eitaa logo
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
652 عکس
383 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا دیگه شب و روز من شیفت بودم، یه چند روز دیگه هم اعزام میشم به یکی از روستا‌های اطراف تهران، کلا این دو سه هفته تعطیلی رو کلا با جونم باید جبران کنم، تا حالا این همه بذل و بخشش در حق ما پزشک‌ها نشده بود، حالا لطف خدا شامل حالم شد، چی شد به دل آقای دریایی افتاد برام بلیط کربلا بگیره خدا میدونه، واِلّا همه پزشک‌ها میدونن چنین تعطیلی عمرا بدن به ما، یادم هست سر زایمان رویا من با چه مکافاتی تونستم برم که فقط لحظه زایمانش من پیشش باشم و تنها نباشه. بعضی شب‌ها از شدت خستگی سرپایی میخوابیدم‌و گوش به زنگ. یادم هست یه شب یه مادر 20ساله نصف شب درد زایمانش گرفته بود، شوهرش زنگ زده بود آمبولانس وقتی دیده بود که دوتا مرد اومدن، اجازه نداده بود کسی وارد خونه بشه، بنده خدا‌ها راننده آمبولانس زنگ زد بیمارستان، اون شب من و نازنین حاتمی شیفت بودیم، ما رو فرستادن، وقتی رسیدیم، زن بیچاره زاییده بود، فقط بند ناف رو بریدیم و تقریبا همه کارهاش رو همون جا توخونه براش انجام دادیم، دیگه نیاز نبود بیاد بیمارستان. ماه صفر هم داشت باهمه غم و غصه‌هاش بار و بندیلش رو می‌بست، راستش من همیشه تو ماه محرم ‌وصفر که میشه انگار که یه عزیز از دست داده باشم غم تمام وجودم رو میگیره، واقعا ناخود‌آگاه اشک‌هام میاد، هی میگم ای بی وفا دنیا، چه کردی با زینب، محرم و صفر اینجور دل خون شد زینب، حالا به همین راحتی میخوای بری؟ بعد محرم و صفر روز ولادت پیامبر(ص)و امام صادق، عقد نازنین و‌ مجید هست. _سلام آقای دریایی: سلام خانم کمالی _آقای دکتر، من یه درخواستی داشتم. دریایی: بفرمایید _فردا عقد خواهرم هست، میخواستم یه دوساعت مرخصی بگیرم. دریایی: مبارکه به سلامتی، خانم دکتر میدونید که واقعا سخته چون شما یه مرخصی خاص شامل حالتون شد. _میدونم، واقعا بابت این تعطیلی هم دعا گوتون هستم، ولی خب نمیشه من نباشم دریایی: فقط دو ساعته _قبوله همون دوساعت، اگر بتونم زودتر هم برمیگردم. بعد از تموم شدن شیفت رفتم بازار، یه دست لباس مجلسی برا خودم خریدم، یه تونیک گلبهی با گل های منجق دوزی شده برجسته که قسمت سینه بود، آستین‌هاش چین دار روی هم بودند، پاپیون های ریز سفید وسطشون بود. یه روسری شیری رنگ خریدم، گل محمدی قرمز روش نقش بسته بود. داشتم فکر میکردم، اگر فردا من تور رو بالاسر نازنین بگیرم چی بگم؟ همون حرف‌هایی که بالا سر رویا زدم رو بگم. حقیقتش ته دلم خیلی خوشحال بودم که نازنین هم با این سن کمش داره عروس میشه، لذتی که من هم میتونستم تو اون سن بکشم و اون از دست نداد. 🌺🌺🌺🌺 پله‌های محضر خونه رو یکی‌یکی بالا میرفتم، سبد قندو نباتش دست من بود. تا اون روز من مادر آقا مجید رو ندیده بودم، ده سالی میشد که از محلمون رفته بودند، من هم خیلی باهاشون رفت و آمد نداشتم بیشتر مادر تنها میرفت پیششون هرازگاهی هم اون می‌اومد. دوتا خواهر هم داشت، یکیشون همسن رویا بود، یکیشون دو سال از من بزرگ‌تر. هردو هم ازدواج کرده بودند. کوچیک تره، دوتا بچه هم داشت. + الهه مادر، شما برو قند بساب بالا سر خواهرت. _ چشم مادر. هانیه: نه نه صبر کنید، من میخوام بسابم، روز عقد داداشم رو گند نزنید. +وااا یعنی چی هانیه خانم. _ ببخشید دخترتون مجرده، دختر