا علیرضا هم پدر و مادری کردن.
علیرضا هم خیلی آقا بود، همه جوره لطفشون رو سعی میکرد جبران کنه.
مهنا: چه خبر دخترم؟
فاطمه: سلامتی رهبر، خبری نیست.
احمدرضا: امیر بابا چطوره؟
امیرمهدی: خوبم
زینب: مامان جون امیر تو کربلا گم شده بود.
مهنا: چی!؟ گم شده بود؟
فاطمه: آره، داشته با بچهها بازی میکرده، بعد خیمهای که توش بودیم روگم میکنه، آقا حسین وخانوادهاش تو مسیر پیداش میکنن و میبرن کربلا.
احمدرضا: تو مگه کجا بودی؟
فاطمه: دوتامون خواب بودیم، اون زودتر بیدار شده بود و رفته بود با بچهها بازی.
مهنا: یا خدا، الحمدلله گیر آدمهای درست وحسابی افتاده.
فاطمه: وقتی پیداش کردم اصلا ککش هم نگزید که من چقدر حرص خورده بودم، بیخیال بود، انگار نه انگار گم شده بود.
بهار: خدارو شکر که به خیر گذشت.
فاطمه: آره الحمدلله.
هیچ حرفی از اینکه آقا بسام من رو از علیرضا خواستگاری کرده نزدم، اما خب علیرضا پیش دستی کرده بود و همه چی رو به اونا گفته بود.
اما اونا اصلا به روم نیاوردن، چون میخواستن این بار خودم برا زندگیم تصمیم بگیرم.
این ازدواج مثل ازدواج قبلی نبود، حالا من یه بچه داشتم، زندگی خودم رو داشتم، اختیار کامل این امر رو سپردن به خودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_66 #آبرو محمدحسین با رایزنی و صحبت با ستاد امتحانات و آموزش و پرورش تونست تو خونه فضای امت
#پارت_67
#آبرو
شهر رو به سیاهی میرفت، با ورود ماه ذیالحجه بوی ماه محرم در شهر بیشتر میپیچد.
بحث در مورد عروسی ملکا و محمدحسین جدیتر میشود، زهره و مرضیه در تلاش بودند جوانان را متقاعد کنن تا قبل محرم سر خونه زندگیشون برن.
محمدحسین: چه عجلهای هست؟
محمدعلی: محرم تو راهه، دو ماه باید صبر کنی تا بعدش موقعیت خوب پیش بیاد برا عروسی، این ماه کم مناسبت مبارک نداره، مثلا غدیر، مثلا مباهله اینا پیش روی ماست، اول جشن عروسی و ولایت علی ابن ابی طالب امیر المومنین میگیریم بعد زندگیتون رو با نام و اشک بر حسین ابن علی شروع کنید.
زهره: بعدشم، دوماه محرم و صفر تموم بشه محمد حسین دوباره میره ماموریت اینم اضافه کن.
نازنینزهرا: ملکا جان بزرگترها بد نمیگن، محمدحسین بره ماموریت دیدنش میشه آرزو و حسرت برات، به چنگ بیارش شاید بتونی اونو زمین گیر خانه و کاشانه کنی.
محمدحسین: زن و بچه و خانواده منو از هدفم دور نمیکنه و نمیتونه مانعم بشه.
نازنینزهرا جلوتر رفت و آروم گفت:
من چطور؟ منم مانعت نمیتونم بشم؟
محمدحسین: تو جون بخواه، ولی تو این مورد نه نمیتونی.
نازنین به حالت قهر سرش را برگرداند و گفت:
ملکا جان شوهرت آدم بشو نیست، تا من و تو را به عزایش ننشاند راحت نمینشیند.
زهره: دور از جون، این چه حرفیه؟
ملکا: من تسلیم حرف بزرگترها میشوم.
محمدحسین: مباهله بهتر است، زمان داریم تا کارهایمان را ردیف کنیم.
محمدعلی: صلوات بفرستید، به حق امیر المومنین خوشبخت بشید الهی.
تاریخ عروسی که مشخص شد محمدحسین و ملکا افتادند دنبال تالار و آتلیه و خرید عروسی.
محمدعلی و زهره هم آماده شدند که مابقی خریدها را انجام دهند.
نازنینزهرا: منم میام همراهتون، یکم برم دست به سر و صورتم بکشم و یه چندتا خرید بکنم.
زهره نفسی عمیق میکشد، بنا بر توصیه پزشک نباید به نازنین استرس وارد کنن، از جهتی قبول این درخواست نازنین هم برای محمدعلی و زهره امکان پذیر نبود.
محمدعلی: به زبان خوش و آرام بهش بفهمون ما نمیتونیم اجازه بدیم بره دست به سر و صورتش بزنه، نهایتش یه خرید.
زهره: من زبان این دخترک را بلد نیستم، با خودمون میبریمش منتها فقط میریم خرید، یه روز دیگه تنها میرم آرایشگاه.
