فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مالی سواک من سبیل😭
جازتک روحی بالقلیل😭
یا اباعبدالله💔🖤
جلسه دوم عکاسی هم به پایان رسید😍
با خاطرهای خوش
از خاطرات سفیر
#عکاسی
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_62 #آبرو محمد حسین اولین نفر با شنیدن صدای مادرش به سمت سر کوچه دوید، با دیدن نازنین روی زمی
#پارت_63
#آبرو
محمدحسین از خستگی چشماش گرم شد و به همون حالت نشسته به خواب رفت.
دیدن این صحنه دل ملکا رو به درد آورد، همسرش از راه نرسیده خون خواهرش به عنوان قربانی و سرسلامتی بر زمین ریخته میشود، صحنه دردناکی بود.
ملکا از دایره مات در آی سیو داخل را نگاه میکرد، حرفهایی که بین پرستار و دکترها رد و بدل میشد نامفهوم بود، ملکا دل شکسته به سمت صندلیهای انتظار رفت و کنار محمدحسین نشست.
انتظار ملکا به پایان رسید و دکتر از اتاق بیرون اومد.
ملکا: آقای دکتر چه خبر؟ چرا اینقدر طول کشید؟ چی شده؟
دکتر: نگران نباشید، توموگرافی کردیم و نتیجه توموگرافی رو بررسی کردیم، خوشبختانه مغزشون آسیب ندیده، آثاری هم از خونریزی داخلی نیست.
محمدحسین که خواب و بیدار بود، با شنیدن صحبت ملکا و دکتر هراسون از خواب بیدار پرید.
محمدحسین: چیه؟ چه اتفاقی برا خواهرم افتاده؟
دکتر: خدمت خانم توضیح دادم، خوشبختانه آسیب جدی وارد نشده، اثری از خونریزی داخلی نیست. فقط...
محمدحسین: فقط چی دکتر؟
دکتر: احتمال میدم برخی اتفاقات رو فراموش کنه، مثلا اتفاقات ۲۴الی۴۸ ساعت گذشته رو، البته جای نگرانی نیست، در حد احتمال اما اگر اینطور هم شد این حالت خیلی طول نمیکشه.
ملکا: میتونیم بریم ببینیمش؟
دکتر: الان نه، دارن سرش رو بخیه و پانسمان میکنن، امشب و فردا تحت نظر باشه تا کامل از سلامتیشون مطمئن بشیم.
محمدحسین: دستتون درد نکنه، خیلی لطف کردید آقای دکتر.
دکتر: ان شاالله خدا سلامتی بده.
ملکا: آقا محمدحسین شما برید خونه استراحت کنید، چشماتون کاسه خون شده، من میمونم، هنوز هم بهوش نیومده، منتقلش کردن بخش خودم خبرتون میکنم.
محمدحسین: شما هم اندازه من خستهاید، اینطوری نمیشه که.
ملکا: من که جنگ نبودم، زیر گرما نبودم، شما برید استراحت کنید.
محمدحسین: ملکا خانم میتونم یه سوالی بپرسم؟
ملکا: بله حتما.
محمدحسین: شما چیزی در مورد سوریه رفتن من به نازنین گفتید؟
ملکا: نه، همون طور که شما خواستید به کسی چیزی نگفتم.
محمدحسین: پس نازنین چی میگفت؟
ملکا: ظاهرا شما باهاش تماس گرفته بودید، نازنین متوجه شده بود کد برای عراق نیست و برا سوریه است.
محمدحسین: عجب اشتباهی، چطور به ذهن من نرسید. نازنین به مادرم و پدرم هم چیزی گفته؟
ملکا: نه، فقط به من گفت که خبر داره، کلی تاکید کرد که کسی نفهمه.
محمدحسین: هوووووف، خدا رو شکر.
پس حالا من با اجازه برم خونه، دو ساعت دیگه برمیگردم، فقط لطفا منو بیخبر نذارید.
