eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
873 دنبال‌کننده
702 عکس
431 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_52 #پشت_لنزهای_حقیقت حیان: دختره بهوش اومده اما حالش اصلا خوب نیست. بوعلی: منتقلش کنین به تو
بوعلی: سید، ما بین خودمون جاسوس داریم. سید‌حسن: وقتی خدا با ماست از چی می‌ترسی؟ بوعلی: اونا دارن موقعیت‌های ما رو لو میدن، یه جاسوس گرفتیم که ظاهرا عکاس بوده موبایل و دوربینش رو بررسی کردیم، کلی اطلاعات از ما داشت، حمله دیشب نشونه‌ای بود در تایید جاسوس بودن اون فرد. سید‌حسن: احتیاط بعد اعتماد بوعلی، شما که همه جوانب سنجیدی دیگه نترس، وجود جاسوس و خائن در همه‌جا متاسفانه یه امر عادیه. بو‌علی فقط حواست به یک امر باشه. بوعلی: چی سید؟ سید‌حسن: دشمن سعی داره ایران رو در چشم ما خراب کنه، ممکنه جاسوس‌ها خودشون رو ایرانی جا بزنن اجازه نده یک لحظه به دوستی با ایرانی و وفای اونا شکی تو دلت ایجاد بشه. بو‌علی: حتما سید. ................. حیان: خوش اومدید ابو‌علی حسین: بو‌علی کجاست؟ حیان: رفته پیش سید. حسین: خب، چه خبر شده؟ حیان: درست سه شب پیش وقتی خواستیم عملیات کنیم حدود ۲۰۰ متری مقر صهیون ها و ۵۰۰ متری مقر نظامی گروه نظامی رضوان که در این منطقه حاضر بودن یه خانمی با لباس‌های پاره پاره و تن پاره‌پاره و زخمی و تیر خورده پیدا کردیم. تو وسایلی که همراهش بود یه ردیاب پیدا کردیم، تمامی اطلاعات بچه‌های تیم رضوان و مکان استقرار سید تو موبایلش بود. اون دختر رو منتقل کردیم زندان ولی دکتر بالاسرش، امیدی به زنده بودنش نیست، ولی چون بعد از اینکه موبایل و دوربین عکاسی که حاوی ردیاب بود رو گذاشتیم تو مقر و اسرائیل اونجا رو منهدم کرد دیگه شک نداریم اون دختر جاسوس و همدستانی هم در بین خودمون ممکنه داشته باشه اونو داریم زنده نگه می‌داریم. حسین: می‌خوام اون دختر ببینم. حیان: ممکنه هدفش شناسایی شما باشه. حسین: یه رو بند بدید. حیان: خیلی مراقب باشید ابوعلی. حسین‌آقا و عباس همراه آقا حیان پیش اومدن، چشمام نیمه باز بود، حسین‌آقا کاملا صورتش رو پوشونده بود، نور رو مستقیما جلو صورتم گرفت. من با دیدن آقایون اشهدم رو خوندم، اونا ذره‌ای شک نداشتن که من یه جاسوس صهیونیستی هستم. حسین: نور بده من. حیان: بفرمایید، ولی لطفا جلو‌تر نرید. حسین‌آقا جلو‌تر اومدن لب‌های خشکم رو به زور تکون دادم و می‌گفتم من ایرانی‌ام، خبرنگار. همین دو کلمه رو خیلی ضعیف تکرار می‌کردم، حسین آقا تو صورتم خیره شد، درد‌ ناشی از حرکت ترکش تو بدنم دوباره منو به حالت اغما برد. حسین: سریع یه آمبولانس آماده کنید باید ببریمش بیمارستان. حیان: این جاسو.... حسین: اون جاسوس نیست، همکارمون، با تیم خبرنگار ایرانی اومده، شما باید زودتر بهم اطلاع میدادید، اونو آوردید اینجا، با این زخم‌ها؟ حیان: اما اون فیلم‌ها و اطلاعات.... حسین: چطور نفهمیدید اینا همش نقشه‌است!؟ اونا اطلاعات سوخته ما بود، جاسوسی اگر هست جای دیگه باید دنبالش بگردیم. عباس، فورا یه ملافه سفید برام بیار، یه پتو هم بیار، سریع. عباس: چشم ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بانویی که در غربت شهید شد🥺 نه براش هشتک زدن نه سلبریتی براش یقه پاره کرد نه همدردی کردن او هم یک زن بود😭
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_53 #پشت_لنزهای_حقیقت بوعلی: سید، ما بین خودمون جاسوس داریم. سید‌حسن: وقتی خدا با ماست از چی