مجرد قند بسابه بالا سرشون ، هزار تا بالا میباره جای شیرینی تو زندگی داداشم. عاقد: دخترم اینا خرافاته، ما داشتیم خیلیا دختر مجرد بالا سرشون قند سابیده، هفته بعد اون دختر اینجا نشسته بود داشتیم خطبه عقدش رو میخوندیم. هانیه: نه حاج آقا ممنونم، با این حرف‌ها زندگی داداشم داغون میشه. قند‌ها رو آروم گذاشتم روی میز، حقیقتش بد دلم سوخت، بغض بدی راه گلوم رو بست، از محضر زدم بیرون. حسن: الهه خانم الهه خانم حسن و رویا دوتایی اومدن دنبالم. -الهه بیا برگرد، من بعدا حساب این بی‌ادب رو میزارم کف دستش. حسن: خواهش میکنم برگردید، الهه خانم. _نمیتونم، من هم آدمم به خدا، دل دارم، چقدر تحمل کنم این همه تحقیر رو. مشغول حرف زدن با رویا و حسن بودم که متوجه شدم یه نفر صدام میزنه. مجید: الهه خانم. _سلام مجید: لطفا برگردید، قول میدم جلوی حرف خواهرم رو بگیرم. _ممنون آقا مجید، من اتفاقا باید زود میرفتم، فقط دو ساعت مرخصی گرفتم. مجید: من که اون حرف‌ها رو نزدم الهه خانم، معتقد هم نیستم به این مزخرفات، شما برگردید لطفا بخاطر من و نازنین. اینقدر اصرار کردن که قبول کردم بالاخره. _ولی همین که بله رو گفتید من میرم، چون خیلی مرخصی ندارم. مجید: باشه. یه تیکه کیک که برداشتم، انگار که داشتم زهر مار میخوردم، کاش مرخصی نمیگرفتم و میموندم شیفت خیلی سنگین‌تر بود تا این همه تحقیر. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
استاد: خانم عباسی در مورد پیشنهادم فکر کردید؟ فاطمه: راستش استاد، من... استاد: خانم عباسی من از اون آدما نیستم که اگر بهم نه بگی دست از سرت بردارم، تو اینجا حیف میشی، برو اونجا تفاوت تدریس دانشگاه‌ایران و آمریکا رو ببین، تازه بافت شناسی و سلول شناسی اونجا اینقدر پیشرفت داره که رو هوا تو رو میزنن با این هوشی که داری. فاطمه: مگه کشور ما کم تو این زمینه موفقیت کسب کرده استاد؟ ما تو این زمینه شاید هنوز خیلی قوی نشدیم ولی از اونا عقب هم نیستیم، بعضا از اونا جلوتر هم هستیم. استاد: من که دارم کار می‌کنم اینجا میدونم همچین خبری نیست. فاطمه: به هر حال استاد خانواده هم نظرشون مهمه، اونا هم احتمالا قبول نمی‌کنن. استاد: ولی من همچنان صبر می‌کنم مقاله رو نگه میدارم. فاطمه: استاد بخاطر من معطل نمونید، به هیچ وجه نظر من برنمی‌گرده. بعد از تموم شدن کلاس‌هام یه اسنپ گرفتم و سمت خوابگاه راه افتادم. همچنان داشتم به حرف‌های استادم فکر می‌کردم که با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم. فاطمه: بله، بفرمایید مرتضوی: خانم فاطمه عباسی؟ فاطمه: بله خودم هستم بفرمایید مرتضوی: من مادر سید علیرضا هستم، مرتضوی. فاطمه: در خدمتم بفرمایید مرتضوی: می‌خواستم نظرت رو در مورد پسرم بدونم، اگر شما شرایط رو بفرمایی که من در آخر یه جمع بندی کنم. فاطمه: راستش حاج خانم من به آقاپسر شما هم گفتم اول خانواده‌ام مهم هستن که نظرشون چی باشه، اگر اونا قبول کردن که مابقی حرف‌ها رو بزنیم. مرتضوی: پس شما لطف کن شماره مادرتون رو برام بفرست. فاطمه: چشم براتون پیامک می‌کنم. مرتضوی: ممنون دخترم، ان شاالله هرچی خیره اتفاق بیافته. فاطمه: ان شاالله. مصیبت درس‌ها کم بود، خواستگار هم اضافه شد. اگر به من بود که همون اول به پسرش جواب رد میدادم، ولی مجبور شدم نظر بزرگ‌تر‌ها رو هم بپرسم. نمیخواستم فکر کنن من سر خود عمل می‌کنم. کلی