ملکا: چشم حتما، شما برید استراحت کنید طول هم کشید مشکلی نیست.
محمدحسین سمت خونه راهی شد، اما دلش پیش نازنین بود، مدام از نگرانی دست به ریش و موهایش میکشید، دیگه راهی نداشت برای اصلاح رفتار پدر و مادرش با نازنین.
زهره: کیه!؟ نازنین رو آوردن؟
محمدعلی: نه، فقط محمدحسین اومده.
زهره: خدایا، چرا برگشته؟ چی شده؟
محمدعلی: بیا تو پسرم.
محمدحسین: سلام.
زهره: مادر، چی شد؟ حالش چطوره؟
محمدحسین: خوشبختانه به خیر گذشت، اما...
محمدعلی: اما چی؟
محمدحسین: دکترش گفت ممکنه حافظهاش رو برای مدتی از دست بده، بعضی اتفاقات ممکنه یاد نیاره.
زهره: ای وااای من.
محمدحسین: مامان میشه بگی دقیقا چه اتفاقی بین شما و نازنین افتاد؟
زهره: چی بگم والا پسرم.
محمدعلی: بازجویی میکنی پسرم؟
محمدحسین: نه، میخوام این رابطه داغون شما با نازنین رو اصلاح کنم.
زهره: دیدم تو ماشین چیزی در گوشت گفت، بهش گفتم چیگفتی؟ چرا مراعات داداشت رو نمیکنی، اون زن داره، یکم حیا کن.
اونم بدون اینکه جواب بده از کنارم رد شد، منم بازوش رو گرفتم کشیدم عقب که مقابلم قرار بگیره یهو اونطوری شد.
محمدحسین: وقتی من مشکلی ندارم با این قضیه چرا شما اینقدر بهش گیر میدید؟ من ملکا رو در مورد رفتارهای نازنین توجیه کردم، شرط ازدواج من با ملکا همین بود، مدارا با نازنین، با همه رفتارهاش.
محمدعلی: دختر مردم که اسیر تو نیست که با رفتارهای سبکسرانه خواهرت مدارا کنه.
محمدحسین: هرچی که هست اون شرط منو قبول کرد و زن من شد، بار دوم نازنین داره سمت مرگ میره، همین الانش هم شما چقدر نگرانش هستید؟ چرا نیومدید بیمارستان؟ داشت میمرد دخترتون.
محمدعلی: دسته گل قبلی خواهرت مگه فراموش شده، تو همون بیمارستان رفقا منو میشناسن.
محمدحسین: مگه الان نازنین خودکشی کرده، چرا بلد نیستید مدارا کنید با دخترتون، واقعا نمیفهمم شما رو.
محمدحسین در سکوت محمدعلی و زهره بحث را رها کرد و سمت اتاق رفت.
کتابهای نازنین روی میز هنوز باز بود.
دستی به کتابها کشید و بغضش را قورت داد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...
لکنت گرفته ام که مقطع بخوانمت
ای کشته ی مقطع الاعضای من حسین..
رئیس، امام حسینه!
#ازسرگذشت
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
... لکنت گرفته ام که مقطع بخوانمت ای کشته ی مقطع الاعضای من حسین.. رئیس، امام حسینه! #ازسرگذشت
این جمله خیلی به من دلگرمی داد🥺
رئیس هیئتها امام حسینه😭
پس یعنی حله، نگران چی بودم من این همه مدت🥺🖤
وقتی رئیس امام حسینه💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
کربلا نرفتن سخت است...
کربلا رفتن سخت تر!
تا نرفته ای شوق رفتن داری... تا رفتی شوق مردن!
کربلا رفته ها می دانند،بعد از کربلا روضه ی حسین حکم زهر دارد برای دل اوراق شده ی زائر!
آخر اینجا،دیگر عباس نیست تا آرام شوی در حریم امنش...
