#پارت_47
#من_عاشق_نمیشوم
بعد از تموم شدن مراسم عقد و حنابندون، علی آقا زنگ زد و گفت:
.بیا بریم بیرون قدم بزنیم.
_صورتم میکاپ داره، یکم طول میکشه پاکش کنم.
. باشه اشکال نداره صبر میکنم؛ چند نفر هنوز موندن؟
_تقریبا همه رفتن؛ فقط دوتاخالههام و خواهرم رویا و شوهرش و بچهاش و نازنین و مجید قراره بمونن.
.خیلی خب پس میشه بریم.
_آره میشه.
خاله جان، رویا ،نازنین با اجازه من برم.
-برو آبجی جان، ان شاالله همیشه به خوشی.
_ممنون آبجی مهربونم.
رفتم اتاق جلوی آیینه که ایستادم، خودم رو برانداز کردم، برای اولین بار خودم رو در لباس عروسی که قرمز رنگ بود دیدم.
_الهه بالاخره تو هم خانواده دار شدی، بالاخره تو هم دلت رو باختی به یه نفر.
دیگه نمیتونی بگی من عاشق نمیشم، الهه دیدی عشق پاک هم وجود داره؟ دیدی خدا چطوری نتیجه زحماتت رو داد؟ یه پسر خوب که سرباز امام زمانه، چی میخوای دیگه الهه؟
با دستمال مرطوب صورتم رو پاک کردم، خیلی سخت بود ولی تونستم باز کنم زیپ لباسم رو، یه شال سفید انداختم سرم، یه رژ بیرنگ زدم به لبهام، از ادکلنی که علی آقا آورده بود به خودم زدم، مانتوی کرمی رنگم رو تن کردم، شبیه یه نوعروس رفتم پیش علی.دَم در منتظر بود.
علی: سلام.
_ سلام
هر دوتامون خجالت میکشیدیم حرف بزنیم، حالا که کنار هم بودیم، میتونستیم کلی حرف بزنیم ولی زبون هردومون بند اومده بود، حجب وحیای علی خیلی من رو شیفتهاش کرده بود، چند متری رو باهم قدم زدیم.
سرمای دستش رو حس کردم که به دستم خورد.
. دستتون رو بدید من.
خجالت میکشیدم، هنوز حس میکردم نامحرمم، خیلی سختم بود.
سرم رو پایین انداختم و آروم آروم دستم رو دراز کردم و به سمت دستش بردم.
کف دستش سرد بود ولی خیس عرق.
همین که دستم رو گذاشتم تو دستش یه نگاه به آسمون کرد و گفت:
.الحمد لله على تحريري من المحرمات
_میتونم ترجمه اش رو بدونم؟
. گفتم: خدا رو شکر که منو با حلالت از حرام بی نیاز کردی.
_ چه قشنگ و با معنا.
.یه چیزی بگم؟
_ بفرمایید
.تو نگاه اول فکر میکردم یه دختری هستی که خیلی مغروری، از احساسات هم عشق و عاشقی بدت میاد، ولی اینطور نیستی.
_ همه همینو بهم میگن
. وقتی دستتو با خجالت تو دستم گذاشتی، دیدم چقدر سرخ و سفید شدی.
حس میکنم یه حرفی میخوای بهم بزنی ولی نمیتونی.
_ منم همین حس رو دارم، شما هم میخوای یه چیزی بگی.
دوتامون یه لبخند ریز زدیم و به راهمون ادامه دادیم.
رسیدیم به آزمایشگاهی که روز قبل عقد رفتیم اونجا.
. انگار قراره مرور خاطرات کنیم.
_ اهمم☺️
. وقتی خانمی که از شما خون گرفته بود از اتاق اومد بیرون خیلی ترسیدم.
_ ترس!؟ چرا؟
. شیشهای رو که دستش بود گذاشت تو دستگاه نصفش خون بود، به خودم گفتم این همه خون چه خبره.
