🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_57 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: عباس دیر نکرده؟ حسین: شاید نتونسته چیزی پیدا کنه. دکتر: من الان ک
#پارت_58
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: جز من و آقای دکتر کسی وارد اتاق نشه.
علیاکبر: باشه.
حسام: حسین ....
حسین: نگران نباشید اتفاقی نمیافته ان شاالله.
دکتر وارد اتاق شد، حسین با پنبه خونآبههای دور زخم رو پاک میکرد، اما دست حسین که بهم میخورد تنم مورمور میشد، خاطره تلخ طلاقم از امیر برام مدام تداعی میشد.
حسین: خانم علوی آماده هستن.
دکتر: خوبه، پس شروع میکنم.
شما بهتره صورتتون رو اون سمت ببرید و نگاه نکنید.
حسین آقا با خجالت و تردید چندبار نزدیک اومد که من رو محکم نگه داره، پای دومم رو محکم به تخت بسته بودن، حسینآقا هم منو در آغوشش گرفت و دستانش رو طوری مقابل چشمام قرار داد که چیزی نبینم.
دکتر: میخوام تیر بکشم، مراقب باشید دست و پا نزنن.
حسین: بله، چشم.
از شدت ترس دستام و مشت کرده بودم، عرق روی پیشونیم نشسته بود، محکم فشرده شدن تو آغوش حسین آقا رو حس میکردم، فکر میکنم صحنه بیرون کشیدن تیر از پای من دل حسینآقا رو هم به درد آورده بود.
صدای جیغ من میون دستان حسین آقا گم شده بود.
حسین: آروم باشید، تحمل کنید، الان تموم میشه.
دکتر: تیر میون دو استخون گیر کرده.
دردی که میکشیدم غیرقابل وصف بود، حتی از پیچگوشتی وارد کردن تو بدن هم دردش سختتر و طاقت فرساتر بود.
حسین: دکتر، چقدر طول میکشه؟
دکتر: دیگه آخراش، یکم دیگه تحمل کنن تموم میشه.
انگار تیکهای از وجودم کنده شد وقتی تیر رو از پام بیرون کشیدن.
دکتر: دیگه تموم شد، الان بخیه میزنم، خیلی شانس آورد که عفونت اینقدر نبوده که باعث قطع پا بشه.
حسین: سارا خانم دیگه تموم شد، آروم باشید تموم شد، یه نفس عمیق بکشید.
اینقدر درد کشیده بودم که کاملا بیجون شده بودم، سوزش و درد سینهامهم که به کنار، نفسم سخت بالا میاومد.
حسینآقا با سر آستینش عرقهای پیشونیم رو پاک میکرد، چشمام تار میدید، فقط یه جایی متوجه شدم صورت حسینآقا خیس اشک.
دکتر: فعلا عمل اولشون تموم شد، اگر شرایطتشون همین مقدار پایدار بمونه عمل بعدی رو هم انجام میدیم، عمل بعدی سختتره.
حسین: خیلی ممنون دکتر
دکتر: من یه بیمار اورژانسی دیگه هم دارم، برم به اون سر بزنم، همکارم رو میفرستم تا شرایطتشون رو چک کنن برا عمل بعدی.
حسین: خیلی زحمت کشیدید.
دکتر: من بهشون یه آرامبخش تزریق میکنم، یکم بخوابن تا دردشون کمتر بشه.
علیاکبر: چی شد حسین؟ چرا گریه میکنی؟
حسام: عمل چطور بود؟
حسین: خوب بود، الان آرامبخش بهشون تزریق کرد تا عمل بعدی.
علیاکبر: چرا گریه کردی!؟
حسین: یاد ریحان افتادم، بدون اینکه آخ بگه جلو چشمام پرپر شد، سارا خانم که درد میکشید ریحان جلو چشمام میاومد، من هیچ کاری براش نکردم، همسر خوبی براش نبودم.
حسام: روحشون شاد، اونا که به سعادت رسیدن، ما موندیم دنیای وحشتناک بعد از عزیزانمون.
علیاکبر: خدا بهت صبر بده حسین جان.
حسین: عباس نیومد؟
علیاکبر: نه، راستی نگفتی چطور سارا خانم قانع کردی به عقد.
حسین: لطف خدا بود
حسام: خدا رو شکر که تموم شد.
حسین: میخواستم برم خونه برا سارا خانم لباس بیارم.
حسام: من میرم، شما اینجا باشید، ....اما نه .... لباس ....
حسین: خودم میرم. شما اینجا باشید ولی وارد اتاق نشید تا سارا خانم معذب نشن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
44.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر مولا اومده
زهره ی زهرا اومده
#سرود 📺
#میلاد_حضرت_زینب(س)🌸
#محمود_کریمی🎙
#وعده_ی_صادق3
#امام_زمان_علیه_السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#لبیک_یا_خامنهای
#ملت_امام_حسین_علیه_السلام
•┈┈••✾••┈┈•
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_58 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: جز من و آقای دکتر کسی وارد اتاق نشه. علیاکبر: باشه. حسام: حسین .
#پارت_59
#پشت_لنزهای_حقیقت
بوعلی: سلام حسین.
