eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
817 عکس
518 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_54 #پشت_لنزهای_حقیقت دکتر: فکر نمی‌کنم زنده بمونه. حسین: درسته اسرای ما اونجا زجر می‌کشن و ب
علی‌اکبر: چه خبر حسین‌جان؟ حسین: سارا خانم بیمارستان، تیر خوردن، حین فرار از میان سیم خاردار‌ها بدنشون.... حسام: الان حالش چطوره؟ حسین: دکترا مشغول درمانش هستن ولی داروی بی‌هوشی نداریم، محرم هم نداریم که بتونه بالا‌سر سارا خانم باشه، فعلا زخم‌هایی که نسبتا سطحی‌تر بودن رو دارن درمان می‌کنن، منم دنبال داروی بی‌‌هوشی می‌گردم. علی‌اکبر: چرا منتقلش نمی‌کنید ایران؟ حسین: ما بین خودمون جاسوس داریم، اونا از سارا خانم استفاده کردن تا لو نرن، از گوشی و دوربینش استفاده کردن و اونو به عنوان جاسوس جا زدن. رفتنش تو این موقعیت به ایران برا همه خطر داره، خبر موثق دارم نتانیاهو گالانت مامور کرده از مرگ ایشون مطمئن بشه، حتما سارا خانم خبرهایی داره که اگر منتشر بشه هیمنه اسرائیل بهم می‌ریزه و از هم می‌پاشه. حسام: اینجوری که تو می‌گی هیچ‌جا برا سارا خانم امن نیست. حسین: درسته. علی‌اکبر: الان می‌خوایید چیکار کنید؟ حسین: تمام تلاشمون رو داریم می‌کنیم که سارا خانم رو درمان کنیم. حسام: اگر مواد بی‌هوشی پیدا نشه...؟ حسین: نهایتا مجبوریم بدون بی‌هوشی عملشون کنیم. ......................... گالانت: اعلام می‌کنم طی حملات چند شب گذشته ما به منطقه‌ای در مرز لبنان، یک جاسوس ایرانی که در مقرنظامیان رضوان پنهان شده بود به درک واصل شد. این جاسوس چندین ماه در دایره نظامی اسرائیل نفوذ کرده بود و اطلاعاتی رو در مورد ما جمع‌آوری کرده بود، جاسوس یک خانم جوان ایرانی بود، این اقدام ایران بی‌پاسخ نخواهد ماند. علی‌اکبر: این چی میگه!؟ حسین: دیوانه شده، قشنگ معلومه. حسام: ساقی این کیه؟ حسین: خودشون اعلام کردن که چقدر نفوذ پذیر و هیچ استحکامی درشون وجود نداره. جدا از این اونا مطمئن هستن سارا خانم زنده هست، این ترفندی هستش برای پیدا کردن سارا خانم. علی‌اکبر: وظیفه ما چیه الان؟ حسین: الان جاسوس‌ها راه می‌افتن برای ردی پیدا کردن از ایشون، چند نفر رو بهشون مظنونیم، حالا وقتشه. حواستون باشه اونا دنبال من و شما هم هستن، همه باید حواسمون جمع کنیم. حسام: خدا ریشه‌اشون رو بکنه. حسین: من باید برم پیش سید کسب تکلیف کنم، سارا خانم شرایط خوبی نداره، محرم هم نیست ایشون هم اجازه نمیده آقایون بهشون دست بزنن، باید ببینیم تکلیف چیه؟ علی‌اکبر: منم میام. حسام: همه باهم بریم. دکتر: خانم صدای منو می‌شنوید؟ خیلی سخت لب زدم و گفتم: بله. پرستار: دکتر لگنش هم در رفته، تیر پاش ... دکتر: می‌دونم، ولی اجازه نمیده ما بهش دست بزنیم، همین زخم‌هایی که درمان کردم هم زمانی بود که بی‌هوش بودن. پرستار: چی‌کار کنیم؟ دکتر: ابو‌علی قرار شد که خبر بده. .......... سیدحسن: سلام علیکم. علی‌اکبر: علیکم السلام. حسین: سلام و رحمه‌الله حسام: سلام. سید: بفرمایید بشینید. حسین: سید، ما به یه مشکلی بر خوردیم. سیدحسن: خیر ان‌شاالله. حسین: سارا خانم رو پیدا کردیم، با یه شرایط جسمی بد، ولی ایشون اجازه نمیده ما زخم‌هاشون رو مخصوصا تیری که تو پا و سینه‌اشون هست رو خارج کنیم، مجبوریم بدون داروی بی‌هوشی این‌کار بکنیم، پرستارهای زن هم برای بخش زایمان رفتن، چند نفر باید ایشون نگه دارن حین عمل ولی... اومدیم کسب تکلیف کنیم. سید‌حسن: اگر خطر جانی داره براشون، عمل رو انجام بدید، یه پارچه یا لباسی بندازید روشون و به جز دکتر کسی تماس مستقیم باهاشون نداشته باشه و از پشت پتو دست و پاشون رو نگه دارید. حسین: ممنون سید. آقایون رضایی و قادری و آقا حسین اومدن بیمارستان، نسبتا حالم مساعد‌تر شده بود و مثل قبل زود به زود بی‌هوش نمی‌شدم. حسین: حالتون چطوره خانم علوی؟ علی‌اکبر: خانم علوی، بهترید ان شاالله؟ چشم‌هام رو به نشونه تایید رو تکون دادم. دکتر: سلام، خوشحال می‌بینمتون. حسین: ممنون علی‌اکبر: دکتر حالشون چطوره؟ دکتر: خیلی خوب نیست، تونستید داروی بی‌هوشی پیدا کنید؟ حسین: نه متاسفانه. راه رسیدن به بیمارستان‌های صحرایی هم مسدود شده. علی‌اکبر: الان چی میشه دکتر؟ دکتر: ایشون لگنشون در رفته، حتی تیری که تو سینه‌اشون هست داره شرایطتشون رو بدتر می‌کنه، تا چندساعت دیگه فقط فرصت داریم تیر خارج کنیم و گرنه مجبوریم پاشون قطع کنیم. حسین: علی‌اکبر، آقاحسام شما ایشون قانع کنید که به عمل تن بده و اجازه بده دکتر کارش انجام بده. حسام: سارا خانم دختر مأخوذ به حیایی هستند. حسین: چاره‌دیگه‌ای نداریم، همه باید کمکشون کنیم. علی‌اکبر: من میرم باهاشون صحبت کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
شیعیان لبنان که آواره شدن رو از هوش مصنوعی خواستم بهم نشون بده🥺 اینو بهم تحویل داد😭 جز درد تو این تصویر نمی‌بینم.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_55 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: چه خبر حسین‌جان؟ حسین: سارا خانم بیمارستان، تیر خوردن، حین فر
علی‌اکبر: خانم علوی، ما رفتیم از سید استفتا کردیم و پرسیدیم، گفتن چون شرایط شما حساس با ملاحظاتی اجازه داریم عملتون کنیم. سینه‌ام تیر می‌کشید، قفسه‌سینه‌ام انگار پر از آتش بود، خسته و با درد گفتم: نه، من حاضرم بمیرم ولی کسی به من دست نزنه. علی‌اکبر: بحث جونتونه خانم علوی، زنده بودن شما خیلی مهمه، اگر قبول نکنید ممکنه این کار شما خودکشی حساب بشه، الان ما تو اضطرار هستیم، هیچ زنی اینجا نیست. سارا: نه، من همین اندازه هم دارم عذاب می‌کشم. به یک بار حس کردم سینه‌ام درد‌شدیدی توش پیچید. علی‌اکبر: خانم علوی حالتون خوبه؟ سارا: آقا رضایی اگر مُردم منو رو تو چیزی بپیچید که چیزی از بدنم پیدا نباشه، منو ببرید ایران غسل بدن. علی‌اکبر: اجازه نمیدم همچین اتفاقی بیافته، شده به زور هم عملتون می‌کنیم. حسین: چی شد؟ علی‌اکبر: راضی نمیشن، میگن حاضرم بمیرم ولی تن به این عمل ندم. حسام: حق داره، لگن جای حساسی هست، سینه هم ... حسین: نجات جونشون اولویت داره، ما تو اضطرار هستیم الان. علی‌اکبر: منم همین رو بهشون گفتم اما قبول نکردن. حالشون هم اصلا خوب نیست. حسام: الان باید چیکار کنیم؟ عباس: سلام ابو‌علی. حسین: علیکم السلام. عباس: ( رساله من جانب السید القائد) سید این نامه رو برا شما فرستاده. حسین: شکرا. علی‌اکبر: سید چی گفته؟ چرا تعجب کردی؟ حسام: اتفاقی افتاده!؟ حسین: سید گفته که .... علی‌اکبر: چی گفته؟ حسین: اجازه داده سارا خانم عقد موقت داشته باشن. حسام: سارا خانم مجرد هستن یعنی...!؟ حسین: این به کنار کی جرأت داره بهشون پیشنهاد ازدواج بده. مطمئنم سید چیزی میدونه که گفته عقد موقت. علی‌اکبر: اگر ازدواج کنه، واااای خدای من چرا ما تو این شرایط قرار گرفتیم؟ من دیگه کم آوردم. حسام: من که این کار نمی‌کنم، اصلا مطمئنم سارا خانم قبول نمی‌کنه. حسین: مطمئنید سارا خانم ازدواج نکرده؟ علی‌اکبر: چیزی که ازشون می‌دونیم ایشون مجرد هستن، هیچ نشونه‌ای از تأهل ایشون ما ندیدیم. حسین: وسایل سارا خانم تو خونه ماست، باید بریم شناسنامه ایشون ببینیم. علی‌اکبر: اما رفتن به اونجا برا ما خطر داره. حسام: عباس می‌تونه بره. حسین: عباس؟ عباس: نعم ابو‌علی. حسین: عباس، روح عالبيت و دورك بين أغراض السيدة سارة وجيبلي الفيزا والهوية وكل أغراضها وبطاقة الهوية الوطنية. عباس برو خونه تمام وسایل شناسایی سارت خانم، ویزا و پاسپورت و شناسنامه‌اشون رو برام بیار. عباس: علی عینی( رو چشمم) حالا ماهی که پشت ابر بود نمایان شد، چیزی که دوست نداشتم کسی بفهمه، این که من یک دختری هستم که مطلقه‌ام. هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینجوری حقیقت آشکار بشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این به بعد اگر کسی کشف حجاب کرد یا بدون حجاب تو جامعه چرخید لطفا با این شماره تماس بگیرید.....👆😏
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_56 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: خانم علوی، ما رفتیم از سید استفتا کردیم و پرسیدیم، گفتن چون ش
حسام: عباس دیر نکرده؟ حسین: شاید نتونسته چیزی پیدا کنه. دکتر: من الان کارم رو شروع می‌کنم، تصمیم چی شد؟ حسین: چقدر وقت داریم؟ دکتر: تقریبا هیچی، تا الان هم خیلی ریسک کردیم، ممکنه در معرض خطر قطع عضو باشند. علی‌اکبر: بنظرم دست به‌کار بشیم. حسام: وقتی اجازه نمیده دست و پاش بگیریم چی‌کار می خواید بکنید؟ حسین: همون که سید گفت، یکی‌از شما باید باهاش عقد کنه. علی‌اکبر: حسین جان رو من حساب نکن، حاضرم گناه دست زدن به نامحرم به جون بخرم ولی عقد و اینا شرمنده... حسام: اتفاقا علی‌جون این کار خودت، فقط تو می‌تونی کاری کنی اون راضی بشه. علی‌اکبر: این کار عواقبی داره که من نمی‌خوام انجامش بدم. حسین: می‌تونم بفهمم نگرانی علی‌از چیه، ولی شما هم وطن اون هستید، هر اتفاقی هم بیافته شما دستتون بازه. علی‌اکبر: این کار خودته حسام، تو نه زن داشتی نه قبلا سابقه ازدواج داشتی. حسام: من میرم پیشنهاد