eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
880 دنبال‌کننده
702 عکس
431 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_62 #مُهَنّا بهار: سلام مامان😍 فاطمه: سلام مامان، خسته نباشید☺️ مهنا،احمدرضا: سلام، ممنون، ش
فاطمه: ما کجا وخارج رفتن کجا! بنظرت چرا مامان‌،بابایی قبول کردن که من برم آمریکا؟ بهار: پدر مادرن، از پیشرفت بچه‌شون بدشون نمیاد، بعدش هم بد نیست که، اینجوری کلاس خانواده میره بالا، یه خارج رفته داریم، خدا رو چه دیدی شاید یه شوهر خارجکی هم گیرت اومد. فاطمه: بهاااار، میشه چرت و پرت نگی خواهر. بهار: هرچی هست بد نیست، بنظرم برو اصلا منم میام، یه مقاله میدم آمریکا منو هم بورسیه کنه. فاطمه: حاضرم بورسیه رو بدم به خودت من اینجا بمونم. بهار: نامرد‌جان، من بدون تو تنهایی می‌میرم، من دلم میخواد باهم بریم. ذهنم حسابی درگیر شده بود، بی سر و صدا می‌رفتم شیفت و بر‌میگشتم، پنج ماه مونده تا تموم شدن کارورزی، بعد از اون هم تو وزارت بهداشت ثبت‌نام می‌کنیم و مهر پزشکیمون رو می‌گرفتیم و یه جورایی رسما شروع به کار می‌کردم، اما با این روال بعد از پنج ماه باید بشینم پای مقاله برای بورسیه. استاد: خانم عباسی من مقاله رو امروز آوردم که بدم به شما، از الان وقت دارید روش کار کنید تا آخر شهریور. فاطمه: استاد واقعا چرا من؟ بچه‌هایی هستن که صد برابر از من باهوش‌ترن، اونا خیلی بدرد این کار میخورن. استاد: همه مثل تو معتقد و وطن دوست نیستن، همه مثل تو دشمن رو نمی‌شناسن. من کسی رو میبرم آمریکا که اینقدر جنبه داشته باشه که بعد از دوسال برگرده و خدمت کنه، درسته که من تو بعضی چیزا مخالف عقاید تو هستم ولی اینطور نیست که آمریکا رو دوست بدونم، من فقط از لحاظ علمی اونا رو تحسین می‌کنم ولا غیر. تازه، نگران ترجمه‌اش نباش من کمکت میکنم، چون نمیخوام از دست بدی این فرصت رو. میخوام کنار خودم باشی اونجا بهت قول میدم خیلی از مطالبی که اونجا بدست میاری برات مفید باشه. بعد از کمی مکث و تأمل بالاخره تصمیم گرفتم که قبول کنم و مقاله رو از استاد گرفتم. اولین کاری که کردم ثبت نام کلاس زبان بود، از جهتی که حضوری نمی‌تونستم برم مجازی ثبت‌نام کردم، صبح‌ها تا ۳بعد از ظهر شیفت بودم و بعد از ظهر‌ها می‌نشستم پای صوت‌های آموزش زبان. بهار هم خیلی کمکم می‌کرد، باهم مکالمه تمرین می‌کردیم، گاهی وقت‌ها مکالمات عادیمون رو هم انگلیسی صحبت می‌کردیم. تا قبل از کلاس زبان من خیلی فیلم خارجی ندیده بودم، اما همراه بهار می‌نشستیم فیلم میدیدیم به زبان انگلیسی و ترجمه می‌کردیم خودمون. هرچند بعضا محتواش مشکل داشت ولی تا می‌تونستیم صحنه‌ها رو رد می‌کردیم و فیلم‌هایی رو میدیدیم که یکم فضاش بهتر باشه. خیلی خستگی داشت، ولی حرف استاد خیلی قشنگ بود، همون حرفش باعث شد من همراهش بشم و بورسیه رو قبول کنم. پنج ماه هم مثل برق و باد