حسین: علیکم السلام.
عباس: سلام.
حسین: چرا اینقدر دیر کردی؟
عباس: حال سارا خانم خوبه؟
بوعلی: عملش کردید؟
حسین: آره، فعلا فقط پاش رو عمل کردیم.
بوعلی: یه خبر بد دارم.
حسین: چه خبری؟
بوعلی: جاسوس رو پیدا کردیم.
علیاکبر: چرا حسین داره با عجله میاد!؟
حسام: عباس هم پشتسرشه.
حسین: سارا خانم خوبه؟
علیاکبر: ما وارد اتاق نشدیم، چند دقیقه پیش دکترش وارد اتاق شد.
حسین: دکترش!؟
علیاکبر: چی شده؟
حسین: سارا خانم نیست؟
حسام: یعنی چی نیست؟
حسین: پزشکش چه شکلی بود؟
حسام: ماسک زده بود.
علیاکبر: اینجا چه خبره؟
حسین: نفهمیدید اون فرد جاسوس بوده، سارا خانم رو دزدیدن.
علیاکبر: چی!؟
بوعلی: نمیتونن خیلی دور شده باشن.
عباس: من چند نفر میفرستم لب مرز حواسشون باشه.
بوعلی: تمامی خرابهها رو بگردید.
.....................
امیر: سلام آقای علوی.
هادی: سلام، خوش اومدی.
رها: سلام.
هادی: سلام دخترم خوش اومدی، بفرمایید داخل.
امیر: زن عمو چطوره؟
هادی: اصلاخوب نیست، روز به روز حالش داره بدتر میشه.
حانیه: هادی،دخترم برگشته؟ کی بود در زد؟
هادی: آقا امیر و رها خانم هستن.
حانیه خانم با ناراحتی به اتاقش برگشت.
هادی: ببخشید، حانیه اصلا حالش خوب نیست، باکوچیکترین زنگ در یا صدای در فکر میکنه خبری از سارا شده.
امیر: خواهش میکنم، حق دارن.
رها: حالا واقعا چرا خبری ازشون نمیشه؟
هادی: نمیدونم.
................
عباس: ابوعلی، من شناسنامه ایشون نتونستم پیدا کنم، یعنی وقتی فهمیدم تحتنظرم برگشتم ولی ظاهرا خراب کردم.
حسین: ناراحت نباش، تو کارت رو انجام دادی.
علیاکبر: الان ایشون از کجا پیدا کنیم؟
بوعلی: کسی که احتمال میدیم ایشون دزدیده باشه رو زیر نظر داریم، خطش تحت کنترل.
حسام: سارا خانم وضعیت مناسبی ندارن، خدای من امیدوارم اتفاق بدی براشون نیفته.
همه جا تاریک بود و سوز سرما تا مغز استخونم رو میسوزوند.
فقط میشنیدم یه نفر کمی دورتر از من در حال صحبت کردن بود.
+ من دختر رو پیدا کردم و آوردم پیش خودم، الان اینجاست، شما به عهدتون وفا کنید منم اونو تحویلتون میدم.
با خودم گفتم این فقط یه کابوس وحشتناک و نمیتونه واقعیت داشته باشه.
اثرات درد عمل و آرامبخش هنوز کامل از بین نرفته بود.
صدا برام آشنا بود، اما چهره رو نمیتونستم ببینم.
بدون اینکه بتونم واکنشی نشون بدم مرد منو بلند کرد و تو دل تاریکی به سمت مقصدی نامعلوم قدم برمیداشت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_59 #پشت_لنزهای_حقیقت بوعلی: سلام حسین. حسین: علیکم السلام. عباس: سلام. حسین: چرا اینقدر دیر
شما رو با این پارت تنها میگذارم😁😄
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_59 #پشت_لنزهای_حقیقت بوعلی: سلام حسین. حسین: علیکم السلام. عباس: سلام. حسین: چرا اینقدر دیر
#پارت_60
#پشت_لنزهای_حقیقت
ابوسهام: اگر میخوای آبروت نره خانم رو زمین بذار.
ظاهرا منو پیدا کردن، زخمهام دوباره سر باز کرده بودن.
دست و پاهام مثل یخ سرد و بیحس شده بودن.
ابوسهام: شنیدی چی گفتم حیّان؟ خانم رو به ما تحویل بده و تسلیم شو.
حیان، اسم آشنایی برام بود، اما بخاطر غلبه بیهوشی نمیتونستم بیاد بیارم این اسم رو کی شنیدم و کجا.
حیان: اگر کاری بکنید من این دختر رو میکشم، اجازه بدید برم.
ابوسهام: هرجا بری باز هم گیر خودمون میافتی، همینجا تسلیم بشی به نفعته.
عباس: ابوعلی ابوعلی...
حسین: چیه عباس!؟ خبری شده؟
عباس: سارا خانم پیدا کردن.
علیاکبر: کجا؟
عباس: تو ناحیه بشری پیداشون کردن.
حسین: بریم اونجا.
حیان همچنان در تحویل دادن من مقاومت میکرد، از شدت بیحالی گردنم رو نمیتونستم مستقیم نگه دارم، حیان من رو از پشت یقهام گرفت و سپر خودش قرار داد و کلت رو پشت گردنم قرار داد.
