eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
249 دنبال‌کننده
581 عکس
332 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
قرار بود منو به روستاهای اطراف شهرستان ری بفرستن. یا عزیز آباد قرار بود برم یا عشق آباد بین این دوتا داشتن تصمیم می‌گرفتن که کجا منو بفرستن . در نهایت تصمیم گرفتم منو به عشق آباد بفرستم یه روستای کوچیک اطراف ری . خیلی خوب نبود مردمش خیلی ساده و بی شیله پیله بودن . بعضاً انقدر مهربون بودن که اصلاً باورم نمی‌شد اینا انقدر نسبت به من غریبن اونا رو واقعاً مثل خونواده خودم دوست داشتم اونم همینطور منو مثل دختر خودشون دوست داشتن و قبول داشتن . البته آقای دریایی گفته بود که نمی‌ذاره من خیلی اونجا بمونم حالا به خاطر درس خوبم یا همه فعالیت‌هایی که داشتم به خاطر هر چیزی که بود آقای دریایی دلش نمی‌اومد منو از بیمارستان دور بکنه و می‌خواست کنار دست خودش کار بکنم و کار یاد بگیرم . هوا خیلی سرد بود اوایل دی ماه 1390 این روستا تقریباً اطرافشو کوه‌ها گرفته بودن به خاطر همین شدت سرما بیشتر می‌شد هرچی لباس گرم‌تر می‌پوشیدیم باز هم هوا سرد بود . مطب من هم خونه بود هم مطب اوضاعی داشتیم اونجا . یه روز آقای دریایی اومد بازدید کرد از محل‌ومنو کنار کشید و گفت : خانم کمالی من نمی‌خوام شما اینجا اینجوری کار بکنید هرچند می‌دونم اینجا شما هم خیلی خوب به کار میاد ولی من تو بیمارستان بهتون نیاز دارم. خیلی از خانم‌هایی که قرار بود با ما تو بیمارستان کار بکنن دارن میرن و یا قصد مهاجرت دارند به خاطر خانواده‌شون یا می‌خوان برای خودشون مستقل بشن و مطب بزنن و توی بیمارستان دیگه کار کنن منم به عنوان یه پزشک خوب فقط شما رو می‌شناسم که بتونم معرفی کنم برای قسمت زنان و زایمان.هرچند که تو اون روستا خیلی بهم خوش می‌گذشت جامم خیلی خوب بود و مردمش خیلی با صفا و مهربون بودن ولی بازم دلم نمی‌اومد خیلی اونجا بمونم بیشتر دلم می‌خواست جایی باشم که بهم نیاز دارن .وقتی با آقای دریایی مشورت کردم قرار شد دو روز رو توی روستا باشم‌ و مابقی رو توی بیمارستان شهر باشم. این روز آخری که توی بیمارستان بودم،ساعت‌های آخر شیفتم بود یه خانم ۳۰ ساله رو آورده بودن که ماه‌های آخرش بود توی کوچه یه عده متجاوز یه سنگ زده بودم به سرش و با لگد زده بودن به شکمش دوقلو باردار بود بنده خدا یکی از قل‌هاش رو از دست داد . از شانس بدم اون شب ماشین خراب شده بود هر کاری می‌کردم روشن نمی‌شد آقای دریایی خیلی کمک کرد که ماشینو راه بندازه ولی باز راه نیفتاد . داشتم پیاده برمی‌گشتم گفتم خودمو به مطب می‌رسونم اونجا یکم استراحت می‌کنم حالا صبح زنگ می‌زنم بیان دنبالم تو مسیر بودم که متوجه شدم چند نفر دارن منو تعقیب می‌کنن .بدون اینکه به اونا توجه کنم به راهم ادامه دادم پیش رفتم پیش رفتم تا به یه کوچه‌ای رسیدم می‌خواستم اونا رو یه جوری گیر بندازم نمی‌دونستم چیکار کنم .