گذشت. بهار: صبح بخیر فاطمه. فاطمه: صبح تو هم بخیر. بهار: من امروز زود تعطیل میشم روز آخر کارورزی هست، مقاله رو من می‌برم بدم این کافی نت بغل دانشگاه برات تنظیم کنه و جلد بزنه. فاطمه: چقدر زود گذشت، واقعا مقاله ۱۵۰صفحه‌ای تموم شد. بهار: تموم شد، و تو هم زبان یاد گرفتی و امروز هم رسما خانم دکتر فاطمه عباسی متخصص زنان و زایمان میشی. فاطمه: اووووو کو تا تخصص. بهار: اونو هم می‌گیری ان شاالله. روز آخر کارورزی بود، خوابگاه تقریبا تازه به روال عادی برگشته بود ولی ما داشتیم اونجا رو ترک می‌کردیم. تو همین یک سال کارورزی کلی بالا و پایین داشتم. من تازه بعد از دوسال بود فهمیدم که استادم نخبه است و تحت حفاظت رفت و آمد می‌کنن. البته اینو یکی دیگه از اساتید گفت وقتی فهمید من قراره همراهشون برم آمریکا. فهمیدم اون حرفی که دوسال پیش زده بود در مورد پیشرفت سلول‌های بنیادی و‌جنین همه برای امتحان من بوده و واقعا اعتقادش این نبود، ایشون کلی تو این زمینه به نتایج خوبی رسیده بودن که حتی تحسین رهبری رو بر‌انگیخته بودن. حالا برای همراه شدن با همچین استادی مصمم تر شدم و با شور و اشتیاق بیشتری بعد از تموم شدن شیفتم رفتم مقاله رو تحویل استاد بدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_62 #وصال علیرضا: چه خبره!؟ همه اینجا جمع شدن!؟ حسین: والا منم فقط خبر داشتم باید بیایم، فکر
اسرائیل بعد از شهادت حاج قاسم خیلی محافظه کارانه عمل می‌کرد، ولی آمریکا که حس پیروزی پیدا کرده بود هنوز جولان میداد، تا اینکه خبر رسید مهم‌ترین مقر آمریکا تو عراق( عین الاسد) رو مورد هدف قرار دادن، این کار باعث شد آمریکا گوشمالی داده بشه و اسرائیل حساب کار دستش بیاد. تا حالا آمریکا و اسرائیل ضربه‌های بزرگی خورده بودن، مرگ الکس و از دست عین الاسد. با همه اینا هنوز اسرائیل پابرجا بود، انتقام خون حاجی و مردانی مثل ایلیا منهدم کردن عین الاسد نیست، با نابودی اسرائیل هست که تازه انتقام خون حاجی گرفته میشه. فاطمه: امیدوارم بچه‌های غزه چند شب دیگه هم راحت بخوابن، بدون ترس از جنگ و از دست دادن پدر و مادر و خواهر برادراشون. علیرضا: ان شاالله به زودی خواهرم همه این‌ها محقق میشه، دنیا از دست اسرائیل راحت میشه. فاطمه: فکر نکن من یادم رفته که جز نیروهای امنیتی هستی، چرا هیچی به من نگفتی؟ پرستاری پوششی برای کارت بود؟ رویا خبر داره؟ علیرضا: یعنی واقعا نمیدونی ما نباید شناسایی بشیم، مادرم هم تا زنده بود نمی‌دونست، طبیعتا رویا هم نمیدونه، قرار هم نبود تو بفهمی ولی خب شرایط جوری رقم خورد که.... البته با هدفی این کار رو انجام دادیم. فاطمه: چه هدفی!؟ علیرضا: که تو هم بیای عضو تیم ما بشی، یکی مثل خانم سلیمانی. هم دانشگاه و بیمارستان باشی هم کنار ما .... فاطمه: شوخیت گرفته؟ علیرضا: نه جدی گفتم، به هر حال تو مغز متفکری، ایده زیاد داری، تو حیطه شغلیت هم خیلی می‌تونی به ما کمک کنی. فاطمه: نه ممنون، ترجیح میدم زندگیم رو به همین منوال ادامه بدم. علیرضا: اجباری در کار نیست فقط پیشنهاد بود خواهشا رویا چیزی نفهمه. فاطمه: اگر می‌خواستم بگم یک سال وقت داشتم. راستی من برا اربعین ثبت نام کردم برم کربلا. علیرضا: به سلامتی، تنها میری؟ فاطمه: آره، به نیابت از ایلیا. علیرضا: ان شاالله. باورم نمی‌شد سالها پشت سرهم به سرعت طی میشدن، محرم پارسال با ایلیا برا تبلیغ آمریکا بودیم و قرار بود اربعین کربلا بریم، امسال محرم بدون ایلیا گذشت و اربعین راهی کربلام. به حال و روز خودم وقتی بعد از ایلیا رفتم کربلا فکر می‌کردم، به این که تو آغوش حضرت عباس چقدر برا ایلیا کردم. امیرمهدی هم هرچی بزرگ‌تر میشد بیشتر شبیه ایلیا می‌شد، گاها حتی حرکاتش هم مثل ایلیا بود. تمام غم و غصه‌ام رو تو قلبم نگه داشتم و با پسرم طوری زندگی کردم که حس کنه ما هنوز هم خوشبختیم. سال اولی بود که همراه امیر می‌رفتم کربلا، تصمیم گرفتم همراه مشایه برم و امیرمهدی این صحنه‌ها رو ببینه و یاد بگیره. هوا به شدت گرم بود، اما شور حرارت مردم تو مسیر و موکب‌ها باعث می‌شد ما این گرما رو فراموش کنیم و به هدف اصلیمون فکر کنیم. هر پنج‌تا موکب استراحت کوتاهی می‌کردیم، گاها چند عمود رو با ماشین طی می‌کردیم تا امیر خسته نشه و از مسیر لذت ببره. حدود 100 عمود مانده به کربلا تو یکی از موکب‌ها وارد شدیم برا استراحت، نهار رو مهمان موکب‌دار عراقی بودیم، امیر بعد از نهار خوابید، منم کنار امیر دراز کشیدم تا یکم هم استراحت کنم هم گرمای هوا کمتر بشه و صد عمود مانده رو شب طی کنیم. چشمام کاملا گرم شد و خواب رفتم، تمام مسیری رو که پیاده اومدم رو خواب میدیدم، ایلیا همپای من داشت می‌اومد، امیر رو بغل گرفته و خندان همراه ما بود، تو خواب حس می‌کردم ایلیا واقعا زنده‌است، اینقدر این خواب شفاف بود که باور کردم زنده بودن ایلیا رو، محو تماشای لبخند‌های پدر پسری ایلیا بودم که زن موکب‌دار منو صدا زد. فاطمه: نعم( بله) زن به عربی گفت می‌خوام موکب رو تمیز کنم، لطفا جابجا بشید تا من یه جارویی بزنم. از سر جام بلند شدم، اومدم امیر رو بلند کنم که متوجه شدم امیر نیست. هراسون اطراف رو نگاه می‌کردم، امیر نبود، از همه زن‌های موکب دار پرسیدم، همه اظهار بی اطلاعی کردن. وسط موکب تو سر خودم می‌زدم که بچه‌ام گم شده، دست تنها و غریب نمی‌دونستم چی‌کار باید بکنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_62 #آبرو محمد حسین اولین نفر با شنیدن صدای مادرش به سمت سر کوچه دوید، با دیدن نازنین روی زمی
