eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
833 عکس
527 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_61 #آبرو نازنین‌زهرا: چرا رو پات بند نیستی زن داداش؟ یادت باشه مامان و بابا فکر می‌کنن محمد‌
محمد حسین اولین نفر با شنیدن صدای مادرش به سمت سر کوچه دوید، با دیدن نازنین روی زمین نگاهش بین مادرش و خواهرش رد و بدل شد. نازنین رو از زمین بلند کرد، کف دستش از مایعی گرم شد، دستش کاسه خون شده بود. زهره با دیدن خون دو دستی زد تو سرش. زهره: دخترم رو به کشتن دادم. محمد‌علی: آروم باش، محمد‌حسین زود سوارش کن ببریم بیمارستان. سمانه: زهره جان آروم باش خواهر، چیزی نمیشه ان شاالله. ملکا: منم میام ملکا و محمد‌حسین و محمد‌علی سوار ماشین شدن و راه افتادن. محمد‌حسین مدام نازنین رو صدا می‌زد، بریده بریده نفس می‌کشید. ملکا به بدنش دست می‌کشید. ملکا: کف پاهاش سرد شده. محمد‌حسین: بابا تند‌تر برید لطفا. محمد‌علی: الان می‌رسیم، نازنین، بابا صدام رو می‌شنوی دخترم. محمد‌حسین نازنین رو، روی دست گرفت، گردن نازنین به عقب رفت. دل محمد‌حسین با دیدن این صحنه کباب شد. پرستار: چه اتفاقی افتاده؟ محمد‌حسین: خورده زمین، به پشت سر افتاد. پرستار: لطفا شما بیرون باشید تا ما کارمون رو انجام بدیم. محمد‌حسین: اجازه بدید بالا سرش باشم پرستار: خواهش می‌کنم، بیرون باشید، ما بهتون خبر می‌دیم. محمد‌حسین: کف پاهاش سرد شده، یه درمیون نفس می‌کشه. پرستار: نگران نباشید، ما هستیم. پرستار‌ها و دکتر دور تا دور نازنین رو پر کرده بودن. ملکا: چرا اینجوری شد؟ محمد‌حسین: گوشیم رو کجا گذاشتم؟ ملکا: اینا دست منه. محمد‌حسین: ممنون، من الان برمی‌گردم. محمد‌حسین فورا با مادرش تماس گرفت. زهره: الو محمد‌جان، حالش چطوره؟ محمدحسین: چی شد نازنین زمین خورد؟ زهره: یه سوال پرسیدم ازش، جواب نداد، از کنارم داشت رد می‌شد، آخ خدا کاش دستم می‌شکست. محمد‌حسین: بعدش مامان؟ زهره: کشیدمش عقب، نفهمیدم چی شد، نازنین خورد زمین. محمد‌حسین: مامان، وااااای مامان. تماس رو قطع کرد و پشت در آی سی یو منتظر موندن. انتظارشون به درازا کشید، پرستارها هم جواب درستی نمیدادن و فقط با وسیله‌های مختلف وارد اتاق می‌شدن. ملکا: چقدر طول کشید؟ خدا من، سه روز دیگه امتحان داره، کلی برا این امتحان زحمت کشیده بود، آخرین امتحانش. محمد‌حسین: امیدوارم اتفاقی نیفته، خدایا خودت به خواهرم رحم کن. محمدعلی: پسرم، من برم پیش مادرت الان اون خیلی نگران و بی‌تابه، هرچی شد با ما تماس بگیر. محمد‌حسین خیلی خودش رو مقابل ملکا حفظ کرد و چیزی نگفت. می‌دونست مقصر این ماجرا پدر و مادرش هستن. محمد‌حسین: مشکلی نیست، من و ملکا هستیم. البته ملکا خانم اگر بخوان می‌تونن برن، من هستم. ملکا: نه، من می‌مونم، هرچی باشه اون یه دختر، اگر بهوش اومد من باشم بهتره. محمدعلی: دستت درد نکنه دخترم. محمد‌حسین اما نگران به در آی سی یو چسبیده بود تا کسی از داخل براش خبری بیاره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مالی سواک من سبیل😭 جازتک روحی بالقلیل😭 یا اباعبدالله💔🖤
