eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
249 دنبال‌کننده
581 عکس
331 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه پدرم اون شب سمت مطب رفتیم، وقتی رسیدیم پدرم گفت: !باهم میریم داخل، ماشین رو اینجا پارک کن بریم. _ باشه، چشم. باهم پیاده شدیم، کلید رو تو کلون دَر انداختم، وارد مطب شدم و سریع سمت اتاقم رفتم، کشو رو باز کردم، جزوه رو برداشتم. یادم هست اون شب هوا خیلی گرم بود، خفه میشدیم تو اون هوا. از اتاقم بیرون نیومده بودم که صدای پدرم بلند شد. ! الهه بیا کمک، الهه جزوه رو پرت کردم و سریع رفتم بیرون _ چی شده بابا؟ ! الهه این زنه جون نداره، دَم در نشسته بودم که یهویی یه صدایی شنیدم، نگاه کردم دیدم این خانم افتاده رو زمین. _ خانم، صدای منو میشنوید؟ خانم. به سختی بلندش کردم و سمت اتاق بردمش، روی تخت خوابوندمش. پدرم سوییچ رو از من گرفت به سفارشم یه سِرم و چندتا پماد و پانسمان رفت از داروخانه خرید. بعد حدود چهل دقیقه به هوش اومد. سن زیادی نداشت، نهایتا ۱۸یا ۱۹سالش بود. _حالتون خوبه؟ منو میبینید؟ بدون اینکه حرفی بزنه زد زیر گریه، فهمیدم یه مشکلی داره. _آروم باش، اینجا کسی کارت نداره، خدا خیلی دوست داشته که من امشب اومدم اینجا. ×خانم دکتر تو رو خدا کمکم کنید. _تو بگو چی شده؟ منم کمکت میکنم. ×من، من... _کسی اینجا نیست، پدرم بیرون نشسته کاری هم نداره، راحت حرفت رو بزن. ×راستش من چهار ماه پیش از خونه فرار کردم. _ چرا فرار کردی؟ با خونوادت مشکل داشتی؟ ×نه، فقط من عاشق پسری بودم که پدر مادرم قبولش نداشتن، بخاطر اون فرار کردم. _خب، ادامه بده ×ما باهم فرار کردیم، بهرام یه خونه این اطراف داشت، خونه پدرش بود، میگفت زده به نامم برا وقت عروسی. منم حرف‌هاش رو باور کردم، یه مدت گذشت از باهم بودنمون ، بهش گفتم بیا عقدم کن، گفت: اینجوری نمیشه قبول نمیکنن، باید پدرت باشه رضایت بده. بهش گفتم تو میدونی که رضایت نمیده الان چیکار کنم؟ گفت: یه مدت اینجوری میگذرونیم، یه مدت که بگذره پدر مادرت هم از خر شیطون میان پایین رضایت میدن؛ من هم قبول کردم. ماه قبل باهم دعوامون شد، سه ماه گذشته بود و زیر بار نمیرفت منو عقد کنه، آخرش برگشت گفت: من ازت خسته شدم، از زنی که شوهرش رو درک نمیکنه خوشم نمیاد، تو صبر نداری، گفتم یه مدت بمون تا پدر مادرت راضی بشن. منم گفتم: الان سه ماه گذشته، دیگه حتما راضی میشن، دیدن من بخاطر تو فرار کردم، دیگه مجبور میشن رضایت بدن. باز هم قبول نکرد، از همون موقع رابطمون سرد شد، تا اینکه چند روز پیش اومد و گفت: برگرد، من دختری رو که به خونوادش پشت میکنه بخاطر یک غریبه رو نمیخوام. با این حرفش دنیا رو سرم آوار شد، من بخاطر بهرام چادر رو کنار گذاشتم، شدم اون طوری که خودش میخواد، تو این سه ماه سه بار رفتم آرایشگاه موهام رو رنگ میزدم، همیشه میگفت تو زن خوبی میشی برام، معلومه دل شوهرت برات مهمه. الان دو هفته است کات کردیم. نمیدونستم چی بهش بگم، هر چی میگفتم نمک پاشیدن رو زخمش بود. _الان برمیگردی خونه؟ ×نمیتونم برگردم _چرا؟ ×دو روز پیش فهمیدم باردارم سر جام خشکم زد، این دختر تا کجا پیش رفته بود، رایتش بیشتر بجای اینکه از دختره دلخور بشم از پسره متنفر شدم، با خودم میگفتم آدم چقدر میتونه بی‌وجود باشه که همچین بلایی رو سر یه دختر بیاره؟ واقعا شرایطش سخت بود. ×خانم دکتر خواهش میکنم، یه کاری کن سقطش کنم. _چی؟ سقطش کنی؟ ×اگر خونوادم بفهمن منو میکشن. اون لحظه تصمیم برام سخت بود، این دختر رو چطور نجات بدم؟ سقط حرامه، قتل نفس حساب میشه. احکام خاصی داره سقط، چیکار باید میکردم. همون لحظه خوابی که دیدم جلو چشمم اومد، تازه داشتم میفهمیدم حکمت خوابم چیه. _نه من این کار رو نمیکنم، سقط با قتل یکیه. ×دوماهم هست بچه هنوز روح نداره _نه، تو نباید سقطش کنی، من یجا خوندم یه زنی بر اثر رابطه نامشروع بچه دار میشه، همه بچه هاش رو میکشت، بعد مرگ زمین اون رو قبول نمیکرد. امام علی گفت: درسته بچه نامشروع ولی حق زندگی داشت. ×ولی اینجوری من هلاک میشم _هرچی باشه تو نباید سقطش کنی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
شرایط خیلی سختی داشت، با پدرم صحبت کردم و ازش خواستم امشب من و این دختر اینجا بمونیم. کلا درس و جزوه تعطیل شد، تمام فکر و ذکرم شده بود دختره، من همین جوریش هم از پسرا بدم می‌اومد، هیچ کدومشون رو لایق این نمیدونستم که عاشقشون بشم با این اتفاق ازشون متنفر شدم. هرچند همه اینا از گناه دختره کم نمی‌کرد، هرچی باشه، حتی اگر خانوادش بدترین باشند نباید تن به این ذلت میداد. ولی خب تصمیم گرفتم اون شب حرفی نزنم که نمک رو زخمش بپاشم، می‌خواستم آروم آروم متوجه اشتباهش بشه و جبرانش کنه. سِرمش که تموم شد، یه چسب زخم زدم به دستش و بهش گفتم همین جا بخوابه. _گرسنه‌ای؟ ×آره _اینجا من چیزی ندارم، این وقت شب هم کسی نیست ازش چیزی بگیرم، یکم صبر کن ببینم پدرم میتونه غذا بیاره یا نه؟ ×دستتون درد نکنه. پدرم بنده خدا تا شنید بی‌چون و چرا قبول کرد و غذا رو بعد از یک ساعت و نیم به دستم رسوند. _حالا که غذا خوردی بگیر بخواب، یکی دو ساعت دیگه اذونه. ×ممنون، چشم، اما شما کجا میخوابید؟ _من پشت میزم، اونجا یه فرش دارم برام کافیه. ×خیلی شرمندتون شدم. _بخواب. خوابم طولانی نشد، سیر خواب نشده بودم که صدای اذون رو شنیدم. بلند شدم نماز بخونم، دیدم که دختره سر جاش نیست. گفتم شاید رفته دستشویی، ولی اونجا هم نبود. سمت تخت رفتم، دیدم یه برگه از رو میز من برداشته و برام پیام گذاشته. ×ممنون از زحمتاتون، من میرم تا برا شما دردسر درست نکنم. گفتم شاید رفته به خونوادش سر بزنه، اما صبح که رادیو رو روشن کردم اولین خبر این بود: خودکشی ناموفق دختری ۱۸ساله، از روی پل خودش را پرت کرده بود، اما خوشبختانه زنده مونده بود. ظاهرا وقتی خودش رو پرت کرده یه وانت باری رد میشده که پر از وسایل بود، و از جهتی که روی وسایل با چتری کامل بسته بوده، دختره روی همین می‌افته و مقداری دست و پاش ضربه میبینه. بعد‌ها از همکارم که تو بیمارستان بود شنیدم که تو اون حادثه بچش سقط میشه. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 همه شور و شوق داشتند و استرس. آزمون تخصصی پزشکی در شرف شروع شدن بود، رقابت من با حدود ۵۰۰۰ نفر بود. قبل از ورود به جلسه، تو محوطه برگزاری آزمون نگاهم به دخترا می‌افتاد. جای تاسف داشت، هیچ کدوم حجاب درست و حسابی نداشتند. کاش یه قانون درست و حسابی و سفت و سخت بود تو جامعه پزشکی برا این وضع ناهنجار دخترانی که پزشکی میخونن. در این میان با چند نفر گرم گرفتم و ازشون خواهش کردم یکم روسری و مقنعه‌هاشون رو جلوتر بیارن، مراقبین مرد بودند. بعضی قبول کردند، بعضی‌ها هم گفتند، نمیشه ما که از حوزه نیومدیم، ناسلامتی پزشکیم. با نام و یاد خدا و توسل به اهل بیت سر جلسه نشستم. همه سوال‌ها رو قبل از تیک زدن یک قل‌هو الله میخوندم و تیک میزدم. بعد از حدود سه ساعت و خورده‌ای امتحان تموم شد، بعد از جلسه رو به آسمون کردم و گفتم: نتیجه رو به خودت میسپارم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
خدا هرچی بعد از ازدواج رویا به من سخت گرفت وامتحانم کرد ولی تو زمینه درس به شدت کمکم کرد. به لطف خدا پله‌های ترقی تو درس رو با آسانسور بالا میرفتم. با کمک اساتید تونستم مدرک زنان و زایمان رو هم بگیرم و هم استاد دانشگاه تهران شدم و هم یک پزشک موفق. بهار 1388همراه با محدثه ۲ساله، سر سفره افطار نشستیم. محدثه: ناله _ناله چیه؟ بگو خاله، تکرار کن، خااااله. خیلی پر جنب و جوش بود، مخصوصا وقتی بعضی کلمات رو نمیتونست بگه شیرین‌تر میشد. به مناسبت تولد محدثه خونه رویا و‌حسن دعوت بودیم، از قضا عمه خانم آقا حسن هم تشریف حضور داشتند. مشغول آماده کردن موهای محدثه بودم که عمه خانم افاضاتش را شروع کرد. عمه خانم: اگر الان شوهر کرده بودی بجای بچه حسن، بچه خودت رو آماده میکردی. _ببخشید عمه خانم، بچه حسن، بچه رویا هم هست، دوما هر وقت خدا صلاح بدونه ما ازدواج هم میکنیم، جای کسی رو هم تنگ نکردیم. عمه خانم: والا دخترهای قدیم خیلی باحجب و حیا بودند، جواب بزرگ‌تر‌ها رو نمیدادن. حسن: عمه خانم شما حرف قشنگی نزدی، آبجی الهه فقط از خودش دفاع کرد، حرف بدی نزد، در ضمن حالا که همه هستند یه چیز رو بگم، الهه خانم خواهر بزرگ‌تر رویا و من هست، اگر بزرگواری ایشون نبود الان شاید من به همسرم نمیرسیدم و تو این سن بچه نداشتم، اصلا دوست ندارم جلوی من کسی حرفی بزنه که الهه خانم ناراحت بشه. حجب و حیای الهه خانم واسه همه محرز شده‌است. با این دفاع حسن از من عمه خانم چشماش رو با یه حالت خاصی جمع کرد و روبه مادر حسن گفت: عمه خانم: تحویل بگیر، پسرت از خواهر زن زبون درازش چطور دفاع میکنه؛ آبجی الهه، انگار که... مادر حسن: این پسری هست که من بزرگ کردم، خوشحالم که خونواده زنش رو دوست داره، اگر غیر از این می‌کرد ناراحت میشدم. _خاله قربونت بره موفرفری من. یه رژ لب صورتی برداشتم از وسایل رویا و به لب‌های ریز محدثه زدم. اینقدر ذوق کرد، لباسش سفید بود عین عروسک‌ها شده بود. تولد خوبی بود واقعا، خاله‌ها همیشه بی‌گیر و قفلی عزیزند و خواهرزاده‌هارو خیلی دوست دارن. هرشب ماه رمضان یا رویاو همسرش و خونه ما بودند یا ما خونه اونا بودیم. ماه رمضون رو تو گرمای شدید شهر ری گذروندیم، واقعا این سال‌ها گرمای زمین غیر قابل تحمل شده. شب قدر همگی تصمیم گرفتیم بریم قم حرم حضرت معصومه شب زنده داری کنیم، رویا و حسن آقا و فینگیلیشون هم همراهمون اومدن. اون شب تو حرم از ته دلم زار میزدم و از حضرت معصومه خواستم که به امام رضا بگه و برات کربلام رو امضا کنه، ۳۱سال گذشته و من کربلا ندیدم _یا حسین انصافه شمر و عمر سعد بیان کربلا و من نیام؟ جوون مادرت منو کربلا ببر. اون ماه رمضون قشنگ با شب قدرهای معطر به بوی علی ابن ابی طالب هم گذشت. ما فارس زبونیم ولی عید فطر رو اجدادمون به رسم عرب‌ها زنده نگه داشتن، پدرم همیشه میگفت خدا بیامرزه اجدادمون رو که این سنت رو گذاشتند. بوی عود و اجیل های رنگارنگ تو خونه ما پیدا میشد.( از جهت اینکه عید فطر در خوزستان یک ماهه هست ولی در شهرهای دیگه رسما طبق تقویم نهایتا دو تا سه روز اول بعد رمضان را عید میگیرن و تقریبا تمام است ولی تو خوزستان یک ماه تمام در خانه ها باز است و بوی عید و عیدی تو شهر میپیچه) عید فطر مختص عرب ها نیست برای کل مسلمانان است. نازنین هم سال اول دانشگاهش بود، بخاطر علاقه‌ای که به خیاطی داشت رشته هنر رفت و تو دانشکده هم حسابی اسم دَر کرده بود. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️‌~~