_ واقعا نگران شدید؟
. آره، البته نگرانیم به جا بود، تعجب کردم شما که دکتر هستید نمیدونستید یه چیزی باید همراهت میآوردی که وقتی ازت خون میگیرن بزاری دهنت؟
حرفی برا گفتن نداشتم، چی میگفتم.
. وقتی سرت گیج رفت نمیدونستم چیکار کنم، خدا رو شکر پرستار اونجا بود، وگرنه میخوردی زمین، منم که نامحرم نمیشد کاری بکنم.
_ خب میرفتید یه ابمیوه میگرفتید.
. من اون لحظه دست و پام رو گم کردم، حقیقتش از وقتی شهادت پدرم و خواهرام رو دیدم دیگه دل اینو ندارم که ببینم کسی زخمی میشه یا از حال میره.
_شما با این روحیه چطور تبلیغ میکنی اونم تو وسط میدون جنگ و اینا؟
. من اصلا جایی هستم که هیچ مجروحی رو نمیبینم، سردار سلیمانی با ابو مهدی بعد از شهادت پدرم و خواهرام وقتی فهمیدن من اینطور شدم فرستادنم پشت جبهه، من تا ماهها نرفتم میدون جنگ، صحنه مرگ عزیزانم جلو چشمم بود.
_ شما خیلی قشنگ حضرت زینب و امام سجاد(ع) رو درک کردید.
. آره؛ من اون لحظهای که حالت بد شد تمام اون صحنهها جلو چشمم اومد، خیلی سخت خودم رو نگه داشتم که گریه نکنم.
باورم نمیشد یه نفر بعد از پدر و مادرم اینقدر نگرانم شده بود، من همچین حالتهایی رو فقط تو رمانها خونده بودم تو فیلم ها دیده بودم.
من فکر میکردم پسرا احساسات ندارن، همشون بی احساس و قلدر هستن و میخوان رئیس بازی دربیارن.
ذره ذره عاشقش میشدم، عشقش مثل یه غذایی نو مزه بود که هرچی ازش میخوردی سیر نمیشدی.
واقعا علی از زیبایی چیزی کم نداشت، خجالت میکشیدم بهش زل بزنم، ولی از طرفی دلم هم زود به زود براش تنگ میشد.
. بستنی میخوری یا فالوده؟
_ هرچی شما میپسندی؟
. قبل از اینکه چیزی بخریم یه درخواست دارم.
_ بفرمایید.
.میشه رسمی با هم صحبت نکنیم؟
نمیدونستم بگم بله یا چشم، اصلا جواب سوالش رو چجوری بدم، آخه هنوز خیلی نگذشته چطور زود راحت باشم باهاش؟
. اگر سخته اول من شروع میکنم.
از این به بعد بهت میگم الهه، البته جانم و عزیزم و گلم از این جور قربون صدقهها هم هر کدوم رو خواستید بگو بهش اضافه کنم.☺️
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~✍️🧠✍️
@taravosh1
✍️🧠✍️~~
#پارت_47
#مُهَنّا
دکتر: خانواده خانم عباسی ..؟
مهنا و احمدرضا: ما هستیم آقای دکتر، من پدرش هستم و ایشون مادرش.
دکتر: شما هم مادر آقا سید علیرضا هستید
خمرتضوی: بله. میشه بفرمایید چه مشکلی وجود داره؟
دکتر: این جواب آزمایش نشون میده که خانم فاطمه عباسی فرزند خانواده عباسی نیست.
مهنا: دختر ما نیست!؟ یعنی چی آقای دکتر؟ حتما اشتباهی رخ داده، اگر بچه ما نیست پس بچه کیه؟
دکتر: طبق این جواب ژنتیکی که الان مقابلم هست ایشون فرزند خانواده مرتضوی هستند.
خمرتضوی: چی!؟ .....
احمدرضا: اما این امکان نداره آقای دکتر، ما اهل خوزستانیم دخترمون متولد اهواز.
این خانواده اهل تهران هستن این امکان نداره، حتی اگر بخوایم در نظر بگیریم که بچهها ممکنه لحظه تولد جابجا شدن هم باز عقلا درست در نمیاد.