کربلا دلتنگتم💓
#امام_حسین
#پیاده_روی_اربعین
#مرز_مهران
#اربعین
#کربلا
#همراهیقشنگشما
سلام و صد سلام به امام حسینیهای کانال🖤
صبح مایل به ظهرتون بخیر🤓
خیلیا پرسیدن چرا دیشب پارت نگذاشتی،
امروز میگذاری یا نه؟
باید بگم
از دیروز تا امروز و شاید هم تا فردا یه تمییز کاری داریم😁
دارن کمد دیواری نصب میکنن
مامان دست تنهاست😉
باید دختر خوبی باشم تا بتونم مامانم راضی نگه دارم
اول نیکی به پدر و مادر بعد رمان کانال😁
سر قولم( روزی دو پارت ) هستم
به شرط اینکه سرم خلوت بشه😬
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_63 #آبرو محمدحسین از خستگی چشماش گرم شد و به همون حالت نشسته به خواب رفت. دیدن این صحنه دل م
#پارت_64
#آبرو
نازنینزهرا: آخ، سرم درد میکنه.
ملکا: آروم، دست نزن الان میرم پرستار رو صدا میزنم.
ملکا سمت ایستگاه پرستاری رفت، در مورد حال و روز نازنین به پرستار اطلاعاتی داد.
پرستار: الان میام چک میکنم.
ملکا: ممنونم.
زیپ کیفش رو باز کرد و مقداری ته کیفش را جستوجو کرد، موبایلش درون زیپ مخفی بود.
موبایل رو بیرون آورد و شماره محمدحسین رو بالا آورد، برای تماس تردید داشت.
ملکا: الان ممکنه خواب باشه، دو ساعته رفته خونه، اگر بیدارش کنم بد خواب میشه.
یهو شماره منو ببینه نگران میشه، نه، باهاش تماس نمیگیرم بزار یکم دیگه بگذره.
موبایل رو توی کیفش پس گذاشت و سمت اتاق نازنین رفت.
نازنینزهرا: من چی شدم؟ چه قدر وقت اینجام.
به یک باره هراسون شد و بلند گفت:
ملکا من امتحان داشتم، امتحانم.
ملکا دستای نازنین رو گرفت.
ملکا: آروم باش، هنوز دو روز وقت داری، همش نصف روز اینجایی، ظاهرا وقتی از ماشین پیاده شدی چادرت به پات پیچیده و به پشت سر خوردی زمین.
نازنینزهرا: ولی من یادم نمیاد اینجوری شده باشم.
ملکا: باشه، چیزی نیست.
پرستار: چه خبره؟ چرا دور بیمار هستید؟ شما چرا نشستید؟
ملکا: یکم استرس گرفتن، داشتم آرومشون میکردم.
پرستار: شما لطفا بیرون باشید.
نازنینزهرا: داداشم هنوز نیومده؟
ملکا نگاهی به پرستار کرد و ازش اجازه خواست یکم با نازنین صحبت کنه.
ملکا: داداشت رفته استراحت کنه، برمیگرده.
نازنینزهرا: مگه اومده ایران؟
ملکا: یادت نمیاد نازنین!؟ صبح همه باهم رفتیم فرودگاه استقبالش.
نازنینزهرا: ولی من یادم نمیاد.
پرستار: این حالت طبیعیه، یه چند روز بگذره درست میشه.
پرستار آرامبخش رو به سرم نازنین تزریق کرد، ده ثانیه بعد نازنین بیحال شد و خواب رفت.
ملکا دستی به سر نازنین کشید و آروم اشک ریخت.
محمدحسین: سلام، چرا اینجایی؟
ملکا: سلام، نازنین بهوش اومد، یکم ترسیده بود، فکر کرد روز امتحانشه، یادش نمیاومد چی شده، حتی نمیدونست شما برگشتی، سراغتون رو گرفت.
محمدحسین: الان حالش چطوره؟
ملکا: پرستار بهش یه آرامبخش تزریق کرد، خوابید.