دکتر: فکر نمی‌کنم زنده بمونه. حسین: درسته اسرای ما اونجا زجر می‌کشن و با نقص عضو و بدن نحیف برمی‌گردن، ولی دلیل نمیشه ما اگر کسی از اونا رو در حالی که زخمی بود اسیر کردیم بهش رسیدگی نکنیم‌. تازه این خانم رو مطمئن نبودید جاسوس یا با اوناست؟ چرا کوتاهی کردید در حقش؟ این دختر از کشورش اومده تا روایت کنه ظلمی که در حقمون شده رو، ولی ما چیکار کردیم. حیان: بغضی که از اسرائیل داشتیم جلوی عقلمون رو گرفته بود، غلبه احساسات رو داشتیم، حق دارید ابو‌علی. حسین: فقط دعا کنید که زنده بمونه. حیان: خودم هرکاری نیاز باشه می‌کنم. حسین‌آقا من رو تو پتو و ملافه پیچید و تا ماشین برد. حتی تجهیزات آمبولانسشون هم بخاطر جنگ زیر صفر بود، حسین‌آقا دستاش زیر سرم گذاشته بود تا هنگام تکون خوردن‌های ماشین سرم ضربه نبینه. حسین: چرا بدنش اینقدر پاره‌پاره‌ است؟ حیان: وقتی که فرار کرده از میون سیم‌خاردارهایی که خیلی جای رد شدن نبود سعی کرده که خودش رو به این ور مرز برسونه، بدنش هم اینجور شده. یه چیزهای ضعیفی می‌شنیدم، این اواخر فقط چند ثانیه بهوش می‌اومدم مجدد به حالت اغما می‌رفتم. دکتر: خیلی دیر آوردیدش، تیر پاش رو می‌تونم خارج کنم ولی تیری که به پهلوش خورده حرکت کرده و تا نزدیکی قلبش رسیده. مشکل دیگه‌ای هم داریم. حسین: چی؟ دکتر: ما مواد بی‌هوش کننده نداریم، شما که اینو .... حسین: می‌دونم، من نمی‌خوام این دختر خیلی درد بکشه، اون با ما خیلی فرق داره. دکتر: مجبور بدون بی‌هوشی تیر پاش رو بکشم، برای خروج تیری که نزدیک قلبش رسیده باید صبر کنیم مواد بی‌هوشی برسه. حسین: زخم‌های بدنش و با تیر پاش رو درمان کنید، من اون داروی بی‌هوشی رو براتون میارم. دکتر: باید نگهش دارید محکم، دست و پا نزنه. حسین: باشه، میرم پرستارها رو صدا میزنم. دکتر: فقط دوتا پرستار زن داریم، بچه‌ها رو اعزام کردیم به بقیه بیمارستان‌ها، هر بیمارستان دوتا پرستار زن داره، اونم بخاطر زنان بارداری که آقایون تو اون زمینه نمی‌تونن کاری کنن. سعی کردم یکم نفس بکشم و بهشون بگم کسی منو نگیره، دلم نمی‌خواست بیشتر‌ از این دست آقایون به من بخوره. با صدای ضعیف و خسته و درد گفتم: حسین آقا من تحمل می‌کنم، من رو دست نزنید. حسین: نمیشه سارا خانم، زخم‌هاتون خیلی عمیق، چون مواد بی‌حس‌کننده و بی‌هوشی نداریم، دوتا پرستار زن داریم تو بخش زایمان، خیلی شرمنده‌ام که باعث شدم تو این شرایط بیافتید. باز هم نتونستم ادامه بدم و از هوش رفتم. تمام فکر و ذکرم درگیر این بود که الان باید لباس‌هام رو در بیارن تا زخم‌هام رو درمان کنن. دکتر: الان نمی‌تونیم حتی اون تیر رو از پاش بکشیم، چون مدام از هوش میره، این خطر داره. حسین: چیکار باید بکنیم؟ دکتر: یکم باید صبر کنیم، من زخم‌های سطحی تر رو درمان می‌کنم، باید نیروش برگرده. حسین: دکتر این دختر باید سالم برگرده، بحث قطع عضو و امثال اینو قبول نمی‌کنم دکتر. دکتر: نگران نباش ابو‌علی تمام تلاشم رو می‌کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
شب بخیر! امیدوارم که شب شما پر از آرامش و رویاهای زیبا باشد. 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدم دنیا برای دیدنت🥺 ورنه با این مردم دنیا چیکار داشتم💔 السلام علیک یا صاحب الزمان🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_54 #پشت_لنزهای_حقیقت دکتر: فکر نمی‌کنم زنده بمونه. حسین: درسته اسرای ما اونجا زجر می‌کشن و ب