ابوسهام: بچهها خیلی آروم بدون اینکه به خانم صدمهای برسه، از پشت سر بهش نزدیک بشید.
جابر: من یه تک تیرانداز رو آماده کرده بودم قبلا، اگر دستور میدید بگم دستش رو نشونه بره.
ابوسهام: کاری کنید تفنگش رو بندازه، یک خراش خانم برندارن، خبری از ابوعلی نشد؟
جابر: بهشون خبر دادم تا خودشون رو برسونن.
حیان: راه باز کنید من برم، میدونم برام کمین گذاشتید، من تا زمانی که بهم امان بدید کاری با این دختر ندارم.
ابوسهام: غیرت و وطنت رو چقدر فروختی؟ وجدانت رو چی؟ حیان سختیهایی که تو داری میکشی برای ما هم هست، عامل بدبختی و این سختیها همونیه که ازت خواسته یه زن بیپناه و مجروح رو براش بیاری.
حیان: گوشم از این حرفا پر، ایرانیا الکی ما رو شیر کردن، کی میتونه مقابل اسرائیل بایسته؟
ابوسهام: من میتونم بایستم، ما اگر متحد بشیم اسرائیل به تف غرق میشه.
حیان: راه باز کنید، تا ۱۰ میشمارم، اگر راه باز نکنید، دختره رو میکشم.
بخاطر در رفتگی لگنم قدرت ایستادن هم نداشتم، کافی بود حیان یقه من رو رها کنه با صورت پخش زمین میشدم.
اون لحظه تمام آرزوم این بود که حیان تیر خلاص رو بهم بزنه، یا حداقل تیر اونایی که در کمین حیان بودن خطا بره و بخوره به من، دیگه خسته شده بودم، اون لحظه از حیان هم شرمنده شده بودم، شاید اگر من نبودم اون هیچ وقت خطا نمیکرد، هرچند حیان از قبل هم نفوذی بوده، ولی اون لحظه فقط با خودم درگیر شده بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
45.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه ورود جانبازان حادثه پیجر در روضه🥺
چقدر این صحنه زیبا بود😭
به من بیاموز مثل عباس چشمم را فدا کنم
و خدا رو بدون دستانم ملاقات کنم😭
#حسین_خیرالدین
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_60 #پشت_لنزهای_حقیقت ابوسهام: اگر میخوای آبروت نره خانم رو زمین بذار. ظاهرا منو پیدا کردن،
بریم که یه پارت جدید خفن داشته باشیم😍
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_60 #پشت_لنزهای_حقیقت ابوسهام: اگر میخوای آبروت نره خانم رو زمین بذار. ظاهرا منو پیدا کردن،
#پارت_61
#پشت_لنزهای_حقیقت
جابر: ابوسهام ابوعلی رسیدن، دستور چیه؟
ابوسهام: دست به سر کنید حیان، اون تفنگ رو ازش بگیرید.
جابر: چشم.
حسین: ابوسهام هیچ کاری نکنید، ممکنه به سارا خانم صدمه بزنن.
ابوسهام: ابوعلی، نگران نباشید، تکتیرانداز رو تو موقعیتی قرار دادم که فقط حیان رو هدف قرار میده.
علیاکبر: چیمیگن اینا؟
حسین: حیان!؟
ابوسهام: بله متاسفانه، جاسوس حیان بود.
حسین: حواستون جمع کنید کمترین ضرری به سارا خانم نباید برسه.
ابوسهام: چشم.
جابر: تکتیرانداز اعلام کرده کاملا تسلط داره حیان.
ابوسهام: هر دوتا مچدستاش رو نشونه بره.
جابر: چشم.
چند لحظه گذشت، حیان دوبار تا ۱۰ شمرد.
تفنگش رو مسلح کرد سر تفنگ رو محکم پشت گردنم فشار داد.
حیان: راه باز کنید، قسم خوردم این دختر میکشم.
ابوسهام: الان وقتشه بگو شلیک کنه.
همین که حیان اومد شلیک کنه من از میون دست حیان رها شدم و با صورت زمین خوردم.
ابوسهام: حیان فورا محاصره کنید.
دور خانم هم حلقه امنیتی بزنید.
حسین: سارا، سارا خانم صدای منو میشنوید.
علیاکبر: زخمهاش سر باز کرده، حسام ملافه.
حسام: بفرما.
منو رو کامل میون ملافه پیچیدن، حسین آقا منو بلند کرد و تا مقر نزدیکی که تو اون محل بود برد.
ابوسهام: حیان الان تو چنگ ماست، چی دستور میدید ابوعلی؟
حسین: اول درمانش کنید، بعد هم باید بفهمید چند نفر مثل اون بین ما هستن.
ابوسهام: چشم.
حسین: ابوسهام...؟
ابوسهام: بله.
حسین: ممنون، کارت عالی بود.
علیاکبر: حسین تو ....!؟
حسین: تعجب نکن، اینجا همه مردانش عضو ارتش و نیروی حزبالله هستن.