محمدحسین: چرا خبرم نکردی؟
ملکا سرش رو انداخت پایین و با تن صدایی ضعیف گفت:
خواستم ولی...
محمدحسین: ولی چی؟
ملکا: گفتم شاید خواب باشید، نخواستم استراحتتون رو بهم بزنم.
محمدحسین لبخندی زد و گفت:
تا حال خونواده من خوب نباشه من هیچ وقت نمیتونم استراحت کنم.
تا نازنین استراحت میکنه بیا بریم یه دوری بزنیم.
ملکا: چشم.
محمدحسین و ملکا دوتایی از بیمارستان بیرون رفتن، اون سمت خیابون روبهروی بیمارستان کافه پیکس بود، به اتفاق ملکا رفتن کافه پیکس.
محمدحسین: تو این گرما یه چیز خنک میچسبه.
ملکا: مثلا پومالا و چای میوهای یخ.
محمدحسین: هرچی شما سفارش دادی برا منم سفارش بده، امروز به نظر شما پیش میریم.
ملکا لبخندی زد و پومالا سفارش داد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
اومدم یه خبر خوش بدم و چند دقیقه از محضرتون مرخص بشم😍
اون خبر خوش بنظرتون چی میتونه باشه؟🤔
هرکی درست حدس بزنه امشب تو پیوی یه پارت مهمونش میکنم😁
@bentalhasan
آیدی بنده👆👆
یا در ناشناس نظراتتون رو بفرمایید
https://harfeto.timefriend.net/17216571118696
البته تو پیوی بهتره
چون راحتتر میتونم بعد از برنده شدن براش پارت بفرستم
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_64 #آبرو نازنینزهرا: آخ، سرم درد میکنه. ملکا: آروم، دست نزن الان میرم پرستار رو صدا میزنم.
#پارت_65
#آبرو
دکتر: میتونید ببریدش خونه، ولی هیجان و هرطور استرس و کار و فشار تا مدتی ممنوع.
محمدحسین: چشم.
دکتر: حواستون به بخیههای سرش باشه، نباید عرق کنه، حد الامکان تو هوای آزاد باشه، روسری و چادر و هر چیزی که سر میپوشونه ممنوع.
طولانی مدت نباید بشینه ، استراحت مطلق حداقل تا دو هفته.
بهش فشار نیارید گذشته رو یاد بیاره، خود به خود همه چی رو یاد میاره
محمدحسین: چشم آقای دکتر، خیالتون راحت.
دکتر: پدر و مادرش زندهاند؟
محمدحسین با این شنیدن این سوال سکوت کرد و سرش و انداخت پایین.
دکتر اشتباهی برداشت کرد و تسلیت گفت.
محمدحسین: نه، زندهاند، ولی .... دل نداشتن خواهرم اینجور ببینن نیومدن.
دکتر: بازم خدا رو شکر.
محمدحسین کارهای ترخیص نازنین رو انجام داد و ملکا نازنین رو آماده میکرد.
محمدحسین: استراحت مطلق خواهر من، نه کسی حق داره بیاد عیادت نه خواهرم جایی بره.
ملکا: پس امتحانش چی؟
محمدحسین: من اونو ردیف میکنم، طولانی مدت نشستن و مقعنه و اینا ممنوع براش.
نازنینزهرا: چرا بزرگش میکنی داداش؟
محمدحسین: بزرگ هست عزیز دلم، شوخی نیست سرت بخیه خورده.
نازنینزهرا: من میخوام امتحانم رو بدم، فکر نکنید این کارا منو منصرف میکنه.
محمدحسین: امتحان رو میدی، تو خونه روی تخت بدون روسری و شال و مقعنه.
ملکا: چونه نزن دیگه، چی بهتر از این؟
نازنین سکوت کرد و سرش رو به صندلی عقب تکیه داد.
زهره با خجالت و سر به زیر مقابل نازنین اومد.