علی‌اکبر: چه خبر حسین‌جان؟ حسین: سارا خانم بیمارستان، تیر خوردن، حین فرار از میان سیم خاردار‌ها بدنشون.... حسام: الان حالش چطوره؟ حسین: دکترا مشغول درمانش هستن ولی داروی بی‌هوشی نداریم، محرم هم نداریم که بتونه بالا‌سر سارا خانم باشه، فعلا زخم‌هایی که نسبتا سطحی‌تر بودن رو دارن درمان می‌کنن، منم دنبال داروی بی‌‌هوشی می‌گردم. علی‌اکبر: چرا منتقلش نمی‌کنید ایران؟ حسین: ما بین خودمون جاسوس داریم، اونا از سارا خانم استفاده کردن تا لو نرن، از گوشی و دوربینش استفاده کردن و اونو به عنوان جاسوس جا زدن. رفتنش تو این موقعیت به ایران برا همه خطر داره، خبر موثق دارم نتانیاهو گالانت مامور کرده از مرگ ایشون مطمئن بشه، حتما سارا خانم خبرهایی داره که اگر منتشر بشه هیمنه اسرائیل بهم می‌ریزه و از هم می‌پاشه. حسام: اینجوری که تو می‌گی هیچ‌جا برا سارا خانم امن نیست. حسین: درسته. علی‌اکبر: الان می‌خوایید چیکار کنید؟ حسین: تمام تلاشمون رو داریم می‌کنیم که سارا خانم رو درمان کنیم. حسام: اگر مواد بی‌هوشی پیدا نشه...؟ حسین: نهایتا مجبوریم بدون بی‌هوشی عملشون کنیم. ......................... گالانت: اعلام می‌کنم طی حملات چند شب گذشته ما به منطقه‌ای در مرز لبنان، یک جاسوس ایرانی که در مقرنظامیان رضوان پنهان شده بود به درک واصل شد. این جاسوس چندین ماه در دایره نظامی اسرائیل نفوذ کرده بود و اطلاعاتی رو در مورد ما جمع‌آوری کرده بود، جاسوس یک خانم جوان ایرانی بود، این اقدام ایران بی‌پاسخ نخواهد ماند. علی‌اکبر: این چی میگه!؟ حسین: دیوانه شده، قشنگ معلومه. حسام: ساقی این کیه؟ حسین: خودشون اعلام کردن که چقدر نفوذ پذیر و هیچ استحکامی درشون وجود نداره. جدا از این اونا مطمئن هستن سارا خانم زنده هست، این ترفندی هستش برای پیدا کردن سارا خانم. علی‌اکبر: وظیفه ما چیه الان؟ حسین: الان جاسوس‌ها راه می‌افتن برای ردی پیدا کردن از ایشون، چند نفر رو بهشون مظنونیم، حالا وقتشه. حواستون باشه اونا دنبال من و شما هم هستن، همه باید حواسمون جمع کنیم. حسام: خدا ریشه‌اشون رو بکنه. حسین: من باید برم پیش سید کسب تکلیف کنم، سارا خانم شرایط خوبی نداره، محرم هم نیست ایشون هم اجازه نمیده آقایون بهشون دست بزنن، باید ببینیم تکلیف چیه؟ علی‌اکبر: منم میام. حسام: همه باهم بریم. دکتر: خانم صدای منو می‌شنوید؟ خیلی سخت لب زدم و گفتم: بله. پرستار: دکتر لگنش هم در رفته، تیر پاش ... دکتر: می‌دونم، ولی اجازه نمیده ما بهش دست بزنیم، همین زخم‌هایی که درمان کردم هم زمانی بود که بی‌هوش بودن. پرستار: چی‌کار کنیم؟ دکتر: ابو‌علی قرار شد که خبر بده. .......... سیدحسن: سلام علیکم. علی‌اکبر: علیکم السلام. حسین: سلام و رحمه‌الله حسام: سلام. سید: بفرمایید بشینید. حسین: سید، ما به یه مشکلی بر خوردیم. سیدحسن: خیر ان‌شاالله. حسین: سارا خانم رو پیدا کردیم، با یه شرایط جسمی بد، ولی ایشون اجازه نمیده ما زخم‌هاشون رو مخصوصا تیری که تو پا و سینه‌اشون هست رو خارج کنیم، مجبوریم بدون داروی بی‌هوشی این‌کار بکنیم، پرستارهای زن هم برای بخش زایمان رفتن، چند نفر باید ایشون نگه دارن حین عمل ولی... اومدیم کسب تکلیف کنیم. سید‌حسن: اگر خطر جانی داره براشون، عمل رو انجام بدید، یه پارچه یا لباسی بندازید روشون و به جز دکتر کسی تماس مستقیم باهاشون نداشته باشه و از پشت پتو دست و پاشون رو نگه دارید. حسین: ممنون سید. آقایون رضایی و قادری و آقا حسین اومدن بیمارستان، نسبتا حالم مساعد‌تر شده بود و مثل قبل زود به زود بی‌هوش نمی‌شدم. حسین: حالتون چطوره خانم علوی؟ علی‌اکبر: خانم علوی، بهترید ان شاالله؟ چشم‌هام رو به نشونه تایید رو تکون دادم. دکتر: سلام، خوشحال می‌بینمتون. حسین: ممنون علی‌اکبر: دکتر حالشون چطوره؟ دکتر: خیلی خوب نیست، تونستید داروی بی‌هوشی پیدا کنید؟ حسین: نه متاسفانه. راه رسیدن به بیمارستان‌های صحرایی هم مسدود شده. علی‌اکبر: الان چی میشه دکتر؟ دکتر: ایشون لگنشون در رفته، حتی تیری که تو سینه‌اشون هست داره شرایطتشون رو بدتر می‌کنه، تا چندساعت دیگه فقط فرصت داریم تیر خارج کنیم و گرنه مجبوریم پاشون قطع کنیم. حسین: علی‌اکبر، آقاحسام شما ایشون قانع کنید که به عمل تن بده و اجازه بده دکتر کارش انجام بده. حسام: سارا خانم دختر مأخوذ به حیایی هستند. حسین: چاره‌دیگه‌ای نداریم، همه باید کمکشون کنیم. علی‌اکبر: من میرم باهاشون صحبت کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