علیاکبر: پس تو فرماندهای!؟
حسام: چرا بهمون نگفتی؟
حسین: چرا باید میگفتم؟
حسام: اینجوری ما بیشتر مراعات تو رو میکردیم.
حسین: عباس اگر ماشین اومده حرکت کنیم بریم، حال سارا خانم خیلی خوب نیست.
عباس: آمادهاست، فقط یکم از اینجا فاصله داره، باید یه مسیری رو پیاده بریم.
حسین: بریم، هرچه زودتر برسیم بهتره.
سارا: آب، آب میخوام.
حسین: آقا علی این پارچه رو یکم خیس کن بده من.
علیاکبر: بفرمایید.
حسین آقا پارچه رو روی لبهام قرار داد، یه مقدار که لبهام تر شد پارچه رو برداشت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_61 #پشت_لنزهای_حقیقت جابر: ابوسهام ابوعلی رسیدن، دستور چیه؟ ابوسهام: دست به سر کنید حیان، او
#پارت_62
#پشت_لنزهای_حقیقت
علیاکبر: چرا نرفتیم بیمارستان!؟
حسین: اونجا دیگه امن نیست، ممکنه دوباره بیان سر وقت خانم.
حسام: آقا حسین ما کی میتونیم برگردیم ایران؟
حسین: سید گفته بهتره اینجا بمونید، چون اسرائیل تا الان زنده بودن ما رو اعلام نکرده با قاطعیت هم مرگ سارا خانم بیان کرده.
علیاکبر: الان ما دقیقا چیکار باید بکنیم؟
حسین: باید صبر کنیم، تو زمان درست یه ضربه به اسرائیل بزنیم، ثانیا سارا خانم ایران هم بره ممکنه خطر داشته باشه براش، این که ایشون الان مرده اعلام شده به نفعشون هست.
حسام: پس زخمهای تن و تیری که هنوز تو سینهاش هست چی؟
حسین: من اون رو حل میکنم، یه دکتر مطمئن رو خبر کردم داره میاد، شما هم کمک کنید اینجا رو آماده کنیم تا دکتر کارش زودتر انجام بده
علیاکبر: بازهم بدون بیهوشی؟
حسین: داروی بیهوشی نیست ولی داروی بیحس کننده موضعی گیرآوردم، اون حتما به کار میاد.
حسین: سارا خانم دکتر الان میاد، همه چی تموم میشه.
سارا: باز هم پزشک مرد؟
حسین: آره، اما من هستم، خودم می پوشنمت. لگنت هم ...
سارا: نه، اون دیگه نه، دیگه نمیخوام تا این حد ....
حسین: حق دارید، اما اگر میخواید برگردید ایران و کارتون رو از سر بگیرید باید این تلخیها رو تحمل کنید.
خدا رو شکر که بخیههای پات آسیب ندیده.
این لباسهای ریحان، نمیدونم اندازهتون هست یا نه، ولی آوردم، بهتر از این لباسهاست، پوشیدهتر.
سارا: ممنون.
حسین: میدونم نمیتونید خودتون بپوشید، فعلا من زنی دور و برم نیست که به کمک بطلبم، اگر اجازه بدید من لباسها رو تنتون کنم.
سارا: نه، خودم آروم آروم میپوشم.
حسین: هر جور راحتید.
خودم خوب میدونستم نمیتونم لباس رو بپوشم، دست و پاهام رسما از کار افتاده بودن، تمام بدنم میلرزید، مطمئنم حسینآقا هم این قضیه رو خوب میدونست، اصرار نکرد چون خودش هم از پیشنهادی که داد خجالت کشید، اینو از چهرهاش فهمیدم.
علیاکبر: حسام، عید نوروز امسال رو فکر کنم باید با صدای انفجارها تحویل کنیم.
حسام: خدا کریمه، من که حاضرم برم خط مقدم جون بدم، این نامردا از هیچ ظلم و جوری دریغ نکردن.
علیاکبر: امیدوارم خدا زودتر نابودشون کنه.
حسین: ببخشید اگر گرسنه موندید، غذا هم میارن.
علیاکبر: صدای انفجارها از اینجا دوره.
حسین: فعلا پیشبینی ما این هست که این منطقه رو اسرائیل بمب بارون نمیکنه، تمرکزش رو گذاشته رو منطقه شیعه نشین.
اینجا منطقه شمالی بیروت هست.
علیاکبر: خدا کنه تا نیرومون رو جمع میکنیم کاری با ما نداشته باشن.
حسین: حداقل تا زمانی که سارا خانم حالش خوب بشه.
علیاکبر: منو ببخش که ازدواج با سارا خانم رو بهتون تحمیل کردم، من نمیدونستم که ...
حسین: مهم نیست، من فهمیدم چرا نرفتی پیشنهاد بدی.
حسام: چرا رمزی صحبت میکنید؟ چی از من پنهون کردی علیاکبر؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_62 #پشت_لنزهای_حقیقت علیاکبر: چرا نرفتیم بیمارستان!؟ حسین: اونجا دیگه امن نیست، ممکنه دوبار
#پارت_63
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: علیاکبر یک روز قبل از اینکه اون اتفاق تلخ بیافته قرار نامزدی گذاشته، علیاکبر اول مسیر، اگر با سارا خانم ازدواج میکرد ممکن بود بعدا براش دردسر بشه، به هرحال قرار شما و سارا خانم همکار باقی بمونید، ولی من بعد از این قضیه میمونم لبنان و سارا خانم میره ایران هیچ وقت چشم تو چشم نمیشیم.