محمدحسین با اشاره به مادرش فهموند چیزی نگه.
محمدحسین: ببریمش اتاق استراحت کنه.
ملکا: وقت برا حرف زدن و کنار هم نشستن زیاده.
محمدعلی: حالش چطوره؟
محمدحسین: چیزی از اتفاقی که براش افتاده یادش نمیاد، دکتر گفت بهش فشار نیارید چیزی به یاد بیاره.
کمکم همه چی یادش میاد؛ هیجان و استرس ممنوع.
زهره: داری میگی یعنی ما براش استرس میاریم و ناراحتش میکنیم.
محمدحسین: من همچین حرفی نزدم.
ملکا: ببخشید میون کلامتون پریدم، شرمنده، من باید برگردم خونه.
محمدحسین: خودم میرسونمتون.
ملکا: اگر کار دارید من خودم میرم.
محمدحسین: نه، من شما رو میرسونم.
محمدحسین کلام را خاتمه داد و سوییچ به دست جلوتر از ملکا سمت حیاط رفت.
ملکا: با اجازه من میرم، شبتون خوش.
محمدعلی: سلام پدر بزرگوارتون رو برسون.
ملکا: چشم بزرگیتون رو میرسونم.
زهره: ما رو حلال کن دخترم، خیلی اذیتت کردیم این روزا.
ملکا: این چه حرفیه؟ حالا که ما همه یک خانوادهایم این حرفا نیست دیگه.
ملکا خداحافظی کرد و سمت ماشین محمدحسین رفت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀⃟🦋
#سلامامامزمانم
دردهایٰۍهست..
که دارویشآمدنشمــٰاست؛
جوابمـٰانکردندنمیآیۍ؟!
+برگردانتظارِاهالیِآسمان :)
#السلامعلیکیاخلیفةاللهفےارضه
#امام_زمان
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_65 #آبرو دکتر: میتونید ببریدش خونه، ولی هیجان و هرطور استرس و کار و فشار تا مدتی ممنوع. محم
#پارت_66
#آبرو
محمدحسین با رایزنی و صحبت با ستاد امتحانات و آموزش و پرورش تونست تو خونه فضای امتحان رو فراهم کنه و از نازنین با دو مراقب زن و در شرایط خاص امتحانش را برگزار کردند.
محمدحسین هم بالای سرش بود و نظارهگر امتحان خواهرش.
محمدعلی: پسرم میشه یه لحظه بیای؟
محمدحسین: ببخشید من الان برمیگردم.
بله پدر جان.
محمدعلی: گفتی هیجان و استرس براش ممنوع قبول کردیم، اما استرس و هیجان جان ما چی؟ به فکر ما نیستی؟ ما تو محل آبرو داریم؟
محمدحسین: آبرو، کدام آبرو؟ مگر آبرویی از شما رفته؟ دخترمان مریض شده امتحان جهشی داره نتونسته بره حوزه امتحانی.
این کجاش به آبروتون ضرر میزنه.
زهره: در و همسایه بیان بپرسن چه امتحانی بوده چی بگیم؟
محمدحسین: میگیم لطفا تو زندگی دیگران فضولی نکنید، هر امتحانی که هست به کسی ربط نداره.
محمدعلی: یکم درکمون کن لطفا
زهره: میدونم بخاطر خواهرت داری تلاش میکنی، من به درایت و هوش تو ایمان دارم ولی ...
محمدحسین: لطفا اما و ولی نکنید، باید برم بالا سر نازنین تا مراقبها بهش فشار نیارن.
...................🌷
حامدی: سلام، پارسال دوست امسال آشنا خانم خانما.
نازنینزهرا با شنیدن صدای حامدی گل از گلش شکفت و خندید.
نازنینزهرا: اتفاقاتی افتاد نشد جویای احوالتون بشم، ببخشید خانم جون.
حامدی: چه خبر از امتحانات؟
نازنینزهرا: خدا رو شکر همه رو قبول شدم.
