eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
828 دنبال‌کننده
737 عکس
455 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_143 #مُهَنّا احمدرضا: علیرضا اومده. مهنا: واسه چی اومده؟ فاطمه مدتیه آرامش داره، می‌خنده، دی
بریک: ممنونم که تشریف آوردید. فاطمه: ما فقط شعار نمیدیم در مورد انسانیت، ما واقعا انسانیت برامون مهمه، جون آدم‌ها برامون مهمه، مهم هم نیست از چه دین و آیینی یا کشوری باشه، مهم نیست سیاه پوسته یا سفید پوست، مهم نیست چشم رنگی یا نه، مهم اینه که انسان هست و مخلوق خداوند. بریک خوب متوجه منظور فاطمه شد. بریک: ماکان به عنوان راننده شخصی در‌اختیارتون قرار می‌گیره. خونه‌ای هم همین نزدیکی براتون تدارک دیدیم. فاطمه: ممنونم، راننده رو قبول می‌کنم اما خونه رو نه،خودم یه جایی رو دارم. بریک: اصرار نمی‌کنم، هر طور راحتید. بیمارم یه زن باردار بود که یه غده سرطانی هم کنار جنین در رحمش در حال رشد بود. تلاش می‌کردیم تا جایی که امکان داره بچه رو نگه داریم، دکتر‌های اونجا نظرشون بود که بچه‌رو سقط کنن، و غده سرطانی رو هم دربیارن. ولی من پیشنهاد دادم که این‌کار رو نکنیم، این غده اصلا به بچه ضرر نمی‌رسوند، مادر در شش ماهگی متوجه این غده شده بود، اگر غده بدخیم بود حتما از جنین تغذیه می‌کرد ولی اینطور نشد، و رشدش هم متوقف شده. خلاصه که تا پایان شش ماه صبر کردیم، عمل بچه رو شش ماهه دنیا آوردیم و غده رو هم از رحم مادر بیرون آوردیم. نه مادر آسیب دید نه جنین، برای بار دوم تحسین پزشک‌های آمریکایی رو برانگیختم، خدا رو بابت این نعمت شاکر بودم. بعد از روند درمانی یک ماهه کودک و مادر به ایران برگشتم. کنار پدر و مادرم و خواهرام علیرضا و همسرش هم اومده بودن استقبال. علیرضا: سلام آبجی. فاطمه: سلام، زحمت کشیدید. رویا: منو به عنوان عروس خانواده قبول می‌کنی خواهر شوهر؟ وقتی این حرف رو زد نمی‌دونستم چی بگم. فاطمه: اختیار داری عزیزم، این چه حرفیه؟ مهنا: خوش اومدی مادر؟ فاطمه: ممنونم، شما خوبید؟ احمدرضا: الحمدلله دخترم. مرتضی: خوش‌حالم ایندفعه به سلامت برگشتید. فاطمه: ممنونم. راستی بهار کجاست؟ هدی: تو نبود تو، خاله شدیم. فاطمه: چی!؟ .... مهنا: بهار بارداره، یکم حالش خوب نبود نتونستدبیاد استقبال، یه دوماهی هست که همراه آقا مرتضی اسباب کشی کرده خونه ما. فاطمه: جدی!؟ چه خوب. دوباره کنار هم جمع می‌شیم. آقا علیرضا شما هم امشب تشریف بیارید، چندتا سوغاتی آوردم. علیرضا: خیلی خوشحال میشم منو برادر خطاب کنی. فاطمه: می‌خواستم وقتی برگشتم باهاتون تماس بگیرم، شما انگار خیلی عجله داشتید. احمدرضا: قدر همچین برادری رو بدون، ما تصمیم گرفتیم آقا علیرضا هم مثل پسر ما باشه و عضوی از خانواده ما. از حالا اون هیچ جدایی از ما نداره. به همون اندازه که تو دختر ما هستی آقا علیرضا پسرمونه. راستش خیلی خوشحال شدم که خونوادم یه جمع بزرگی شد، منم تصمیم گرفته بودم لجاجت رو کنار بگذارم و یکم عاقلانه رفتار کنم، دعا‌گوی خانم مرتضوی هم بودم بابت اینکه منو داد به خانواده عباسی، گاهی فکر می‌کردم، شاید واقعا اگر پیش اون می‌موندم به درجات بالای علمی نمی‌رسیدم،شاید برام محدودیت‌هایی ایجاد می‌شد، شاید اصلا سختی‌هایی که علیرضا کشید رو من تحمل نمی‌کردم و وسط راه می‌بریدم. هرچی بود رو به فال نیک گرفتم با آرامش کنار خانواده‌ام به زندگیم و طبابتم ادامه دادم. تو این دوماهی که ایران نبودم ایلیا اومده بود گیلان و سراغ منو گرفته بود. رفته بود پدرم رو پیدا کرده بود و باهاش در مورد من صحبت کرده بود. مهنا: فاطمه، تو این پسره رو می‌شناسی؟ فاطمه: شناخت آنچنانی نه، ولی دوسال راننده من بوده، خیلی آقا و متین بود، خودش جونم رو نجات داد تو اون حادثه، تازه، مسلمون هم شده. احمدرضا: منم باهاش حرف زدم، گفت می‌خواد ایران بمونه، تو یه کافی‌نت کار می‌کنه ولی میخواد بعدش اگر بتونه تدریس انجام بده. فاطمه: اما خب با همه اینا، من قصد ازدواج ندارم، یعنی دیگه من اصلا نمی‌خوام ازدواج کنم. احمدرضا: اشتباه می‌کنی دخترم، ماشاالله تو دیگه موجهی نیاز نیست برات آیه و روایت بخونم. فاطمه: می‌دونم بابا، ولی من .... مهنا: می‌دونم به چی فکر می‌کنی و دلیلت چیه، اما این اتفاق ممکنه برا هرکسی رخ بده، من خیلی ها رو می‌شناسم تو در و همسایه که بدتر از این سرشون اومده. اما به زندگی ادامه دادن. فاطمه: من قسم خوردم، نمی‌تونم قسم بشکنم. احمدرضا: اشتباه کردی قسم خوردی، همچین قسم‌هایی هم اصلا درست نیست. به هر حال فکر‌هات رو بکن زود خبرم بده، منم تحقیقاتم رو انجام میدم. فاطمه: چشم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_143 #آبرو با شروع دانشگاه نازنین سرش حسابی شلوغ شد، هاکان کنار هلدینگش به تحقیقاتش در مورد م
هاکان روز به روز دری از درهای حقیقت اسلام و مسلمانان به روش باز می‌شد و بیش از پیش عاشق این دین و مذهب می‌شد. نازنین رفته رفته خلأیی رو تو وجودش و زندگیش حس می‌کرد، حس عجیبی که قابل وصف نبود، نه دلتنگی بود، نه سرخوشی زندگی، کلافه و خسته‌تر می‌شد. هاکان: انرژی‌ات مثل دو ماه قبل نیست، تو درس‌ها به مشکل خوردی؟ نازنین‌زهرا: نه، درس‌ها عالی پیش میره، یکم خستگی امتحانات و شلوغی کارهای هلدینگ، تو که انگار کامل هلدینگ رها کردی چسبیدی به این تحقیقاتت. هاکان: این حال و روز تو مربوط به امتحانا و خستگی کار هلدینگ نیست، یه چیز فراتر. نازنین‌زهرا: کارشناس هم شدی برا ما تو این دوماه!؟ هاکان: بحث اینا نیست، راستش من دیروز با یه نفر صحبت کردم، دیگه فکر نمی‌کنم چیزی مونده باشه که من نفهمیده باشم، دلیلی نداره به این شکل بلاتکلیف و بی‌هدف زندگیم رو ادامه بدم. نازنین‌زهرا: یعنی می‌خوای چیکار کنی دقیقا!؟ هاکان: می‌خوام شیعه بشم، حقیقت‌ برام آشکار شده، هرچی هم می‌خونم و تحقیق می‌کنم بیشتر دستم پر میشه و شیفته این دین و مذهب می‌شم. اگر تو رضایت بدی همه کار و شرکت و دانشگاه رو ببریم ایران، هم تو از این دلتنگی درمیای، هم من برا اولین بار زندگی واقعی رو می‌چشم؛ البته من از این زندگی موقت و نامزدی کذایی هم خسته شدم. نازنین‌زهرا: یعنی چی خسته شدی؟ هاکان: می‌خوام واقعا زنم بشی، با حکم شرع و دین و اسلامی، کاملا قانونی. نازنین‌زهرا: الان هم می‌تونیم ازدواجمون رو قانونی کنیم. هاکان: تو پدر و مادر داری، برادر داری، منم دارم شیعه میشم، تو هم شیعه‌ای خوب می‌دونیم این حالتی که تو ترکیه رایج واقعا بویی از ازدواج‌های اسلامی و شرعی که قرآن گفته نداره. نازنین‌زهرا نه این حرف‌ها رو می‌تونست قبول کنه، نه انکارشون می‌کرد، چون خودش هنوز سرگردون بود، چیزهایی که از اسلام بهش می‌گفتن و روابط اجتماعی زنان در اسلام رو هنوز باور نکرده بود. در برابر حرف‌های هاکان سکوت کرد، انگار قبول کرده بود حسی خلأیی که داره واقعا همون حس دلتنگیه، به درون خودش هم که مراجعه می‌کرد صدای درونی هم این قضیه رو تایید می‌کرد. اما هیچ علامت مثبتی و رضایتی نسبت به پیشنهادات هاکان نداد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~