بیسروصدا و جر و بحث سه تایی راه افتادند به سمت بازار.
نازنین با شوق و ذوق خرید میکرد، لباسهایی که انتخاب میکرد باب دل زهره و محمدعلی نبود.
در بازار به محمدحسین و ملکا برخوردند، نازنین اولین نفر با ذوق و لبخند سمتشان دوید.
نازنینزهرا: داداش، شما هم اینجایید؟
محمدحسین: تنهایی یا...
نازنینزهرا: حاج اقا و حاج خانم اومدن.
ملکا: چیزی هم خریدی؟
نازنینزهرا: آره، بریم خونه نشونت میدم.
محمدحسین: امیدوارم دخترانه خریده باشی.
نازنینزهرا: فعلا که به این جنسیت محدود کنندهام تن دادهام تا ببینم بعد عروسی چه میشود.
نازنینزهرا دوشادوش محمدحسین و ملکا بازار را گشتند و خرید کردند.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_66 #پشت_لنزهای_حقیقت سردار: خوش اومدید، بفرمایید بنشینید. حانیه: من برا امروز بلیط گرفتم برم
#پارت_67
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: عباس، من و برادرا داریم میریم پیش سید، هشت نفر بعلاوه خودت اینجا بمونید و وارد خونه نشید، اما اگر فرد مشکوکی رو دیدید فورا بهم اطلاع بدید، جز ما سه نفر کسی وارد خونه نمیشه.
عباس: چشم ابوعلی.
حسین: سارا خانم ما داریم میریم پیش سید کاری داریم، عباس و چندتا از برادرا بیرونن، داخل خونه کسی نخواهد بود، میتونید راحت باشید.
سارا: ممنونم آقا حسین، سلام ویژه من رو به آقا سید برسونید.
حسین: چشم.
خونه خالی شد، در اتاق رو باز گذاشتم آروم آروم از تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون رفتم، سه ماهه آب به تنم نخورده بود، میدونستم آب برا زخمهام ضرر داره دستم رو خیس میکردم آروم آروم تنم رو میشستم. موهای ژولیده و خاکیم اینقدر خشک شده بود که آب انگار بهش نفوذ نمیکرد. با یک دستم سرم رو میشستم و چنگ میزدم.
به جز پایی که زخم شده و بخیه خورده تنم بقیه اعضای بدنم رو شستم.
با روسری خودم رو خشک کردم، لباسم رو مجدد پوشیدم، یه آیینه تو حموم بود، بخار رو از روش پاک کرد، خودم رو نگاه کردم، چقدر تغییر کرده بودم، انگار یکی دیگه بودم.
سید: چند روز دیگه حمله شدیدی قراره به تلاویو انجام بشه، شما به عنوان خبرنگار مجدد به عرصه برگردید، رسما هم تو صدا و سیما نشون داده میشید.
علیاکبر: سید ما همه چیزهایی که داشتیم رو از دست دادیم...
حسام: اون صهیونیستهای نامرد وسایلمون رو نابود کردن.
سید: من میگم براتون تهیه کنن، حسین فردا تو محل بمباران تو ضاحیه یه مداحی انجام بده.
حسین: چشم، امر امر شماست.
علیاکبر: متشکرم سید، ما تحت فرمان شماییم.
سید: خدا خیرتون بده و آخر عاقبتتون به خیر و سعادت ختم بشه.
حسین: سید یه امری شخصی پیش اومده اگر وقت دارید.
سید: بفرما.
علیاکبر: ما بیرون منتظر میمونیم.
حسام: با اجازه سید.
حسین: سید یه خانم مطمئن رو میخوام بهم معرفی کنید.
سید: خیره چی شده؟
حسین: یکی باید زخمهای تن سارا خانم بشوره، ایشون خودشون هنوز نمیتونن این کار انجام بدن، حتی به سختی برای قضای حاجت جابجا میشن.
سید: حسین تو میخوای تا آخر عمر اینجوری بمونی؟
حسین: سید!
سید: ازش رسما خواستگاری کن، این شناسنامه خانم، وقتی اسیر شدید من دستور دادم خونتون رو چک کنن. این شناسنامه سارا خانم.
حسین: ایشون....
سید: ظاهرا همکارانش نمیدونن، ایشون قبلا یه ازدواج داشته مدتش یک ماه بیشتر نبوده.
حسین: خب...
سید: حسین، من ازت میخوام ازش خواستگاری کنی، ماموریت جدید تو در این صورت تغییر میکنه.
حسین: سخته، ولی چشم.
سید: این چند روز بیشتر مراقب خودتون باشید، تا اطلاع ثانوی از خونه خارج نشید.
حسین: چشم.
تا زمان برگشت آقایون من تو هال آزاد نشسته بودم، از فضای تنگ و نیمه تاریک اتاق راحت شده بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~