حسام: ترسیدی شیرینی ازت بخواییم؟
حسین: منم اتفاقی متوجه شدم.
علیاکبر: میخواستم وقتی عقد کردم و همه چی قطعی شد بگم ولی خب ....
حسام: مبارکه داداش، ان شاالله خوشبخت بشی. بخاطر همین نگرانی تا قبل عید برنگردیم ایران؟
علیاکبر: نه دیگه نگران نیستم، الان شرایط خیلی فرق داره، تو ایران هم قطعا همه خبر دارن ما تو چه وضعی هستیم.
حسین: سلام، خوش اومدید دکتر.
دکتر: ممنون، همه چی آمادهاست؟
حسین: بله، فقط اجازه بدید من اول برم داخل یه موردی چک کنم.
دکتر: بفرمایید.
....................
گالانت: اگر تو اون احمق رو بکار نمیگرفتی الان کار دختر تموم شده بود.
نتانیاهو: تو اگر زرنگ بودی همون اول دختره رو از دست نمیدادی، یه مقر بزرگ نظامی رو به آتیش کشید و نیروی ما کشته شد، خودش هم زنده موند.
تو مقابل اون دختر کوتاه اومدی و همکارانش رو بدون این که برا ما هیچ سودی داشته باشه آزاد کردی.
گالانت: چیزی که حزبالله و نیروهاش دارن و حتی ایرانیها، روحیه قوی هست، ما هیچ وقت نمیتونیم این روحیه رو ازشون بگیریم، همین روحیهاست که اونا رو با این همه کشت و کشتاری که راه افتاده زنده و سرپا نگه داشته، اونا برا هر مشکلی راه حلی دارن.
نتانیاهو: همین کم داشتیم تو هم اونا رو تایید کنی.
گالانت: ما باید کاری کنیم اونا روحیهاشون رو از دست بدن، کم بیارن مقابل ما، از این جنگ خسته بشن.
شکستهای پیاپی اسرائیل اونا رو به ستوه آورده بود، به دستور نتانیاهو خبرنگاران یهود همه یا دستگیر شدن یا کشته شدن، بخاطر همین هیچ خبری از اونجا بیرون درز نمیکرد، مگر این که نفوذی چیزی باشه که ما بفهمیم اونجا چه اتفاقی داره میافته.
......................
حسین: دکتر اومده، اگر آماده هستید ....
سارا: یکم دیگه ....
حسین: من کمکتون میکنم لباستون رو عوض کنید.
حسین آقا چشمهاش رو با یه دستمالی نازک بست، لباس رو برداشت و کمک کرد تا لباس رو بپوشم.
روسری رو سرم انداخت و موهام رو کامل پوشوند.
سارا: دستتون درد نکنه، ببخشید واقعا.
حسین: خواهش میکنم، بگم دکتر بیاد؟
سارا: بله.
دکتر وارد اتاق شد، حسین آقا هم کنار دستشون ایستادن. طبق معمول مواد بیهوشی نداشتن ولی بیحسی موضعی رو با کلی سختی بدست آوردن.
اون لحظه من واقعا ترسیده بودم، قرار بود بدون بیهوشی سینهام شکافته بشه.
دکتر: اول باید بررسی کنم ببینم زخمشون چطوریه و موقعیت تیر رو تشخیص بدم.
حسین آقا از سمت راست پهلوم لباس رو شکافت تا بخشی از سینه.
کنار من نشست و دستش رو پشتم گذاشت.
دکتر با انگشتش سعی میکرد سر زخم رو کمی باز کنه.
دکتر: تیر سه سانت پیش روی کرده، باید سه سانت از این قسمت پهلو تا سینه رو بشکافم، اما بنظرم اول باید یه تصویر برداری دقیق انجام بشه.
فقط یه بیمارستان تو این شرایط میتونه این تصویر برداری رو انجام بده.
حسین: ما قبلا تو اون بیمارستان بودیم، بخاطر شرایطی مجبور شدیم ایشون با این شرایط بیاریم اینجا.
دکتر: من الان فقط لگنش رو جا میندازم، زخمهای سطحی رو هم مجدد درمان میکنم، ولی تا فردا ایشون برسونید بیمارستان، دکتر عیاض متخصص قلب هست اون بهتر میتونه این عمل رو انجام بده.
سارا: لگن نه، من میتونم درد اونو تحمل کنم.
حسین: سارا خانم ....
دکتر: در رفتگی شدید هست، بیشتر از این تو این موقعیت بمونه باعث سیاه شدن استخوان میشه.
حسین: شما کارتون انجام بدید دکتر.
سارا: حسین آقا...!؟
حسین: شما که نمیخوایید تا آخر عمر رو تخت بخوابید؟
اگر براتون سخته خودم این کار انجام میدم.