محمدحسین از خستگی چشماش گرم شد و به همون حالت نشسته به خواب رفت. دیدن این صحنه دل ملکا رو به درد آورد، همسرش از راه نرسیده خون خواهرش به عنوان قربانی و سرسلامتی بر زمین ریخته می‌شود، صحنه درد‌ناکی بود. ملکا از دایره مات در آی سیو داخل را نگاه می‌کرد، حرف‌هایی که بین پرستار و دکترها رد و بدل می‌شد نامفهوم بود، ملکا دل شکسته به سمت صندلی‌های انتظار رفت و کنار محمد‌حسین نشست. انتظار ملکا به پایان رسید و دکتر از اتاق بیرون اومد. ملکا: آقای دکتر چه خبر؟ چرا اینقدر طول کشید؟ چی شده؟ دکتر: نگران نباشید، توموگرافی کردیم و نتیجه توموگرافی رو بررسی کردیم، خوشبختانه مغزشون آسیب ندیده، آثاری هم از خونریزی داخلی نیست. محمد‌حسین که خواب و بیدار بود، با شنیدن صحبت ملکا و دکتر هراسون از خواب بیدار پرید. محمد‌حسین: چیه؟ چه اتفاقی برا خواهرم افتاده؟ دکتر: خدمت خانم توضیح دادم، خوشبختانه آسیب جدی وارد نشده، اثری از خونریزی داخلی نیست. فقط... محمد‌حسین: فقط چی دکتر؟ دکتر: احتمال میدم برخی اتفاقات رو فراموش کنه، مثلا اتفاقات ۲۴الی۴۸ ساعت گذشته رو، البته جای نگرانی نیست، در حد احتمال اما اگر اینطور هم شد این حالت خیلی طول نمی‌کشه. ملکا: می‌تونیم بریم ببینیمش؟ دکتر: الان نه، دارن سرش رو بخیه و پانسمان می‌کنن، امشب و فردا تحت نظر باشه تا کامل از سلامتیشون مطمئن بشیم. محمد‌حسین: دستتون درد نکنه، خیلی لطف کردید آقای دکتر. دکتر: ان شاالله خدا سلامتی بده. ملکا: آقا محمد‌حسین شما برید خونه استراحت کنید، چشماتون کاسه خون شده، من می‌مونم، هنوز هم بهوش نیومده، منتقلش کردن بخش خودم خبرتون می‌کنم. محمد‌حسین: شما هم اندازه من خسته‌اید، اینطوری نمیشه که. ملکا: من که جنگ نبودم، زیر گرما نبودم، شما برید استراحت کنید. محمد‌حسین: ملکا خانم می‌تونم یه سوالی بپرسم؟ ملکا: بله حتما. محمد‌حسین: شما چیزی در مورد سوریه رفتن من به نازنین گفتید؟ ملکا: نه، همون طور که شما خواستید به کسی چیزی نگفتم. محمد‌حسین: پس نازنین چی می‌گفت؟ ملکا: ظاهرا شما باهاش تماس گرفته بودید، نازنین متوجه شده بود کد برای عراق نیست و برا سوریه است. محمد‌حسین: عجب اشتباهی، چطور به ذهن من نرسید. نازنین به مادرم و پدرم هم چیزی گفته؟ ملکا: نه، فقط به من گفت که خبر داره، کلی تاکید کرد که کسی نفهمه. محمد‌حسین: هوووووف، خدا رو شکر. پس حالا من با اجازه برم خونه، دو ساعت دیگه برمی‌گردم، فقط لطفا منو بی‌خبر نذارید. ملکا: چشم حتما، شما برید استراحت کنید طول هم کشید مشکلی نیست. محمد‌حسین سمت خونه راهی شد، اما دلش پیش نازنین بود، مدام از نگرانی دست به ریش و موهایش می‌کشید، دیگه راهی نداشت برای اصلاح رفتار پدر و مادرش با نازنین. زهره: کیه!؟ نازنین رو آوردن؟ محمد‌علی: نه، فقط محمد‌حسین اومده. زهره: خدایا، چرا برگشته؟ چی شده؟ محمد‌علی: بیا تو پسرم. محمد‌حسین: سلام. زهره: مادر، چی شد؟ حالش چطوره؟ محمد‌حسین: خوشبختانه به خیر گذشت، اما... محمدعلی: اما چی؟ محمد‌حسین: دکترش گفت ممکنه حافظه‌اش رو برای مدتی از دست بده، بعضی اتفاقات ممکنه یاد نیاره. زهره: ای وااای من. محمدحسین: مامان میشه بگی دقیقا چه اتفاقی بین شما و نازنین افتاد؟ زهره: چی بگم والا پسرم. محمد‌علی: بازجویی می‌کنی پسرم؟ محمد‌حسین: نه، می‌خوام این رابطه داغون شما با نازنین رو اصلاح کنم. زهره: دیدم تو ماشین چیزی در گوشت گفت، بهش گفتم چی‌گفتی؟ چرا مراعات داداشت رو نمی‌کنی، اون زن داره، یکم حیا کن. اونم بدون اینکه جواب بده از کنارم رد شد، منم بازوش رو گرفتم کشیدم عقب که مقابلم قرار بگیره یهو اونطوری شد. محمد‌حسین: وقتی من مشکلی ندارم با این قضیه چرا شما اینقدر بهش گیر میدید؟ من ملکا رو در مورد رفتارهای نازنین توجیه کردم، شرط ازدواج من با ملکا همین بود، مدارا با نازنین، با همه رفتارهاش. محمد‌علی: دختر مردم که اسیر تو نیست که با رفتارهای سبک‌سرانه خواهرت مدارا کنه. محمد‌حسین: هرچی که هست اون شرط منو قبول کرد و زن من شد، بار دوم نازنین داره سمت مرگ میره، همین الانش هم شما چقدر نگرانش هستید؟ چرا نیومدید بیمارستان؟ داشت می‌مرد دخترتون. محمد‌علی: دسته گل قبلی خواهرت مگه فراموش شده، تو همون بیمارستان رفقا منو می‌شناسن. محمد‌حسین: مگه الان نازنین خودکشی کرده، چرا بلد نیستید مدارا کنید با دخترتون، واقعا نمی‌فهمم شما رو. محمد‌حسین در سکوت محمد‌علی و زهره بحث را رها کرد و سمت اتاق رفت. کتاب‌های نازنین روی میز هنوز باز بود. دستی به کتاب‌ها کشید و بغضش را قورت داد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_62 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: چرا نرفتیم بیمارستان!؟ حسین: اونجا دیگه امن نیست، ممکنه دوبار
حسین: علی‌اکبر یک روز قبل از اینکه اون اتفاق تلخ بیافته قرار نامزدی گذاشته، علی‌اکبر اول مسیر، اگر با سارا خانم ازدواج می‌کرد ممکن بود بعدا براش دردسر بشه، به هرحال قرار شما و سارا خانم همکار باقی بمونید، ولی من بعد از این قضیه می‌مونم لبنان و سارا خانم میره ایران هیچ وقت چشم تو چشم نمی‌شیم. حسام: ترسیدی شیرینی ازت بخواییم؟ حسین: منم اتفاقی متوجه شدم. علی‌اکبر: می‌خواستم وقتی عقد کردم و همه چی قطعی شد بگم ولی خب .... حسام: مبارکه داداش، ان شاالله خوشبخت بشی. بخاطر همین نگرانی تا قبل عید برنگردیم ایران؟ علی‌اکبر: نه دیگه نگران نیستم، الان شرایط خیلی فرق داره، تو ایران هم قطعا همه خبر دارن ما تو چه وضعی هستیم. حسین: سلام، خوش اومدید دکتر. دکتر: ممنون، همه چی آماده‌است؟ حسین: بله، فقط اجازه بدید من اول برم داخل یه موردی چک کنم. دکتر: بفرمایید. .................... گالانت: اگر تو اون احمق رو بکار نمی‌گرفتی الان کار دختر تموم شده بود. نتانیاهو: تو اگر زرنگ بودی همون اول دختره رو از دست نمیدادی، یه مقر بزرگ نظامی رو به آتیش کشید و نیروی ما کشته شد، خودش هم زنده موند. تو مقابل اون دختر کوتاه اومدی و همکارانش رو بدون این که برا ما هیچ سودی داشته باشه آزاد کردی. گالانت: چیزی که حزب‌الله