از مهر بدون دردسر میتونم برم رشتهای که دوست دارم.
حامدی: خدا رو شکر، الحمدلله.
حوزه چی میشه؟
نازنینزهرا: به من بود کلا نمیاومدم، ولی دو نفر هستن از ترس آبروشون نمیزارن از اونجا بیرون بیام، نهایتا غیر حضوری میخونم.
حامدی: ان شاالله هرچی خیره اتفاق بیافته، مزاحمت نمیشم عزیزم.
نازنینزهرا: خیلی خوشحال شدم صداتون رو شنیدم.
حامدی: سلام خانواده محترمتون رو برسونید.
نازنینزهرا: چشم، روز خوش.
حامدی: همچنین عزیزم.
تماس حامدی تا ساعتها نازنین را کوک کرده بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
اومدم یه خبر خوش بدم و چند دقیقه از محضرتون مرخص بشم😍 اون خبر خوش بنظرتون چی میتونه باشه؟🤔 هرکی د
عرضم به خدمتتون که....😁
دیشب یک نفر فقط درست حدس زد🤓
جایزهاش رو هم دیشب گرفت😎
رمان فاتح قدس، که قراره به صورت فیلم نامه دربیاد و در نهایت به فیلم یا سریال تبدیل بشه کلید خورد❤️😍
حق اینه بابت این خبر خوب من از شما هدیه بگیرم😅
چی بهم میدید؟
💵 یا غیر💷
دوست دارید💳 بدم؟😂
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_66 #آبرو محمدحسین با رایزنی و صحبت با ستاد امتحانات و آموزش و پرورش تونست تو خونه فضای امت
اول بگید خوابید یا بیدار؟
ما که تا جناب مختار رو زیارت نکنیم نمیخوابیم
اگر بیدارید بریم پارت بعدی
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_66 #آبرو محمدحسین با رایزنی و صحبت با ستاد امتحانات و آموزش و پرورش تونست تو خونه فضای امت
#پارت_67
#آبرو
شهر رو به سیاهی میرفت، با ورود ماه ذیالحجه بوی ماه محرم در شهر بیشتر میپیچد.
بحث در مورد عروسی ملکا و محمدحسین جدیتر میشود، زهره و مرضیه در تلاش بودند جوانان را متقاعد کنن تا قبل محرم سر خونه زندگیشون برن.
محمدحسین: چه عجلهای هست؟
محمدعلی: محرم تو راهه، دو ماه باید صبر کنی تا بعدش موقعیت خوب پیش بیاد برا عروسی، این ماه کم مناسبت مبارک نداره، مثلا غدیر، مثلا مباهله اینا پیش روی ماست، اول جشن عروسی و ولایت علی ابن ابی طالب امیر المومنین میگیریم بعد زندگیتون رو با نام و اشک بر حسین ابن علی شروع کنید.
زهره: بعدشم، دوماه محرم و صفر تموم بشه محمد حسین دوباره میره ماموریت اینم اضافه کن.
نازنینزهرا: ملکا جان بزرگترها بد نمیگن، محمدحسین بره ماموریت دیدنش میشه آرزو و حسرت برات، به چنگ بیارش شاید بتونی اونو زمین گیر خانه و کاشانه کنی.
محمدحسین: زن و بچه و خانواده منو از هدفم دور نمیکنه و نمیتونه مانعم بشه.
نازنینزهرا جلوتر رفت و آروم گفت:
من چطور؟ منم مانعت نمیتونم بشم؟
محمدحسین: تو جون بخواه، ولی تو این مورد نه نمیتونی.
نازنین به حالت قهر سرش را برگرداند و گفت:
ملکا جان شوهرت آدم بشو نیست، تا من و تو را به عزایش ننشاند راحت نمینشیند.
زهره: دور از جون، این چه حرفیه؟
ملکا: من تسلیم حرف بزرگترها میشوم.