دکتر: شما خودتون....؟
حسین: من دوره اینا رو گذروندم دکتر، فقط شما اینجا باشید بهم بگید چیکار کنم.
دکتر: بسیار عالی.
ناچارا به این کار تن دادم، دکتر گوشهای ایستاد که به من خیلی اشراف نداشت، حسین آقا با کمک دکتر کارها رو مرحله به مرحله انجام داد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_63 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: علیاکبر یک روز قبل از اینکه اون اتفاق تلخ بیافته قرار نامزدی گذا
#پارت_64
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: از پشت لباس انجام میدم.
نفس نیمه عمیقی کشیدم، از شدت خجالت عرق تمام تنم رو فرا گرفت، این حس خجالت برا حسینآقا هم بود، وقتی داشتن کارشون انجام میدادن از لرزش دستهاشون و لرزش صداشون متوجه شدم.
دکتر: اول باید دقیق مکان کاسه و استخوان جابجا شده رو پیدا کنی، دست رو زیر کاسه قرار میدید و با دست دوم ران پا رو به سمت خودتون بکشید.
حسین: انجام دادم.
دکتر: رگ یا چیزی غیر استخوان زیر دستت حس میکنی؟
حسین: آره
دکتر: ببین پای ایشون رو با سمت بالا ببر گودی پشت پا رو، روی کتفت بگذار و حرکت بده پا رو به سمت پایین.
حسین آقا مرحله به مرحله کار رو انجام داد، اگر بیحسی موضعی نبود من از شدت درد میمردم.
دکتر: احسنت، کارت رو خوب انجام دادی.
الان کمکشون کنید روی پا بایستن.
به کمک حسین آقا از تخت بلند شد، چند قدمی به سمت در رفتم.
دکتر: تو ناحیه کشاله ران یا اطرافش درد حس نمیکنی؟
سارا: نه، درد ندارم؛ میشه بشینم؟ نمیتونم بایستم.
دکتر: زخم پهلو و تیری که حرکت کرده رو فورا باید درمان کنید.
حسین: من امروز ایشون به بیمارستان میبرم.
ممنون آقای دکتر، خیلی لطف کردید.
دکتر: خواهش میکنم، بهتر باشید ان شاالله.
دکتر از اتاق خارج شد، از خجالت سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو از حسین آقا دزدیدم.
علیاکبر: چی شد؟
حسین: لگنشون رو جا انداختیم اما تیر تو پهلوشون سه سانت پیش روی کرده، باید تصویر برداری انجام بدیم بعد عمل کنیم، چون سینه باید شکافته بشه ولی جای دقیق تیر بدون تصویر برداری پیدا نمیشه.
حسام: کاش میشد منتقلشون کنیم ایران.
حسین: یه بیمارستان هست که فعلا اوضاعش نسبت به بقیه جاها بهتره و امکانات داره.
همین الان ایشون میبریم.
به محض انتقال من به بیمارستان من رو به اتاق عمل منتقل کردند، اتاق عمل آنچنان شلوغ بود که حال من رو بدتر کرد، بخاطر کمبود مواد بیهوشی عملهای قطع عضو به سختی انجام میشد.
صدای آه و ناله کل اتاقعمل رو پر کرده بود، حداقل در هر اتاق دو نفر همزمان در حال عمل شدن بودن.
حسین: دکتر اگر نیاز باشه من میتونم بیام داخل.
دکتر: سعی میکنیم با بیحسی موضعی عمل انجام بدیم، اما چون بیهوش نمیشن نیاز هست شما بالا سرش باشید باهاش حرف بزنید تا ما راحتتر عمل انجام بدیم. البته به شرطی که مانع کار نشید.
حسین: قطعا همین کار میکنم، مزاحم عمل نمیشم.
سارا: شما...!؟
حسین: اومدم بالا سرت باشم، تا اذیت نشی.
پردهای رو از گردن به پایین گذاشتن، پشت پرده رو نمیدیدم، حسین آقا بالا سرم قرآن میخوند، من رو هم وادار میکرد همراهیش کنم.
صداها جیغ و آه و نالههای تو اتاق عمل من اذیت میکرد. دستهام رو به کنارههای تخت بسته بود، ذهنم مشوش بود.
تو کمتر از یک هفته سه تا عمل رو انجام دادم، با هرکدومش هم صدها بار تا پای مرگ رفتم و برگشتم.
علیاکبر: حسام من دلشوره دارم.
حسام: چرا!؟ نگرانش نباش تا اینجا رسیده و مقاومت کرده از این عمل هم جون سالم به در میبره.
علیاکبر: عملهای سنگین طی سه چهار روز فقط، زخمهای عمیق، فقط ۲۳ سال سن داره این همه سختی و درد و رنج رو کشیده.
حسام: شاید یه ذره از دردهایی که بچههای غزه و لبنان که زیر ۱۰ سال هستن رو درک کنیم.
سارا: من دیگه نمیتونم حسین آقا.
حسین: تموم میشه، یکم دیگه تحمل کنید.
سارا: دیگه خسته شدم، از خدا میخوام بمیرم.
حسین: این چه حرفیه؟ شما تا الان سختترین شرایط و عملها رو پشت سر گذاشتید، از پس این عمل هم برمیاید.