خمرتضوی: آقای عباسی، ممکنه حرف دکتر درست باشه.
مهنا: منظورتون چیه خانم؟
خمرتضوی: ماجرا به همون سالی برمیگرده که ما داشتیم میرفتیم کربلا.
احمدرضا: یعنی چی؟ میشه کامل توضیح بدید؟
خمرتضوی: من اون موقع هشت ماهه باردار بودم، وقتی اون تصادف رخ داد و من و علیرضا که یک سال و نیمش بود جون سالم به در بردیم فقط تونستم خودم رو بیمارستان برسونم، درد زایمانم شروع شد.
تو بیمارستان فاطمه الزهرا اهواز اورژانسی
منو بستری کردن و بردن اتاق عمل.
دخترم هشت ماهه دنیا اومد، بردن بچهام رو گذاشتن تو شیشه.
هرزچندگاهی بهش سر میزدم، دخترم با اینکه هشت ماهه دنیا اومده بود ولی خیلی تپل و خوشگل بود.
کنار دخترم یه نوزاد دختر دیگه هم بود اون دختر هم مثل دختر من تپل و خوشگل و سفید بود.
یه شب که رفته بودم به دخترم شیر بدم، متوجه شدم اون بچه داره دست و پا میزنه، فورا پرستارها رو صدا زدم، پرستارها هر کاری کردن تا اون بچهرو زنده نگه دارن ولی ظاهرا عمرش به دنیا نبود طفلی.
یکی از پرستارها بچه رو بغل کرد و هایهای اشک ریخت، دومی هم متحیر بود، نمیدونستن چطور به مادرش خبر بدن، فورا دکتر معالج رو خبر کردن، خانم دکتر که اومد و چک کرد گفت: این بچه همون موقع که تو شکم مادرش یه بار مرد دچار مشکل شده، همین که این چند روز روز زنده مونده معجزه الهی بوده.
من شاهد تمام ماجرا بودم، از جهتی تو فکر این بودم که حالا که شوهرم رو از دست دادم تو وضعیت مالی خوبی نیستم چطور با این دوتا بچه باید به زندگی ادامه بدم؟
خانم دکتر وقتی خواست به مادر اون طفل معصوم خبر بده من جلوش رو گرفتم.
ازش خواستم که بهش خبر نده، مشکلم رو کامل براش گفتم، هرچند اولش دکتر مخالفت کرد، ولی اصرارهای من نتیجه داد و خانم دکتر قبول کرد که بچه من رو جای اون طفل معصوم جا بزنه.
از جهتی که خیلی هم ظاهرشون فرقی نداشت ممکن نبود مادرش شک کنه، بچه هر دوتامون پنج روزه بودن، از لحاظ زیبایی هردو نسبتا شبیه به هم بودن.
هر چند حس مادری من اجازه این کار رو نمیداد، ولی من چارهای نداشتم، اگر این بچه با من میموند معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا میکرد، مخصوصا با اون زندگی سختی که داشتیم.
منم اون طفل معصوم رو گرفتم و همراه جنازه همسرم آوردم تهران به خاک سپردم.
من هیچ وقت فکر نمیکردم روزی اینطوری با اون مقابل بشم.
مهنا: تو چی داری میگی؟ میگی بچه من مرده؟ نه، این امکان نداره، تو اشتباه میکنی.
خمرتضوی: من هیچ وقت نفهمیدم بچهمن رو به کی دادن، من فقط بچه مرده رو تحویل گرفتم و بچهام رو جای اون دادم.
مهنا: نه، این درست نیست. فاطمه دختر من و احمدرضاست، حتما اشتباهی شده.
دکتر: به هر حال شما باید سر قضیه به توافق برسید.
احمدرضا: سر چی آقای دکتر؟ این که دخترمون رو بدیم به این زن؟ اون اگر حس مادری داشت بچهاش رو نمیداد به خانواده دیگه. ما ۲۰سال زحمت کشیدیم برا دخترمون، اون پاره تنمونه، حالا باید به سادگی حس پدری و مادریمون رو کنار بزاریم بگیم بفرمایید اینم دخترتون، تازه تشویقش هم بکنیم ممنون که چند سال بچهات رو جای بچهمون جا زدید.
