eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
817 عکس
517 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_58 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: جز من و آقای دکتر کسی وارد اتاق نشه. علی‌اکبر: باشه. حسام: حسین .
بوعلی: سلام حسین. حسین: علیکم السلام. عباس: سلام. حسین: چرا اینقدر دیر کردی؟ عباس: حال سارا خانم خوبه؟ بوعلی: عملش کردید؟ حسین: آره، فعلا فقط پاش رو عمل کردیم. بوعلی: یه خبر بد دارم. حسین: چه خبری؟ بوعلی: جاسوس رو پیدا کردیم. علی‌اکبر: چرا حسین داره با عجله میاد!؟ حسام: عباس هم پشت‌سرشه. حسین: سارا خانم خوبه؟ علی‌اکبر: ما وارد اتاق نشدیم، چند دقیقه پیش دکترش وارد اتاق شد. حسین: دکترش!؟ علی‌اکبر: چی شده؟ حسین: سارا خانم نیست؟ حسام: یعنی چی نیست؟ حسین: پزشکش چه شکلی بود؟ حسام: ماسک زده بود. علی‌اکبر: اینجا چه خبره؟ حسین: نفهمیدید اون فرد جاسوس بوده، سارا خانم رو دزدیدن. علی‌اکبر: چی!؟ بوعلی: نمی‌تونن خیلی دور شده باشن. عباس: من چند نفر می‌فرستم لب مرز حواسشون باشه. بوعلی: تمامی خرابه‌ها رو بگردید. ..................... امیر: سلام آقای علوی. هادی: سلام، خوش اومدی. رها: سلام. هادی: سلام دخترم خوش اومدی، بفرمایید داخل. امیر: زن عمو چطوره؟ هادی: اصلاخوب نیست، روز به روز حالش داره بدتر میشه. حانیه: هادی،دخترم برگشته؟ کی بود در زد؟ هادی: آقا امیر و رها خانم هستن. حانیه خانم با ناراحتی به اتاقش برگشت. هادی: ببخشید، حانیه اصلا حالش خوب نیست، باکوچیک‌ترین زنگ در یا صدای در فکر می‌کنه خبری از سارا شده. امیر: خواهش می‌کنم، حق دارن. رها: حالا واقعا چرا خبری ازشون نمی‌شه؟ هادی: نمی‌دونم. ................ عباس: ابوعلی، من شناسنامه ایشون نتونستم پیدا کنم، یعنی وقتی فهمیدم تحت‌نظرم برگشتم ولی ظاهرا خراب کردم. حسین: ناراحت نباش، تو کارت رو انجام دادی. علی‌اکبر: الان ایشون از کجا پیدا کنیم؟ بوعلی: کسی که احتمال می‌دیم ایشون دزدیده باشه رو زیر نظر داریم، خطش تحت کنترل. حسام: سارا خانم وضعیت مناسبی ندارن، خدای من امیدوارم اتفاق بدی براشون نیفته. همه جا تاریک بود و سوز سرما تا مغز استخونم رو می‌سوزوند. فقط می‌شنیدم یه نفر کمی دورتر از من در حال صحبت کردن بود. + من دختر رو پیدا کردم و آوردم پیش خودم، الان اینجاست، شما به عهدتون وفا کنید منم اونو تحویلتون میدم. با خودم گفتم این فقط یه کابوس وحشتناک و نمی‌تونه واقعیت داشته باشه. اثرات درد عمل و آرامبخش هنوز کامل از بین نرفته بود. صدا برام آشنا بود، اما چهره رو نمی‌تونستم ببینم. بدون اینکه بتونم واکنشی نشون بدم مرد منو بلند کرد و تو دل تاریکی به سمت مقصدی نامعلوم قدم برمی‌داشت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_59 #پشت_لنزهای_حقیقت بوعلی: سلام حسین. حسین: علیکم السلام. عباس: سلام. حسین: چرا اینقدر دیر
ابوسهام: اگر می‌خوای آبروت نره خانم رو زمین بذار. ظاهرا منو پیدا کردن، زخم‌هام دوباره سر باز کرده بودن. دست و پاهام مثل یخ سرد و بی‌حس شده بودن. ابو‌سهام: شنیدی چی گفتم حیّان؟ خانم رو به ما تحویل بده و تسلیم شو. حیان، اسم آشنایی برام بود، اما بخاطر غلبه بی‌هوشی نمی‌تونستم بیاد بیارم این اسم رو کی شنیدم و کجا. حیان: اگر کاری بکنید من این دختر رو می‌کشم، اجازه بدید برم. ابوسهام: هرجا بری باز هم گیر خودمون می‌افتی، همین‌جا تسلیم بشی به نفعته. عباس: ابو‌علی ابوعلی... حسین: چیه عباس!؟ خبری شده؟ عباس: سارا خانم پیدا کردن. علی‌اکبر: کجا؟ عباس: تو ناحیه بشری پیداشون کردن. حسین: بریم اونجا. حیان همچنان در تحویل دادن من مقاومت می‌کرد، از شدت بی‌حالی گردنم رو نمی‌تونستم مستقیم نگه دارم، حیان من رو از پشت یقه‌ام گرفت و سپر خودش قرار داد و کلت رو پشت گردنم قرار داد. ابو‌سهام: بچه‌ها خیلی آروم بدون اینکه به خانم صدمه‌ای برسه، از پشت سر بهش نزدیک بشید. جابر: من یه تک تیرانداز رو آماده کرده بودم قبلا، اگر دستور می‌دید بگم دستش رو نشونه بره. ابو‌سهام: کاری کنید تفنگش رو بندازه، یک خراش خانم برندارن، خبری از ابو‌علی نشد؟ جابر: بهشون خبر دادم تا خودشون رو برسونن. حیان: راه باز کنید من برم، می‌دونم برام کمین گذاشتید، من تا زمانی که بهم امان بدید کاری با این دختر ندارم. ابو‌سهام: غیرت و وطنت رو چقدر فروختی؟ وجدانت رو چی؟ حیان سختی‌هایی که تو داری می‌کشی برای ما هم هست، عامل بدبختی و این سختی‌ها همونیه که ازت خواسته یه زن بی‌پناه و مجروح رو براش بیاری. حیان: گوشم از این حرفا پر، ایرانیا الکی ما رو شیر کردن، کی می‌تونه مقابل اسرائیل بایسته؟ ابوسهام: من می‌تونم بایستم، ما اگر متحد بشیم اسرائیل به تف غرق میشه. حیان: راه باز کنید، تا ۱۰ می‌شمارم، اگر راه باز نکنید، دختره رو می‌کشم. بخاطر در رفتگی لگنم قدرت ایستادن هم نداشتم، کافی بود حیان یقه من رو رها کنه با صورت پخش زمین می‌شدم. اون لحظه تمام آرزوم این بود که حیان تیر خلاص رو بهم بزنه، یا حداقل تیر اونایی که در کمین حیان بودن خطا بره و بخوره به من، دیگه خسته شده بودم، اون لحظه از حیان هم شرمنده شده بودم، شاید اگر من نبودم اون هیچ وقت خطا نمی‌کرد، هرچند حیان از قبل هم نفوذی بوده، ولی اون لحظه فقط با خودم درگیر شده بودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
45.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه ورود جانبازان حادثه پیجر در روضه🥺 چقدر این صحنه زیبا بود😭 به من بیاموز مثل عباس چشمم را فدا کنم و خدا رو بدون دستانم ملاقات کنم😭
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_60 #پشت_لنزهای_حقیقت ابوسهام: اگر می‌خوای آبروت نره خانم رو زمین بذار. ظاهرا منو پیدا کردن،
جابر: ابوسهام ابوعلی رسیدن، دستور چیه؟ ابوسهام: دست به سر کنید حیان، اون تفنگ رو ازش بگیرید. جابر: چشم. حسین: ابوسهام هیچ کاری نکنید، ممکنه به سارا خانم صدمه بزنن. ابوسهام: ابوعلی، نگران نباشید، تک‌تیرانداز رو تو موقعیتی قرار دادم که فقط حیان رو هدف قرار میده. علی‌اکبر: چی‌میگن اینا؟ حسین: حیان!؟ ابوسهام: بله متاسفانه، جاسوس حیان بود. حسین: حواستون جمع کنید کمترین ضرری به سارا خانم نباید برسه. ابوسهام: چشم. جابر: تک‌تیرانداز اعلام کرده کاملا تسلط داره حیان. ابوسهام: هر دوتا مچ‌دستاش رو نشونه بره. جابر: چشم. چند لحظه گذشت، حیان دوبار تا ۱۰ شمرد. تفنگش رو مسلح کرد سر تفنگ رو محکم پشت گردنم فشار داد. حیان: راه باز کنید، قسم خوردم این دختر می‌کشم. ابوسهام: الان وقتشه بگو شلیک کنه. همین که حیان اومد شلیک کنه من از میون دست حیان رها شدم و با صورت زمین خوردم. ابو‌سهام: حیان فورا محاصره کنید. دور خانم هم حلقه امنیتی بزنید. حسین: سارا، سارا خانم صدای منو می‌شنوید. علی‌اکبر: زخم‌هاش سر باز کرده، حسام ملافه. حسام: بفرما. منو رو کامل میون ملافه پیچیدن، حسین آقا منو بلند کرد و تا مقر نزدیکی که تو اون محل بود برد. ابوسهام: حیان الان تو چنگ ماست، چی دستور می‌دید ابو‌علی؟ حسین: اول درمانش کنید، بعد هم باید بفهمید چند نفر مثل اون بین ما هستن. ابوسهام: چشم. حسین: ابوسهام...؟ ابوسهام: بله. حسین: ممنون، کارت عالی بود. علی‌اکبر: حسین تو ....!؟ حسین: تعجب نکن، اینجا همه مردانش عضو ارتش و نیروی حزب‌الله هستن. علی‌اکبر: پس تو فرمانده‌ای!؟ حسام: چرا بهمون نگفتی؟ حسین: چرا باید می‌گفتم؟ حسام: اینجوری ما بیشتر مراعات تو رو می‌کردیم. حسین: عباس اگر ماشین اومده حرکت کنیم بریم، حال سارا خانم خیلی خوب نیست. عباس: آماده‌است، فقط یکم از اینجا فاصله داره، باید یه مسیری رو پیاده بریم. حسین: بریم، هرچه زودتر برسیم بهتره. سارا: آب، آب می‌خوام. حسین: آقا علی این پارچه رو یکم خیس کن بده من. علی‌اکبر: بفرمایید. حسین آقا پارچه رو روی لب‌هام قرار داد، یه مقدار که لب‌هام تر شد پارچه رو برداشت. ✍ف‌.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_61 #پشت_لنزهای_حقیقت جابر: ابوسهام ابوعلی رسیدن، دستور چیه؟ ابوسهام: دست به سر کنید حیان، او
علی‌اکبر: چرا نرفتیم بیمارستان!؟ حسین: اونجا دیگه امن نیست، ممکنه دوباره بیان سر وقت خانم. حسام: آقا حسین ما کی می‌تونیم برگردیم ایران؟ حسین: سید گفته بهتره اینجا بمونید، چون اسرائیل تا الان زنده بودن ما رو اعلام نکرده با قاطعیت هم مرگ سارا خانم بیان کرده. علی‌اکبر: الان ما دقیقا چیکار باید بکنیم؟ حسین: باید صبر کنیم، تو زمان درست یه ضربه به اسرائیل بزنیم، ثانیا سارا خانم ایران هم بره ممکنه خطر داشته باشه براش، این که ایشون الان مرده اعلام شده به نفعشون هست. حسام: پس زخم‌های تن و تیری که هنوز تو سینه‌اش هست چی؟ حسین: من اون رو حل می‌کنم، یه دکتر مطمئن رو خبر کردم داره میاد، شما هم کمک کنید اینجا رو آماده کنیم تا دکتر کارش زودتر انجام بده علی‌اکبر: بازهم بدون بی‌هوشی؟ حسین: داروی بی‌هوشی نیست ولی داروی بی‌حس کننده موضعی گیرآوردم، اون حتما به کار میاد. حسین: سارا خانم دکتر الان میاد، همه چی تموم میشه. سارا: باز هم پزشک مرد؟ حسین: آره، اما من هستم، خودم می پوشنمت. لگنت هم ... سارا: نه، اون دیگه نه، دیگه نمی‌خوام تا این حد .... حسین: حق دارید، اما اگر می‌خواید برگردید ایران و کارتون رو از سر بگیرید باید این تلخی‌ها رو تحمل کنید. خدا رو شکر که بخیه‌های پات آسیب ندیده. این لباس‌های ریحان، نمی‌دونم اندازه‌تون هست یا نه، ولی آوردم، بهتر از این لباس‌هاست، پوشیده‌تر. سارا: ممنون. حسین: می‌دونم نمی‌تونید خودتون بپوشید، فعلا من زنی دور و برم نیست که به کمک بطلبم، اگر اجازه بدید من لباس‌ها رو تنتون کنم. سارا: نه، خودم آروم آروم می‌پوشم. حسین: هر جور راحتید. خودم خوب می‌دونستم نمی‌تونم لباس رو بپوشم، دست و پاهام رسما از کار افتاده بودن، تمام بدنم می‌لرزید، مطمئنم حسین‌آقا هم این قضیه رو خوب می‌دونست، اصرار نکرد چون خودش هم از پیشنهادی که داد خجالت کشید، اینو از چهره‌اش فهمیدم. علی‌اکبر: حسام، عید نوروز امسال رو فکر کنم باید با صدای انفجار‌ها تحویل کنیم. حسام: خدا کریمه، من که حاضرم برم خط مقدم جون بدم، این نامردا از هیچ ظلم و جوری دریغ نکردن. علی‌اکبر: امیدوارم خدا زودتر نابودشون کنه. حسین: ببخشید اگر گرسنه موندید، غذا هم میارن. علی‌اکبر: صدای انفجار‌ها از اینجا دوره. حسین: فعلا پیش‌بینی ما این هست که این منطقه رو اسرائیل بمب بارون نمی‌کنه، تمرکزش رو گذاشته رو منطقه شیعه نشین. اینجا منطقه شمالی بیروت هست. علی‌اکبر: خدا کنه تا نیرومون رو جمع می‌کنیم کاری با ما نداشته باشن. حسین: حداقل تا زمانی که سارا خانم حالش خوب بشه. علی‌اکبر: منو ببخش که ازدواج با سارا خانم رو بهتون تحمیل کردم، من نمی‌دونستم که ... حسین: مهم نیست، من فهمیدم چرا نرفتی پیشنهاد بدی. حسام: چرا رمزی صحبت می‌کنید؟ چی از من پنهون کردی علی‌اکبر؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام و نور🌙 عیدمون مبارک☺️🌺🌺 .