محمدحسین: مباهله بهتر است، زمان داریم تا کارهایمان را ردیف کنیم.
محمدعلی: صلوات بفرستید، به حق امیر المومنین خوشبخت بشید الهی.
تاریخ عروسی که مشخص شد محمدحسین و ملکا افتادند دنبال تالار و آتلیه و خرید عروسی.
محمدعلی و زهره هم آماده شدند که مابقی خریدها را انجام دهند.
نازنینزهرا: منم میام همراهتون، یکم برم دست به سر و صورتم بکشم و یه چندتا خرید بکنم.
زهره نفسی عمیق میکشد، بنا بر توصیه پزشک نباید به نازنین استرس وارد کنن، از جهتی قبول این درخواست نازنین هم برای محمدعلی و زهره امکان پذیر نبود.
محمدعلی: به زبان خوش و آرام بهش بفهمون ما نمیتونیم اجازه بدیم بره دست به سر و صورتش بزنه، نهایتش یه خرید.
زهره: من زبان این دخترک را بلد نیستم، با خودمون میبریمش منتها فقط میریم خرید، یه روز دیگه تنها میرم آرایشگاه.
بیسروصدا و جر و بحث سه تایی راه افتادند به سمت بازار.
نازنین با شوق و ذوق خرید میکرد، لباسهایی که انتخاب میکرد باب دل زهره و محمدعلی نبود.
در بازار به محمدحسین و ملکا برخوردند، نازنین اولین نفر با ذوق و لبخند سمتشان دوید.
نازنینزهرا: داداش، شما هم اینجایید؟
محمدحسین: تنهایی یا...
نازنینزهرا: حاج اقا و حاج خانم اومدن.
ملکا: چیزی هم خریدی؟
نازنینزهرا: آره، بریم خونه نشونت میدم.
محمدحسین: امیدوارم دخترانه خریده باشی.
نازنینزهرا: فعلا که به این جنسیت محدود کنندهام تن دادهام تا ببینم بعد عروسی چه میشود.
نازنینزهرا دوشادوش محمدحسین و ملکا بازار را گشتند و خرید کردند.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 چهارشنبه های امام رضایی
◼️آقای این حرم، دلگرمی بی پناهانی است که در تنهایی و ناامیدی، وقتی تمام درها بسته می شود، تنها به این درگاه پناه میآورند.
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی 🤲🏻
یه مطلب جدا گونه بگم☺️
خیلی مهمه👌
حتما وقت بزار و بخون🚫
برادری اهلسنت با شیعه❗️
بنا به مصالحی سالهاست ما با اهل سنت کاری نداریم و آنها را برادران دینی خود میدانیم.
من باب اشتراکاتی که بین ما هست( کتاب، پیامبر)
تا کنون شیعه در ایران با تمام توان در برابر اهل سنت مدارا کرده و میکند.
اگر چنین نباشد، امت رسولالله شقه شقه میشود و میشود آنچه که نباید.
شیعیان به دستور امام امت خویش، امیرالمومنین خار در چشم و استخوان در گلو ماندند و سکوت کردند.
حال چه میخواهم بگویم❗️❓
ما شیعیان تا وقتی عدهمان زیاد بود توان غلبه بر اهل سنت را داشتیم، این را هم اضافه کنم تمایل اهل سنت به تبعیت از خلیفه اول و دومش به یهودیگری و وهابیگری بسیار نزدیک است.
چنانچه در سخنان مولوی عبدالحمید مشاهده میشود.
شیعه هوشیار نباشد بازنده میدان خواهد شد
🚫مطلب ادامه دارد
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_67 #آبرو شهر رو به سیاهی میرفت، با ورود ماه ذیالحجه بوی ماه محرم در شهر بیشتر میپیچد. بحث
#پارت_68
#آبرو
محمدحسین: کارنامه درخشانت رو ببریم به مامان و بابا نشون بدیم، حالا میتونی از مهر بری دبیرستان رشتهای که دوست داری.