جلسه دوم عکاسی هم به پایان رسید😍 با خاطره‌ای خوش از خاطرات سفیر
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_62 #آبرو محمد حسین اولین نفر با شنیدن صدای مادرش به سمت سر کوچه دوید، با دیدن نازنین روی زمی
محمدحسین از خستگی چشماش گرم شد و به همون حالت نشسته به خواب رفت. دیدن این صحنه دل ملکا رو به درد آورد، همسرش از راه نرسیده خون خواهرش به عنوان قربانی و سرسلامتی بر زمین ریخته می‌شود، صحنه درد‌ناکی بود. ملکا از دایره مات در آی سیو داخل را نگاه می‌کرد، حرف‌هایی که بین پرستار و دکترها رد و بدل می‌شد نامفهوم بود، ملکا دل شکسته به سمت صندلی‌های انتظار رفت و کنار محمد‌حسین نشست. انتظار ملکا به پایان رسید و دکتر از اتاق بیرون اومد. ملکا: آقای دکتر چه خبر؟ چرا اینقدر طول کشید؟ چی شده؟ دکتر: نگران نباشید، توموگرافی کردیم و نتیجه توموگرافی رو بررسی کردیم، خوشبختانه مغزشون آسیب ندیده، آثاری هم از خونریزی داخلی نیست. محمد‌حسین که خواب و بیدار بود، با شنیدن صحبت ملکا و دکتر هراسون از خواب بیدار پرید. محمد‌حسین: چیه؟ چه اتفاقی برا خواهرم افتاده؟ دکتر: خدمت خانم توضیح دادم، خوشبختانه آسیب جدی وارد نشده، اثری از خونریزی داخلی نیست. فقط... محمد‌حسین: فقط چی دکتر؟ دکتر: احتمال میدم برخی اتفاقات رو فراموش کنه، مثلا اتفاقات ۲۴الی۴۸ ساعت گذشته رو، البته جای نگرانی نیست، در حد احتمال اما اگر اینطور هم شد این حالت خیلی طول نمی‌کشه. ملکا: می‌تونیم بریم ببینیمش؟ دکتر: الان نه، دارن سرش رو بخیه و پانسمان می‌کنن، امشب و فردا تحت نظر باشه تا کامل از سلامتیشون مطمئن بشیم. محمد‌حسین: دستتون درد نکنه، خیلی لطف کردید آقای دکتر. دکتر: ان شاالله خدا سلامتی بده. ملکا: آقا محمد‌حسین شما برید خونه استراحت کنید، چشماتون کاسه خون شده، من می‌مونم، هنوز هم بهوش نیومده، منتقلش کردن بخش خودم خبرتون می‌کنم. محمد‌حسین: شما هم اندازه من خسته‌اید، اینطوری نمیشه که. ملکا: من که جنگ نبودم، زیر گرما نبودم، شما برید استراحت کنید. محمد‌حسین: ملکا خانم می‌تونم یه سوالی بپرسم؟ ملکا: بله حتما. محمد‌حسین: شما چیزی در مورد سوریه رفتن من به نازنین گفتید؟ ملکا: نه، همون طور که شما خواستید به کسی چیزی نگفتم. محمد‌حسین: پس نازنین چی می‌گفت؟ ملکا: ظاهرا شما باهاش تماس گرفته بودید، نازنین متوجه شده بود کد برای عراق نیست و برا سوریه است. محمد‌حسین: عجب اشتباهی، چطور به ذهن من نرسید. نازنین به مادرم و پدرم هم چیزی گفته؟ ملکا: نه، فقط به من گفت که خبر داره، کلی تاکید کرد که کسی نفهمه. محمد‌حسین: هوووووف، خدا رو شکر. پس حالا من با اجازه برم خونه، دو ساعت دیگه برمی‌گردم، فقط لطفا منو بی‌خبر نذارید. ملکا: چشم حتما، شما برید استراحت کنید طول هم کشید مشکلی نیست. محمد‌حسین سمت خونه راهی شد، اما دلش پیش نازنین بود، مدام از نگرانی دست به ریش و موهایش می‌کشید، دیگه راهی نداشت برای اصلاح رفتار پدر و مادرش با نازنین. زهره: کیه!؟ نازنین رو آوردن؟ محمد‌علی: نه، فقط محمد‌حسین اومده. زهره: خدایا، چرا برگشته؟ چی شده؟ محمد‌علی: بیا تو پسرم. محمد‌حسین: سلام. زهره: مادر، چی شد؟ حالش چطوره؟ محمد‌حسین: خوشبختانه به خیر گذشت، اما... محمدعلی: اما چی؟ محمد‌حسین: دکترش گفت ممکنه حافظه‌اش رو برای مدتی از دست بده، بعضی اتفاقات ممکنه یاد نیاره. زهره: ای وااای من. محمدحسین: مامان میشه بگی دقیقا چه اتفاقی بین شما و نازنین افتاد؟ زهره: چی بگم والا پسرم. محمد‌علی: بازجویی می‌کنی پسرم؟ محمد‌حسین: نه، می‌خوام این رابطه داغون شما با نازنین رو اصلاح کنم. زهره: دیدم تو ماشین چیزی در گوشت گفت، بهش گفتم چی‌گفتی؟ چرا مراعات داداشت رو نمی‌کنی، اون زن داره، یکم حیا کن. اونم بدون اینکه جواب بده از کنارم رد شد، منم بازوش رو گرفتم کشیدم عقب که مقابلم قرار بگیره یهو اونطوری شد. محمد‌حسین: وقتی من مشکلی ندارم با این قضیه چرا شما اینقدر بهش گیر میدید؟ من ملکا رو در مورد رفتارهای نازنین توجیه کردم، شرط ازدواج من با ملکا همین بود، مدارا با نازنین، با همه رفتارهاش. محمد‌علی: دختر مردم که اسیر تو نیست که با رفتارهای سبک‌سرانه خواهرت مدارا کنه. محمد‌حسین: هرچی که هست اون شرط منو قبول کرد و زن من شد، بار دوم نازنین داره سمت مرگ میره، همین الانش هم شما چقدر نگرانش هستید؟ چرا نیومدید بیمارستان؟ داشت می‌مرد دخترتون. محمد‌علی: دسته گل قبلی خواهرت مگه فراموش شده، تو همون بیمارستان رفقا منو می‌شناسن. محمد‌حسین: مگه الان نازنین خودکشی کرده، چرا بلد نیستید مدارا کنید با دخترتون، واقعا نمی‌فهمم شما رو. محمد‌حسین در سکوت محمد‌علی و زهره بحث را رها کرد و سمت اتاق رفت. کتاب‌های نازنین روی میز هنوز باز بود. دستی به کتاب‌ها کشید و بغضش را قورت داد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
19.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... لکنت گرفته ام که مقطع بخوانمت ای کشته ی مقطع الاعضای من حسین.. رئیس، امام حسینه!
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
... لکنت گرفته ام که مقطع بخوانمت ای کشته ی مقطع الاعضای من حسین.. رئیس، امام حسینه! #ازسرگذشت
این جمله خیلی به من دلگرمی داد🥺 رئیس هیئت‌ها امام حسینه😭 پس یعنی حله، نگران چی بودم من این همه مدت🥺🖤 وقتی رئیس امام حسینه💔
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. کربلا نرفتن سخت است... کربلا رفتن سخت تر! تا نرفته ای شوق رفتن داری... تا رفتی شوق مردن! کربلا رفته ها می دانند،بعد از کربلا روضه ی حسین حکم زهر دارد برای دل اوراق شده ی زائر! آخر اینجا،دیگر عباس نیست تا آرام شوی در حریم امنش... کربلا دلتنگتم💓
سلام و صد سلام به امام حسینی‌های کانال🖤 صبح مایل به ظهرتون بخیر🤓 خیلیا پرسیدن چرا دیشب پارت نگذاشتی، امروز میگذاری یا نه؟ باید بگم از دیروز تا امروز و شاید هم تا فردا یه تمییز کاری داریم😁 دارن کمد دیواری نصب می‌کنن مامان دست تنهاست😉 باید دختر خوبی باشم تا بتونم مامانم راضی نگه دارم اول نیکی به پدر و مادر بعد رمان کانال😁 سر قولم( روزی دو پارت ) هستم به شرط اینکه سرم خلوت بشه😬
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_63 #آبرو محمدحسین از خستگی چشماش گرم شد و به همون حالت نشسته به خواب رفت. دیدن این صحنه دل م
نازنین‌زهرا: آخ، سرم درد می‌کنه. ملکا: آروم، دست نزن الان میرم پرستار رو صدا میزنم. ملکا سمت ایستگاه پرستاری رفت، در مورد حال و روز نازنین به پرستار اطلاعاتی داد. پرستار: الان میام چک می‌کنم. ملکا: ممنونم. زیپ کیفش رو باز کرد و مقداری ته کیفش را جست‌وجو کرد، موبایلش درون زیپ مخفی بود. موبایل رو بیرون آورد و شماره محمد‌حسین رو بالا آورد، برای تماس تردید داشت. ملکا: الان ممکنه خواب باشه، دو ساعته رفته خونه، اگر بیدارش کنم بد خواب میشه. یهو شماره منو ببینه نگران میشه، نه، باهاش تماس نمی‌گیرم بزار یکم دیگه بگذره. موبایل رو توی کیفش پس گذاشت و سمت اتاق نازنین رفت. نازنین‌زهرا: من چی شدم؟ چه قدر وقت اینجام. به یک باره هراسون شد و بلند گفت: ملکا من امتحان داشتم، امتحانم. ملکا دستای نازنین رو گرفت. ملکا: آروم باش، هنوز دو روز وقت داری، همش نصف روز اینجایی، ظاهرا وقتی از ماشین پیاده شدی چادرت به پات پیچیده و به پشت سر خوردی زمین. نازنین‌زهرا: ولی من یادم نمیاد اینجوری شده باشم. ملکا: باشه، چیزی نیست. پرستار: چه خبره؟ چرا دور بیمار هستید؟ شما چرا نشستید؟ ملکا: یکم استرس گرفتن، داشتم آرومشون می‌کردم. پرستار: شما لطفا بیرون باشید. نازنین‌زهرا: داداشم هنوز نیومده؟ ملکا نگاهی به پرستار کرد و ازش اجازه خواست یکم با نازنین صحبت کنه. ملکا: داداشت رفته استراحت کنه، برمی‌گرده. نازنین‌زهرا: مگه اومده ایران؟ ملکا: یادت نمیاد نازنین!؟ صبح همه باهم رفتیم فرودگاه استقبالش. نازنین‌زهرا: ولی من یادم نمیاد. پرستار: این حالت طبیعیه، یه چند روز بگذره درست میشه. پرستار آرامبخش رو به سرم نازنین تزریق کرد، ده ثانیه بعد نازنین بی‌حال شد و خواب رفت. ملکا دستی به سر نازنین کشید و آروم اشک ریخت. محمد‌حسین: سلام، چرا اینجایی؟ ملکا: سلام، نازنین بهوش اومد، یکم ترسیده بود، فکر کرد روز امتحانشه، یادش نمی‌اومد چی شده، حتی نمی‌دونست شما برگشتی، سراغتون رو گرفت. محمد‌حسین: الان حالش چطوره؟ ملکا: پرستار بهش یه آرامبخش تزریق کرد، خوابید. محمد‌حسین: چرا خبرم نکردی؟ ملکا سرش رو انداخت پایین و با تن صدایی ضعیف گفت: خواستم ولی... محمد‌حسین: ولی چی؟ ملکا: گفتم شاید خواب باشید، نخواستم استراحتتون رو بهم بزنم. محمد‌حسین لبخندی زد و گفت: تا حال خونواده من خوب نباشه من هیچ وقت نمی‌تونم استراحت کنم. تا نازنین استراحت می‌کنه بیا بریم یه دوری بزنیم. ملکا: چشم. محمد‌حسین و ملکا دوتایی از بیمارستان بیرون رفتن، اون سمت خیابون روبه‌روی بیمارستان کافه پیکس بود، به اتفاق ملکا رفتن کافه پیکس. محمد‌حسین: تو این گرما یه چیز خنک می‌چسبه. ملکا: مثلا پومالا و چای میوه‌ای یخ. محمد‌حسین: هرچی شما سفارش دادی برا منم سفارش بده، امروز به نظر شما پیش می‌ریم. ملکا لبخندی زد و پومالا سفارش داد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~