چهارساعت عمل طول کشید، منو به اتاق مراقبتهای ویژه بردن، یه آرامبخش بهم تزریق کردن، به خودم که اومدم تمام بدنم یا زخم بود و یا بخیه.
سینهام از پهلو تا ۳ سانت زیر سینه بخیه خورده بود، حدود ۶۰ تا بخیه.
پام ۵ تا بخیه خورده بود، زخمهای دیگه هم جای خود داره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
38.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_64 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: از پشت لباس انجام میدم. نفس نیمه عمیقی کشیدم، از شدت خجالت عرق ت
#پارت_65
#پشت_لنزهای_حقیقت
بخاطر ترس از مسئلهای که چند روز قبل افتاد من رو سریع از بیمارستان بردن.
دکتر: حواست باشه زخمشهاش وبخیههاش مخصوصا باید هرروز شسته بشه، زخم سینهاش نباید پوشیده بشه، یعنی لباس زیاد نپوشه تا عرق نکنه.
حسین: چشم دکتر.
سارا: خودم میخوام یکم راه برم.
حسین: پاتون هنوز خیلی خوب نشده.
سارا: آروم آروم قدم برمیدارم.
آقایون رضایی و قادری پشت سرم و حسین آقا کنارم راه میاومدن. به در بیمارستان نرسیده بودیم که صدای انفجار بزرگی رو شنیدیم.
تعادلم رو از دست دادم و به زمین افتادم، یک باره همه جا شلوغ شد، همه داد و بیداد میکردن و در حال فرار بود.
کمتر از چندثانیه مجدد صدای انفجار دوم شنیده شد.
حسین آقا من رو محکم بغل گرفته بود، آقا علیاکبر و حسام هم از چپ و راست حسین رو پوشش دادن، درواقع برای محافظت از من بود.
در مدت ۱۰ دقیقه ۲۰ تا انفجار رخ داد.
سردخونه بیمارستان و بخش شرقی بیمارستان رو مورد حمله قرار داده بودن، درست بخشی که محل نگه داری از بچههای مجروح بود.
صدای انفجارها که تموم شد، مردم با زخمیهاشون روانه بیمارستان شدن، یه پدری فقط یه سر کوچیک دستش بود که نصف صورتش نبود، مردی دیگه همسرش رو دست گرفته بود شکم همسر چندماههاش پاره شده بود.
اینا شهدایی بودن که تو سردخونه بیمارستان بودن، حالا هیچی ازش نمونده بود. بعضی از شهدا هم فقط یه تکه استخون ازشون مونده بود.
از دیدن این صحنههای دلخراش حالم بد شد و حالت تهوع بهم دست داد.
حسین: سارا خانم حالتون خوبه؟
آقا علیاکبر و حسام هم مثل من متحیر بودن، اشکهام سرازیر شده بود و پشت سرهم حالت تهوع داشتم.
شکمم خالی بود، فقط موادی زرد رنگ بود که خارج میشد.
قلبم از شدت این اتفاق به درد اومده بود، یک لحظه علیرضا و ریحان جلو چشمم اومدن، این بار بلند بلند گریه کردم، دیگه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
سارا: خدایااااا، اینا شیعیان علیابنابیطالب هستن که اینجور دارن تکه پاره میشن، یا فاطمه الزهرا، محسنت سقط شد، اما به خاک سپرده شد، خانم جون صدها محسن اینجا حتی ازشون اثری نیست، یا صاحب الزمان این علیاصغرها همه بیکفن هستن، رباب یه چیزی داشت براش اشک بریزه، این مادرا دیگه قبری هم نیست برا بچههاشون اشک بریزن، پس تو کی میای؟ این ظلم کی تموم میشه؟
حالا حتی پزشکها و پرستارها هم همراه شده بودن و اشک میریختن و ضجه میزدن.
یک باره صدای حسین آقا بلند شد، الهی عظم البلا و برح الخفا؛ همه یک صدا با حسین همراهی کردن و دستانی که آغشته به خون شهدا بود رو بالا آوردن و زمزمه میکردن.
با کمک حسین آقا از زمین بلند شدم، منو از بازوم گرفته بود و راه میبرد.
عباس: ماشین آمادهاست، میتونیم بریم.
حسین: ممنون
سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. البته نه خونه حسین آقا و ریحان، خانه امن، نسبتا امن، چون اونجا رو هم هرلحظه ممکن بود بزنن.
حسین: زیپ لباستون رو باز بذارید، تا بخیههاتون زودتر خوب بشن.
من میرم پیش برادرا، چند دقیقه دیگه هم غذا میارن.
سارا: ممنونم.
حسین: اگر سختتون شد تو امری منو صدا بزنید لطفا، به خودتون سختی ندید.
سارا: چشم ممنون، شما این مدت خیلی زحمت کشیدید، شرمنده شما شدم واقعا.
حسین: زحمت اصلی رو شما میکشید، ظلمی که در حقمون شده رو به جهان مخابره میکنید، بابتش دارید هزینه هم میدید تازه، ناسزا هم میشنوید.
سارا: همه اینا فدای یک تار موی بچههای لبنان و غزه.