کوچه بن بست بود خودم رو تو یکی از درای خونه که تقریباً یه گودی داشت قایم کردم منتظر بودم که اونا جلو بیان . صداشونو می‌شنیدم که می‌گفتن یعنی کجا می‌تونه رفته باشه . از صداشون متوجه شدم دو تا دخترن پسر نیستن به خاطر همین یه خورده احساس امنیت بهم دست داد و اومدم بیرون . _بامن چیکار دارید؟ دستشون، چاقو و قمه بود _اونا چیه تو دستتون؟ دخترها: ما از شما خسته شدیم، از چادرتون از این قیافه‌های درپیتیتون، آزادی میخوایم،آزادی. _والا بخدا منم آزادی میخوام، فکر کردی زیر چادرم و با این پوشش خیلی دارم خوش میگذرونم. دخترها: پس چرا این لنگ سیاه رو انداختی سرت؟ _ چون مردهایی هستند که میخوان از من سواستفاده کنن، آزادی به شرطی که من مورد سوءقصد و ت.ج قرار نگیرم. دخترها: پسرهای ایرانی رو تحقیر نکن اینجا اروپا نیست که به دخترها سوقصد بشه. _شاید ایران تو بحث ت.ج آخرین کشور باشه، ولی تو ایران هم مردهای سواستفاده گر هستند. دخترها: چرا تاحالا به ما ت.ج نشده؟ _دیر نشده، با این روشی که پیش گرفتید، خدایی نکرده زبونم لال راه باز میشه و داعش این کار رو گردن میگیره نه پسرهای هرزه. من نمیفهمم مشکلتون با حجاب چیه؟ دخترها: ما مشکلمون حجاب نیست فقط، به زن‌ها آزادی ندادن، من حق ندارم از دوست پسرم خواستگاری کنم، مهریه یه جور توهین به من هست. از این حرف‌هاشون فهمیدم اینا از یه جایی پر شدن، همین که از این شاخه به اون شاخه میپرن معلومه، این حرف‌ها مال خودشون نیست. _من جواب این دوتا سوال شما رو دارم اگر اجازه بدی جواب بدم. دخترها: اگر بخوای زر زر کنی با همین چاقو ریز ریزت میکنیم. _باشه. ببین برای اینکه استقلال تو حفظ بشه برای اینکه حرمتتو حفظ بشه خدا گفته پسر باید بره خواستگاری دختر . تو حاضری غرورت شکسته بشه پا بذاری رو غرورت بری از پسر خواستگاری بکنی بعدشم نه بشنوی؟ دخترها: دوست پسرمون مارو دوست دارن.
مهنا: خدا رو شکر که سالم برگشتید احمدرضا: خدا قوت فاطمه،بهار: ممنون. هدی: ما هم مدرسمون تعطیل شد ام‌البنین: بهتره، من ازمدرسه خسته شدم. بهار: نمیدونم دلیلش چیه ولی تهران هم بی دلیل بنظرم تعطیل شد. احمدرضا: بخاطر انتخابات بود، گفتن روز قبل انتخابات بوده و اونایی که سر صندوق بودن تا دیر وقت اونجا بودن، بخاطر اونا تعطیل کردن. فاطمه: تو کل کشور بخاطر این دلیل تعطیل کردن!؟ مهنا: هرچی هست خوبه، باعث شد شما بعد از چند ماه برگردید. بعد از یک هفته اعلام کردن که کرونا اومده و کم کم زمزمه مجازی شدن دروس به گوش رسید. بعد شهادت حاج قاسم خیلی چیزا بهم ریخت. اصلا انگار دنیا هم از شدت حزن شهادت حاجی دلش گرفته بود. من یادمه صبح جمعه که از خواب بیدار شدیم، من و احمدرضا سر سفره صبحانه بودیم. احمدرضا عادت داره اخبار گوش کنه، شبکه خبر رو گذاشت. دیدیم یه تیتر قرمز رنگ داره زیرنویس می‌شه. در حمله‌ راکتی در فرودگاه بغداد سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی و همراهان و ابومهدی المهندس به شهادت رسیدن. ما که فقط تا اون موقع فقط یک بار ازش سخنرانی شنیده بودیم اونم زمان شهادت محسن حججی بود که حاج قاسم فرموده بودن کمتر از سه ماه دیگر پایان داعش را اعلام