شیعیان لبنان که آواره شدن رو از هوش مصنوعی خواستم بهم نشون بده🥺 اینو بهم تحویل داد😭 جز درد تو این تصویر نمی‌بینم.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_55 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: چه خبر حسین‌جان؟ حسین: سارا خانم بیمارستان، تیر خوردن، حین فر
علی‌اکبر: خانم علوی، ما رفتیم از سید استفتا کردیم و پرسیدیم، گفتن چون شرایط شما حساس با ملاحظاتی اجازه داریم عملتون کنیم. سینه‌ام تیر می‌کشید، قفسه‌سینه‌ام انگار پر از آتش بود، خسته و با درد گفتم: نه، من حاضرم بمیرم ولی کسی به من دست نزنه. علی‌اکبر: بحث جونتونه خانم علوی، زنده بودن شما خیلی مهمه، اگر قبول نکنید ممکنه این کار شما خودکشی حساب بشه، الان ما تو اضطرار هستیم، هیچ زنی اینجا نیست. سارا: نه، من همین اندازه هم دارم عذاب می‌کشم. به یک بار حس کردم سینه‌ام درد‌شدیدی توش پیچید. علی‌اکبر: خانم علوی حالتون خوبه؟ سارا: آقا رضایی اگر مُردم منو رو تو چیزی بپیچید که چیزی از بدنم پیدا نباشه، منو ببرید ایران غسل بدن. علی‌اکبر: اجازه نمیدم همچین اتفاقی بیافته، شده به زور هم عملتون می‌کنیم. حسین: چی شد؟ علی‌اکبر: راضی نمیشن، میگن حاضرم بمیرم ولی تن به این عمل ندم. حسام: حق داره، لگن جای حساسی هست، سینه هم ... حسین: نجات جونشون اولویت داره، ما تو اضطرار هستیم الان. علی‌اکبر: منم همین رو بهشون گفتم اما قبول نکردن. حالشون هم اصلا خوب نیست. حسام: الان باید چیکار کنیم؟ عباس: سلام ابو‌علی. حسین: علیکم السلام. عباس: ( رساله من جانب السید القائد) سید این نامه رو برا شما فرستاده. حسین: شکرا. علی‌اکبر: سید چی گفته؟ چرا تعجب کردی؟ حسام: اتفاقی افتاده!؟ حسین: سید گفته که .... علی‌اکبر: چی گفته؟ حسین: اجازه داده سارا خانم عقد موقت داشته باشن. حسام: سارا خانم مجرد هستن یعنی...!؟ حسین: این به کنار کی جرأت داره بهشون پیشنهاد ازدواج بده. مطمئنم سید چیزی میدونه که گفته عقد موقت. علی‌اکبر: اگر ازدواج کنه، واااای خدای من چرا ما تو این شرایط قرار گرفتیم؟ من دیگه کم آوردم. حسام: من که این کار نمی‌کنم، اصلا مطمئنم سارا خانم قبول نمی‌کنه. حسین: مطمئنید سارا خانم ازدواج نکرده؟ علی‌اکبر: چیزی که ازشون می‌دونیم ایشون مجرد هستن، هیچ نشونه‌ای از تأهل ایشون ما ندیدیم. حسین: وسایل سارا خانم تو خونه ماست، باید بریم شناسنامه ایشون ببینیم. علی‌اکبر: اما رفتن به اونجا برا ما خطر داره. حسام: عباس می‌تونه بره. حسین: عباس؟ عباس: نعم ابو‌علی. حسین: عباس، روح عالبيت و دورك بين أغراض السيدة سارة وجيبلي الفيزا والهوية وكل أغراضها وبطاقة الهوية الوطنية. عباس برو خونه تمام وسایل شناسایی سارت خانم، ویزا و پاسپورت و شناسنامه‌اشون رو برام بیار. عباس: علی عینی( رو چشمم) حالا ماهی که پشت ابر بود نمایان شد، چیزی که دوست نداشتم کسی بفهمه، این که من یک دختری هستم که مطلقه‌ام. هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینجوری حقیقت آشکار بشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این به بعد اگر کسی کشف حجاب کرد یا بدون حجاب تو جامعه چرخید لطفا با این شماره تماس بگیرید.....👆😏