خمرتضوی: نه، من اصلا نمیخوام اون بفهمه من مادرش بودم.
مهنا: پس میخوای چیکار کنی؟ چطور قانعشون کنیم که این ازدواج نمیتونه سر بگیره؟
خمرتضوی: من این مشکل حل میکنم، خواهش میکنم هیچ وقت اجازه ندید فاطمه از این قضیه چیزی بفهمه.
احمدرضا: قطعا همین کار رو میکنیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_47
#وصال
علیرضا: سلام حسین جان، تا خبر رو شنیدم خودم رو رسوندم، الان حالش چطوره؟
حسین: خوب نیست، الان دو روز بیهوشه، بدنش خیلی ضعیف شده، دکتر شبانه روز بالا سرش.
امحسن: بریدیکم برام آب خنک بیارید.
حسین: چرا؟ چیزی شده؟
امحسن: تب کرده، مثل تنور داغه.
حسین: علیرضا بیا کارت دارم.
علیرضا: جانم حسین.
حسین: رد الکس رو تو جبل عامل زدن، خواستم به آقا محمد خبر بدم ولی بهتر دیدم پای ایران به اینجا باز نشه، میخوام خودم کارش تموم کنم
علیرضا: حسین، چی میگی؟ بعید از تو این حرف رو بزنی! این الکس به کسی رحم نمیکنه.
حسین: صبر کن، عطیه بیا.
عطیه: سلام آقا حسین، جانم.
حسین: بگو چی دیدی؟
عطیه: الکس در تلاش که بتونه به اسرائیل وارد بشه، منتها اونا دیگه قبولش ندارن، چون نمیخوان قتل اون فرد ایرانی و سوقصد رو گردن بگیرن، به الکس گفتن که خودش رو فعلا گم و گور کنه.
حسین: شنیدی علیرضا؟ الکس هیچ پشتوانهای نداره.
علیرضا: خب میگی چیکار کنیم؟
حسین: تو لازم نیست کاری کنی، تو فقط دست خواهرت رو بگیر و برو ایران، منم انتقام همه خونهای ریخته شده از اطرافیانم و عزیزانم از این سفاک میگیرم.
علیرضا: دست تنها، من نامرد نیستم، تنهات نمیزارم.
حسین: من که تنها نیستم، فقط دست اونوبگیر و برو.
عطیه: ما برنامهای ریختیم که الکس رو تو تله خودمون بندازیم، طبق این نقشه محاله جون سالم به در ببره.
علیرضا: اما....
حسین: اما و ولی نداره، فاطمه خانم چشمهاش وا کرد سر پا شد میبریش ایران، خودم خبر مرگ این ملعون میدم بهت.
حسین و عطیه همراه چندتا از بچههای جیش حزبالله رفتن محضر سید حسن نصرالله، بچهها عادت دارن قبل اعزام برن محضرشون و ازشون طلب دعا کنن جهت پیروزی و توصیههاشون رو بشنون.
حسین: مطمئنم ما پیروز برمیگردیم.
عطیه: تا حالا آقا سید رو اینقدر مطمئن ندیده بودم، یجوری گفت که دلم قرص شد.
مهدی: خدا آقا سید برامون حفظ کنه.
بچهها با توکل بر خدا دور هم نشستن و نقشهاشون رو مرور کردن و با یک یاعلی دوتا دوتا از هم جدا شدن.
✍ف.پورعباس
🚫 کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_47
#آبرو
محمدحسین: میخوای بیام دنبالت بریم یه سفری، جایی؟
نازنینزهرا: داداش دورت بگردم، من خوبم واقعا، راست میگم، الان برگشتم سر درس و مشقم، یک هفته دیگه تموم میشه، بعدشم شهریور هم امتحانای پایه یازدهمم هست هم این امتحان دو روز پیش که ندادم.
محمدحسین: چرا اینقدر حرف زدنت عوض شده؟
نازنینزهرا: چطوری شده؟
محمدحسین: خیلی ناز و دخترونه شده.