شرایط سخت در نظر گرفتم که با شنیدنش خودش جا بزاره بره. داشتم شرایطم رو می‌نوشتم که یهو یاد اصرار استاد افتادم که میخواد منو به زور ببره، اصلا انگار باب رحمت الهی یه لحظه باز شد، برگه رو مچاله کردم و به نشونه خوشحالی ابرو بالا انداختم. ازدواج بهونه خوبی می‌شه برا اینکه استاد از بردن من منصرف بشه. خدا رو شکر کردم و خوشحال رفتم سراغ کارهای شخصیم. دخترا هم طبق معمول خسته و کوفته از کلاس برگشتن، منم عملا حکم مادرشون رو پیدا کرده بودم، وقتی می‌رسیدن خودشون رو روی تخت می‌انداختن و خواب می‌رفتن، منم باید وسایلشون جمع می‌کردم و شام و آماده می‌کردم. هرچی پیش می‌رفتیم درس‌ها سخت‌تر می‌شد و وقت کمتر. بیشتر هم به سمت کار عملی می‌رفتیم کارهامون سخت می‌شد. پنج ماه بود دور از خانواده بودیم، آلودگی هوای تهران سبب خیر شد و یه هفته‌ای تعطیل شدیم، ما هم از فرصت استفاده کردیم و به سمت خونه رفتیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
قیافه گرفته و پر از غم آقایون هیچ وقت از یادم نمیره. تو حیاط خونه، تو کشور غریب نه می‌تونستم از این غم فریاد بزنم، نه می‌تونستم موپریشون کنم به سر بزنم. عرب‌ها به زنی که تو زندگیش با مشکل از دست دادن همسر رو به رو بشه( یعنی بعد از ازدواج در فاصله کمی همسرش بمیره) می‌گن سر خور. داشت باورم می‌شد که من سر خورم، یه دختر که جز بدبختی با خودش هیچی به همراه نداره. یادم نمیاد بعد از اون قضیه فاش شدن راز بیست و چندساله خانواده‌ام کی از ته دل خندیدم. غم اینقدر زیاد بود که اشک چشمم هم خشک شده بود؛ درد من زمانی دو چندان شد که گفتن می‌خوان ایلیا رو ببرن لبنان جایی که پدر و مادرش هستن به خاک بسپارن. اون روزها با یه مرده متحرک فرقی نداشتم، هنوز باورم نشده بود ایلیا دیگه پیش من نیست. باورم نشده بود لبخندش رو نمی‌بینم، اون قهر و آشتی هاش، اون دلتنگی از دوریش وقتی می‌رفت قم. اصلا جنازه ایلیا رو به من نشون ندادن، خانواده‌ام همراه خواهرام و رویا از ایران اومدن لبنان من هم از آمریکا رفتم. همه عمو‌ها و خاله‌ها و عمه‌های ایلیا اونجا جمع شده بودند. من نه حرفی می‌تونستم بزنم، نه اشکم می‌اومد، دور و اطرافم فقط صدای گریه و داد و بیداد بود. منم خیره به تابوت ایلیا که کنار قبر آماده شده گذاشته شده بود. چقدر غریبانه و تنها جون داد ایلیا، حتی نتونستم آخرین حرف‌هاش رو بشنوم. روی تابوت رو کنار زدن بدن کفن پیچ ایلیا رو از تابوت بیرون کشیدن، آروم آروم وارد قبرش کردن. صدای روحانی بلند شد( قل الله ربی و محمد نبی و علی امامی و....) با خودم گفتم به کی یاد آوری می‌کنید؟ ایلیا با پوست و گوشت و خونش اهل بیت رو شناخته بود، اون شیعه زاده‌ای بود که هویتش رو دزدیدن ولی زمانه اونو به ریشه‌اش برگردوند. لحد‌ها رو چیدن، حالا کرور کرور خاک بود که روی زیبای ایلیای من رو می‌پوشوند. رویا: علیرضا من نگران فاطمه‌ام، نه گریه می‌کنه، نه داد و بیداد می‌کنه نه حرفی می‌زنه. علیرضا: حق داره خواهرم، برا کدوم غمش گریه کنه؟ رویا: این چه زندگیه که این دختر داره، اصلا انگار خوشی به این دختر نیومده، تازه حکمت خدا رو فهمیدم چرا بچه دومش سقط شد. علیرضا: تسلیت می‌گم حسین جان. حسین: ممنون داداش، واقعا برا پدرم سخته از دست دادن ایلیا، اون تنها یادگار عموم بود، وقتی گم شد خیلی تلاش کردیم پیداش کنیم ولی... حالا هم که نیومده از دستش دادیم. احمدرضا: فاطمه هیچ‌کاری نمی‌کنه، می‌ترسم دخترم... مهنا: معلوم نیست به کدوم درد و غمش داره فکر می‌کنه، بمیرم برا دخترم. بهار: آبجی، فاطمه جان، خواهر گلم یکم گریه کن، غم و دردت رو بیرون بریز خواهرم. اصلا متوجه حرف‌های اطرافیانم نبودم، اصلا دلم نمی‌خواست چیزی بشنوم، آرزو می‌کردم همه اینا فقط یک خواب باشه، بیدار بشم و ببینم ایلیا کنارمه، دست‌هام رو بگیره و بگه من کنارتم، همش خواب بود، من بدون تو جایی نمی‌رم. بسام: دخترم من رو مثل پدر خودت بدون، غم از دست دادن ایلیا برا همه ما سخته، تحمل کن عزیزم، ما به دادن شهید در راه اسلام عادت داریم، به شوهرت افتخار کن دخترم. ام حسن: دخترم یه چیزی بگو، چند روز نه چیزی خوردی نه حرفی زدی، بچه‌ات رو نگاه کن، اون مدام تو رو صدا می‌زنه، به اون فکر کن عزیزم. اما هیچ کدوم از این حرف‌ها اصلا انگار به گوشم نمی‌رسید. حسین: اینطوری پیش بره از پا درمیان، شما که پزشکی یه کاری کن. علیرضا: پزشک فقط جسم آدم‌ها رو خوب می‌کنه، من پزشک جسمم نه روح. ✍ف‌.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
حامدی: سلام دختر عزیزم، خوبی؟ نازنین‌زهرا: سلام خانم، آخ ببخشید استاد. حامدی: خواهش می‌کنم عزیزم این چه حرفیه. بگو امتحاناتت رو چه کردی تا اینجا؟ نازنین‌زهرا: خوب بود، آسون بود دوتا امتحان دیگه بدم تموم میشه میام اونجا. حامدی: قدمت سر چشم دختر قشنگ، من خیلی جای خالیت رو تو کلاس حس می‌کنم، امیدوارم زودتر بیای ببینمت. نازنین‌زهرا: ممنونم. حامدی: داداش خوبن؟ پدر و مادر خوبن ان شاالله؟ نازنین‌زهرا: خوبن، همه خوبن. حامدی: مزاحمت نمی‌شم گلم، سلام خانواده رو برسون جانم. محمد‌حسین: آبجی خانم حالش چطوره؟ نازنین‌زهرا: خوبم، این دوتا امتحان هم تموم بشه بهتر میشم. محمد‌حسین: خیلی بی‌سر و صدا لباس بپوش بیا بریم بیمارستان. نازنین‌زهرا: اونجا برا چی؟ محمد‌حسین: باید بخیه‌هام رو باز کنم، به بهونه گردش با تو می‌خوام بریم اونجا. نازنین‌زهرا: منو نداشتی به چه بهونه‌ای میرفتی بیرون؟ محمد‌حسین: مزه نریز مو قشنگ، زود باش آماده شو. محمد‌حسین و نازنین باهم به بیمارستان رفتن، تازه اونجا بود که متوجه شد زخم محمد‌حسین جدی‌تر از چیزی بوده که خودش می‌گفته. اونجا دل نازنین خیلی به حال برادرش شکست. دکتر: خیلی هنوز باید مراقب خودت باشی. محمد‌حسین: چشم آقای دکتر. دکتر: مسکن‌هات رو کمتر می‌کنم، هفته‌ای یدونه، خیلی درد داشتی اذیت بودی دوتا، بیشتر استفاده نکنید. محمد‌حسین: خیلی ممنون، زحمت کشیدید دکتر. دکتر: ان شاالله همیشه به سلامتی. نازنین‌زهرا: چرا نگفتی زخمت جدیه؟ شبیه جای گلوله نبود، بیشتر به جای قمه و چاقو می‌خوره. محمد‌حسین: چه تاثیری داشت اگر می‌گفتم؟ فرق گلوله با قمه و چاقو چیه؟ نازنین‌زهرا: حداقل بیشتر حواسم رو جمع می‌کردم، بخاطرهمین عقب انداختی مراسم نامزدی رو؟ محمد‌حسین: این یک دلیلش بود، اصلش تو بودی، آرامش ذهنی تو برام از هر چیز دیگه مهم‌تره. نازنین‌زهرا: سلامت تو هم برام مهمه، نمی‌خوام زندگیت رو بخاطر من به خطر بندازی. عاشقانه‌های خواهر برادری و دل نگرانی‌هاشون بسیار دیدنی بود، نازنین در اون لحظه تو چشم محمد‌حسین خیلی دوست داشتنی‌تر از نازنین قبل از این اتفاق بود، تازه انگار حس می‌کرد خواهر داره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~