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_56 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: خانم علوی، ما رفتیم از سید استفتا کردیم و پرسیدیم، گفتن چون ش
حسام: عباس دیر نکرده؟ حسین: شاید نتونسته چیزی پیدا کنه. دکتر: من الان کارم رو شروع می‌کنم، تصمیم چی شد؟ حسین: چقدر وقت داریم؟ دکتر: تقریبا هیچی، تا الان هم خیلی ریسک کردیم، ممکنه در معرض خطر قطع عضو باشند. علی‌اکبر: بنظرم دست به‌کار بشیم. حسام: وقتی اجازه نمیده دست و پاش بگیریم چی‌کار می خواید بکنید؟ حسین: همون که سید گفت، یکی‌از شما باید باهاش عقد کنه. علی‌اکبر: حسین جان رو من حساب نکن، حاضرم گناه دست زدن به نامحرم به جون بخرم ولی عقد و اینا شرمنده... حسام: اتفاقا علی‌جون این کار خودت، فقط تو می‌تونی کاری کنی اون راضی بشه. علی‌اکبر: این کار عواقبی داره که من نمی‌خوام انجامش بدم. حسین: می‌تونم بفهمم نگرانی علی‌از چیه، ولی شما هم وطن اون هستید، هر اتفاقی هم بیافته شما دستتون بازه. علی‌اکبر: این کار خودته حسام، تو نه زن داشتی نه قبلا سابقه ازدواج داشتی. حسام: من میرم پیشنهاد میدم، قبول نکردن اصرار نمی‌کنم اونوقت شما می‌مونی آقا علی. علی‌اکبر: مطمئن باش قبول می‌کنه. آقای قادری وارد اتاق شدن، اول سلام و احوال پرسی کردن، یکم مِن‌مِن کردن و گفتن: آقا سید گفتن برا راحتی شما وقت عمل بخاطر شرایط خاص اجازه دارید ازدواج کنید، یعنی عقد کنید، چیزه، عقد موقت، البته من گفتم بهشون شما ازدواج نکردید تا حالا ولی .... سارا: آقای قادری، من قبلا هم گفتم، خودم تنهایی درد رو تحمل می‌کنم، همین یه دکتر رو هم که میاد بالا سرم صدبار می‌میرم زنده میشم، نه لباسی نه روسری، دیگه حضور آقایون دیگه رو نمی‌تونم واقعا تحمل کنم، بهترین کاری که می‌تونید در حقم کنید اینه که یه پارچه‌ای چیزی بیارید بهم بدید بزارم رو سرم. حسام: این عقد تا زمانی هست که شرایطتون پایدار بشه، برگردیم ایران این عقد تموم، کسی هم نخواهد فهمید اینجا چه گذشته. سارا: نه آقای قادری، ممنون که به فکرم هستید، من با این درد سر می‌کنم، یا می‌میرم یا .... آقای قادری دست خالی از اتاق بیرون رفت. علی‌اکبر: نمی‌خواد چیزی بگی قیافت معلومه که نتیجه‌ای نداشته. حسین: علی‌آقا عجله کنید، داره دیر میشه. علی‌اکبر: من نمی‌تونم این‌کار بکنم، لطفا من رو معذور کنید. حسام: من وظیفه خودم رو انجام دادم. ابائی نداشتم، خیلی سخت بود ولی برای نجات جونشون پیشنهاد دادم، هر چند می‌دونستم جواب چیه، علی بنظرم کم نذار برو بیشتر باهاشون صحبت کن. حسین: من.... من این بار وارد میشم. حسام: اما شما....!؟ حسین: حس می‌کنم رضایتش رو می‌تونم جلب کنم. علی‌اکبر: خدا خیرت بده حسین جان. آقا حسین وارد اتاق شد، از حال و روزش متوجه شدم می‌خواد چی بگه. حسین: برا من مهم نیست تو گذشته براتون چه اتفاقی افتاده، الان جون شما برا ما مهم‌تر. وقتی بحث از گذشته من کرد سکوت‌کردم، کنار همه درد‌هام، حس خجالت هم اضافه شد. حسین: من داغ همسر و فرزند دیدم، هنوز هم سینه‌ام از داغشون میسوزه، من بابت کاری که کردید مدیون شمام، شاید مقصر من بودم که شما و ریحان و طفلم تو این شرایط افتادید. من یه مرد لبنانی هستم، عقد می‌‌کنیم و بعد از عمل و پایداری احوالتون همه‌چی تموم میشه، هیچ اسمی هم جایی ثبت نمیشه، شما برمی‌گردید ایران و من لبنان می‌مونم. با سید هماهنگ کردم، سید پشت خط، اون خطبه رو می‌خونه، من گفتم عقد دائم بخونن، تا برا شما شرعا مشکلی نداشته باشه. بعد هم مُهر طلاق قرار نیست تو شناسنامه هیچ‌کدوممون بیاد. نمی‌دونم چه اکسیری تو صحبت‌های آقا حسین بود که من رو قانع کرد، سید حسن خطبه عقد رو خوند، گذشته غم‌انگیزم دوباره برگشت، باز هم عقد و طلاق. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_57 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: عباس دیر نکرده؟ حسین: شاید نتونسته چیزی پیدا کنه. دکتر: من الان ک