نازنینزهرا: سر به سرم میگذاری؟
محمدحسین: نه، جدی گفتم؛ راستی از خانم حامدی از طرف من تشکر کن، ان شاالله بتونم در خورشون خوبیاشون رو جبران کنم.
نازنینزهرا: چشم، تو هم مراقب خودت باش، دوباره نزنن دل و رودهات رو بیرون بریزن.
محمدحسین: چشم سرکار.
نازنین با لبخند تماس را قطع کرد و از اتاق بیرون رفت.
حامدی: داشتم برات میوه می آوردم، بیا اینجا بشین.
نازنینزهرا: شما اگر بچه داشتید، اون بچه خوشبختترین فرزند روی زمین بود.
حامدی: تو هم عین بچه خودم، من یه مدت حس میکنم تو دختر خودمی، تو احساس خوشبختی میکنی اینجا؟
نازنینزهرا: مثل اتاق و آغوش داداش محمدحسینم اینجا آروم و پر از آرامشه برام.
حامدی: خوشحالم اینو میشنوم.
نازنینزهرا: شوهرتون نیستن؟
حامدی: همسر من کارای تبلیغی زیاد میکنه، هم ایران هم خارج از ایران، در ماه سه روز میاد، امروز دیگه مجدد رفت، ماه دیگه دوباره میاد.
نازنینزهرا: شما اینجوری خیلی کم همسرتون رو میبینید، وقت میکنید باهم حرف بزنید، باهم بگردید یا برید مسافرت؟
حامدی: برا اینا هم وقت پیدا میکنیم عزیزم.
نازنینزهرا: زندگی جالبی دارید.
حامدی: راستی برگهات رو تصحیح کردم، ۲۰ شدی.
نازنینزهرا: واقعا، خوشحالم میشنوم.
حامدی: مطمئنم بقیه درسهات رو هم ۲۰ میشی.
نازنینزهرا: امروز درس اخلاق ۱ هم نمرهاش اومد، اونم ۲۰ شدم.
حامدی: از نازنینزهرای معالی غیر از این انتظار نمیرفت.
نازنین تمام امتحاناتش رو با موفقیت پشت سر گذاشته بود، معدلش ۲۰ شد، شاگرد اول حوزه.
حامدی: خانم سلطانی حالا باور کردید نازنینزهرا معالی اونطوری نبود که شما فکر میکردید.
سلطانی: این طرفداری شما از این دختر هم برامون سوأله، از وقتی اون اتفاق افتاد و اونطوری کل آموزش و حوزه رفت زیر سوال شما هم با ما سر سنگین شدید.
حامدی: من از اول با این روش غلط مخالف بودم، صدام رو منتها نمیشنیدید، نیاز بود اونطور به هممون تشری زده بشه.
سلطانی: برا ما خوب میشه اون اینطور موفقیتی به دست آورده، منتها یکی از اساتید میگفت معالی سر کلاس اصلا درس گوش نمیده، متعجبم چطور همه رو ۲۰ شده!
حامدی: حالا تهمت هم میزنید و فکر میکنید اون تقلب کرده؟
سلطانی: من همچین حرفی نزدم، منتها برام سوأله چطور درسی رو که گوش نمیداده تو کلاس ۲۰ شده؟
حامدی: اون استاد از کجا مطمئن نازنین گوش نمیداده؟ سر کلاس من طوری بود که انگار گوش نمیکرد ولی سوال که ازش میکردم مثل بلبل جواب میداد. اون استاد ازش تو کلاس درس پرسیده؟
سلطانی: اطلاعی ندارم.
حامدی: من خیالتون رو راحت کنم، نازنینزهرا اون چیزی نیست که شما فکر میکنید، اون دختر باهوشترین دختری هست که تا بحال بین طلبهها دیدم.
سلطانی: ان شاالله همین طوره خانم حامدی.
حامدی: جز این نیست.
خانم سلطانی پوفی کرد و گردنش رو کج کرد و زومکن رو توی قفسه گذاشت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~