و نیروهاش دارن و حتی ایرانی‌ها، روحیه قوی‌ هست، ما هیچ وقت نمی‌تونیم این روحیه رو ازشون بگیریم، همین روحیه‌است که اونا رو با این همه کشت و کشتاری که راه افتاده زنده و سرپا نگه داشته، اونا برا هر مشکلی راه حلی دارن. نتانیاهو: همین کم داشتیم تو هم اونا رو تایید کنی. گالانت: ما باید کاری کنیم اونا روحیه‌اشون رو از دست بدن، کم بیارن مقابل ما، از این جنگ خسته بشن. شکست‌های پیاپی اسرائیل اونا رو به ستوه آورده بود، به دستور نتانیاهو خبرنگاران یهود همه یا دستگیر شدن یا کشته شدن، بخاطر همین هیچ خبری از اونجا بیرون درز نمی‌کرد، مگر این که نفوذی چیزی باشه که ما بفهمیم اونجا چه اتفاقی داره می‌افته. ...................... حسین: دکتر اومده، اگر آماده هستید .... سارا: یکم دیگه .... حسین: من کمکتون می‌کنم لباستون رو عوض کنید. حسین آقا چشم‌هاش رو با یه دستمالی نازک بست، لباس رو برداشت و کمک کرد تا لباس رو بپوشم. روسری رو سرم انداخت و موهام رو کامل پوشوند. سارا: دستتون درد نکنه، ببخشید واقعا. حسین: خواهش می‌کنم، بگم دکتر بیاد؟ سارا: بله. دکتر وارد اتاق شد، حسین آقا هم کنار دستشون ایستادن. طبق معمول مواد بیهوشی نداشتن ولی بی‌حسی موضعی رو با کلی سختی بدست آوردن. اون لحظه من واقعا ترسیده بودم، قرار بود بدون بی‌هوشی سینه‌ام شکافته بشه. دکتر: اول باید بررسی کنم ببینم زخمشون چطوریه و موقعیت تیر رو تشخیص بدم. حسین آقا از سمت راست پهلوم لباس رو شکافت تا بخشی از سینه. کنار من نشست و دستش رو پشتم گذاشت. دکتر با انگشتش سعی می‌کرد سر زخم رو کمی باز کنه. دکتر: تیر سه سانت پیش روی کرده، باید سه سانت از این قسمت پهلو تا سینه رو بشکافم، اما بنظرم اول باید یه تصویر برداری دقیق انجام بشه. فقط یه بیمارستان تو این شرایط می‌تونه این تصویر برداری رو انجام بده. حسین: ما قبلا تو اون بیمارستان بودیم، بخاطر شرایطی مجبور شدیم ایشون با این شرایط بیاریم اینجا. دکتر: من الان فقط لگنش رو جا می‌ندازم، زخم‌های سطحی رو هم مجدد درمان می‌کنم، ولی تا فردا ایشون برسونید بیمارستان، دکتر عیاض متخصص قلب هست اون بهتر می‌تونه این عمل رو انجام بده. سارا: لگن نه، من می‌تونم درد اونو تحمل کنم. حسین: سارا خانم .... دکتر: در رفتگی شدید هست، بیشتر از این تو این موقعیت بمونه باعث سیاه شدن استخوان میشه. حسین: شما کارتون انجام بدید دکتر. سارا: حسین آقا...!؟ حسین: شما که نمی‌خوایید تا آخر عمر رو تخت بخوابید؟ اگر براتون سخته خودم این کار انجام میدم. دکتر: شما خودتون....؟ حسین: من دوره اینا رو گذروندم دکتر، فقط شما اینجا باشید بهم بگید چیکار کنم. دکتر: بسیار عالی. ناچارا به این کار تن دادم، دکتر گوشه‌ای ایستاد که به من خیلی اشراف نداشت، حسین آقا با کمک دکتر کارها رو مرحله به مرحله انجام داد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~