می‌کنم، در همین حد حاجی رو میشناختیم، اما با خبر شهادتش زار زار گریه کردم، مثل زمانی که خبر فوت پدرم رو شنیدم واقعا بهم ریختم. همه فضای مجازی شده بود خبر شهادت حاج‌قاسم، عکس بدن اربااربا حاجی رو که دیدم دنیا پیش چشمام سیاه شد، قلبم داشت از سینه می‌زد بیرون. احمدرضا که تحمل نکرد، به محض اینکه روز تشییع تو کرمان رو اعلام کردن، گفت: شال و کلاه کنید بریم کرمان. تا حالا کرمان نرفته بودیم، احمدرضا رفت مدرسه دست دخترا رو گرفت از مدیر مدرسه اجازه گرفت و راه افتادیم سمت کرمان. هوا بشدت سرد بود، همین که ما وارد ورودی شهر کرمان شدیم یک ساعت بعد اعلام کردن که ورودی‌های شهر کرمان به علت ازدحام جمعیت بسته شده، اینقدر کرمان شلوغ بود که ما نتونستیم به سادگی اسکان پیدا کنیم. کلی پرس و جو کردیم، نهایتا تو یه مدرسه ما رو جا دادن. وقتی رفتیم گلزار‌شهدایی که محل دفن حاجی بود با صحنه‌عجیبی مواجه شدیم. کوه‌های اطراف مزار یک دست سیاه بود، مردم دور خودشون پتو پیچیده بودن و تمام شب رو اونجا مونده بودن، من تاحالا ندیده بودم همچین چیزی رو. تو تاریخ همچین تشییع جنازه‌ای نبود، چه عشقی بود؟ وجود حاجی چه اکسیری داشت که این اتفاق رو رقم زد؟ و بعد از اون هم که ماجرای کرونا شد و اون وضعیت فجیع. مهنا: راستی فاطمه جان چند روز پیش یه خانمی به من زنگ زد، فامیلش مرتضوی بود، گفت ظاهرا شماره رو از خودت گرفته. بهار: چرا هیچی به من نگفتی؟ فاطمه: آره، پسرش دانشجوی رشته پرستاریه، از یکی از دوستام شماره منو گرفته داده به مادرش، البته قبلش اومد با من حرف زد از من اجازه گرفت. من میخواستم رد کنم ولی گفتم اول از شما اجازه بگیرم و نظر شما رو بدونم. احمدرضا: چرا میخواستی ردش کنی؟ مگه پسره مشکلی داره؟ فاطمه: نه مشکلی نداره، ولی خوشم نمیاد اصلا یه جوریه فضای دانشگاه بجای تحصیل شده فضای دفتر ازدواج. مهنا: این که بد نیست دخترم، بالاخره یه جایی باید دو نفر همدیگه رو ببین، دانشگاه نه، محل کار، اونجا نه، یه جای دیگه. اینکه محترمانه اومده اجازه گرفته خیلی خوبه، مابقی چیزا رو هم با تحقیق متوجه می‌شیم. احمدرضا: بنظرم اجازه بده بیان فاطمه، نباید بی‌خود و بی‌جهت جواب رد بدیم. فاطمه: هرچی شما صلاح بدونید، من مشکلی ندارم. مهنا: پس بگم بیان ان شاالله؟ فاطمه: بله ماه اول کرونا هنوز محدودیت رفت و آمد نبود، هفته دوم بعد از برگشت دخترا آقا پسر با مادرش اومدن خواستگاری. پدر خانواده توی یه تصادف سال ۸۰ جونش رو از دست داده بود. ظاهرا با یه کاروانی داشتن می‌رفتن کربلا که تو اهواز اتوبوس چپ می‌کنه، پدر خانواده فوت میشه. از لحاظ مالی خیلی سطح پایین بودن، پدر پسره کارگر روز‌ مزد بوده، بعد از فوتش هیچی نداشتن که باهاش به زندگی‌شون بتونن به راحتی ادامه بدن، مادره بخاطر زندگی پسرش مجبور میشه کار کنه، میره قالی بافی یاد می‌گیره و کم کم با همین کار یه در آمدی بدست میاره. خب ما هم اصلا شرایط مالی برامون مسئله نبود، اخلاق و رفتار پسر بیشتر برامون شرط بود، راستش من خوشحال شدم پدر پسره فوت شده، چون