میدم، قبول نکردن اصرار نمی‌کنم اونوقت شما می‌مونی آقا علی. علی‌اکبر: مطمئن باش قبول می‌کنه. آقای قادری وارد اتاق شدن، اول سلام و احوال پرسی کردن، یکم مِن‌مِن کردن و گفتن: آقا سید گفتن برا راحتی شما وقت عمل بخاطر شرایط خاص اجازه دارید ازدواج کنید، یعنی عقد کنید، چیزه، عقد موقت، البته من گفتم بهشون شما ازدواج نکردید تا حالا ولی .... سارا: آقای قادری، من قبلا هم گفتم، خودم تنهایی درد رو تحمل می‌کنم، همین یه دکتر رو هم که میاد بالا سرم صدبار می‌میرم زنده میشم، نه لباسی نه روسری، دیگه حضور آقایون دیگه رو نمی‌تونم واقعا تحمل کنم، بهترین کاری که می‌تونید در حقم کنید اینه که یه پارچه‌ای چیزی بیارید بهم بدید بزارم رو سرم. حسام: این عقد تا زمانی هست که شرایطتون پایدار بشه، برگردیم ایران این عقد تموم، کسی هم نخواهد فهمید اینجا چه گذشته. سارا: نه آقای قادری، ممنون که به فکرم هستید، من با این درد سر می‌کنم، یا می‌میرم یا .... آقای قادری دست خالی از اتاق بیرون رفت. علی‌اکبر: نمی‌خواد چیزی بگی قیافت معلومه که نتیجه‌ای نداشته. حسین: علی‌آقا عجله کنید، داره دیر میشه. علی‌اکبر: من نمی‌تونم این‌کار بکنم، لطفا من رو معذور کنید. حسام: من وظیفه خودم رو انجام دادم. ابائی نداشتم، خیلی سخت بود ولی برای نجات جونشون پیشنهاد دادم، هر چند می‌دونستم جواب چیه، علی بنظرم کم نذار برو بیشتر باهاشون صحبت کن. حسین: من.... من این بار وارد میشم. حسام: اما شما....!؟ حسین: حس می‌کنم رضایتش رو می‌تونم جلب کنم. علی‌اکبر: خدا خیرت بده حسین جان. آقا حسین وارد اتاق شد، از حال و روزش متوجه شدم می‌خواد چی بگه. حسین: برا من مهم نیست تو گذشته براتون چه اتفاقی افتاده، الان جون شما برا ما مهم‌تر. وقتی بحث از گذشته من کرد سکوت‌کردم، کنار همه درد‌هام، حس خجالت هم اضافه شد. حسین: من داغ همسر و فرزند دیدم، هنوز هم سینه‌ام از داغشون میسوزه، من بابت کاری که کردید مدیون شمام، شاید مقصر من بودم که شما و ریحان و طفلم تو این شرایط افتادید. من یه مرد لبنانی هستم، عقد می‌‌کنیم و بعد از عمل و پایداری احوالتون همه‌چی تموم میشه، هیچ اسمی هم جایی ثبت نمیشه، شما برمی‌گردید ایران و من لبنان می‌مونم. با سید هماهنگ کردم، سید پشت خط، اون خطبه رو می‌خونه، من گفتم عقد دائم بخونن، تا برا شما شرعا مشکلی نداشته باشه. بعد هم مُهر طلاق قرار نیست تو شناسنامه هیچ‌کدوممون بیاد. نمی‌دونم چه اکسیری تو صحبت‌های آقا حسین بود که من رو قانع کرد، سید حسن خطبه عقد رو خوند، گذشته غم‌انگیزم دوباره برگشت، باز هم عقد و طلاق. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_57 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: عباس دیر نکرده؟ حسین: شاید نتونسته چیزی پیدا کنه. دکتر: من الان ک