حسین: جز من و آقای دکتر کسی وارد اتاق نشه. علی‌اکبر: باشه. حسام: حسین .... حسین: نگران نباشید اتفاقی نمی‌افته ان شاالله. دکتر وارد اتاق شد، حسین با پنبه‌ خون‌آبه‌های دور زخم رو پاک می‌کرد، اما دست حسین که بهم می‌خورد تنم مور‌مور می‌شد، خاطره تلخ طلاقم از امیر برام مدام تداعی می‌شد. حسین: خانم علوی آماده هستن. دکتر: خوبه، پس شروع می‌کنم. شما بهتره صورتتون رو اون سمت ببرید و نگاه نکنید. حسین آقا با خجالت و تردید چندبار نزدیک اومد که من رو محکم نگه داره، پای دومم رو محکم به تخت بسته بودن، حسین‌آقا هم منو در آغوشش گرفت و دستانش رو طوری مقابل چشمام قرار داد که چیزی نبینم. دکتر: می‌خوام تیر بکشم، مراقب باشید دست و پا نزنن. حسین: بله، چشم. از شدت ترس دستام و مشت کرده بودم، عرق روی پی‌شونیم نشسته بود، محکم فشرده شدن تو آغوش حسین آقا رو حس می‌کردم، فکر می‌کنم صحنه بیرون کشیدن تیر از پای من دل حسین‌آقا رو هم به درد آورده بود. صدای جیغ من میون دستان حسین آقا گم شده بود. حسین: آروم باشید، تحمل کنید، الان تموم میشه. دکتر: تیر میون دو استخون گیر کرده. دردی که می‌کشیدم غیرقابل وصف بود، حتی از پیچ‌گوشتی وارد کردن تو بدن هم درد‌ش سخت‌تر و طاقت فرسا‌تر بود. حسین: دکتر، چقدر طول می‌کشه؟ دکتر: دیگه آخراش، یکم دیگه تحمل کنن تموم میشه. انگار تیکه‌ای از وجودم کنده‌ شد وقتی تیر رو از پام بیرون کشیدن. دکتر: دیگه تموم شد، الان بخیه میزنم، خیلی شانس آورد که عفونت اینقدر نبوده که باعث قطع پا بشه. حسین: سارا خانم دیگه تموم شد، آروم باشید تموم شد، یه نفس عمیق بکشید. اینقدر درد کشیده بودم که کاملا بی‌جون شده بودم، سوزش و درد سینه‌ام‌هم که به کنار، نفسم سخت بالا می‌اومد. حسین‌آقا با سر آستینش عرق‌های پیشونیم رو پاک می‌کرد، چشمام تار می‌دید، فقط یه جایی متوجه شدم صورت حسین‌آقا خیس اشک. دکتر: فعلا عمل اولشون تموم شد، اگر شرایطتشون همین مقدار پایدار بمونه عمل بعدی رو هم انجام میدیم، عمل بعدی سخت‌تره. حسین: خیلی ممنون دکتر‌ دکتر: من یه بیمار اورژانسی دیگه هم دارم، برم به اون سر بزنم، همکارم رو می‌فرستم تا شرایطتشون رو چک کنن برا عمل بعدی. حسین: خیلی زحمت کشیدید. دکتر: من بهشون یه آرامبخش تزریق می‌کنم، یکم بخوابن تا دردشون کمتر بشه. علی‌اکبر: چی شد حسین؟ چرا گریه می‌کنی؟ حسام: عمل چطور بود؟ حسین: خوب بود، الان آرامبخش بهشون تزریق کرد تا عمل بعدی. علی‌اکبر: چرا گریه کردی!؟ حسین: یاد ریحان افتادم، بدون اینکه آخ بگه جلو چشمام پر‌پر شد، سارا خانم که درد می‌کشید ریحان جلو چشمام‌ می‌اومد، من هیچ کاری براش نکردم، همسر خوبی براش نبودم. حسام: روحشون شاد، اونا که به سعادت رسیدن، ما موندیم دنیای وحشت‌ناک بعد از عزیزانمون. علی‌اکبر: خدا بهت صبر بده حسین جان. حسین: عباس نیومد؟ علی‌اکبر: نه، راستی نگفتی چطور سارا خانم قانع کردی به عقد. حسین: لطف خدا بود حسام: خدا رو شکر که تموم شد. حسین: می‌خواستم برم خونه برا سارا خانم لباس بیارم. حسام: من میرم، شما اینجا باشید، ....اما نه .... لباس .... حسین: خودم میرم. شما اینجا باشید ولی وارد اتاق نشید تا سارا خانم معذب نشن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_58 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: جز من و آقای دکتر کسی وارد اتاق نشه. علی‌اکبر: باشه. حسام: حسین .