توی هال نشسته بودم و داشتم میوه نوبر تابستون رو میخوردم، آلبالو. صدای تلفن خونه به گوشم رسید، مادرم زودتر رسید و جواب داد. +الو ∆سلام حاج خانم، خوبید +علیکم السلام طاهره خانم، چه عجب، از وقتی از این محله رفتید کم یاد میکنید. ∆بخدا، همیشه یادتونم ولی وقت نمیکردم خیلی درگیر بودم. +ان شاالله راحتید اونجا، جاتون خوبه؟ ∆الحمدلله هنوز نتونستیم با همسایه ها جور بشیم ولی خب آب و هواش از تهران و‌ ری بهتره، اگر آسم نداشتم هیچ وقت از پیش شما دور نمیشدم. +ان شاالله همیشه تنتون سلامت باشه. ∆راستش حاج خانم جهت امر خیر مزاحم شدیم. +خیره ان شاالله. ∆خبر دارید که مجید هم پارسال استخدام سپاه شد و الحمدلله مشغول به کار میخوایم براش آستین بالا بزنیم، دنبال یه دختر خوب براش بودیم، گفتیم چه کسی بهتر از خانواده شما، هم با اصالت هم با فرهنگ و از همه نظر عالی. +شما لطف دارید، ولی اقا مجید شما الان۲۰ساله هستند درسته؟ ∆بله، برا نازنین جون میخواستیم بیایم خواستگاری. من فقط جواب های مادرم رو میشنیدم و نمیدونستم طاهره خانم چی میگن، ولی مادرم متعجب شد از شنیدن خبر نمیدونستم چی گفت بهش که اینقدر جا خورد مادرم. مامانم دستش رو گذاشت رو بخش پخش صدا و منو فرستاد پی نخود سیاه. صحبت هاشون که تموم شد مادرم هیچی به من نگفت. شب که پدر و مادرم خلوت کرده بودند ناخواسته متوجه حرف هاشون شدم، فقط شنیدم مادرم گفت: برا نازنین خواستگار اومده؛ چی بگیم؟ !نمیدونم والا، ما یه دختر دیگه هم داریم، اونو هم باید در نظر بگیریم. +حاجی بخت نازنین رو که نمیشه بخاطر الهه برگردوند، الهه هم عاقل شده قطعا رضایت میده. !بنظرم الهه مجبور بخاطر ما قبول کنه اون تو رو دربایستی با ما قرارگرفته. +میگی چیکار کنم؟ بالاخره نمیشه زندگی نازنین رو هم خراب کرد. !اول با نازنین حرف بزن ببین راضیه بعدا که نظر نازنین رو فهمیدیم، بعد یه فکری به حال الهه میکنیم. درسته که من اهل عشق و عاشقی نبودم، ولی تشکیل خانواده فطرتا تو ذات هرکسی هست، حقیقتش دلم سوخت که خواهرای کوچیک ترم به مرحله تشکیل خانواده رسیدن و من هنوز ... نمی‌دونستم گله کنم یا صبر، تا حالا اینقدر به هم نریخته بودم. نازنین اندازه رویا با من صمیمی نبود طبیعی هم بود بخاطر فاصله سنی که باهاش داشتم، این امر طبیعی بود. حدس میزدم با ازدواج نازنین دردسر جدیدی شروع بشه، طعنه‌هایی که دوباره شروع میشه، مخصوصا اگر خبر به عمه خانم حسن آقا برسه. فقط از خدا طلب صبر بیشتر میکردم، نمیدونستم حکمت این که قراره من این همه مجرد بمونم و باعث شد طعنه بشنوم چیه؟ صبر هرکسی هم حدی داره، نمیدونستم تا کجا دیگه میتونم صبر کنم و این امتحان الهی کی و چجوری قراره پایان پیدا کنه؟ گاهی وقت ها اینقدر تحت فشار حرف های مردم قرار میگرفتم که شب ها به فکر خودکشی می‌افتادم ولی خب قتل نفس گناه بزرگیه و عذاب بزرگی هم در پی داره. عصمت نمیخواستم ولی از خدا خواستم کمکم کنه که در برابر شهوت‌هام مقاوم باشم و ذلیل نفسم نشم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
نازنین قبول کرده بود که بیان خواستگاری، همین کار پدر و مادرم رو سخت‌تر کرد تا بتونن با من حرف بزنن، نگران من بودن. بالاخره حرف مردم که تمومی نداره، ازدواج نازنین به شایعاتی که در مورد بیماری من هست و علت ازدواج نکردنم هم بیشتر دامن میزد. بعد نهار مادرم منو کنار کشید و سر صحبت رو باز کرد +ببین الهه، ما به قسمت و حکمت خدا اعتقاد داریم، نمیدونم دلیل مجرد موندن تو چیه ولی خب ما باید خواهرت رو هم در نظر بگیریم، نمیتونیم صبر کنیم تو ازدواج کنی بعد نازنین، ممکنه گزینه‌های ازدواجش رو از دست بده. میخواستم بگم نازنین فقط ۱۹سالش هست و هنوز راه داره برا ازدواج و کیس‌های مناسب، اما من ۳۱سالم شده، ازدواج نازنین فقط شرایط رو بدتر میکنه. اما منصرف شدم، ترسیدم جر و بحث به وجود بیاد و مادرم باز ناراحت بشه. +هااان، نظرت چیه؟ قبول میکنی نازنین ازدواج کنه؟ _اگر نازنین راضی هست من حرفی ندارم. حقیقتش زدن این حرف برام سخت بود ولی پدر مادرم فقط دلشون میخواست این رو از من بشنون. فقط رضایت میدادم و سکوت میکردم، هوای خونه منو کلافه کرده بود، سری به بیمارستان زدم، به محض ورودم ، زهرا دستم رو گرفت و گفت: زهرا: بدو بریم اتاق عمل، یه زنی میخواد زایمان کنه حالش وخیمه. _اما من که نمیتونم، هنوز دو ماه مونده دوره آموزشی من تموم بشه تا عملا و رسما مدرک بگیرم. زهرا: چه کار مدرک داری، جونش در خطره، کسی نیست، زایمان زودتر از وقت داشته، هیچ مامایی هم نداریم امروز، خانم جلالی قرار بود باشه که دخترش زایمان کرده رفته آلمان. _من نمیتونم، تنهایی تا حالا زایمان زنی رو انجام ندادم. زهرا: بیا بریم قول میدم چیزی نشه. بخاطر اصرار های زهرا قبول کردم، لباس‌هام رو عوض کردم و وارد اتاق عمل شدم، کیسه آب بچه پاره شده بود ولی بچه بد قلق بود. با ماساژ‌های فراوان، بعد از دو ساعت بالاخره بچه به دنیا اومد، یه پسر بچه پنج کیلویی و تپل ناز. خبر به رئیس بیمارستان رسیده بود، به محض شنیدن خبر خودش رو پشت در اتاق عمل رسونده بود، نگران بود که من تازه وارد چطور تو زایمان یک زن قراره کمکش بکنم؟ وقتی حال مادر و بچه رو به ریئس گزارش دادن، خدا رو شکر کرده بود، تصمیم گرفت دیگه منو توبیخ نکنه. زنی که تو زایمانش کمکش کردم۲۰سالش بود، برای استراحت رفتم تو اتاق؛ همش ذهنم درگیر بود که خواهرم رویا تو ۲۵سالگی مادر شد، نازنین هم در شرف ازدواج، این زن ۲۰سالگی مادر شده ولی من ۳۱سالم هست ولی هنوز لذت شیرین مادر شدن رو نچشیدم. زهرا:الهه، خوبی؟ _اره خوبم زهرا: اقای دریایی کارت داره. _میخواد توبیخم کنه؟ زهرا: نه، نمیدونم چی میخواد ولی قطعا توبیخ نمیکنه. _باشه، الان میرم. سر و وضعم رو درست کردم و چادرم رو برداشتم و رفتم سمت دفتر رئیس. قبل از ورود در زدم و منتظر جواب موندم. دریایی: بفرمایید _سلام دریایی: علیکم السلام خانم دکتر _خانم حسن زاده گفتن با من کار دارید دریایی: بله، بفرمایید بشینید. راستش وقتی شنیدم شما عمل اون خانم جوان رو قبول کردید خیلی نگران شدم، به توانتون شک ندارم ولی خب تا مدرکتون دستون نباشه رسماً نمیتونید کاری بکنید _درسته، منم نمیخواستم قبول کنم خانم حسن‌زاده اصرار کردن و گفتن جون اون خانم در خطره، منم قبول کردم. دریایی: بله خانم حسن‌زاده به منم گفتن، حالا جدا از هر چیزی خواستم بیاید اینجا که از شما تشکر کنم، امروز واقعا ما رو سربلند کردید. _کاری نکردم فقط میتونم بگم، هذا من فضل ربی. دریایی: این بلیط رو دستور دادم براتون تهیه کنن . _بلیط!؟ دریایی: روز غدیر تا دهم محرم براتون هتل گرفتم هم نجف هم کربلا، در نجف یک هفته، و کربلا تا دهم محرم هتل رزرو هست. از شنیدنش شوکه شدم، خدا و اهل بیت سوز دلم رو دیده بودن، انگار برای تسلای خاطرم آمده بودند. _من، من ، واقعا نمیدونم چی بگم؟ شوکه شدم. دریایی: نمیخواد چیزی بگید، فقط مهیای سفر بشید، سه هفته دیگه سفرتون هست. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
این سه هفته اندازه سه سال برام گذشت، لحظه شماری میکردم کی عید غدیر میرسه و‌من چشم تو نجف باز کنم. بهش فکر هم که میکردم قلبم به تاپ و توپ می‌افتاد. پدر و‌مادرم مدام میگفتند، تنها میخوای بری؟ حدود یک ماه قراره بمونی، دختر تنها نمیشه که، کشور غریب. _ مادر من، پدر من، اونجا جام مشخصه، رفت و آمدم مشخصه، ماشینی که قراره بعد منو از نجف به کربلا ببره هم مشخصه، دوما من بچه نیستم دیگه، ۳۱سالم شده، به اندازه‌ای که باید از پس خودم بر میام. +روز خواستگاری نازنین نمی‌خوای باشی؟ _مگه تو خواستگاری رویا من بودم که اینجا هم باشم؟ !الهه جان ما بهت حق میدیدم سر خواستگاری رویا ما اشتباه قضاوتت کردیم، چون دلیل مخالفتت با ازدواج رویا رو نمیدونستیم. _من منظوری نداشتم، میخواستم بگم که من اون موقع نبودم و خواستگاری سر گرفت الان هم میشه نباشم. +حاجی چرا کوتاه میای جلوش؟ یه مدته همش تیکه میپرونه، روز تولد محدثه با عمه حسن دَر افتاد، حالا هم اینجوری. _مامان من که حرفی نزدم فقط حقیقت رو گفتم، چیزی که اتفاق افتاده، تازه عمه حسن حرف درستی نزد منم محترمانه جوابش دادم، فکر نمی‌کردم یه روز خونوادم مقابلم قرار بگیرن، بجای حمایتت از من بود، اونجا فقط سکوت کردی، حسن از من دفاع کرد. +ما خیلی بهت رو دادیم، هی باهات مهربونی میکنیم تو سوء استفاده میکنی. _ ببخشید مامان دوست نداشتم این حرف رو بزنم ولی شما مجبورم کردی، شما هستید که از اخلاقم دارید سوء استفاده میکنید، بیش تر از هشت ساله الان من طعنه های مردم رو شنیدم، هیچ دفاعی از شما و بابا ندیدم. حرف هاتون نازنین رو هم پررو کرده بود، من میخواستم حق پدر و مادری شما رو بجا بیارم ولی هی با حرف‌هاتون و رفتارتون لگد کوبم کردید، تا حالا صدام رو بلند نکردم رو شما، کمتر از چشم نگفتم، اما شما مقابل نیش و‌کنایه‌های مردم با من چیکار کردید؟ ! حاج خانم ادامه نده، حق با الهه است، بسه. _قبل سفر بجای سر سلامتی و دعا، این بود بدرقه شما. برگشتم تو اتاقم و حسابی گریه کردم، اعصابم حسابی بهم ریخت، حرف‌های مردم که رو اطرافیانت اثر بزاره تازه جیگرت بدتر میسوزه. مادرم مقابلم ایستاده بود، هرچی میگم به منظور میگیرن، دیگه خسته شدم از این شرایط خسته. چشمم افتاد به (نی‌دل) که به سرش بیرون زده بود، رفتم سر کیفم، سرنگ و نی‌دل رو بیرون آوردم، نگاهی بهش انداختم، سرنگ رو پر از هوا کردم، جلوی آیینه ایستادم _الهه خودت رو خلاص کن همین جا، فقط دردش یک لحظه‌است اما یه عمر خلاص میشی از نیش و‌کنایه‌ها، اونجا خدا حق رو به تو میده، اینقدر دختر خوبی بودی که شفاعت شامل حالت بشه، میری بهشت با یه حوری بهشتی ازدواج میکنی حالشو میبری. همین طور که میخواستم سرنگ رو فرو کنم، یه لحظه تو آیینه حرم حضرت عباس ظاهر شد، یه دست از حرم بیرون زده بود و فقط یک صدا : ما منتظرت هستیم، بیا. یه لحظه به خودم اومدم، پاهام شل شد افتادم زمین، بیشتر گریه کردم، رو به قبله نشستم و گفتم: _خدایا ببخش، غلط کردم، عصبانی بودم، دلخور بودم، شیطان هم وسوسه‌ام کرد، منو ببخش. اینقدر گریه کردم که چشم‌هام می‌سوخت، رو زمین دراز کشیدم، پاهام رو جمع کردم با یه حالتی خودم رو بغل کردم، اشک هام از چشم‌هام سرازیر بود، روی استخونه گونه‌ام میریخت و قطره‌قطره سمت گوشم میرفت. قبل سفر چه دل خون شدم من. قبل از رفتن به سفر یه دسته گل خریدم، رفتم به پای پدر و‌مادرم افتادم و ازشون معذرت خواهی کردم. _منو ببخشید من خیلی تند رفتم. !این چه کاریه الهه، ما باید از تو معذرت خواهی کنیم، تو این همه مدت دلت‌پر بود و هیچی نگفتی؟ حس کردم مادرم نمیخواد ببخشه، نمیدونم چرا، خیلی سفت خودش رو گرفته بود، کلی عجزو لابه کردم تا بالاخره دلش رو بدست آوردم. +بلند شو، بخشیدمت مادر، تو هم از ما بگذر. با یه آرامش خاطری چمدونم رو بستم و شب آخر رو با هزار آرزو و امید خوابیدم. و انگار اون شب قصد نداشت صبح بشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