..........................
حانیه: هادی، من بلیط گرفتم میخوام برم لبنان.
هادی: کجا میخوای بری؟ اونجا جنگ؟ اگر سارا آزاد شده بود بهمون خبر میدادن، من خبر موثق دارم اون حالش خوبه، همه چی هم برا برگردوندش داره آماده میشه.
حانیه: من نمیتونم دووم بیارم، سه ماهه از دخترم خبری نیست، همش میگن داریم کار میکنیم داریم رایزنی میکنیم، اما هیچ خبری نیست.
هادی: حتما خبری میشه، من دلم روشنه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
کفن که دست مرا بست،
دست تو باز است
و دست باز تو یعنی...
«بیا در آغوشم»
#یااباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علی مهدی الامم🥺
سلام بابای مهربان و دل شکسته💔
صبحت بخیر ای غایب از نظرها🥺😭
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_65 #پشت_لنزهای_حقیقت بخاطر ترس از مسئلهای که چند روز قبل افتاد من رو سریع از بیمارستان بردن
#پارت_66
#پشت_لنزهای_حقیقت
سردار: خوش اومدید، بفرمایید بنشینید.
حانیه: من برا امروز بلیط گرفتم برم دنبال دخترم، اومدم خبر بدم که بعدا ناراحتی پیش نیاد.
سردار: خانم علوی ما نگرانی شما رو درک میکنیم، تو این شرایط درهم لبنان رفتن شما هیچ کمکی به پیدا کردن و آزاد کردن دخترتون نمیکنه.
حانیه: سه ماه گذشته، هیچ خبری از دخترم ندارید، حتی زنده بودن یا مرده بودنش رو. شاید کشتن دخترم رو.
سردار: خانم علوی، اگر اتفاقی برا ایشون افتاده بود ما با خبر میشدیم، ما همه چی رو نمیتونیم برا شما باز کنیم، درخواست میکنم از رفتن به لبنان منصرف بشید.
هادی: قطعا همین کار میکنیم سردار، ما منتظر خبر از جانب شما میمونیم.
حانیه: متاسفم، ولی من دیگه نمیتونم صبر کنم، خودم میرم.
سردار: وقتی دخترتون تو چنگ دشمن اون ور مرزهای لبنان و غزهاست میخواید برید چیکار کنید؟
حانیه: میرم باهاشون صحبت میکنم، میرم از حزبالله میخوام دخترم رو بهم برگردونن.
سردار: همچین اتفاقی نمیافته.
هادی: خانم بیا برگردیم.
سردار: جهت اطلاع شما میگم که ما پروازی به لبنان و بیروت و حتی اطراف آن نداریم.
دلم برای خانوادهام خیلی تنگ شده بود، خبر زنده بودن ما رو به خانوادههامون نداده بودن. حتی نگفته بودن من فرار کردم، حتما این بیخبری حال روحی خانوادهام رو خراب کرده.
حسین: سارا خانم، بفرمایید غذا برای شماست.
سارا: ممنونم.
حسین: بعد از غذا میام زخم پاتون رو شستوشو بدم.
سارا: خیلی ممنون،زحمت میشه.
حسین: خیلی خوشحالم که روز به روز دارید بهتر میشید.
سارا: حسین آقا؟
حسین: بله.
سارا: ریحان خانم و علیرضا رو کجا دفن کردن؟
حسین کمی سکوت کرد، با بغض گفت: روضه الشهدا الحورا زینب.
سارا: میشه بریم اونجا؟ من دلم برا ریحان تنگ شده.
حسین: در زمان مناسب حتما میبرمتون.
سارا: من رو ببخشید، با حضور من شما حتما وقت نکردید حتی براشون عزا داری کنید.
حسین: اصلا اینطوری نیست، ما به غمهای پیاپی و سنگین عادت داریم.
سارا: خیلی دوست داشتم خون ریحان و علیرضا پایان اسرائیل رو رقم بزنه.
حسین: حتما رقم میزنه سارا خانم، اونا در خونهایی که ریختن غرق میشن، وعده خدا دروغ نیست.
حسین آقا قبل از خارج شدن از اتاق چشمش به مواد شست و شویزخمها افتاد، متوجه شد که من اصلا بهشون دست هم نزدم.
سرش پایین انداخت و از اتاق خارج شد.
حسین: من میخوام برم پیش سید.
علیاکبر: ما هم باید بیایم؟
حسین: بریم باهم دیگه شرایط رو بپرسیم، فکر میکنم آروم آروم داره وقتش میرسه اسرائیل رو تو شوک فرو کنیم.
حسام: منظورت چیه؟
حسین: اونا با تصور این که من و شما توخونه قبلی هستیم اونجا رو بمب بارون کردن، و با تصور این که سارا خانم مرده و تو سردخانهاست اونجا رو هدف قرار دادن، با قاطعیت مرگ ما رو اعلام کردن.
حزبالله هم هیچ واکنشی نشون نداده، حالا داره زمانش میرسه که با حاضر شدن در جمع بهشون بگیم ما زندهایم.
علیاکبر: و سارا خانم!؟
حسین: در این مورد از سید کسب تکلیف میکنیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~