همیشه دعا می‌کردم دخترام پدر شوهر و خواهر شوهر نداشته باشن، چون خودم هیچ خیری از جانب خانواده شوهر ندیدم. تو جلسه اول سر رسم و رسوم و کلیاتی که باید هر دو طرف می‌دونستیم صحبت کردیم و به توافق رسیدیم، فاطمه و آقا پسر هم بعد از صحبت کردن و بیان شرایطتشون به توافق رسیدن و تصمیم گرفتیم و جلسه دوم رو هم قرار گذاشتیم تا بحث مهریه و مراسم عقد رو هم نهایی کنیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
حسین: بابا بهتر نبود ایلیا رو می‌بردیم ایران؟ بسام: منیل متعلق به اینجاست، شاید رو سنگ قبرش حک نشده ولی از نظر من اون شهید شده، چون قاتل برادرم و زنش با قاتل خودش یکیه و به یک دلیل اونم شیعه بودن کشته شدن. ام حسن: سه روزه سر خاکش نشسته و نه غذا می‌خوره نه آب، با هیچ کس هم حرف نمیزنه، خیره خیره فقط به خاک نگاه می‌کنه. الان هم دارم می‌رم بهش سر بزنم، شاید امروز یکم چیزی بخوره. علیرضا: منم میام. حسین: بزار یکم آب با خودم بیارم. علیرضا و حسین و پدرش و‌مادرش به سمت مزار ایلیا راه افتادن. مهنا: فاطمه مامان بلند شو عزیزم، سه روز اینجا نشستی، هوا گرمه مریض میشی. احمدرضا: درسته ایلیا رفته، ولی یادگارش هست، تو باید به اون بچه هم فکر کنی فاطمه جان. مرتضی: باید زودتر برگردیم ایران، اونجا هم مراسم بگیریم. بهار: نمی‌بینی حال خواهرم چقدر بده؟ چطوری اونو می‌خوای جدا کنی از همسرش؟ مرتضی: من که نگفتم جداش کنیم، اما اینطوری هم نمیشه، الان سه روز از خاک سپاری گذشته، نه حرف می‌زنه، نه غذا خورده. بهار: می‌گی چیکار کنیم؟ مرتضی: تا ابد که نمی‌تونیم لبنان بمونیم. ام حسن: سلام علیکم مهنا: علیکم السلام ام حسن. ام حسن: یکم غذا آوردم برا فاطمه. حسین: اینم آب خدمت شما. احمدرضا: ممنون زحمت کشیدید. مهنا: فاطمه جان مادر بیا یکم غذا بخور. امیر مهدی: خاله مامان چرا حرف نمی‌زنه؟ بهار: یکم حالش بد، زود خوب میشه. امیرمهدی: بابام کی میاد؟ مرتضی: بیا بغلم عمو جان. ام البنین: چرا باید برا فاطمه دل بسوزونیم؟ اون که خواهر واقعی ما نیست. بهار: این چه حرفیه ام البنین؟ اون خواهر واقعی و خونی ماست، هیچی هم تغییرش نمیده. ام البنین: بخاطر خانم سه روز اینجاییم، منم کار و زندگی دارم. هدی: منم ناسلامتی تازه عروسم، باید برا خواهر غیر خونی عزا بگیرم و عروسیم عقب بیافته. بهار: دخترا، این چه حرفیه!؟ الان وقت این حرف‌هاست؟ خجالت بکشید. وقتی حرف‌های ام البنین و هدی رو شنیدم، انگار بمبی تو وجودم ترکید. فاطمه: کسی مجبور نیست اینجا بمونه، همه برگردن سر خونه زندگیشون، من همین‌جا می‌مونم، همه زندگیم همه دل خوشیم اینجاست. مهنا: فاطمه جان، نمیشه که تا ابد اینجا بمونی، بیا برگردیم عزیزم. اونجا هم برا ایلیا مراسم می‌گیریم. فاطمه: مگه نشنیدید چی گفتم، برید خونه‌هاتون، من می‌خوام با شوهرم تنها باشم یالا برید. بهار: آبجی، آروم باش ببین امیرمهدی ترسیده، ما تا هروقت که بخوای کنارت می‌مونیم. فاطمه: خارجی که حرف نزدم، من همین جا زندگی می‌کنم، با شوهرم. مهنا: آخه.... بسام: یکم تنهاش بزارید، بریم منزل ما؛ بزار یکم آروم بگیره. بهار: همین رو می‌خواستید؟ فاطمه تا شما دوتا رو داره دشمن نیاز نداره. احمدرضا: این چرت و پرت‌ها چی بود گفتید؟ انگار متوجه نیستید فاطمه عزادار، همه ما عزاداریم. هدی: هنوز یک ماه از عقدم نگذشته که لباس سفیدم به عزا تبدیل شد، فاطمه که دختر خانواده ما..... مهنا: یه بار دیگه این حرف رو بزنی .... احمدرضا: اینجا نه مهنا، بزار بریم ایران. حسین: من اینجا می‌مونم از دور مراقبشم، تو برو خونه پیش خانمت و بچه‌ات. علیرضا: کاش می‌تونستم یکمی از درد و غمش کم کنم. حسین: ان شاالله درست میشه، برو برو خونه. خاک ایلیا نم بود، گل‌های اطراف قبرش داشتند خشک می‌شدند. فاطمه: ایلیا هنوز خاک قبرت خشک نشده دارم طعنه می‌شنوم، به کی شکایت کنم؟ چرا من حق ندارم یکم خوشی ببینم، مردم چندین سال با معشوقشون زندگی می‌کنن، دهمین و صدمین سالگرد ازدواجشون جشن می‌گیرن، من چرا حق ندارم اینطوری خوش باشم؟ چه گناهی کردم که بابتش اینطور دارم عذاب می‌کشم؟ ایلیا بلند شو، الانه که قلبم از جا کنده بشه، دیگه خسته شدم ایلیا. حسین از فاصله‌ای دورتر از دید فاطمه نشسته بود و به حرف‌های فاطمه گوش می‌کرد. حسین تازه چند ماه بود که از عزای پسر چهارساله‌اش سینه‌اش سبک شده بود. سهام: مامان، حسین کجاست؟ ام حسن: مراقب زن ایلیاست. البته می‌دونم اینو بهونه کرده، رفته سر... سهام: رفته سر خاک ابوالفضل؟ ام حسن: خدا بهمون صبربده با این همه داغ. سهام: می‌خواید برا فاطمه چی‌کار کنید؟ ام حسن: پدر و مادرش باید تصمیم بگیرن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
آخرین امتحان رو هم نازنین سربلند ازش بیرون اومد، حالا نوبت دور بعدی امتحانات، حوزه و شهریور پایه یازدهم بود. محمدحسین: بریم بیمارستان. نازنین‌زهرا: حالت بد شده داداش؟ محمد‌حسین: نه، تو رنگ و رو نداری، این مدت خیلی بهت فشار اومده، برم به دکتر بگم یه سرم تقویتی ، چیزی بهت بزنه، قشنگ معلومه داری از پا میوفتی. نازنین‌زهرا: ولی من حالم خوبه داداش، خیلی حساس نشو یکم بخوابم به تنظیمات کارخونه برمی‌گردم. محمد‌حسین: نمیشه، بیا بریم تا خیالم راحت بشه. محمد‌حسین دست نازنین رو گرفت و برد بیمارستان، معاینه‌های پزشک هم نشون میداد نازنین یه مقدار ضعیف شد، یه آمپول تقویتی براش تجویز کرد. نازنین‌زهرا: الان خیالت راحت شد؟ محمد‌حسین: هروقت شدی نازنین سابق خیالم راحت میشه، قشنگ معلومه انرژی نداری. نازنین لبخند زد و سرش رو به سمت جاده برگردوند. آبیموه فروشی رنگارنگ خیلی جلب توجه می‌کرد، نازنین محو تماشای آبمیوه فروشی شد. محمد‌حسین: آبیموه می‌خوای؟ نازنین‌زهرا: یه دفعه‌ای دلم خواست. محمد‌حسین: چی بگیرم؟ نازنین‌زهرا: میشه دوتا چیز بگیری؟ محمد‌حسین: دوتا چی؟ نازنین‌زهرا: آب هویج و آب انبه. محمد‌حسین: رو چشم خواهر قشنگم. نازنین‌زهرا داشت تکراری نشدنی‌ترین لحظه زندگیش رو کنار محمدحسین می‌گذروند، لحظات نابی که نازنین آرزو می‌کرد کاش پایانی نداشت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~