نازنینزهرا: نمیدونی چقدر خوشحالم، میخوام بال دربیارم پرواز کنم. داداش میشه قبل اینکه بریم خونه بریم بازار من کیف بخرم و چندتا دفتر و مداد؟ آخه دو هفته بعد عروسیت دیگه مدارس شروع میشه.
محمدحسین مکثی کرد و سرانگشتی یه حساب و کتاب کرد.
محمدحسین: باشه مشکلی نداره، فقط قبل ۱۲ برگردیم چون باید برم ملکا رو هم بیارم خونه، مامان برا نهار دعوتش گرفته، چندتا چیز خریده میخواد نشون بده.
نازنینزهرا: باشه، زود خرید میکنم.
نازنینزهرا با شوق و ذوق تو بازار قدم میزد، بوی دفترهای نو، جوهرخودکارهای رنگی و اکلیلی، بوی هایلایترهای فانتزی، عقل از سر نازنین پرونده بود.
همون طور که به محمدحسین قول داد زود انتخابهاش رو کرد و روی میز گذاشت تا حسابدار هزینه رو بگه.
محمدحسین: اینا همه طرح پسرونهاست، کاش یکم دخترونهتر میخریدی.
نازنینزهرا: لوس بازیا خوشم نمیاد، اینا ابهت داره، عظمت داره.
محمدحسین: باشه.
حسابدار: اینا رو حساب کنم؟
محمدحسین: بله بی زحمت.
حسابدار: قابل شما رو نداره،۵۳۰ تومن کیف، این دفترها هم با خودکارها و خط کش و ماشین حساب و هایلایتر فانتزی ۳۵۰، جمعا میشه ۸۸۰ تومن.
محمدحسین: ممنونم، بفرمایید خدمت شما.
حسابدار: رمزتون؟
......
نازنینزهرا: ممنون داداش، امیدوارم بتونم جبران کنم.
محمدحسین: جبران کنم یعنی چی؟ تو خواهرمی، برا تو خرج نکنم برا کی بکنم؟
نازنینزهرا: طبیعتا اینا وظیفه مامان و باباست ولی...
محمدحسین: بیخیال، اونا ببینن تو چقدر موفق شدی حتما خوشحال میشن و ان شاالله از خر شیطون حرف مردم پیاده میشن.
نازنینزهرا: امیدوارم.
محمدحسین دنبال ملکا رفت و از سر راه اون رو هم با خودش آورد.
ملکا: سلام نازنین جون.
نازنینزهرا: سلام.
ملکا: بهتری ان شاالله؟
نازنینزهرا: خوبم، نه، عالیام.
ملکا: همیشه به خوشی و شادی گلم.
محمدحسین: نازنینزهرا با معدل ۱۹/۹۷ میتونه سال آینده بره دوازدهم، رشته ریاضی.
ملکا: واقعا!؟ بابا آفرین دختر، دمت گرم.
محمدحسین با لبخند نگاهی به ملکا انداخت، ملکا که متوجه سوتی که داده بود شد سرش رو انداخت پایین و گفت:
منظورم این بود احسنت، ماشاالله.
محمدحسین: کمال همنشینی چقدر سریع تو شما اثر کرده، عین نازنین صحبت کردید.
نازنینزهرا: منو دست کم گرفتی؟ هرجا میرم گلستانش میکنم برمیگردم.
محمدحسین: حتما همینطوره، اثراتش کاملا مشهوده.
ایام به شادی سپری میشد، هرچه به روز عروسی نزدیکتر میشدن تکاپو و جنب وجوش دو خانواده بیشتر میشد.
زهره و محمدعلی، کمافی السابق در مقابل دبیرستان رفتن نازنین گارد میگرفتن و نمرات درخشانش رو نادیده گرفتن.
نازنین اما فارغ از هیاهو به رویا پردازی پرداخته و آیندهاش را ترسیم میکرد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~