اون شب طولانی بالاخره صبح شد، رفتم دوش گرفتم و غسل زیارت کردم، تن و سرم رو خشک کردم، جدیدترین لباس‌هام رو پوشیدم، ادکلنی که برام خاص بود و برای جاهای خاص بود رو به روسریم زدم، البته حواسم بود که زیاد نزنم که بوش جلب توجه نکنه. چادر اتو کشیده‌ام رو، رو سرم گذاشتم و چمدون به دست از اتاق بیرون اومدم. ! خیلی التماس دعا بابا جان الهه. +الهه جان مادر بعضی وقت‌ها از سر دلسوزی مادرانه حرفی زدم که ناراحت شدی ببخش _این چه حرفیه مامان،شما منو ببخشید. نازنین: برام دعا کن با این پسره مجید خوشبخت بشم. _بزار بیان، هنوز نه به بار، نه به دار. نازنین: هم به باره، هم به دار. -الهه جون خیلی التماس دعا عزیزم _چشم رویا جانم. حسن: الهه خانم خیلی دعامون کنید، برا خوشبختی ما و این فسقلی. _چشم حتما. فردوگاه شلوغ بود، سر صدا بود، نگاهی به شماره بلیط انداختم، شماره۲۱۸ حدودا یک ساعت دیگه پرواز هست، خونواده تا لحظه پرواز کنارم موندن. +مادر خیلی مراقب خودت باش اونجا. ! الهه جان هر اتفاقی اونجا افتاد حتما به ما بگو. نازنین: سوغاتی یادت نره. -الهه اگر تونستی تربت برامون بیار _چشم، حتما همه سفارش هاتون رو بگید اونجا دستم برسه حتما انجام میدم. پشت بلندگو شماره پرواز رو صدا زدن، اینقدر مشتاق بودم که دلم میخواست بی خداحافظی برم، تند و تند روبوسی کردم، ساکم رو پشت سرم میکشیدم. از گیت بازرسی رد شدیم، چمدون تحویل هواپیمای باربری میدن. منم با کیف شخصیم سمت پله‌های هواپیما میرفتم. _ الهه برو پیش بابای اصلیت، برو بغل باباعلی همه درد و رنج هات رو بگو. برو کربلا به رسم عرب‌های بادیه نشین، خیلی ندار حرف بزن باهاشون، بگو چه کشیدی این هشت‌سال. الهه تشکر یادت نره بابت موفقیت‌های روز‌افزون در درس‌و دانشگاه. همه رو مرور میکردم، تمام چیزهایی که میخواستم انجام بدم و حرف‌هایی که میخواستم بزنم. سر‌جام که مستقر شدم، سرم رو به بالشتک صندلی تکیه دادم، چشم‌هام رو بستم و یه سلام به امام علی دادم. _یا امیر‌المومنین من دارم میام. سلام بابا. با شنیدن صدای سلام چشم‌هام رو باز کردم. _علیکم السلام بفرمایید. دنیا: من دنیا هستم، جای من کنار شماست. _بفرمایید بشینید. دنیا: ببخشید جسارته، ولی میشه من اینور بشینم و شما کنار پنجره باشید؟ _بله، حتما دنیا خیلی حجاب درست و حسابی نداشت، تو همصحبتی‌هایی که داشتیم متوجه شدم اون هم پزشک هست. یکم که گذشت و باهم رفیق شدیم سر صحبت رو باهاش باز کردم. _ ببخشید دنیا خانم میشه یه چیزی بگم؟ دنیا: بفرمایید _ میدونی دلیل اینکه زن مسلمون موهاش رو میپوشونه چیه؟ دنیا: خب میگن باید حجاب داشته باشه زن تا مرد‌ها بهش رغبت پیدا نکنن. _یه مقدار درسته. ولی من قرآنی میگم، تو که قرآن رو قبول داری؟ دنیا: معلومه. _قرآن میگه مشخصه یک زن، حجابش هست، زن با حجابش به دیگران میگه من یه زن مقاوم و شجاعم، بازیچه هوس‌های شما نمیشم، قرآن میگه حجاب برای زن خواه ناخواه امنیت میاره. ارزش زن رو بالا میبره. دنیا: اینا رو قبول دارم ولی یکم حجاب قدیمی شده، تو فضای شغلی ما اگر اینجور نباشی، خیلی اُمل دیده میشی. _ منم دکترم، مدرس دانشگاه هم هستم، الان من اُمل هستم. دنیا: نه دور از جون. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~
_خب دنیا:برای بعضی جاها نیاز هست که شبیه جماعت شد، شغلت ایجاب میکنه. _اشتباهه، خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت نباید شد عزیزم، همیشه همرنگ جماعت شدن که درست نیست، چرا؟ چون جماعت همیشه درست نمیرن که. دنیا: حالا مشکل همین چندتا تار موی ماست؟ _ بله عزیزم مشکل همین چندتا تار مو، این چندتا تار مو هزاران مشکل پشت سرش میاره، فکر کردی سوریه چطور دست داعش افتاد؟ دنیا: مهمه مگه؟ _ آره عزیزم مهمه، سوریه با یه نقشه حساب شده، اول اومدن یه دختر بی‌حجاب رو خودشون کشتن و مردم رو مقابل دولت و مقابل هم دیگه قرار دادن، شورش و اغتشاش که شد آمریکا داعش رو به بهونه صلح و اصلاحات فرستاد، همچنین افغانستان. پس ببین تار موی زن ها میتونه جنگ درست کنه. دنیا: من اخلاقم یه‌طوری هست که هیچ پسری جرأت نداره بهم تیکه بندازه، دل‌پاک باشه ظاهر مهم نیست. _شاید باورت نشه، ولی شمر و عمرسعد هم میگفتن دلت با خدا باشه، ولیّ خدا رو بکشی بعد بفهمی اشتباه کردی مهم نیست. الذین آمنوا و عملوا الصالحات ایمان + عمل صالح همیشه کامل کننده بوده، ایمان به تنهایی مثل تن بی سر هست، عمل صالح هم به تنهایی به درد نمی‌خوره. دنیا: اسم شریفتون چیه؟ _الهه. دنیا: الهه خانم، من قبل از دانشگاه چادری بودم ولی بعد که رفتم دیدم کلی مسخره شدم، خیلی‌ها هم عوض شدن، خب اگر گناه بود که بقیه انجام نمیدادن. _عمل بقیه نشان دهنده درست و غلط بودن نیست جانم. همین امام علی که الان داریم میریم خدمتش، سایه دخترش رو نامحرم ندیده بود، همسایه صداش رو نشنیده بود، امام حسن پنج شش ساله بود وقتی دید مادرش رو نامحرم کتک زد، یه شبه پیر شد، ۴۷ساله بود ولی اندازه مرد ۷۰ساله تمام محاسنش سفید شده بود، چون غیرت داشت، نتونستن ببینن دست رو ناموسشون بلند کنن. امام حسین تا لحظه آخر چشمش به خیمه بود، امام حسین نگران کشته شد. ببین مثال زیاده که بخوام برات بزنم ولی زیادی سر درد میاره، مهم اینه که تو بفهمی چقدر با‌ارزشی، تو نه مرواریدی که تو صدف باشی، نه طلا که پشت شیشه، حتی تو ماشین نیستی که روت چادر بکشن، تو انسانی، انسان، ارزش انسان و یک زن بالاتر از این‌هاست، اگر زن مهم نبود دشمن این همه برا کوبیدنش کار نمیکرد. اگر بگم جنگ هشت ساله ما رو زن ها پیروز کردن، گزافه نگفتم. خلاصه دنیا خانم قدر خودتو بدون. دنیا: ممنونم، سعی میکنم به حرف‌هات فکر کنم. _ ممنون که گوش دادی. چند ساعتی مونده تا برسیم، سرم رو سمت پنجره کوچیک هواپیما بردم، از بالا به دنیای کوچیکمون نگاه میکردم. گیج و خسته شدم و پلک‌هام هم از خدا خواسته خواب رو درآغوش گرفتن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
مسافرین محترم کمربندهای خود را ببندید، اکنون در حال فرود‌آمدن در فرودگاه نجف‌هستیم. زائرین مرقد علی‌ابن ابی طالب التماس دعا. با شنیدن این صدا از خواب بیدار شدم. دنیا: الهه خانم رسیدیم. _خدا رو شکر. دنیا خانم خیلی التماس دعا. دنیا: محتاجیم. پله‌های هواپیما رو که پایین می‌اومدم دست و پام می‌لرزید، ضربان قلبم اینقدر شدید شده بود که حس میکردم میخواد از سینه بزنه بیرون. بعد از تحویل چمدان و مابقی وسایل همراهم، به سمت تاکسی‌ها رفتم، دنبال ماشینی میگشتم که اسم راننده‌‌اش ابو‌حسام باشه. من تو اون شلوغی نمی‌دونستم چطور باید اون مرد پیدا کنم. ولی اون که مشخصات منو داشت زودتر منو پیدا کرد. ابو‌حسام: اهلاوسهلا نمیدونستم تو جواب چی بگم فقط یکم لبخند زدم و سر تکون دادم. ابو حسام: من فارسی یکم بلد هستم، بفرمایید. _ ممنون ابوحسام: شما کجا می‌رید؟ _ اول میخوام برم حرم امام علی. ابو‌حسام: اما، هِچ( کلمه عربی)، ببخشید، اینجور نه، چون این وسایل، نمیشه رفت، تو حرم. مرد بیچاره تمام تلاشش رو میکرد فارسی حرف بزنه. اما گاهی فعل و فاعل رو جابجا میگفت و‌اشتباه استفاده میکرد، همه اینا لهجشون رو شیرین کرده بود. به پیشنهاد ابوحسام رفتم هتل وسایلم رو که گذاشتم و از اتاق و محل استراحتم که مطمئن شدم، روسریم رو سریع عوض کردم و همراه ابو‌حسام سمت حرم امام علی (ع) حرکت کردم. قبل از رسیدن به حرم، فکر حرم امام رضا بودم، با خودم میگفتم الان با جایی مثل حرم امام رضا و حضرت معصومه مواجه میشم، صحن بزرگ و شلوغ، بچه‌هایی که تو صحن مشغول سُرسُره بازی هستند، اما وقتی پیاده شدم و به سمت حرم رفتم از میان کوچه بازار‌هایی رد شدم که فکر میکنم از قبل زمان صدّام بودن، حرم امام‌علی مثل یه مسجد وسط یه خرابه‌آباد بود. جیگرم خون شد، مظلومیت آقای ما تمومی نداره، آقای اول دو جهان، مخلوق دست خالق زمین آسمان، عزیز دل زهرا، مرقدش اینطوری.😭 روبه روی ضریح ایستادم و یه دل سیر گریه کردم، هیچ گله‌وشکایتی نکردم، اصلا این همه مظلومیت آقا برای گله کردن جا نگذاشت. صحن تازه تاسیس حضرت‌زهرا یه رنگ و بوی خاصی داشت، همه خادم‌ها مشغول آماده کردن صحن‌ها بودن برای فردا. روز غدیر تو نجف یه چیز دیگه‌است، نمیشه گفت، فقط این لحظه رو باید دید. به شدت شلوغ بود، زن و مردها با گل‌های محمدی و رز به دست می‌اومدن سمت حرم و گل‌ها رو سمت حرم پرت میکردن. مداح‌ها به عربی مولودی میخوندن ومردم کف و کِل میکشیدن. _ یا امام علی هیچی از تو نمیخوام، فقط یه نگاه به من بنداز، از همونایی که قنبر رو، قنبر کرد. تو این هفته تو نجف حسابی زیارت کردم، اونقدر که اگر دیگه نشد بیام حداقل دلم نسوزه که زیارت نکردم. روز آخری رفتم بازار و یه دست لباس برا محدثه خریدم و زیارت دادم تو حرم. _ آقا هوای محدثه رو داشته باش. نگاه که به لباسش میکردم، غم میگرفت منو. کاش من هم یه بچه داشتم، الان با اون می‌اومدم‌زیارت. بدون این که حرفی بزنم فقط به حرم آقا چشم دوختم، به انگورهای ضریح آقا. ریه‌هام رو پر کردم از شمیم حرم حضرت‌علی(ع). و امروز‌آخرین روز دیدار من هست با بابای مهربونم، حالا باید سمت حرم پسر راه می‌افتادیم، کربلا سلام. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
۲۶ذی‌الحجه شب جمعه، کربلا غوغا بود. اشک‌ها ناخودآگاه سرازیر میشه، اینجا همه نوع روضه‌ای می‌خونم‌جز‌روضه‌علی‌اکبر شب جمعه حضرت زهرا کربلاست،در اوج جوانی پدر از دست داده بود، وحالا نمیشد پیششون روضه پرپر شدن شبه رسول رو خوند. اون شب من واقعه کربلا رو با تمام وجود حس میکردم. عربی نمی‌فهمیدم ولی اینقدر با سوز میخوندن که منم پا به پا شون گریه کردم. تا این لحظه من فقط تو بین الحرمین بودم، نه حرم حضرت عباس زیارت کردم و نه امام حسین، تو اون شلوغی نمیشد تکون خورد. دلم نمیخواست تنم به تن نامحرم ها بخوره بخاطر همین به سلامی راضی شدم و از بین الحرمین خارج شدم، از سمت حرم حضرت عباس. نمیدونم چرا اون لحظه یه دفعه یه روضه تو ذهنم تداعی شد، نگاه کردم دیدم امام حسین حدود بیشتر از 600 متر با حضرت عباس فاصله داره، همه شهدا رو امام حسین به خیمه آورد جز عباس رو، شنیدم یه خیمه بود که همه شهدا توش بودن، آخ قلبم درد گرفت اون لحظه واقعا اگر شهدا تو خیمه بودن چی شده؟😭 یه روایت هست اونا رو بیرون آوردن و تو گودال روشون اسب تازوندن😭 یه نگاه انداختم گفتم خب حالا همه مصیبت ها رو زینب دید اما خب هنوز همراه بچه ها امید داره عباس از علقمه برگرده، آخیش خدا امیدم اینه که بدن عباس رو دیگه لگدمال اسب ها نکرده باشند. اما هنوز سوال تو ذهنم بود، فرق شکافته عباس رو چطوری روی نیزه گذاشتن؟ همه اینا به قلبم فشار می آورد، نمیدونستم چیکار کنم، من فقط بهشون فکر میکردم قلبم درد میگرفت، وااای به حال دل زینب. از حرم که بیرون زدم، وارد بازار شدم، کربلا هم با نجف فرقی نداشت، فقط جیگرم میسوخت امام علی چقدر غریبه حتی غریب تر ازحضرت عباس و امام حسین. هنوز بغض گلوم رو گرفته بود، دستم رو ، رو دهنم گذاشتم و اشک میریختم. یکم که احساس سبکی کردم سمت جاده رفتم ، ابو حسام منتظرم بود. ابو حسام: سلام علیکم _علیکم السلام ابوحسام:آقای دریایی گفتن مراقب باشم به شما، خسته نشید. _ممنونم ابوحسام: الان هتل آماده، اونجا استراحت... بنده خدا نمیتونست جملاتش رو تموم کنه. _متوجه شدم حاج آقا، بریم هتل ابوحسام: شکرا به هتل که رسیدم تنم رو روی زمین انداختم، به سقف خیره شدم _خدایا شکرت، اصلا چیزی مهم نیست دیگه برام، حتی اینکه ازدواجم به تاخیر افتاده و قراره بیفته هم مهم نیست دیگه، همین که الان من کربلام و تونستم اینجا روببینم برام کافیه. لباس هام رو عوض کردم و منتظر بودم که شام رو برام بیارن، هتل خیلی از حرم دور نبود، حتی پیاده هم میشد رفت، هرچند ابو حسام خیلی من رو لوس میکرد ولی خب تو این چرخی که زد تو شهر یه نگاهی به شهر عراق هم میکردم، تو هتل اتاقی رو برام گرفته بودند که پنجره اش مستقیم رو به حرم امام حسین باز می شد، نشستم پشت پنجره مقابل حرم، زمزمه میکردم: شکر خدا را که در پناه حسینم نمیدونم چقدر از این حالت من گذشته بود که صدای در رو شنیدم. _ سلام ابو حسام: من گرفتم غذا، چون میدونست شما عربی خوب نیستید. _ ممنونم ابو حسام، شکرا وقتی شکرا رو شنید یه لبخند زد و رفت. زرشک پلو، نوشابه، و لیوان آب، از همونایی که تو اربعین تو تلویزیون نشون میدادن میدن دست زائران. قاشق رو برداشتم که شروع کنم، سرم که بالا اومد چشمم به حرم خورد، یه نگاه به حرم کردم، یه نگاه به لقمه دستم. آه از نهادم بلند شد، نتونستم اونجوری شام بخورم، رفتم توی یکی از اتاق ها و نشستم و خوردم، اما با اشک و ناله. ظرف ها رو گذاشتم روی ظرف شویی، نشستم و شروع کردم زیارت عاشورا خواندن، چه جوان هایی که با همین زیارت عاشورا برات شهادتشون امضا شد، یعنی میشه برات شهادت منم امضا بشه؟ دلم میخواست روضه بخونم ولی نمیشد، بلد نبودم، چی میخوندم، پرده رو کنار زدم و مقابل ضریح امام حسین میخوندم: _ جوانان بنی هاشم بیاید علی را بر در خیمه رسانید، خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم. به یک باره حس کردم که دستم که روی پرده بود خیس شد، دستم رو از پرده براشتم، کف دستم خونی بود، نمیدونستم دلیلش چیه؟ هنوز تو حیرت خون کف دستم بودم که صدای گریه از توی اتاق بلند شد، چراغ خاموش بود، من چند دقیقه پیش اونجا بودم. حقیقتش ترسیدم. صلوات فرستادم و یا حسین و یاابالفضل رو تکرار میکردم، نمیدونستم جلوتر برم یا نه؟ حتی عربی بلد نبودم که داد بزنم کمک بخوام، ناله چیه؟، گفتم شاید از اتاق کناری باشه، شاید خانمی که توی اون اتاق هست داره ناله میکنه، ولی متوجه شدم صدا خیلی نزدیک تر هست، مطمئن شدم صدا از همین جاست، از اتاق. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️
_ کی اونجاست؟ توکی هستی؟ چرا گریه میکنی؟ هرچی صدا زدم جواب نیومد یکسره صدای ناله بود، نمیدونم چرا صدای ناله از زمانی شروع شد که من اون بیت شعر رو خوندم، نگاه به کف دستم کردم، دیگه خبری از خون نبود، پرده هم تمییز بود ، بدون هیچ حرفی تمام ترس رو به جون خریدم و توی اتاق رفتم. چشم هام رو محکم بستم و دستم رو روی دیوار میکشیدم تا چراغ رو روشن کنم. میترسیدم چشم هام رو باز کنم. با خودم فکر کردم شاید اینجا کسی دفن شده باشه که راضی نیست یا شایدم عملی داره اذیتش میکنه، البته این فکرها اثرات فیلم دیدن زیاد بود. با خودم گفتم الهه اینقدر فیلم دلقک و آنابل دیدی که اینطور شد. _با من کاری نداشته باش، بگو کی هستی؟ هنوز چشم هام بسته بود، آروم آروم چشم هام رو باز کردم، ولی خبری از کسی نبود. گیج تر شدم، پس صدای گریه از کجاست؟ تا صبح صدای گریه می اومد، اذون صبح بود که دیگه صدا قطع شد. ماجرا رو به کسی نگفتم، چون کسی تو اتاق نبود، رد خونی نبود، گفتم شاید حاصل فکر و خیال های من بوده. بین الحرمین رنگ عوض کرده بود، چراغ ها قرمز شدند، کمتر از یک هفته دیگه به محرم مونده بود، قالی های قرمز رو تو سرتاسر حرم پهن کردند، خادم حرم حضرت عباس مشغول تمیز کردن مشکی بود که به صورت نماد سر در حرم آویزون بود. کم کم همه جا داشت رنگ و بوی محرم به خودش میگرفت. گه گاهی منم همراهشون کمک میکردم، بعضی از خادم ها واقعا مهربون بودند با گشاده رویی قبول میکردند، گاهی دستمال کشیدن ضریح و گاهی جارو زد قالی ها، حتی یکی از این خادم‌ها یه روز به من آب سرداب حرم امام حسین داد و یه تیکه پارچه متبرک. توی این یک هفته اکثر اوقات حرم بودم، دیگه ابوحسام برگشت نجف، البته من راضیش کردم برگرده، اخه فاصله هتل تا حرم خیلی نبود بنده خدا بخاطر من میموند خیلی اذیت میشد، منم هر کلمه ای بلد نبودم سرچ میکردم و حفظ میکردم. شب اول محرم غوغایی بودحرم، میون این همه روضه من فقط روضه (من البین یا حسین، من زغری و شاب الراس) رو میشناختم، این مداحی تو ایران هم ظاهرا خیلی طرفدار داشت. هروله مردان عرب و سینه زنی زنانشون طوری بود که انگار همین الان امام شهید شده. بعد از تموم شدن مراسم حدود ساعت10 شب بود به وقت عراق که برگشتم هتل، یادم هست اون شب هم شب جمعه بود، بعد از اینکه وارد شدم متوجه شدم که لکه خون روی پرده هست؛ به خودم اومدم متوجه شدم باز هم صدای ناله رو میشنوم، اینقدر ناله اش جیگر سوز بود که منم گریه ام گرفت و گفتم جون هرکی دوست داری گریه نکن، بگو کی هستی؟ رد خون روی پرده بود به سمت پایین پرده سُر میخورد ولی روی زمین نمی افتاد، واقعا برام تعجب آور بود، نزدیک تر رفتم دستم رو به خون زدم و بو کردم، خون بوی گلاب میداد. یادم هست استاد دینی ما میگفت: خون سادات علوی همیشه بوی خوب میده مثل چهل اختران توی قم، از چاهش بوی گلاب بلند بود. با خودم گفتم شاید یکی از سادات علوی اینجا کشته شده یا شایدم یه اتفاقی افتاده براش. از جهتی که مطمئن بودم توی اتاق کسی نیست وارد اتاق شدم با اینکه چراغ رو روشن نکرده بودم ولی متوجه حضور کسی شدم، ترسیدم و از روشن کردن چراغ منصرف شدم. _ تو کی هستی؟ چرا گریه میکنی؟ آروم صورتش رو به طرفم برگردوند، با برگشتنش اتاق روشن شد، از دیدنش جا خوردم، یه خانم بود، چادرش خاکی بود، نیمه سوخته صورتش رو نیمتونستم ببینم. خانم: من مادر همین آقایی هستم که اومدی زیارتش. با شنیدنش جا خوردم، میدونستم شیطان نمیتونه باشه ، چون اون هیچ وقت به هیبت اهل بیت نمیتونه دربیاد ولی تعجب کردم، من مقابل حضرت زهرا بودم. _ خانم چرا گریه میکنید؟ این خون چیه اینجا جاریه؟ خانم: یه تیکه از بدن علی اکبرم اینجا دفن شده دقیقا همین جا که اتاق هست تو همین قسمت. مثل یه خواب و رویا همه جا تبدیل به بیابون شد، حالا من وسط بیابون بودم لحظه ای رو دیدم که حضرت علی اکبر شهید شد، و مرور زمان رو الان این تیکه تبدیل شده به هتل، یه تیکه از بدن مبارک حضرت اینجا مونده بود. و حالا من فهمیدم اربا اربا یعنی چی؟ تازه فهمیدم چرا حضرت عبا آورد برا جمع کردن علی اکبر. تا خود صبح با حضرت گریه میکردم، آخرش یجایی از شدت گریه از هوش رفتم. وقتی بهوش اومدم هوا روشن شده بود. خبری از خانم نبود حتی رد خون. نمازم رو خوندم و سمت حرم رفتم، اونجا برای خودم هی روضه میخوندم. یه جاهایی از شدت گریه حس میکردم دیگه حسی نداره تنم و به نفس نفس زدن می افتادم.
برگشتم بین الحرمین، یکم خلوت‌تر شده بود، حدودی جایی که ایستاده بودم رو میدونستم کجاست، رفتم اونجا ولی کیفی روی زمین نبود، در نهایت به چندتا از خدام نشونی کیفم رو دادم، از اونا خواستم که اگر پیداش کردن به هتل بیارن. اون شب برگشتم، ولی خب فکر کیف گمشده ذهنم رو درگیر کرده بود، پرده رو کنار زدم و مقابل گنبد آقا نشستم. _من غلط بکنم گله شکایت کنم، شاید نیازمندی بوده که رزقش رو اینطوری بهش دادی، ولی خب قشنگ‌تر بود به خودم میگفتم حتما میدادم. آقا همه چی به کنار بلیطم رو چیکار کنم؟ انگار که یه نفر درونم گفت: امام حسین دوستت داشته خواسته یکم بیشتر بمونی. یه لبخندی رو لبم نشست. _ آره آقا جان؟ دوست داری بیشتر پیشتون بمونم؟ من که از خدامه، اصلا حالا که اینطور شد میام پیشتون همون جا حرم. مجدد شال و کلاه کردم و راه افتادم، از کوچه پس کوچه ها که رد میشدم، متوجه شدم یه خانمی نشسته یه چیزی هم ظاهرا زیر چادرش پنهون کرده، فکر کردم شاید قصد بدی داشته باشه، نگاهش نکردم داشتم از کنارش رد میشدم که بلند شد و مقابلم ایستاد زل زده بود به من، یکم که گذشت محکم بغلم کرد و منو بوسید و میگفت: خانم عرب: وِن چنتی؟ انتی زائر اباعبدالله من مدینه ایران؟ من که هیچی نفهمیدم، ولی چند دقیقه بعد یه پسری اومد خطاب به خانم به زبونی که شبیه عربی بود یه چیزی گفت که متوجه نشدم. پسر: سلام _ سلام، ببخشید شما میدونید این خانم چی میگه؟ پسر: ایشون مادر من هستن، ظهر رفته بودن حرم، یه کیف زنونه پیدا کردن، مادرم میگه این کیف مال شماست، میگه امام حسین تو خواب بهش گفته مهمون داری، و نشونی داده که تو حرم کیفی هست. _خب ایشون از کجا منو شناخت؟ قیافه منو دیده بود؟ پسر: ظاهرا تو اون شلوغی پشت سر شما بوده، کیفتون بندش از سگکش جدا شده و افتاده، مادرم چند شب میره حرم میمونه تا یه کسی رو ببینه که کیفش گم شده. _میتونم اون کیف رو ببینم. پسر روبه مادرش کرد درخواستم رو گفت. خانم فورا کیف رو نشونم داد، کیف خودم بود، راست میگفت، سگک کیف شکسته بود و بند کیف جدا شده بود. پسر: من باید از شما معذرت بخوام. _ معذرت بابت چی؟ پسر این دو ساعتی که کیفتون پیش ما بود موبایلتون زنگ خورد، اقایی به اسم ابو‌حسام بود، جواب ندادیم، ولی از کیفتون در آوردیم دیدیم که پیام داده، فکر کردیم شاید شما زنگ زده باشید. _من از شما ممنونم، خدا خیرتون بده. ببخشید یه سوال دارم. پسر: بفرمایید _ شما خیلی خوب فارسی حرف میزنید ایرانی هستید؟ پسر:نه من لبنانی هستم و ساکن عراقم، ولی جامعه المصطفی ایران درس میخونم، چندین سال اونجا هستم، دارم دکتری میگیرم. _ موفق باشید. پسر: ببخشید خانم. _بفرمایید پسر: مادرم میگه بیاید امشب خونه ما. _خونه شما؟ نه ممنون، من جا دارم، حقیقتش فردا راهی هستم باید برم. حرفم تموم نشده بود که موبایلم مجدد زنگ خورد. _الو ابو‌حسام: سلام خانم دکتر _سلام ابو‌حسام: من تماس خیلی گرفت، شما جواب ندادید. _ببخشید نشد جواب بدم، بفرمایید. ابو‌حسام: فردا هواپیما پرواز نمیکنه، به فرودگاه حمله شده، فعلا برگشت کنسل. _ یعنی چی؟ من فردا باید برگردم. ابو‌حسام: من آقای دریایی خبر داد، گفت چند روز اینجا باشی . _ باشه ممنون. خانم وپسرش هنوز کنارم بودند، خانمه دستم رو کشید و گفت: امشی. _لطفا به مادرتون بگید که الان میخوام برم زیارت، بعد هم باید برگردم هتل. پسر: من شما رو درک میکنم، ولی خواهش میکنم روی ما رو زمین نزنید، ما اربعین معلوم نیست اینجا باشیم و بتونیم از زائران پذیرایی کنیم، اجازه بدید چند ساعت در خدمت شما باشیم. _ نگاه ملتمسانه خانم باعث شد قبول کنم و دعوتشون رو رد نکنم. پذیرایی گرمی از من کردند، شب داشت از نیمه میگذشت. خانم به عربی از من سوال پرسید ولی من متوجه نشدم. _من نفهمیدم چی گفتن؟ پسر: مادرم میگه شما قراره برگردی ایران؟ _ قرار بود برگردم، فردا ، ولی ظاهرا به فرودگاه حمله شده یا نمیدونم، فعلا کنسل شده برگشتم. پسر: سبحان الله _چیزی شده؟ پسر: مادرم میدونست شما چند روز قراره بمونید اینجا. _یعنی چی؟ پسر: هرچند ما از لحاظ طلبگی و عرفی میدونیم که خواب حجت نیست ولی مادرم مدتی قبل گفت یه مهمون از ایران داریم، میخواد بره ایران ولی نمیشه برگرده ، سه روز میمونه و بعد برمیگرده. پرسیدم کی گفت: جواب داد، اونی که چند ساله نوکرشم، از حال زائرش خبر داره. حقیقتش اول باور نکردم، چون خبری از شما نبود، تا اینکه الان شما گفتید سفرتون به تاخیر افتاده. _ ولی من نگفتم سه روز دیگه برمیگردم. پسر: شما برمیگردید، تا اینجای خواب که درست بوده.
اون شب واقعا شب عجیبی بود، خانم عرب خیلی دلش صاف بود، نیتش اینقدر خالص بود که امام حسین اینطوری حاجتش رو برآورده کرد. حرفش رو به ذهنم سپردم و گفتم اگر سر سه روز برگشتم ایران یعنی زن واقعا رویا صادقه دیده. تو این دو روز باقی مونده بیشتر قدر دونستم و لباسی که برا محدثه خریدم رو حرم حضرت عباس و امام حسین زیارت دادم. داشتم برمیگشتم هتل که موبایلم زنگ خورد. _الو، سلام ابو‌حسام: سلام ، خانم دکتر برا دو روز دیگه بلیط برگشتتون جور شده. با خودم گفتم عجب، حرف خانم درست از آب در اومد، قطعا پشت موندن من تو کربلا و معطل شدنم حکمتی هست، حس میکنم قضیه حمله به فرودگاه نبوده، هرچی بود ممنونم حسین جانم. برعکس زمانی که میخواستم بیام کربلا که زمان کُند میگذشت این دو روز آخر سریع گذشت. نگاهی با حسرت به حرم انداختم، دیگه نمیدونم دیدار بعدی ما کی باشه آقا، ممنون جانان. دلم نمی‌اومد خدا حافظی کنم، دعای وداع رو خوندن سختم بود. به هر سختی‌ای بود دل کندم و سوار ماشین شدم. ابوحسام: امام حسین دوباره دعوت میکنه شما رو. _امیدوارم. مدام آه میکشیدم، نمیدونم چرا، در عینی که سبک شده بودم تو این دو سه هفته، ولی الان حس میکردم کوله باری از غم بهم هجوم آورده. تسبیح برداشتم و چند دور خوندم: یا فارج الهم و الغم عن وجه الحسین فرج همی و غمی ای گشاینده هم و غم از چهره حسین غم و هم مرا بگشا. یادم نمیاد چند دور زدم تسبیح رو ولی این وسطا خوابم برد، از بس که ذهنم درگیر حرم بود، خواب میدیدم که هنوز حرم هستم و دارم زیارت میکنم، اما این زیارت من فرق میکنه، یه مردی همراه من هست که نمیشناسم، چهره‌اش آشناست ولی نمیشناسم، عجب تناقضی بود. ابوحسام: خانم دکتر، خانم دکتر دست به صورت و چشمام کشیدم. _بله، کارم داشتید؟ ابو‌حسام: وصلنا، معذره، رسید نجف. _ ممنونم، چشم ابو‌حسام: یک ساعت استراحت بعد حرکت میکنم. _ باشه ممنون. اندازه دو رکعت نماز و یک دعا، زیارت وداع خوندم حرم امام علی. _باباعلی معلوم نیست کی بیام دوباره، تا حالا خیلی حواست به من بود، از این به بعد هم چشمت رو از من برندار بابا، من بهت نیاز دارم. با تماس ابو‌حسام به زیارتم پایان دادم و به سمت ماشین راه افتادم. ترسم این است این آخرین دیدارم باشد، ای خدا زنده باشم و زیارت نیام که با مرگ فرقی نداره، اون موقع مرده باشم بهتره. تا برسیم مرز، هوا تاریک شده بود؛ ابوحسام پیشم موند تا آقای فردین رسید. خدا حافظی کردم و سوار ماشین آقای فردین شدم. تا شهر ری یک روز تقریبا راه هست، و من تماما فکر میکردم به تمام اتفاقات و تاخیرات سفر و خواب‌ها و اتفاقی که افتاد. این راز رو به کسی نگفتم، تا زمانی که بحث ازدواجم پیش اومد. اونجا بود که این صحنه ها رو من مجدد به یاد آوردم و تازه فهمیدم خواب های من مثل یک پازل بود که با ازدواجم کامل شد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~
+سلام الهه جانم، مادر دورت بگرد زیارت قبول !سلام دخترم خوش اومدی بابا _سلام، ممنون، دعا گوتون بودم. نازنین: سلام، زیارت قبول. سوغاتی منو که فراموش نکردی؟ + نازنین بزار برسه حالا. _خیالت راحت برا همه سوغاتی آوردم. نازنین:تلفنت آنتن نمیداد، وگرنه میگفتم برا مجید هم بیاری. _مجید!؟ مجید کیه؟ نازنین: دو سه هفته رفتی زیارت آلزایمر گرفتی؟ !نازنین، این چه طرز حرف زدن. _خیلی خب فهمیدم، یادم اومد، باور کن اینقدر خسته‌ام که الان مغزم چیزی رو نمیتونه از هم تفکیک کنه. +الهی بمیرم مادر، برو، برو استراحت کن عزیز جانم. _چشم، چه خبر از رویا و حسن آقا. +امشب دعوتشون کردم، یه دعوتی بزرگ گرفتم، هم خونواده حسن آقا میان، هم خاله‌هات و عمه‌ها... _اوووو چه خبر، ما که برا اونا سوغاتی نداریم! ! نگران نباش بابا، من و حسن رفتیم قم تسبیح و مهر گرفتیم، پشت نویسی شده یا حسین. اهل بیت همشون باب الشفا هستند، میخواستی برا همه از عراق سوغاتی بیاری که دیگه نمیتونستی برگردی و همه هزینه میرفت برا سوغاتی. _ممنونم، پس با اجازه برم استراحت کنم. !برو عزیزم، راحت باش بابا. لباس های سیاه تنم رو کندم و انداختم گوشه اتاق، دَر اتاق رو قفل زدم، اینقدر تنم کوفته بود که دلم نمیخواست دوباره لباس رو تنم بشینه. همون طوری دراز کشیدم. پاییز هم که طبق معمول ثبات نداره.؛ یه بار گرمه یه بار سرد. داشتم فکر میکردم چقدر زود قضیه مجید و نازنین جوش خورد، برا بعد محرم و صفر قرار گذاشتن که مراسم عقد رو بگیرن، چقدر فرق بین رویا و نازنین بود، رویا هزار بار مُرد و زنده شد تا تونست با حسن تنها جایی بره، من رو همراهش میبرد، حالا نازنین اینقدر راحت. تفاوت نسل تا به کجاست واقعا!؟ خواب به چشم‌هام حمله ور شد، هرچند کربلا صفای خودش رو داره، ولی خوابیدن تو خونه خودت یه چیز دیگه‌است. -سلام مادر +سلام رویا جان، بفرما خوش اومدی. محدثه:ننام☺️ +سلام مادر قربونت بره، شیرینم. -الهه کجاست؟ +رفت استراحت کنه بچه‌ام، خسته کوفته رسیده بود، الهی بمیرم اینقدر خسته بود که قضیه نازنین و مجید رو یه لحظه فراموش کرد. -اخی عزیزم. +امیدوارم، با ازدواج نازنین،الهه ضربه روحی بهش نخوره، الهه دختر درونگرایی، چیزی بروز نمیده. -الهه قوی‌تر از این حرف‌هاست. به حق امام حسین ان شالله خودش براش یه فرد مناسب پیدا کنه، بعد محرم و صفر دوتا عروسی بگیریم. +خدا از دهنت بشنوه مادر. -راستی مامان، یه خبر +خوش خبر باشی -رفتم آزمایش دادم، جواب مثبت بود. +وااای خدا مادر قربونت بره، مبارکه عزیزم. -اومدم این خبر رو به الهه بدم. +باشه مادر بزار استراحت کنه بعد. - نه دیگه بسه خواب، مدت دو سه هفته نبوده، نمیتونم صبر کنم. با صدای در اتاق از خواب پریدم. _کیه؟ -منو فراموش کردی؟ _الهی دورت بگردم، الهه برات بمیره. به کل فراموش کردم لباس تنم نیست، در رو باز کردم و رویا رو‌محکم بغل گرفتم. -این چه وضعیه!؟😅 _خاک تو سرم، تو رو دیدم فراموشم شد. رویا اومد تو اتاق، دَر رو بست. _چیکار میکنی؟ -میخوام به یاد قدیما خودم برات لباس انتخاب کنم، مثل همون موقع ها که تو هم برام این کار رو میکردی. _حالا که وقتش نیست، خودم میپوشم زود میام بیرون. -بگیر این پتو رو بنداز رو‌خودت، من دو دقیقه ای عروس تحویل مامان میدم. _از دست تو رویا. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~~
خونه خیلی شلوغ شده بود، عمه حسن آقا هم انگار که نخود هر آش باشه اومده بود، استغفرالله واقعا گاهی بدم میاد اینجور حرف بزنم ولی از بس هر بار اومد فقط نیش زبونش نصیبم شد دیگه خوشم نمیاد باهاش تو یه فضا باشم، حرصم در میاد، ولی خب به خودم گفتم الهه الان چند ساعته از زیارت برگشتی، تو قرار شد دیگه عوض بشی، قرار شد حرف مردم روی تو اثر نذاره، هرچی هم این عمه خانم گفت تو نشنیده بگیر. -الهه قربون دستت لباس محدثه خیلی قشنگه. _ قابلشو نداره، الهی خاله دورش بگرده.سوغاتی تو آقا حسن هم محفوظه‌ها -راضی به زحمت نبودم جونم. حالا بیا بریم بشینیم و کمک کنیم سفره رو بچینیم. _بریم. حسن: سلام الهه خانم، زیارت قبول، مارو دعا کردید ان شالله؟ _سلام، فراوون دعاتون کردم، واقعا جاتون خالی بود، ان شاالله خدا قسمتتون کنه، دفعه بعد باهم بریم. حسن: ان شاالله. محدثه هی با لباس جلو همه رژه می‌رفت، با اشاره به عروسک لباسش میگفت: ناله، الیده😅(خاله خریده) دقیقه‌ای صد بار براش میمردم با این حرف زدنش. مثلا میخواست کمک کنه، سبزی رو تو سینی خالی کرد، سبد رو خالی برد سر سفره، بعد اومدم دو تا دوتا سبزی و کاهو میبرد میگذاشت تو سبد. اگر بهش نرسیده بودم همین بلا رو سر تُنگ شربت کاسنی هم می‌آورد. _خاله دورت بگرده بیا بشین عزیزم، ممنونم تا همین جا کمک کردی، بشین تا لباس قشنگت کثیف نشه. به نشونه قهر دست هاشو بست و لب‌هاش آویزون شد. یه بوس آب دار زدم به لپش _قهر نکن ابرو کمون خاله، موفرفری. آروم آروم مهمون‌ها هم رسیدن، کنار هر کدوم باید پنج دقیقه می‌ایستادی و سلام علیک و زیارت قبولشون رو میشنیدی. یا باید خم و راست میشدم، یا روبوسی میکردم. _رویا فکر کنم بوس‌هام تموم شد😅 -مجبور نیستی رو بوسی کنی _چند نفر دیگه موندن بیان؟ -نمیدونم والا، حالا خوبه که مردها دیگه نمیخواد روبوسی کنی وگرنه دهنت سرویس میشد.😅 _از دست تو😂 چادرم رو رو دهنم گذاشتم و خندیدم. حسن: الهه خانم شما بفرمایید استراحت کنید. عمه خانم: آخه عمه آدم اینقدر باید زن ذلیل باشه؟ حسن: قربون داماد شما که استقلال داره. عمه خانم: ما نفهمیدیم رویا زن توئه یا الهه. حسن: استغفر الله، عمه هی ما هیچی نمیگیم شما ادامه میدید، واقعا نمیفهمم دلیل این همه... لااله الاالله. عمه خانم: حسن خان من حکم مادرت رو دارم، تو شیر منو خوردی، کاش یکم حرمت سرت میشد. حسن: معذرت میخوام ولی الان من حرمت شکنی نکردم، شما هر بار اومدید فتنه درست کردید و رفتید، عمه نمیتونی جلو زبونت رو بگیری پاشو برو، اینجوری حرمت هر دوتامون حفظ میشه. رفتم جلو آروم گفتم: _آقا حسن، خون خودتون رو کثیف نکن، بیخیال. حسن: هی گفتم دعوتش نکنیم، مامان گفت اگر بفهمه بدتر میشه. _ مهم نیست، ایشون که اولین بارش نیست. حسن: آخه خجالت نمیکشه، میگه نمیدونم رویا زن توئه یا الهه، آخه این چه حرفیه؟ حالا هرکی ندونه خیال میکنه من چیکار کردم. _من که میشناسم شما چقدر آدم حسابی هستید، پس نگران نباشید من به دل نمیگیرم. حسن: این هر بار میاد من شرمنده شما میشم. _دشمنت شرمنده. من هم برای اینکه دیگه بحث کش نیاد از جمع رفتم بیرون، موندم تو آشپز خونه، دیگه هرکس میخواست منو ببینه می‌اومد اونجا. داشتم غذا میخوردم که متوجه رویا شدم، اولین قاشق رو که حالت تهوع بهش دست داد. _رویا!؟ -خوبم _خبریه؟ سرش رو انداخت پایین و آروم گفت: -باردارم. یهو جیغ کشیدم از خوشحالی، بنده خدا همه کسایی که تو هال بودن اومدن آشپزخونه. -ببین چیکار کردی همه رو جمع کردی. +چی شده مادر؟ -هیچی مادر، یه چیزی به الهه گفتم اینطور ذوق مرگ شد. بالاخره یجوری قضیه رو جمع کردیم که بقیه نفهمن. باورم نمیشد، دوباره دارم خاله میشم. شاید این بار بتونم خودم بچه خواهرم رو دنیا بیارم. بعضی وقت‌ها خدا یجوری سوپرایزم میکنه که خودم توش میمونم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
حالا دیگه شب و روز من شیفت بودم، یه چند روز دیگه هم اعزام میشم به یکی از روستا‌های اطراف تهران، کلا این دو سه هفته تعطیلی رو کلا با جونم باید جبران کنم، تا حالا این همه بذل و بخشش در حق ما پزشک‌ها نشده بود، حالا لطف خدا شامل حالم شد، چی شد به دل آقای دریایی افتاد برام بلیط کربلا بگیره خدا میدونه، واِلّا همه پزشک‌ها میدونن چنین تعطیلی عمرا بدن به ما، یادم هست سر زایمان رویا من با چه مکافاتی تونستم برم که فقط لحظه زایمانش من پیشش باشم و تنها نباشه. بعضی شب‌ها از شدت خستگی سرپایی میخوابیدم‌و گوش به زنگ. یادم هست یه شب یه مادر 20ساله نصف شب درد زایمانش گرفته بود، شوهرش زنگ زده بود آمبولانس وقتی دیده بود که دوتا مرد اومدن، اجازه نداده بود کسی وارد خونه بشه، بنده خدا‌ها راننده آمبولانس زنگ زد بیمارستان، اون شب من و نازنین حاتمی شیفت بودیم، ما رو فرستادن، وقتی رسیدیم، زن بیچاره زاییده بود، فقط بند ناف رو بریدیم و تقریبا همه کارهاش رو همون جا توخونه براش انجام دادیم، دیگه نیاز نبود بیاد بیمارستان. ماه صفر هم داشت باهمه غم و غصه‌هاش بار و بندیلش رو می‌بست، راستش من همیشه تو ماه محرم ‌وصفر که میشه انگار که یه عزیز از دست داده باشم غم تمام وجودم رو میگیره، واقعا ناخود‌آگاه اشک‌هام میاد، هی میگم ای بی وفا دنیا، چه کردی با زینب، محرم و صفر اینجور دل خون شد زینب، حالا به همین راحتی میخوای بری؟ بعد محرم و صفر روز ولادت پیامبر(ص)و امام صادق، عقد نازنین و‌ مجید هست. _سلام آقای دریایی: سلام خانم کمالی _آقای دکتر، من یه درخواستی داشتم. دریایی: بفرمایید _فردا عقد خواهرم هست، میخواستم یه دوساعت مرخصی بگیرم. دریایی: مبارکه به سلامتی، خانم دکتر میدونید که واقعا سخته چون شما یه مرخصی خاص شامل حالتون شد. _میدونم، واقعا بابت این تعطیلی هم دعا گوتون هستم، ولی خب نمیشه من نباشم دریایی: فقط دو ساعته _قبوله همون دوساعت، اگر بتونم زودتر هم برمیگردم. بعد از تموم شدن شیفت رفتم بازار، یه دست لباس مجلسی برا خودم خریدم، یه تونیک گلبهی با گل های منجق دوزی شده برجسته که قسمت سینه بود، آستین‌هاش چین دار روی هم بودند، پاپیون های ریز سفید وسطشون بود. یه روسری شیری رنگ خریدم، گل محمدی قرمز روش نقش بسته بود. داشتم فکر میکردم، اگر فردا من تور رو بالاسر نازنین بگیرم چی بگم؟ همون حرف‌هایی که بالا سر رویا زدم رو بگم. حقیقتش ته دلم خیلی خوشحال بودم که نازنین هم با این سن کمش داره عروس میشه، لذتی که من هم میتونستم تو اون سن بکشم و اون از دست نداد. 🌺🌺🌺🌺 پله‌های محضر خونه رو یکی‌یکی بالا میرفتم، سبد قندو نباتش دست من بود. تا اون روز من مادر آقا مجید رو ندیده بودم، ده سالی میشد که از محلمون رفته بودند، من هم خیلی باهاشون رفت و آمد نداشتم بیشتر مادر تنها میرفت پیششون هرازگاهی هم اون می‌اومد. دوتا خواهر هم داشت، یکیشون همسن رویا بود، یکیشون دو سال از من بزرگ‌تر. هردو هم ازدواج کرده بودند. کوچیک تره، دوتا بچه هم داشت. + الهه مادر، شما برو قند بساب بالا سر خواهرت. _ چشم مادر. هانیه: نه نه صبر کنید، من میخوام بسابم، روز عقد داداشم رو گند نزنید. +وااا یعنی چی هانیه خانم. _ ببخشید دخترتون مجرده، دختر مجرد قند بسابه بالا سرشون ، هزار تا بالا میباره جای شیرینی تو زندگی داداشم. عاقد: دخترم اینا خرافاته، ما داشتیم خیلیا دختر مجرد بالا سرشون قند سابیده، هفته بعد اون دختر اینجا نشسته بود داشتیم خطبه عقدش رو میخوندیم. هانیه: نه حاج آقا ممنونم، با این حرف‌ها زندگی داداشم داغون میشه. قند‌ها رو آروم گذاشتم روی میز، حقیقتش بد دلم سوخت، بغض بدی راه گلوم رو بست، از محضر زدم بیرون. حسن: الهه خانم الهه خانم حسن و رویا دوتایی اومدن دنبالم. -الهه بیا برگرد، من بعدا حساب این بی‌ادب رو میزارم کف دستش. حسن: خواهش میکنم برگردید، الهه خانم. _نمیتونم، من هم آدمم به خدا، دل دارم، چقدر تحمل کنم این همه تحقیر رو. مشغول حرف زدن با رویا و حسن بودم که متوجه شدم یه نفر صدام میزنه. مجید: الهه خانم. _سلام مجید: لطفا برگردید، قول میدم جلوی حرف خواهرم رو بگیرم. _ممنون آقا مجید، من اتفاقا باید زود میرفتم، فقط دو ساعت مرخصی گرفتم. مجید: من که اون حرف‌ها رو نزدم الهه خانم، معتقد هم نیستم به این مزخرفات، شما برگردید لطفا بخاطر من و نازنین. اینقدر اصرار کردن که قبول کردم بالاخره. _ولی همین که بله رو گفتید من میرم، چون خیلی مرخصی ندارم. مجید: باشه. یه تیکه کیک که برداشتم، انگار که داشتم زهر مار میخوردم، کاش مرخصی نمیگرفتم و میموندم شیفت خیلی سنگین‌تر بود تا این همه تحقیر. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
قرار بود منو به روستاهای اطراف شهرستان ری بفرستن. یا عزیز آباد قرار بود برم یا عشق آباد بین این دوتا داشتن تصمیم می‌گرفتن که کجا منو بفرستن . در نهایت تصمیم گرفتم منو به عشق آباد بفرستم یه روستای کوچیک اطراف ری . خیلی خوب نبود مردمش خیلی ساده و بی شیله پیله بودن . بعضاً انقدر مهربون بودن که اصلاً باورم نمی‌شد اینا انقدر نسبت به من غریبن اونا رو واقعاً مثل خونواده خودم دوست داشتم اونم همینطور منو مثل دختر خودشون دوست داشتن و قبول داشتن . البته آقای دریایی گفته بود که نمی‌ذاره من خیلی اونجا بمونم حالا به خاطر درس خوبم یا همه فعالیت‌هایی که داشتم به خاطر هر چیزی که بود آقای دریایی دلش نمی‌اومد منو از بیمارستان دور بکنه و می‌خواست کنار دست خودش کار بکنم و کار یاد بگیرم . هوا خیلی سرد بود اوایل دی ماه 1390 این روستا تقریباً اطرافشو کوه‌ها گرفته بودن به خاطر همین شدت سرما بیشتر می‌شد هرچی لباس گرم‌تر می‌پوشیدیم باز هم هوا سرد بود . مطب من هم خونه بود هم مطب اوضاعی داشتیم اونجا . یه روز آقای دریایی اومد بازدید کرد از محل‌ومنو کنار کشید و گفت : خانم کمالی من نمی‌خوام شما اینجا اینجوری کار بکنید هرچند می‌دونم اینجا شما هم خیلی خوب به کار میاد ولی من تو بیمارستان بهتون نیاز دارم. خیلی از خانم‌هایی که قرار بود با ما تو بیمارستان کار بکنن دارن میرن و یا قصد مهاجرت دارند به خاطر خانواده‌شون یا می‌خوان برای خودشون مستقل بشن و مطب بزنن و توی بیمارستان دیگه کار کنن منم به عنوان یه پزشک خوب فقط شما رو می‌شناسم که بتونم معرفی کنم برای قسمت زنان و زایمان.هرچند که تو اون روستا خیلی بهم خوش می‌گذشت جامم خیلی خوب بود و مردمش خیلی با صفا و مهربون بودن ولی بازم دلم نمی‌اومد خیلی اونجا بمونم بیشتر دلم می‌خواست جایی باشم که بهم نیاز دارن .وقتی با آقای دریایی مشورت کردم قرار شد دو روز رو توی روستا باشم‌ و مابقی رو توی بیمارستان شهر باشم. این روز آخری که توی بیمارستان بودم،ساعت‌های آخر شیفتم بود یه خانم ۳۰ ساله رو آورده بودن که ماه‌های آخرش بود توی کوچه یه عده متجاوز یه سنگ زده بودم به سرش و با لگد زده بودن به شکمش دوقلو باردار بود بنده خدا یکی از قل‌هاش رو از دست داد . از شانس بدم اون شب ماشین خراب شده بود هر کاری می‌کردم روشن نمی‌شد آقای دریایی خیلی کمک کرد که ماشینو راه بندازه ولی باز راه نیفتاد . داشتم پیاده برمی‌گشتم گفتم خودمو به مطب می‌رسونم اونجا یکم استراحت می‌کنم حالا صبح زنگ می‌زنم بیان دنبالم تو مسیر بودم که متوجه شدم چند نفر دارن منو تعقیب می‌کنن .بدون اینکه به اونا توجه کنم به راهم ادامه دادم پیش رفتم پیش رفتم تا به یه کوچه‌ای رسیدم می‌خواستم اونا رو یه جوری گیر بندازم نمی‌دونستم چیکار کنم .کوچه بن بست بود خودم رو تو یکی از درای خونه که تقریباً یه گودی داشت قایم کردم منتظر بودم که اونا جلو بیان . صداشونو می‌شنیدم که می‌گفتن یعنی کجا می‌تونه رفته باشه . از صداشون متوجه شدم دو تا دخترن پسر نیستن به خاطر همین یه خورده احساس امنیت بهم دست داد و اومدم بیرون . _بامن چیکار دارید؟ دستشون، چاقو و قمه بود _اونا چیه تو دستتون؟ دخترها: ما از شما خسته شدیم، از چادرتون از این قیافه‌های درپیتیتون، آزادی میخوایم،آزادی. _والا بخدا منم آزادی میخوام، فکر کردی زیر چادرم و با این پوشش خیلی دارم خوش میگذرونم. دخترها: پس چرا این لنگ سیاه رو انداختی سرت؟ _ چون مردهایی هستند که میخوان از من سواستفاده کنن، آزادی به شرطی که من مورد سوءقصد و ت.ج قرار نگیرم. دخترها: پسرهای ایرانی رو تحقیر نکن اینجا اروپا نیست که به دخترها سوقصد بشه. _شاید ایران تو بحث ت.ج آخرین کشور باشه، ولی تو ایران هم مردهای سواستفاده گر هستند. دخترها: چرا تاحالا به ما ت.ج نشده؟ _دیر نشده، با این روشی که پیش گرفتید، خدایی نکرده زبونم لال راه باز میشه و داعش این کار رو گردن میگیره نه پسرهای هرزه. من نمیفهمم مشکلتون با حجاب چیه؟ دخترها: ما مشکلمون حجاب نیست فقط، به زن‌ها آزادی ندادن، من حق ندارم از دوست پسرم خواستگاری کنم، مهریه یه جور توهین به من هست. از این حرف‌هاشون فهمیدم اینا از یه جایی پر شدن، همین که از این شاخه به اون شاخه میپرن معلومه، این حرف‌ها مال خودشون نیست. _من جواب این دوتا سوال شما رو دارم اگر اجازه بدی جواب بدم. دخترها: اگر بخوای زر زر کنی با همین چاقو ریز ریزت میکنیم. _باشه. ببین برای اینکه استقلال تو حفظ بشه برای اینکه حرمتتو حفظ بشه خدا گفته پسر باید بره خواستگاری دختر . تو حاضری غرورت شکسته بشه پا بذاری رو غرورت بری از پسر خواستگاری بکنی بعدشم نه بشنوی؟ دخترها: دوست پسرمون مارو دوست دارن.
.راستش کربلا که بودین نشد باهاتون صحبت بکنم خجالت کشیدم . _در مورد چی می‌خواستیم با من صحبت بکنین بفرمایین الان می‌شنوم . .راستش من خیلی مدت‌ها پیش یه خوابی دیده بودم یه خوابی که برا من معما شده بود و اصلاً قابل حل نبود نمی‌دونستم چیکار بکنم برا کسی هم تعریف نکردم اون خواب رو . تا وقتی که شما اومدید کربلا و اون اتفاقا افتاد و تونستیم همدیگرو اونجا ببینیم . _خب .اونجا بود که متوجه شدم حکمت خواب من چیه تازه فهمیدم شما کی هستید . وقتی اومدم ایران خیلی دنبالتون گشتم از جهتی که گفته بودیم قم زندگی نمی‌کنیم و ری هستین اومدم اینجا خیلی پرس و جو کردم که بتونم پدرتونو پیدا کنم ولی متاسفانه موفق نشدم تا اینکه یه نفرو پیدا کردم که به من گفت ما یه دکتر کمالی داریم که مطبشم کنار بیمارستان بزرگ شهر است و منم اومدم اینجا . _ببخشید من اینجا چیزی برای پذیرایی ندارم چون اینجا مطب بوده یه زمانی و واقعاً شرمندتونم. .نه خواهش می‌کنم اصلاً بحث این چیزا نیست من بی موقع مزاحم شدم . خانم کمالی من می‌تونم یه درخواستی از شما داشته باشم؟ _ بله بفرمایید در خدمتم . .میخوام شماره پدرتون رو داشته باشم. تقریبا معما برای من حل شده بود فهمیدم برای چی اومده بود اینجا ولی به روی خودم نیاوردم یه طوری رفتار کردم انگار که هیچی متوجه نشدم . _بله، بفرمایید اینم شماره پدرم، مصطفی کمالی. .ممنون _میتونم فامیل شریفتون رو بدونم. . بله، علی اَیّاد طاهر. _ممنون آقای ایاد طاهر. بعد از خداحافظی از آقای ایاد طاهر رفتم بیمارستان. حدودا تا ساعت۵بعد از ظهر امروز باید شیفت باشم، قراره به جای یکی از دوستام هم اونجا بمونم. اینقدر گرم کار و بدو بدو بیمارستان شدم که صحبت‌های بین من و آقای ایاد رو اصلا وقت نکردم در موردش فکر کنم. ولی یه لحظه به خودم گفتم،چقدر باحیا بود، داشت حرفش رو میزد، میخواست بگه برا چی اومده، ولی ادامه نداد، ترجیح داد با پدرم صحبت کنه. به خاطر سختی کار و سنگینی کاری که توی بیمارستان داشتم نمی‌تونستم هی برم خونه و برگردم به خاطر همین تصمیم گرفتم هر شب مطب بمونم . قبل از خارج شدن از بیمارستان تلفنم زنگ خورد مادرم بود . + سلام الهه مادر خوبی عزیزم خسته نباشی . _ سلام مامان ممنونم سلامت باشین مونده نباشید . + الهه مادر امشب میای خونه؟ _ امشب نمی‌دونم والا انقدر بیمارستان کار هست که دم به دم هی زنگ می‌زنن و باید برم و بیام مطب برا من راحت‌تره ولی هرچی شما بگین اگه می‌فرمایید بیام خونه، من میام خونه . + آره مادر بیا خونه من امشب براشان فسنجون بار گذاشتم فکر کنم دوست داشته باشی . _ مگه میشه فسنجون شما رو دوست نداشته باشم چشم حتماً امشب میام خونه . کارام رو راست و ریز کردم و رفتم سمت خونه. _ سلام مامان سلام بابا خسته نباشین وای چه بوی فسنجونی میاد نازنین کو؟ نازنین:سلام عروس خانم خوبی ؟ _چی میگی نازنین، عروس چیه؟ نازنین: مامان بهش نگفتی قراره به زودی از دستش خلاص بشیم بعد از ۳۱سال +نازنین درست حرف بزنه. نازنین: شوخی کردم بابا. + برو لباس هات رو عوض کن، یه دستی به سر و صورتت بکش و بیا سر سفره. _چشم با خودم گفتم چقدر زود و سریع رفت زنگ به بابا زد یعنی به این زودی همه قضیه رو اومد گفت حقیقتش بدجور ذهنم درگیر شد . نمی‌دونم چرا ولی برای اولین بار بود که از این پسره خوشم اومد حیاش بود حجبش بود شایدم طرز حرف زدنش نمی‌دونم ولی خیلی به دلم نشست. نمی‌دونم چرا حس می‌کردم برای اولین بار همچین پسری می‌بینم انگار که همه پسرا همیشه یه حالت خاصی داشته باشن ولی این یکی با همه فرق داشت . شایدم دلیلش این بود که خودم نمی‌خواستم ببینم وگرنه پسر خوب همه جا پیدا می‌شد . با کمک مامان و نازنین سفره رو چیدیم بابامم بیرون بود خسته و کوفته بنده خدا از راه رسید رفته بود خرید . _سلام، بابا، خسته نباشید !سلام، خانم دکتر بابا، میگم بیا ببین پاهام چی شده، مردم از بس پله بالا پایین کردم. _خسته نباشید، دستتون درد نکنه، این همه خرید!؟ ! مهمون داریم بابا. _مهمون، کی هست؟ ! خیره بابا، خیره. حقیقتش با شنیدن این حرف پدرم خیلی خجالت کشیدم ولی پدر مادرم معلوم بود چقدر خوشحال بوده دلشون می‌خواست من ازدواج بکنم پدر مادرن دیگه . سفره آماده بود شروع کردیم به غذا خوردن سر سفره هیچکس از هیچی حرف نزد . بعد از تموم شدن شام پدرم گفت الهه بمون باهات کار دارم . ! الهه جان بابا امروز یه پسری به من زنگ زد گفت اهل لبنانه تو عراق تورو دیده . نمی‌دونم شماره منو از کجا آورده ولی امروز به من زنگ زد و گفت برای امر خیر زنگ میزنه. اصلاً انگار همه چی چیده شده بود که این پسر بره تو دلم آخه انقدر باحیا حتی نگفته بود که من شماره رو بهشون دادم . ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
!بابا جان بگم بیان؟ مبلغی سرخ و سفید شدم، آروم گفتم: _هرجور صلاح میدونید. خیلی سخت بود، ولی بالاخره یه دو روز تعطیلی بهم خورد قبل تعطیلات نوروز، قبل از شروع ماه رمضان. دقیقا ۲۸شعبان، علی ایاد طاهر با مادرش و خواهرش و دوتا داداش کوچیکشون اومدن خواستگاری. اینجا بود فهمیدم که پدر خانواده در جنگی که در بعلبک رخ داده شهید شدن، نه فقط پدر خانواده بلکه دوتا از دخترها هم شهید شدن که یکیشون بزرگ تر از علی آقا بود. مادرشون نمیتونست فارسی صحبت کنه، هرچی میگفتن علی آقا ترجمه میکرد، و باهم جلسه رو پیش بردیم. به پیشنهاد دو طرف رفتیم تو اتاق و باهم صحبت کردیم. .ببخشید،شرمنده. _خواهش میکنم، شما ببخشید، اتاق یکم کوچیک هست. . اگر سوالی دارید بفرمایید _ خواهش میکنم، اول شما بفرمایید. . ممنون، شما میخواید ایران بمونید؟ _ خب شغلم ایجاب میکنه اینجا باشم، و خیلی هم دوست ندارم وطنم رو رها کنم. . اگر بخوام از شما، بریم و زندگیمون رو لبنان ببریم، بعلبک، قبول میکنید؟ _ قبول کنید که سخته واقعا، بعد الان من در شرایطی نیستم که بهم انتقالی بدن. . انتقالی رو من جور میکنم، فقط مهم شما هستید. خیلی با اطمینان صحبت میکرد، انگار خبری بهش داده بودن که انتقالی من جور میشه. . من اونجا جز نیروهای به قول شما ارتشی و حزب الله لبنان هستم. _ خدا قوت، من نمیدونستم،فکر میکردم فقط طلبه هستید و برا تبلیغ اونجایید. . تبلیغ ما این هست که بین داعشی ها تبلیغ انجام بدیم، حالا جاش نیست بگم ولی خب داعشی ها یه عده از اونا بی خبر به داعش ملحق شدن، خیلی تحقیق کردیم، دیدیم چه گروهایی اشتباهی داعشی شدن، حاج قاسم ، یجورایی ایشون پایه گذار این کار بود، یه گروه حدودا صد نفره رو شیعه کرد از گروه داعشی ها. _ممنونم واقعا کارتون خیلی قشنگه، خدا همه رزمندگان اسلام رو هم بیامرزه. . مطلب دیگه مادرم هست که فارسی بلد نیست، شما فکر میکنید میتونید کنار بیاید با این قضیه؟ _دست و پا شکسته خیلی کم کم بلدم ولی لهجه لبنانی بلد نیستم. هرچی میگفت من تایید میکردم و قبول میکردم، اصلا انگار یه نفر منو هدایت میکرد سمت این که فقط بله بگم به همه سوال هاش. در آخر ازشون اجازه خواستم یکم فکر کنم. رفتن به مشهد برام فراهم نبود، از راه دور دلم رو فرستادم مشهد، چشم‌هام رو بستم و خودم رو مقابل ضریح تصور کردم. _سلام آقا جانم، سلام مولای مهربونم. آقا جان سال‌ها قبل آمدم، قلبم را به اماناتی شما سپردم، اومدم با اجازه شما اگر صلاح میدونید قلبم رو گره بزنم به کسی که از جانب شما و خدا آمده، آقا جانم اگر به صلاحم هست قلبم رو گره بزن با دست‌های مهربانت به قلب این جوون. شب میلاد امام حسن مجتبی، برای بله برون اومدن، یه جشن گرفتیم به یاد امام حسن و مقارن شد با جشن حنا بندونم. محدثه لباسی رو که براش خریده بودم رو تن کرده بود، هی دور من میچرخید. تازه یکم زبونش بهتر شده بود. محدثه: هاله، منم علوسم😍 _آره عزیزم تو هم عروسی، خوشگلم محدثه: هاله، مامانی نی نی داله. _اره عزیزم، قراره یه داداش خوب برات بیاره. محدثه: نهههه🙁، من دهتر مینام. _ الهی ، الهه برات بمیره با این حرف زدنت. مراسم عقد من، با میلاد امام حسن مقارن شده بود،وقتی عاقد میگفت بنده وکیلم نمیدونستم چطور بله بگم، یجوری هنگ بودم، یعنی من واقعا دارم خانواده دار میشم؟ عاقد چهار بار تکرار کرد خانم کمالی بنده وکیلم شما رو به عقد علی آقای ایاد طاهر دربیاورم؟ قلبم آروم و قرار نداشت، یه نفسی کشیدم و گفتم: با اجازه اهل بیت و بزرگ‌تر ها بله. اون شب بهترین شب زندگی نه فقط من حتی خانواده بود. بعد عقد رفتیم خونه مراسم حنابندون بود، حسابی شلوغ بود، سلام و علیک و ممنون و مبارک باشد ها بود که چپ و راست می‌اومد. علی هی زنگ میزد میگفت خودت رو خسته نکن، میام دنبالت بریم یکم بچرخیم. آقای دریایی مثل پدر مادرم خوشحال بودن، حسن زاده و نازنین حاتمی هم بودن، همراه با چندتا از بچه های پرستار، اون دوتا خواهری که اون شب من دیدم و مسبب ازدواجشون شدم هم اومده بودن. خیلی شب خوبی بود، نمیدونم چه عجب عمه خانم حسن آقا زبون به دهن گرفت، ولی قیافش نشون میداد که چقدر حرص داره. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️~~
بعد از تموم شدن مراسم عقد و حنابندون، علی آقا زنگ زد و گفت: .بیا بریم بیرون قدم بزنیم. _صورتم میکاپ داره، یکم طول میکشه پاکش کنم. . باشه اشکال نداره صبر میکنم؛ چند نفر هنوز موندن؟ _تقریبا همه رفتن؛ فقط دوتاخاله‌هام و خواهرم رویا و شوهرش و بچه‌اش و نازنین و مجید قراره بمونن. .خیلی خب پس میشه بریم. _آره میشه. خاله جان، رویا ،نازنین با اجازه من برم. -برو آبجی جان، ان شاالله همیشه به خوشی. _ممنون آبجی مهربونم. رفتم اتاق جلوی آیینه که ایستادم، خودم رو برانداز کردم، برای اولین بار خودم رو در لباس عروسی که قرمز رنگ بود دیدم. _الهه بالاخره تو هم خانواده دار شدی، بالاخره تو هم دلت رو باختی به یه نفر. دیگه نمیتونی بگی من عاشق نمیشم، الهه دیدی عشق پاک هم وجود داره؟ دیدی خدا چطوری نتیجه زحماتت رو داد؟ یه پسر خوب که سرباز امام زمانه، چی میخوای دیگه الهه؟ با دستمال مرطوب صورتم رو پاک کردم، خیلی سخت بود ولی تونستم باز کنم زیپ لباسم رو، یه شال سفید انداختم سرم، یه رژ بی‌رنگ زدم به لب‌هام، از ادکلنی که علی آقا آورده بود به خودم زدم، مانتوی کرمی رنگم رو تن کردم، شبیه یه نوعروس رفتم پیش علی.دَم در منتظر بود. علی: سلام. _ سلام هر دوتامون خجالت میکشیدیم حرف بزنیم، حالا که کنار هم بودیم، میتونستیم کلی حرف بزنیم ولی زبون هردومون بند اومده بود، حجب و‌حیای علی خیلی من رو شیفته‌اش کرده بود، چند متری رو باهم قدم زدیم. سرمای دستش رو‌ حس کردم که به دستم خورد. . دستتون رو بدید من. خجالت میکشیدم، هنوز حس میکردم نامحرمم، خیلی سختم بود. سرم رو پایین انداختم و آروم آروم دستم رو دراز کردم و به سمت دستش بردم. کف دستش سرد بود ولی خیس عرق. همین که دستم رو گذاشتم تو دستش یه نگاه به آسمون کرد و گفت: .الحمد لله على تحريري من المحرمات _میتونم ترجمه اش رو بدونم؟ . گفتم: خدا رو شکر که منو با حلالت از حرام بی نیاز کردی. _ چه قشنگ و با معنا. .یه چیزی بگم؟ _ بفرمایید .تو نگاه اول فکر میکردم یه دختری هستی که خیلی مغروری، از احساسات هم عشق و عاشقی بدت میاد، ولی اینطور نیستی. _ همه همینو بهم میگن . وقتی دستتو با خجالت تو دستم گذاشتی، دیدم چقدر سرخ و سفید شدی. حس میکنم یه حرفی میخوای بهم بزنی ولی نمیتونی. _ منم همین حس رو دارم، شما هم میخوای یه چیزی بگی. دوتامون یه لبخند ریز زدیم و به راهمون ادامه دادیم. رسیدیم به آزمایشگاهی که روز قبل عقد رفتیم اونجا. . انگار قراره مرور خاطرات کنیم. _ اهمم☺️ . وقتی خانمی که از شما خون گرفته بود از اتاق اومد بیرون خیلی ترسیدم. _ ترس!؟ چرا؟ . شیشه‌‌ای رو که دستش بود گذاشت تو دستگاه نصفش خون بود، به خودم گفتم این همه خون چه خبره. _ واقعا نگران شدید؟ . آره، البته نگرانیم به جا بود، تعجب کردم شما که دکتر هستید نمیدونستید یه چیزی باید همراهت می‌آوردی که وقتی ازت خون میگیرن بزاری دهنت؟ حرفی برا گفتن نداشتم، چی میگفتم. . وقتی سرت گیج رفت نمیدونستم چیکار کنم، خدا رو شکر پرستار اونجا بود، وگرنه میخوردی زمین، منم که نامحرم نمیشد کاری بکنم. _ خب میرفتید یه ابمیوه میگرفتید. . من اون لحظه دست و پام رو گم کردم، حقیقتش از وقتی شهادت پدرم و خواهرام رو دیدم دیگه دل اینو ندارم که ببینم کسی زخمی میشه یا از حال میره. _شما با این روحیه چطور تبلیغ میکنی اونم تو وسط میدون جنگ و اینا؟ . من اصلا جایی هستم که هیچ مجروحی رو نمیبینم، سردار سلیمانی با ابو مهدی بعد از شهادت پدرم و خواهرام وقتی فهمیدن من اینطور شدم فرستادنم پشت جبهه، من تا ماه‌ها نرفتم میدون جنگ، صحنه مرگ عزیزانم جلو چشمم بود. _ شما خیلی قشنگ حضرت زینب و امام سجاد(ع) رو درک کردید. . آره؛ من اون لحظه‌ای که حالت بد شد تمام اون صحنه‌ها جلو چشمم اومد، خیلی سخت خودم رو نگه داشتم که گریه نکنم. باورم نمیشد یه نفر بعد از پدر و مادرم اینقدر نگرانم شده بود، من همچین حالت‌هایی رو فقط تو رمان‌ها خونده بودم‌ تو فیلم ها دیده بودم. من فکر میکردم پسرا احساسات ندارن، همشون بی احساس و قلدر هستن و میخوان رئیس بازی دربیارن. ذره ذره عاشقش میشدم، عشقش مثل یه غذایی نو مزه بود که هرچی ازش میخوردی سیر نمیشدی. واقعا علی از زیبایی چیزی کم نداشت، خجالت میکشیدم بهش زل بزنم، ولی از طرفی دلم هم زود به زود براش تنگ میشد. . بستنی میخوری یا فالوده؟ _ هرچی شما میپسندی؟ . قبل از اینکه چیزی بخریم یه درخواست دارم. _ بفرمایید. .میشه رسمی با هم صحبت نکنیم؟ نمیدونستم بگم بله یا چشم، اصلا جواب سوالش رو چجوری بدم، آخه هنوز خیلی نگذشته چطور زود راحت باشم باهاش؟ . اگر سخته اول من شروع میکنم. از این به بعد بهت میگم الهه، البته جانم و عزیزم و گلم از این جور قربون صدقه‌ها هم هر کدوم رو خواستید بگو بهش اضافه کنم.☺️ ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️~~
علی علاوه بر حجب و حیاش، خیلی روحیه شادی داره، شوخ طبع و لبخند به لب. حتی برای یه روبوسی ساده برای خداحافظی از هم خجالت میکشیدیم، خیلی ساده از هم خدا حافظی کردیم. علی رفت سمت خونه‌اش و من هم رفتم خونمون. ماجرای عقدمون خیلی سریع انجام شد، بخاطر همین هنوز خیلی از خریدهامون مونده، ما فقط یه حلقه رفتیم خریدیم و هر کدوم یه دست لباس، مشترکا رفتیم چادر سفید عقد رو تهیه کردیم. یادم هست من به پیشنهاد حسن و رویا همه جا همراهشون رفتم، هرچند که سعی میکردم خیلی نظر ندم و اجازه بدم با سلیقه خودشون انتخاب کنن. اما من در همین چندتا خرید کوچیکم هم تنها بودم، حتی روز آزمایش. بخاطر همین حس میکردم نیاز دارم کسی باشه که خجالت منو هدایت کنه، و طوری باشم که بتونم راحت با علی ارتباط بگیرم، درست همون کاری که من برای رویا کردم. امشب برای اولین بار من با فکر و خیال علی خواب رفتم، حالا فهمیدم اون پسری که تو خواب دیدم علی بود، قیافه آشنا اما غریبه. حس کردم دیگه پازل های لاینحل من کنار هم چیده شده بود و ظاهرش رو بدست آورده بود. باید زودتر میخوابیدم، فردا سر صبح باید برم شیفت. سر راه یه دوتا جعبه شیرینی خریدم و وارد بیمارستان شدم، تعجب کردم هیچ کدوم از بچه ها نیومده بودن، استاد هم خبری ازش نبود، سر پرستار هم سر شیفتش نبود. فقط خدمتگزار بیمارستان از اونجا رد شد، یه تبریک گفت و منم بهش شیرینی تعارف کردم. _خانم رضایی، بچه ها کجان؟ رضایی: نمیدونم والا، از صبح که اومدم خبری ازشون نبود. _پس من برم لباسم رو عوض کنم،روپوشم رو هم بپوشم. رضایی: باشه. در رو که باز کردم صدای کف و کل و جیغ بود که میشنیدم، برف شادی و زرق برق‌هایی که رو سرم میریخت. یه کیک دوطبقه هم سفارش داده بودن. _وااای بچه‌ها چیکار کردین شما؟ استاد: مبارکه عزیزم. _ممنون استاد، واقعا شرمنده کردید. استاد: یه طبقه از این کیک به مناسبت ازدواجت هست. _ممنونم، طبقه دوم چیه؟ استاد: اونو دیگه باید حدس بزنی. _حدس بزنم، فعلا حقیقتش حدسم نمیاد😅 استاد: یه ذره فکر کن، تو سه ساله منتظری که چه اتفاقی بیفته؟ _اتفاق! استاد آروم از پشت سرش یه برگه‌بزرگی رو بیرون آورد. استاد: بالاخره پروانه طبابتت رو سازمان بهداشت تایید کرد، شما رسما خانم دکتر و متخصص زنان و زایمان شدی. _چی!؟ واقعا!؟ استاد: بله واقعا، هم شما هم خانم بیات و حسن زاده. شما سه نفر ممتازترین شاگردها بودید، تو سخت ترین شرایط هم درستون رو پس دادید. آقای دریایی هم زحمت کشیدن یه نامه زدن به وزارت بهداشت که این سه نفر تو این سه سال خوب درس پس دادن، و از جهتی که نیروی خوب مثل شما بشدت کم داریم لطفا با صدور پروانه طبابت این سه نفر موافقت کنید. _دست همتون درد نکنه، واقعا سوپرایز بزرگی بود. بعد از یک ساعت جشن و کیک بُری و کیک خوری، بالاخره رفتیم کارهامون رو شروع کردیم، امروز تقریبا بیمارستان شیفت زنان و زایمان خلوت بود، تو این سال‌های اخیر خیلی آمار تولد اومده پایین، هر چند ماه یکی دوتا تولد داریم فقط، تعداد سقط و مرگ ها رو هم که باید جدا کنیم. تاسف میخورم که واقعا دولت اسلامی اینجوری داره روبه پیری میره، تو این ایام همیشه میگفتم _اللهم نشکو الیک فقد نبینا و ولینا و قله عددنا، اللهم فزدنا و انصرنا علی القوم الظالمین. آبان سال۱۳۹۲یعنی دقیقا چند ماه پیش حادثه تروریستی شیراز دل همه رو خون کرد، تو این حادثه یه بچه عزیز، نه بهتر بگم یه شیر بچه رو از دست دادیم، آرشام عزیز. خب آدم واقعا دردش میاد، این بچه‌ها باید بزرگ میشدن، دکتر و مهندس این جامعه میشدن، ولی دشمن خوب هدف گرفته. از جامعه زنان برای آسیب به کشور و اسلام شروع کرد، تو جنگ هشت ساله موفق نشد ولی با این فتنه خیلی کارش رو پیش برد. بعضی وقت‌ها که با علی در مورد این مسائل حرف میزدم میگفت: علی: شما رهبرتون کشورتون رو خیلی نامحسوس داره از خطرات حفظ میکنه. شما تو یک روز ۱۳شهید دادید، ما تو یک ساعت۱۰۰ها نفر شهید میدیم. بخاطر شرایط درسی علی و شرایط من در بیمارستان تصمیم گرفتیم دوسال صبر کنیم، هم علی درسش رو تموم میکنه، هم من شاید بتونم رضایت مسئولین رو جلب کنم و انتقالیم رو به بعلبک جور کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
همه خریدهامون رو میگذاشتیم بعد از ظهرها، اینجوری هم من کار نداشتم هم علی کلاس نداشت. _این لباس رو می‌پسندی؟ علی: ببین خودت باهاش راحتی یا نه. یه لباس خونگی صورتی رنگ خریدم، برای علی هم یه تیشرت زرد رنگ خریدم. علی: تو اگر خریدهات تموم شده برو پایین، اینم سوییچ ماشین، بارت سنگین هست. من یکی از دوستام اینجاست برم ببینمش میام. _ باشه. لباس عروس و لباس‌های دیگه رو هم جدا گونه باخودم بردم، امروز کلا خریدهامون برای لباس ،خریدهای عروسی بود. وسایل رو توی صندوق ماشین گذاشتم، کارتون لباس عروس رو هم پشت گذاشتم. نشستم جلو منتظر موندم. پیام‌های گوشی رو چک میکردم، ایتا و روبیکا، اطلاعیه ها رو بالا پایین کردم. ده دقیقه ای گذشت خبری از علی نشد. _الو علی آقا کجایی؟ علی: جانم الان میام، یه کوچلو دیگه صبر کن، در ضمن قرار شد دیگه علی آقا نباشم. _ حالا شما بیا، منم تا اون موقع تصمیم میگیرم علی اقا باشی یا نه. علی:دو دقیقه دیگه پیشتم خانمی. با این حرف‌ها و خوشمزگی‌هاش هی کیلو کیلو تو دلم قند آب میشد. یه برگه از توکیفم افتاد کف ماشین، خم شدم که بَرش‌دارم، متوجه شدم یه برگه دیگه هم کف ماشین افتاده، زیر صندلی. برگه رو بیرون آوردم، سر بسته بود، بازش کردم. متنش عربی بود، کنجکاو شدم بدونم چی‌نوشته، موبایلم رو در آوردم و از متن عکس گرفتم. نامه: سلام آقا جان، سلام مولا، آقا جان من چند سال دنبال یه دختر خوب میگردم، نمیدونم چی‌کار کنم که تو انتخابم اشتباه نکنم. من انتخاب بلد نیستم، از لحاظ اقتصادی و شرایط زندگی هم وضعم معلومه، آقا جان یه دختری نصیبم کن که بتونه با این حقوق کم طلبگی و زندگی که من دارم کنار بیاد. امروز قراره برم خواستگاری یه دختری که ایرانیه، آقا میسپارمش به شما صلاح دونستی محبتش رو بنداز تو دلم. بند آخر نامه بودم که متوجه شدم یکی به شیشه ماشین میزنه. صورتم رو برگردوندم، یه دسته گل محمدی بزرگ رو فقط میدیدم. علی: نمیخوای از دستم بگیریش؟ _تو چیکار کردی علی. علی: آها حالا شد، اگر میدونستم با خریدن یه گل یخت باز میشه زودتر این کار رو میکردم، مُردم از بس بهم گفتی علی آقا. _از دست تو علی، خیلی قشنگن، ولی من از تو ناراحتم. علی: یا حسین، چرا؟ _تو گفتی میرم دوستم رو ببینم قرار نبود بری گل بخری. علی: دروغ نگفتم گل فروشه دوست منه، باهم همکلاسی بودیم، اینجا کار میکنه. _من واقعا نمیدونم چی بگم، خیلی قشنگن اینا، حیف که زود خشک میشن. علی: فکر اونجاش رو هم کردم، این اسپری رو میزنی بهشون به همین حالتی که هستن خشک میشن و موندگار. تمام مسیر محو گل‌ها شده بودم، خوب که دقت کردم، بین گل‌ها یه پاکت دیدم، آروم پاکت رو بیرون آوردم. (نمیدونی چقدر از داشتنت خوشحالم، خیلی دوست دارم الهه جونم)❣ ناخودآگاه اشک تو چشمام حلقه زد، من چندین سال منتظر بودم ازدواج کنم، هیچ فکر نمیکردم همچین مردی گیرم بیاد، علی با این کارش تمام تصوراتم رو بهم ریخت، فهمیدم پسرا هم احساس دارن، پسر هم میتونه با حیا باشه. علی ماشین رو کنار زد، کنار یه پارک کوچیک. علی: من خجالت میکشیدم به زبون بگم، گفتم اینطوری یه مقدمه باشه تا یکم از این حالت رسمی که داریم خارج بشیم. _ممنونم واقعا، من حرفی ندارم که بزنم. علی: چرا گریه میکنی؟ _ هیچی، از ذوق زدگی زیاده دست‌هاش رو جلو آورد و اشک هام رو پاک کرد. علی: نبینم دیگه گریه کنی، من قسم خوردم وقتی زن گرفتم اشکش رو در نیارم، باور کن اگر بتونم جلوی مرگ خودم رو میگرفتم تا تو بعد من گریه نکنی. با این حرفش اشک‌هام از چشم ها سرازیر شد. _ حرف مرگ رو نزن مگه چند وقته که ما باهم هستیم، علی من نمیخوام تو رو از دست بدم، تا حالا به روی خودم نیاوردم، منم مثل تو خجالت میکشیدم بگم، علی منم خیلی دوست دارم، دیگه یه لحظه هم دوری تو رو نمیتونم تحمل کنم. برای اولین بار غم سنگینی که دلیلش رو نمیدونستم چیه بعد از سالها تو بغل مهربون‌ترین فرد زندگیم خالی کردم. دست‌های مردانه و پر مهرش منو نوازش میکرد و همین شده بود مسکن همه درد‌هام. تا روز عروسی چیزی نمونده، دوسال هم عین برق و باد گذشت. روز ولادت امام علی، ۱۳رجب تالار رو رزرو کردیم، سعی کردیم خیلی کم خرج کنیم، نمیخواستیم همین روز اولی زیر بار قرض و دِین باشیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
تابستون سال ۱۳۹۳ مصادف با شب ولادت امام علی بود که بالاخره انتظار هر دوتامون به سر اومد . ساعت ۴ بعد از ظهر نوبت آرایشگاه من بود من از ساعت ۱ ظهر اونجا نشسته بودم کلی دخترای تازه عروس اونجا بودن . بعد از اینکه کار یکی از دخترا تموم شد، خانم مسافری اومد سراغ من بنده خدا دیگه شروع کرد کار کردن رو صورتم میکاپ و مدل مو از اینجور کارا . روی صندلی آروم نشستم و سرمو عقب دادم چشمامو بستم و خودمو کنار علی با یک لباس عروس سفید دست تو دست هم تصور می‌کردم . هر بار که این تصور را به ذهنم می‌آوردم کنارش کلی خدا را شکر می‌کردم و ذکر الحمدالله می‌گرفتم خدایا شکرت که یکی رو به من بخشیدی . یکی که الان شده همه زندگیم البته بعد از تو، خدایا من تو رو خیلی دوست دارم . اگر تو نبودی من هیچی نداشتم اگرم الان یه پسری مثل علی گیر من اومده شده سایه سرم اونم از سر لطف تو و اولیای توئه . میکاپ صورتم حدود دو ساعت کار برد من زیر دست خانم مسافری خوابم برده بود . مسافری: عروس خانم بیدار شو _ببخشید، یه لحظه خوابم برد مسافری: کار میکاپ صورتت تقریبا تموم شده، آخراش هستم، خوابت ببره همش خراب میشه. _باشه حواسم هست. قرار بود ساعت ۴ همه چی تموم بشه ولی خب به خاطر مسائلی که پیش اومده بود توی آرایشگاه و شلوغی اونجا یه خورده کار من دیر تموم شده ساعت ۶ از آرایشگاه زدم بیرون . تو راهرو آرایشگاه منتظر بودم تا علی بیاد . مسافری: چی شد عروس خانم آقا داماد نیومدن؟ _ نه هنوز ، احتمالا راه شلوغه و ترافیک. الان تماس میگیرم. هرچه زنگ علی می‌زدم گوشی برنمی‌داشت حقیقتش یه خورده نگران شدم نمی‌دونم چرا یه خورده بدبین شدم، اون لحظه گفتم نکنه حالا که دقیقه نودی شده و همه چی داره تموم میشه علی پشیمون شده . اما یه لحظه به خودم اومدم و گفتم مگه میشه اون انقدر تو رو دوست داشت که حتی نمی‌تونست اشکای تو رو ببینه اون دسته گل قشنگو یادت رفته مگه اون همه خنده و گل و شیرینی نه محاله علی این کارو نمی‌کنه . تو همین فکرا بودم که زنگ موبایلم به صدا دراومد . _ الو علی تو کجایی من دو ساعته اینجا منتظرم همین جوریشم ما دیر کردیم الان باید می‌رسیدیم . علی: معذرت می‌خوام نازنینم ماشین خراب شده بود توی راه مجبور شدم یه خورده صبر کنم چند نفر اومدن کمک کردن تا ماشینو درست کنیم الان دارم راه می‌افتم خیلی فاصله نداریم ۱۰ دقیقه دیگه من پیشتم . _ باشه مشکلی نیست منتظرم . یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم و گفتم خدایا حلال کن یه لحظه بدبین شدم متوجه نشدم که شیطان داره گولم می‌زنه و اومده منو وسوسه می‌کنه . کمتر از ۱۰ دقیقه شد که علی رسید . همراه خودش چند نفر از فیلمبردارها رو آورده بود البته خانم بودن حواسش بود که من خیلی به این موارد حساسم هرچند خودش طلبه بود و حساس، ولی من نسبت به اون که طلبه بود حساس‌تر بودم به این مسائل . چادرمو جمع کردم و یه جوری گذاشتم رو سرم که هم مدل موهام خراب نشه، نه صورتم خیلی پیدا باشه . هرچی خانم فیلمبردار می‌گفت و انجام می‌دادی آروم آروم قدم برمی‌داشتم سمت علی رفتم و علی هم به سمت من میومد با دسته گلش . خیلی قشنگ و باحال در ماشینو باز کرد بنده خدا سه بار امتحان کرد تا تو فیلم درست در بیاد . 😅 بار چهارم دیگه درست شد و تونستم سوار ماشین بشم . کارمون که تموم شد راه افتادیم . علی به جای اینکه یه راست بره تالار منو برد خونه خودمون. _ اینجا کجاست؟ باید بریم تالار الان هم خیلی دیر شده. علی: اینجا خونه است دیگه مگه یادت رفته . _ نه یادم نرفته می‌خوام ببینم چرا اومدیم اینجا؟ علی: چون اگه بریم تالار اون وقت تو میری پیش زنا می‌شینی منم باید برم پیش مردها، آوردمت اینجا یه ۱۰ دقیقه بهت نگاه بکنم ببینم چه شکلی شدی عروسم بعد تو رو می‌برم تالار . اولش یه خورده بهش اخم کردم و چادرمو کشیدم جلوتر . علی: الهه جونم خواهش می‌کنم چادرتو بکش عقب بزار ببینم چه شکلی شدی . _ مثل همیشه که آرایش می‌کردم همیشه که آرایش می‌کردم چه شکلی می‌شدم پیشت . علی: همیشه فرق می‌کنه امروزم فرق می‌کنه امروز لباس عروس پوشیدی لباس سفید پوشیدی می‌خوام قشنگ ببینم . چادرم رو آروم کنار زدم، علی به من زل زده بود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. _ چی میگی علی خان؟ علی: من دیشب اینقدر به فکرت بودم که خوابت رو دیدم تو رو همین شکلی تو همین لباس با همین نوع آرایش دیدم برای اولین بار بلند بلند خندیدم، نمیدونم چرا، تو این دوسال علی هیچ وقت همچین حرفی نزده بود فکر میکردم شب‌ها با فکر درس و امتحان میخوابه. علی: جدی گفتم الهه. _ ببخشید علی جون میدونم ولی واقعا دست خودم نیست، من متوجه خودم شدم از وقتی با تو ازدواج کردم خیلی تغییر کردم، نا خودآگاه با حرفات میخندم. علی: خدا رو شکر من دلیلی شدم که بخندی اون شب رویایی‌ترین شب عمر من بود، همچین شبی رو برا همه آرزومندم.
سلام خدمت اعضای تازه وارد😍 خیر مقدم عرض میکنم. پارت اول رمان بقیه پارت‌ها هم سنجاق شده دو رمان هم سنجاق شده😍😍❣ لینک رواق هم جهت شنیدن نظرات و انتقادات خدمت شما https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
اعضای جدید کانال خوش آمدید😍 قدمتون سرچشم🤩 کانال رو منور کردید این رمان اول کانال به اسم در صد پارت به عبارتی دو فصل پنجاه پارته. اینم رمان دوم کانال صد پارت فصل اول آماده است و می‌تونید بخونید اینم فصل دوم مهنا به اسم تقریبا هر روز پارت داریم، جایزه هم داریم گاهی معرفی کتاب هم داریم🤩❣ 🦋🦋❣