حسین: جز من و آقای دکتر کسی وارد اتاق نشه. علی‌اکبر: باشه. حسام: حسین .... حسین: نگران نباشید اتفاقی نمی‌افته ان شاالله. دکتر وارد اتاق شد، حسین با پنبه‌ خون‌آبه‌های دور زخم رو پاک می‌کرد، اما دست حسین که بهم می‌خورد تنم مور‌مور می‌شد، خاطره تلخ طلاقم از امیر برام مدام تداعی می‌شد. حسین: خانم علوی آماده هستن. دکتر: خوبه، پس شروع می‌کنم. شما بهتره صورتتون رو اون سمت ببرید و نگاه نکنید. حسین آقا با خجالت و تردید چندبار نزدیک اومد که من رو محکم نگه داره، پای دومم رو محکم به تخت بسته بودن، حسین‌آقا هم منو در آغوشش گرفت و دستانش رو طوری مقابل چشمام قرار داد که چیزی نبینم. دکتر: می‌خوام تیر بکشم، مراقب باشید دست و پا نزنن. حسین: بله، چشم. از شدت ترس دستام و مشت کرده بودم، عرق روی پی‌شونیم نشسته بود، محکم فشرده شدن تو آغوش حسین آقا رو حس می‌کردم، فکر می‌کنم صحنه بیرون کشیدن تیر از پای من دل حسین‌آقا رو هم به درد آورده بود. صدای جیغ من میون دستان حسین آقا گم شده بود. حسین: آروم باشید، تحمل کنید، الان تموم میشه. دکتر: تیر میون دو استخون گیر کرده. دردی که می‌کشیدم غیرقابل وصف بود، حتی از پیچ‌گوشتی وارد کردن تو بدن هم درد‌ش سخت‌تر و طاقت فرسا‌تر بود. حسین: دکتر، چقدر طول می‌کشه؟ دکتر: دیگه آخراش، یکم دیگه تحمل کنن تموم میشه. انگار تیکه‌ای از وجودم کنده‌ شد وقتی تیر رو از پام بیرون کشیدن. دکتر: دیگه تموم شد، الان بخیه میزنم، خیلی شانس آورد که عفونت اینقدر نبوده که باعث قطع پا بشه. حسین: سارا خانم دیگه تموم شد، آروم باشید تموم شد، یه نفس عمیق بکشید. اینقدر درد کشیده بودم که کاملا بی‌جون شده بودم، سوزش و درد سینه‌ام‌هم که به کنار، نفسم سخت بالا می‌اومد. حسین‌آقا با سر آستینش عرق‌های پیشونیم رو پاک می‌کرد، چشمام تار می‌دید، فقط یه جایی متوجه شدم صورت حسین‌آقا خیس اشک. دکتر: فعلا عمل اولشون تموم شد، اگر شرایطتشون همین مقدار پایدار بمونه عمل بعدی رو هم انجام میدیم، عمل بعدی سخت‌تره. حسین: خیلی ممنون دکتر‌ دکتر: من یه بیمار اورژانسی دیگه هم دارم، برم به اون سر بزنم، همکارم رو می‌فرستم تا شرایطتشون رو چک کنن برا عمل بعدی. حسین: خیلی زحمت کشیدید. دکتر: من بهشون یه آرامبخش تزریق می‌کنم، یکم بخوابن تا دردشون کمتر بشه. علی‌اکبر: چی شد حسین؟ چرا گریه می‌کنی؟ حسام: عمل چطور بود؟ حسین: خوب بود، الان آرامبخش بهشون تزریق کرد تا عمل بعدی. علی‌اکبر: چرا گریه کردی!؟ حسین: یاد ریحان افتادم، بدون اینکه آخ بگه جلو چشمام پر‌پر شد، سارا خانم که درد می‌کشید ریحان جلو چشمام‌ می‌اومد، من هیچ کاری براش نکردم، همسر خوبی براش نبودم. حسام: روحشون شاد، اونا که به سعادت رسیدن، ما موندیم دنیای وحشت‌ناک بعد از عزیزانمون. علی‌اکبر: خدا بهت صبر بده حسین جان. حسین: عباس نیومد؟ علی‌اکبر: نه، راستی نگفتی چطور سارا خانم قانع کردی به عقد. حسین: لطف خدا بود حسام: خدا رو شکر که تموم شد. حسین: می‌خواستم برم خونه برا سارا خانم لباس بیارم. حسام: من میرم، شما اینجا باشید، ....اما نه .... لباس .... حسین: خودم میرم. شما اینجا باشید ولی وارد اتاق نشید تا سارا خانم معذب نشن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~