بوعلی: سلام حسین. حسین: علیکم السلام. عباس: سلام. حسین: چرا اینقدر دیر کردی؟ عباس: حال سارا خانم خوبه؟ بوعلی: عملش کردید؟ حسین: آره، فعلا فقط پاش رو عمل کردیم. بوعلی: یه خبر بد دارم. حسین: چه خبری؟ بوعلی: جاسوس رو پیدا کردیم. علی‌اکبر: چرا حسین داره با عجله میاد!؟ حسام: عباس هم پشت‌سرشه. حسین: سارا خانم خوبه؟ علی‌اکبر: ما وارد اتاق نشدیم، چند دقیقه پیش دکترش وارد اتاق شد. حسین: دکترش!؟ علی‌اکبر: چی شده؟ حسین: سارا خانم نیست؟ حسام: یعنی چی نیست؟ حسین: پزشکش چه شکلی بود؟ حسام: ماسک زده بود. علی‌اکبر: اینجا چه خبره؟ حسین: نفهمیدید اون فرد جاسوس بوده، سارا خانم رو دزدیدن. علی‌اکبر: چی!؟ بوعلی: نمی‌تونن خیلی دور شده باشن. عباس: من چند نفر می‌فرستم لب مرز حواسشون باشه. بوعلی: تمامی خرابه‌ها رو بگردید. ..................... امیر: سلام آقای علوی. هادی: سلام، خوش اومدی. رها: سلام. هادی: سلام دخترم خوش اومدی، بفرمایید داخل. امیر: زن عمو چطوره؟ هادی: اصلاخوب نیست، روز به روز حالش داره بدتر میشه. حانیه: هادی،دخترم برگشته؟ کی بود در زد؟ هادی: آقا امیر و رها خانم هستن. حانیه خانم با ناراحتی به اتاقش برگشت. هادی: ببخشید، حانیه اصلا حالش خوب نیست، باکوچیک‌ترین زنگ در یا صدای در فکر می‌کنه خبری از سارا شده. امیر: خواهش می‌کنم، حق دارن. رها: حالا واقعا چرا خبری ازشون نمی‌شه؟ هادی: نمی‌دونم. ................ عباس: ابوعلی، من شناسنامه ایشون نتونستم پیدا کنم، یعنی وقتی فهمیدم تحت‌نظرم برگشتم ولی ظاهرا خراب کردم. حسین: ناراحت نباش، تو کارت رو انجام دادی. علی‌اکبر: الان ایشون از کجا پیدا کنیم؟ بوعلی: کسی که احتمال می‌دیم ایشون دزدیده باشه رو زیر نظر داریم، خطش تحت کنترل. حسام: سارا خانم وضعیت مناسبی ندارن، خدای من امیدوارم اتفاق بدی براشون نیفته. همه جا تاریک بود و سوز سرما تا مغز استخونم رو می‌سوزوند. فقط می‌شنیدم یه نفر کمی دورتر از من در حال صحبت کردن بود. + من دختر رو پیدا کردم و آوردم پیش خودم، الان اینجاست، شما به عهدتون وفا کنید منم اونو تحویلتون میدم. با خودم گفتم این فقط یه کابوس وحشتناک و نمی‌تونه واقعیت داشته باشه. اثرات درد عمل و آرامبخش هنوز کامل از بین نرفته بود. صدا برام آشنا بود، اما چهره رو نمی‌تونستم ببینم. بدون اینکه بتونم واکنشی نشون بدم مرد منو بلند کرد و تو دل تاریکی به سمت مقصدی نامعلوم قدم برمی‌داشت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_59 #پشت_لنزهای_حقیقت بوعلی: سلام حسین. حسین: علیکم السلام. عباس: سلام. حسین: چرا اینقدر دیر
ابوسهام: اگر می‌خوای آبروت نره خانم رو زمین بذار. ظاهرا منو پیدا کردن، زخم‌هام دوباره سر باز کرده بودن. دست و پاهام مثل یخ سرد و بی‌حس شده بودن. ابو‌سهام: شنیدی چی گفتم حیّان؟ خانم رو به ما تحویل بده و تسلیم شو. حیان، اسم آشنایی برام بود، اما بخاطر غلبه بی‌هوشی نمی‌تونستم بیاد بیارم این اسم رو کی شنیدم و کجا. حیان: اگر کاری بکنید من این دختر رو می‌کشم، اجازه بدید برم. ابوسهام: هرجا بری باز هم گیر خودمون می‌افتی، همین‌جا تسلیم بشی به نفعته. عباس: ابو‌علی ابوعلی... حسین: چیه عباس!؟ خبری شده؟ عباس: سارا خانم پیدا کردن. علی‌اکبر: کجا؟ عباس: تو ناحیه بشری پیداشون کردن. حسین: بریم اونجا. حیان همچنان در تحویل دادن من مقاومت می‌کرد، از شدت بی‌حالی گردنم رو نمی‌تونستم مستقیم نگه دارم، حیان من رو از پشت یقه‌ام گرفت و سپر خودش قرار داد و کلت رو پشت گردنم قرار داد. ابو‌سهام: بچه‌ها خیلی آروم بدون اینکه به خانم صدمه‌ای برسه، از پشت سر بهش نزدیک بشید. جابر: من یه تک تیرانداز رو آماده کرده بودم قبلا، اگر دستور می‌دید بگم دستش رو نشونه بره. ابو‌سهام: کاری کنید تفنگش رو بندازه، یک خراش خانم برندارن، خبری از ابو‌علی نشد؟ جابر: بهشون خبر دادم تا خودشون رو برسونن. حیان: راه باز کنید من برم، می‌دونم برام کمین گذاشتید، من تا زمانی که بهم امان بدید کاری با این دختر ندارم. ابو‌سهام: غیرت و وطنت رو چقدر فروختی؟ وجدانت رو چی؟ حیان سختی‌هایی که تو داری می‌کشی برای ما هم هست، عامل بدبختی و این سختی‌ها همونیه که ازت خواسته یه زن بی‌پناه و مجروح رو براش بیاری. حیان: گوشم از این حرفا پر، ایرانیا الکی ما رو شیر کردن، کی می‌تونه مقابل اسرائیل بایسته؟ ابوسهام: من می‌تونم بایستم، ما اگر متحد بشیم اسرائیل به تف غرق میشه. حیان: راه باز کنید، تا ۱۰ می‌شمارم، اگر راه باز نکنید، دختره رو می‌کشم. بخاطر در رفتگی لگنم قدرت ایستادن هم نداشتم، کافی بود حیان یقه من رو رها کنه با صورت پخش زمین می‌شدم. اون لحظه تمام آرزوم این بود که حیان تیر خلاص رو بهم بزنه، یا حداقل تیر اونایی که در کمین حیان بودن خطا بره و بخوره به من، دیگه خسته شده بودم، اون لحظه از حیان هم شرمنده شده بودم، شاید اگر من نبودم اون هیچ وقت خطا نمی‌کرد، هرچند حیان از قبل هم نفوذی بوده، ولی اون لحظه فقط با خودم درگیر شده بودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
45.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه ورود جانبازان حادثه پیجر در روضه🥺 چقدر این صحنه زیبا بود😭 به من بیاموز مثل عباس چشمم را فدا کنم و خدا رو بدون دستانم ملاقات کنم😭
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_60 #پشت_لنزهای_حقیقت ابوسهام: اگر می‌خوای آبروت نره خانم رو زمین بذار. ظاهرا منو پیدا کردن،
جابر: ابوسهام ابوعلی رسیدن، دستور چیه؟ ابوسهام: دست به سر کنید حیان، اون تفنگ رو ازش بگیرید. جابر: چشم. حسین: ابوسهام هیچ کاری نکنید، ممکنه به سارا خانم صدمه بزنن. ابوسهام: ابوعلی، نگران نباشید، تک‌تیرانداز رو تو موقعیتی قرار دادم که فقط حیان رو هدف قرار میده. علی‌اکبر: چی‌میگن اینا؟ حسین: حیان!؟ ابوسهام: بله متاسفانه، جاسوس حیان بود. حسین: حواستون جمع کنید کمترین ضرری به سارا خانم نباید برسه. ابوسهام: چشم. جابر: تک‌تیرانداز اعلام کرده کاملا تسلط داره حیان. ابوسهام: هر دوتا مچ‌دستاش رو نشونه بره. جابر: چشم. چند لحظه گذشت، حیان دوبار تا ۱۰ شمرد. تفنگش رو مسلح کرد سر تفنگ رو محکم پشت گردنم فشار داد. حیان: راه باز کنید، قسم خوردم این دختر می‌کشم. ابوسهام: الان وقتشه بگو شلیک کنه. همین که حیان اومد شلیک کنه من از میون دست حیان رها شدم و با صورت زمین خوردم. ابو‌سهام: حیان فورا محاصره کنید. دور خانم هم حلقه امنیتی بزنید. حسین: سارا، سارا خانم صدای منو می‌شنوید. علی‌اکبر: زخم‌هاش سر باز کرده، حسام ملافه. حسام: بفرما. منو رو کامل میون ملافه پیچیدن، حسین آقا منو بلند کرد و تا مقر نزدیکی که تو اون محل بود برد. ابوسهام: حیان الان تو چنگ ماست، چی دستور می‌دید ابو‌علی؟ حسین: اول درمانش کنید، بعد هم باید بفهمید چند نفر مثل اون بین ما هستن. ابوسهام: چشم. حسین: ابوسهام...؟ ابوسهام: بله. حسین: ممنون، کارت عالی بود. علی‌اکبر: حسین تو ....!؟ حسین: تعجب نکن، اینجا همه مردانش عضو ارتش و نیروی حزب‌الله هستن. علی‌اکبر: پس تو فرمانده‌ای!؟ حسام: چرا بهمون نگفتی؟ حسین: چرا باید می‌گفتم؟ حسام: اینجوری ما بیشتر مراعات تو رو می‌کردیم. حسین: عباس اگر ماشین اومده حرکت کنیم بریم، حال سارا خانم خیلی خوب نیست. عباس: آماده‌است، فقط یکم از اینجا فاصله داره، باید یه مسیری رو پیاده بریم. حسین: بریم، هرچه زودتر برسیم بهتره. سارا: آب، آب می‌خوام. حسین: آقا علی این پارچه رو یکم خیس کن بده من. علی‌اکبر: بفرمایید. حسین آقا پارچه رو روی لب‌هام قرار داد، یه مقدار که لب‌هام تر شد پارچه رو برداشت. ✍ف‌.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا